امامزادگان عشق

بگذار اغیار درنیابند که این قلبهای ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال است و روح ما در چه ملکوتی شادمانه سر می کند و سرِ ما در هوای کدامین یار خود را از پا نمی شناسد.بگذار اغیار هرگز درنیابند.چه روزگار شگفتی !
سه شنبه, ۱۵ فروردين ۱۴۰۲، ۰۲:۰۱ ق.ظ

شهید مصطفی چگینی

🌼
نام و نام خانوادگی شهید: مصطفی چگینی
تولد: ۱۳۵۵/۸/۲، استان مرکزی، شهرستان خنداب.
شهادت: ۱۳۹۴/۱۰/۲۱، خانطومان، سوریه.
رجعت: ۱۳۹۹/۱۰/۲۱.
گلزار شهید: تهران، بهشت زهرا سلام‌الله‌علیها، قطعه ۵۰، ردیف ۱۱۵، شماره ۲۵.
🌿

🌼🎥
📚 به آرزوهاش رسید

چهار ماه از عقدمون گذشته بود.
گفتی، دوتا آرزو دارم.
به یکی از آرزوهام، که تو باشی، رسیدم.
به اون یکی هم ان‌شاءالله با همراهی خودت می‌رسم.
گفتم: چی؟
گفتی: شهادت.

من اما، روزی که اومدی برای گرفتن شناسنامه‌ و رضایت، نتونستم همراهیت کنم.
نمی‌خواستم بری.
می‌دونستم اگه بری دیگه برنمی‌گردی.
برنگشتی.
یک سال کنارت بودم و شش سال منتظر بازگشت پیکرت.
‌و همیشه دلخوش به قول شفاعتت.

✍🏻سمیرا اکبری ۱۴۰۱/۱۱/۲۵
👩🏻‍💻طراح: منا بلندیان
💻تنظیم و تدوین: زهرا فرح‌پور
🎙با صدای: هانیه‌سادات عباسی جعفری
🌿

🌼
مصطفی چگینی متولد دوم آبان ۱۳۵۵ در شهرستان خنداب استان مرکزی و ساکن یافت‌آباد تهران بود.
از وقتی خودش را شناخت یک پایش در بسیج بود و پای دیگرش در مسجد. ۲۰ سال تلاش بی‌وقفه‌اش در این مسیر از او سرباز جان برکفی ساخت که برای دفاع از حرم عمه سادات هرطور شده خودش را به سوریه برساند.
 او توسط یگان فاتحین راهی سوریه شد و در عملیات منطقه خان‌طومان شرکت کرد و همراه ۱۲ تن از همرزمان ایرانی‌اش در روز ۲۱ دی ماه ۱۳۹۴ به شهادت رسید. شهید چگینی در بین همرزمان شهید خانطومان کمتر شناخته شده و کمتر از او یاد می‌شود.
پیکر مطهرش بعد از گذشت ۶ سال از شهادتش، طی عملیات تفحص در سوریه کشف و هویتش از طریق آزمایش DNA شناسایی شد.🧬
و درست در ششمین سالگرد شهادتش در بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد. 🌷
🌿

🌼
محمد چگینی برادر بزرگتر شهید🎤

یک هفته قبل از اعزامش تقریبا همه کارهایش را انجام داده بود.
من با سوریه رفتنش مخالف بودم به او گفتم: «اگر سوریه هم نروی، کارت را اینجا انجام می‌دهی. فرقی ندارد کجا، مهم این است که راه امام حسین(ع) را ادامه بدهی.» مصطفی گفت: «نه؛ الان وضعیت سوریه به گونه‌ایست که به کمک بچه‌های ما نیاز دارد.»
انگار طلبیده شده بود. اربعین آن‌سال اذن میدانش را از اربابش در پیاده‌روی اربعین گرفته بود‌. حتی رفتن آخرش به سوریه را هم به ما اطلاع نداد. ما بعد از پروازش به سوریه مطلع شدیم که بدون خداحافظی رفته است.
وقتی با مصطفی تلفنی صحبت کردم ناراحتی‌ام را ابراز کردم که چرا بی‌خداحافظی رفته است گفت: «حلالم کنید.» خیلی به او تأکید کردم که مراقب خودت باش اتفاقی برایت نیفتد.
یک هفته‌ای گذشت و دلم خیلی برایش آشوب بود. همه خانواده نگرانش بودند. غروب روز ۲۱ دی ماه بود که دوستانش از مسجد آمدند دم در خانه. مرا خواستند و خبر شهادتش را به من دادند. مانده بودم چگونه این خبر را به خانواده برسانم. پدرم از نگرانی من و رفتار دوستان مصطفی بو برده بود که اتفاقی برای او افتاده است. آمده بود دم در و وقتی خبر شهادت برادرم را شنید همانجا از حال رفت...
🌿

🌼
نحوه شهادت از زبان همرزمان شهید🎤

 اکیپی شده بودند با فرماندهی شهید مرتضی کریمی که می‌خواستند دژ محکم خانطومان را بشکنند. این مسئله برایشان اهمیت زیادی داشت. آنجا داعش نیروهای زیادی داشت. شب قبل از عملیات بچه‌هایی که راهی منطقه بودند دور هم جمع شدند و به آن‌ها گفته شد که این عملیات سخت و رسیدن به اهداف آن دشوار است. هرکس تمایل دارد بیاید و ما اجباری نمی‌کنیم. خودتان باید انتخاب کنید. مصطفی هم با حدود ۴۰ نفر از دوستان انتخاب کردند که راهی خان‌طومان شوند.
 آن روز هم هوا بارانی و منطقه مه‌آلود شده و متاسفانه نیروی پشتیبانی کننده این بچه‌ها هم تجهیز نبود و تأخیر داشت. بچه‌ها به پیشروی در منطقه‌ای که برای آزادسازی آن عملیات کرده بودند اقدام کردند. داعش در آن منطقه هم تجیهزاتشان بیشتر بود و هم نفرات بیشتری داشت و همچنین بر وضعیت آب و هوای منطقه آشنایی و تسلط بیشتری داشت. بچه‌های ما غافلگیر شدند. آنقدر شدت آتش دشمن زیاد بود که بچه‌ها نتوانستند زیاد پیشروی کنند. مرتضی کریمی که فرمانده بود به سمت قله رفت و مصطفی که جلوی سایر بچه‌ها حرکت می‌کرد، از جانب تک تیرانداز مورد اصابت گلوله به پیشانی قرار گرفت و همانجا به شهادت رسید. 🕊
🌿

🌼
از شهید مصطفی چگینی، حدود ۱۰ روز قبل از شهادتش عکسی به یادگار مانده که روی تخته‌ای نوشته است: «هر کس مهر امام خمینی‌(ره) و مقام معظم رهبری را در دل نداشته باشد مطمئن باشد اگر در زمان یکی از امامان معصوم هم باشد مهر آنها را در دل نخواهد داشت.»
🌿

🌼
همسر شهید🎤

بچه‌ی یک محله بودیم. من بسیجی همان پایگاهی بودم که آقا مصطفی فرماندهی‌اش را برعهده داشت. صرفاً نامی از او شنیده و ایشان را ندیده بودم. سال ۹۲ وقتی قرار شد آقا مصطفی خانه یکی از همسایه‌های ما را در کوچه‌ بسازد، همانجا من و خواهر کوچک‌ترم را در مسیر مسجد دیده و از طریق همان همسایه‌مان پیام فرستاد که می‌خواهد به خواستگاری من بیاید.
اولین بار که او را دیدم، احساس کردم برایم مورد مناسبی نیست. چرا که خیلی بزرگ‌تر از من نشان می‌داد. پیش خودم گفتم حتما نظرم منفی است.
پدرم شغلش بنایی بود و از این طریق با آقا مصطفی که در کار ساخت‌ و ساز بود، کمی گرم گرفت. بعد گفتند ما با هم حرف بزنیم. زمانی که به اتاق دیگری رفتیم تا صحبت‌ کنیم، پیش خودم گفتم من که پاسخم منفی است کمی حرف می‌زنیم و بعد جواب منفی را می‌دهم.
کمی که حرف زدیم دیدم او اعتقاداتش خیلی به من نزدیک است. همان چیزی است که می‌خواستم. از حضرت آقا و تبعیت از ولایت فقیه گفت. از اینکه دوست دارد یک زندگی ساده داشته باشیم و مراسم عقد و عروسی‌مان هم ساده و بدون تجملات باشد و...
🌿

🌼
  پس از عقدمان یک روز آقامصطفی به من گفت: «دوست دارم به عنوان شریک زندگی‌ام تفکرات دنیایی نداشته باشی. منظورم این است که خیلی در بند این دنیا نباشی. مثلاً اینطور نباشد که بخواهی مرتب کاسه و بشقاب خانه‌مان را عوض کنی یا تجملات را وارد زندگی کنی.» کمی که فکر کردم دیدم حرفش خیلی هم بد نیست. ما شاید نتوانیم مثل معصومین(ع) باشیم، ولی مثل شهدا که می‌توانیم زندگی کنیم.
 آنروز برای اولین بار بحث رفتن به سوریه را مطرح کرد. من اصلاً نمی‌دانستم آنجا چه خبر است! گفتم خب من هم می‌آیم. با تعجب گفت: «کجا می‌آیی؟‌ آنجا که جنگ است.» شرایط منطقه را توضیح داد و گفت: «ما به آنجا می‌رویم تا به امر ولی زمان لبیک بگوییم.» حرف آقا و ولایت فقیه را که پیش کشید دیگر نتوانستم چیزی بگویم. ولی همچنان ته دلم موافق رفتنش نبود.
دو روز به رفتنش خیلی جدی مخالفت کردم؛ ولی وقتی گفت آن دنیا جواب حضرت زینب(س)‌ را چه می‌دهی؟ دیگر نتوانستم حرفی بزنم. گفتم: «تو بروی دیگر برنمی‌گردی. مطمئنم که شهید می‌شوی. شفاعتم کن.»
 انگار هاله‌ای از نورانیت شهدا در چهره‌اش بود...
و رفت. برای همیشه...
🌿

🌼

بسیار ساده‌زیست بود. با اینکه از ساخت‌و‌ساز درآمد خوبی داشت، ولی اصلاً دنبال تجملات نبود. می‌توانست ماشین بخرد، ولی با موتور تردد می‌کرد. در تمام مدتی که نامزد بودیم، حتی یکبار هم با هم بیرون نرفتیم. می‌گفت شاید یک جوانی که توانایی ازدواج ندارد، با دیدن ما حسرت بخورد و من نمی‌خواهم باعث حسرت خوردن یا آزار کسی باشم.

🌿

🌼

و رفت. ۱۲ دی رفت و ۲۱ دی در خانطومان به شهادت رسید. روز قبل از شهادتش یکبار تلفنی با هم حرف زدیم. خانه مادرشوهرم بودم. حالم بد بود. وقتی آقامصطفی گفت سلام من را به همه برسان یقین کردم که شهید می‌شود و دیگر برنمی‌گردد. گوشی را که قطع کرد از فرط گریه خودم را در آغوش مادرشوهرم انداختم. روز بعد خبر شهادتش را آوردند...پیکرش شش سال در منطقه ماند و بعد به خانه بازگشت. سال آخر کمی قبل از آمدن پیکر، بعد از اینکه مدت‌ها از ازدواج مجدد امتناع می‌کردم، با اجازه‌گرفتن از خانواده آقامصطفی در شرف تشکیل زندگی جدیدی بودم. از تیرماه بحث شناسایی پیکر ایشان مطرح بود، اما چون پدرشان نمی‌خواستند، بپذیرند که او شهید شده تا دی ماه صبر کردند و سپس رسماً اعلام شد که پیکر شناسایی شده و قرار مراسم تشییع را گذاشتند. بعد از شهادت آقامصطفی، من تا مدت‌ها خودم را اتاق حبس کرده بودم. هیچ کس سراغی از من نگرفت. خودم هم نمی‌دانستم باید چه‌کار کنم و به کجا مراجعه کنم. تا اینکه سال ۹۵ از طریق کارت انصارم که یارانه‌ام را به آن می‌ریختند، بنیاد شهید من را پیدا کرد و با من تماس گرفت. حسرت خیلی چیزها در دلم ماند، سال ۹۶ وقتی شنیدم خانواده شهدای مدافع حرم را به دیدار حضرت‌آقا می‌برند، و من را خبر نداده‌اند دیگر نتوانستم صبر کنم و خودم را به هتلی رساندم که این خانواده‌ها آنجا بودند. آنجا آقایی که مسئولیت داشت، به من گفت چرا تا الان اقدامی نکردید تا خودتان را معرفی کنید؟؛ گفتم من از این کارها سر در نمی‌آورم. خلاصه در این مدت اگر پیگیری خودم نبود، کسی یادی از ما نمی‌کرد. بعد از ازدواج مجددم وقتی که پیکر شهیدم را آوردند، در مراسم حتی نامی از من برده نشد. پیکر را به مشهد بردند، اما من را همراهش نبردند. درست است که دوباره ازدواج کرده‌ام، ولی یکسال همسر آقا مصطفی بودم و قریب شش سال منتظر آمدنش. انصاف نبود که با من اینطور برخورد کنند...

🌿

کام دل من به عشق شیرین شد
هر فصل دلم با تو بهارین شد
رفتی و خزان به من هجوم آورد
تا این که دلم به صبر آذین شد

✍🏻فاطمه شعرا
🌼🌿

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی