شهید علیرضا بهرامی (علی چریک)
☀️
نام و نام خانوادگی شهید: علیرضا بهرامی مرغ ملکی
تولد: ۱۳۴۶/۵/۱، اصفهان.
شهادت: ۱۳۶۴/۱۱/۲۳، عملیات والفجر۸، فاو.
گلزار شهید: اصفهان، گلستان شهدا، قطعه والفجر ۱و۸، ردیف ۵، مزار ۷.
🌱
☀️🎥
📚 دریایی به وسعت تو
از پنجسالگی نماز میخواندی و پایان دبستان هوای جبهه به سرت زد؛ از مسئول اعزام پرسیدم چرا نامهی اعزام پسرم را با این سن کم امضا کردهاید؟! گفت: «این پسر به سؤالاتی جواب داد که خود شما هم جوابش را نمیدانید!»
چقدر زود بزرگ شدی! بوسه بر پایم زدی، گفتی هرکه بر پای پدر و مادر بوسه زند به آرزویش خواهد رسید؛ من هم از خدا خواستم برای اسلام سربازی کنی و در راه رضای خدا از تو دل بریدم.
اما حق بده که دلتنگت باشم وقتی به یاد خوبیهایت و ادب و وقارت میافتم.
وقتی در بیمارستان بعد از سوختگی بدن و جراحی دستت که به پوست آویزان شده بود سرتاسر اضطراب و دلشوره بودم، خندیدی و گفتی این که همان دست است فقط کمی کوتاه شده! دوباره به جبهه برگشتی و قلب بیقرارت را اینگونه آرام کردی.
وقتی که زمان شهادت، با دست قطع شده و پهلوی زخمی و دست بر سینه جان دادی معلوم بود تو که در سرت فقط سودای خدمت به امامت بود وقت جاندادن به دیدارت آمده و سرت را به دامان گرفته است.
پسر باعظمت من! سلام مرا به اربابم حسین برسان.
✍🏻 فاطمه شعرا ۱۴۰۱/۱۲/۳
👩🏻💻طراح: مطهره سادات میرکاظمی
💻تنظیم و تدوین: زهرا فرحپور
🎙با صدای: فاطمه شعرا
🌱
☀️
با این که سن کم و جثه کوچکی داشت؛ ولی کارهای بزرگی میکرد. اخلاق خوبش زبانزد بود و مهربانیاش بر اهل خانه نگفتنی!
در کارهای خانه کمکحال مادر بود. از پنج سالگی نماز میخواند و به مسجد میرفت. هیچ وقت نماز جمعهاش ترک نشد.
حیا و نجابت خاصی داشت. با همان سن کم سعی میکرد نگاهش به نامحرم نیفتد.
به قرآن خیلی علاقه داشت و شبها در زیرزمین خانه به نیت شهدا قرآن میخواند.
اکثر اوقات روزه بود. خیلی دوست داشت طلبه شود. مدتی هم به کمک همرزمش شهید ردانیپور غیر حضوری درس طلبگی میخواند.
🌱
☀️
عاشق جبهه بود
با شروع جنگ تحمیلی، اصرار داشت به جبهه برود. اما با ۱۴ سال سن ممکن نبود.
برادرش در بستان خدمت میکرد. بدون اطلاع به خانواده رفته بود پیش برادرش. برادر از او پرسیده بود: «نامه داری؟» و او گفته بود: «نه، من چیزی ندارم و خودم آمدهام.» برادر، نامهای به مسجد محل نوشته و او را راهی اصفهان کرده بود تا بهطور قانونی به جبهه برگردد. علیرضا به اصفهان برگشته و به مادرش گفته بود: «شما رضایتنامه مرا امضاء نکردید، من خودم به جبهه رفتم. ولی حالا برایم امضاء کن.» علیرضا با گریه و التماس خواسته بود از او مصاحبه کنند. وقتی شخص مصاحبه کننده، بیرون آمده گفته بود: «مادر، چرا نمیگذاری پسرت به جبهه برود؟! سوالاتی که من از او پرسیدم شاید شما هم نتوانید جواب بدهید.»
این بود که چند روز بعد به جبهه اعزام شد.
🌱
☀️
علی چریک
در عملیات بیتالمقدس در خط مقدم با تعدادی از عراقیها روبرو شده و به ناچار میخواست تسلیم نیروهای بعثی شود. در حین خم شدن و گذاشتن اسلحه بر روی زمین، متوجه قوطی کمپوتی شده و چون طبع شوخی داشت به فارسی به عراقیها گفته بود: «اخوی در بازکن نداری؟» آنها فکر کردند که این قوطی، نارنجک است و به خاطر ترسی که از ایرانیها داشتند، همه آن ۸ نفر عراقی تسلیم شده و علی، آنها را به عقب آورده بود.
از آن به بعد به او «علی چریک» می گفتند.
🌱
☀️
مجروحیت
اولین بار چهارده ساله بود که به جبهه رفت. آرپیجی زن بود. در یکی از عملیاتها زخمی و ۳ ماه در بیمارستان تهران بستری شده بود. قرار بود دستش را قطع کنند اما با پیگیریهای مجدّانه مادرش، دستش که به پوست آویزان بود جراحی و پیوند شد. با همان دست زخمی دوباره به جبهه برگشت. خودش درباره چگونگی مجروحیتش میگوید: 🎤
«در عملیات بیتالمقدس، ترکش به دست راستم اصابت کرد و به یکی دو سانت پوست بند شد. آمدم بلند شوم بروم جلو، که ترکش دوم به فکّم خورد. دیگر قادر به حرکت نبودم. چند تا از نیروهای ارتش، مرا به عقبه برگردانند. آنها از جُثه و قد کوتاه من با این سن و سال، خیلی تعجب کرده بودند و سریعا مرا به بیمارستان رساندند. پزشکان به من میگفتند: «بیشتر برای ترمیم الباقی دستت میبریمت اطاق عمل.» اما من به پزشکان گفتم: «من میخواهم دوباره با همین دستم به جبهه بروم و از دین و ملت و سرزمینم دفاع کنم. پس لطفا با یک چسب کار درست، بچسبانیدش!»
توی دلم نیتم را کردم. دست، دست خودم شد ولی دو سانت کوتاهتر!»
🌱
☀️
به مادرش سفارش میکرد که اگر من شهید شدم، شما را به زهرا(سلام اللهعلیها) قسم که برایم زینبگونه عزاداری نمائید.
همان شب به دست و پا و سرش، حنا گذاشته و خیلی خوشحال بود.
مادرش در زیرزمین مشغول بستن ساک علیرضا بود. او آمد و خم شد و پاهای مادر را بوسید. مادر به او گفت: "چرا این کار را کردی؟" جواب داد: "میگویند اگر کسی دست و پای پدر و مادرش را ببوسد به آرزویش میرسد. من هم میخواهم به آرزویم برسم." مادر پرسید: "آرزویت چیست؟" جواب داد: "بعداً خودتان میفهمید." فردا صبح عازم جبهه شد. بعد از ۱۰ روز، در عملیات حمله به فاو به شهادت رسید.
مادرش که بر سر پیکرش حاضر شد پهلوی راست او تیر خورده و دست راستش روی سینهاش بود. آرام خوابیده بود و عاشقانه به دیدار معبودش شتافته بود.🕊
روحش شاد
یادش گرامی
و راهش همواره پر رهرو باد.
🌱
☀️
فرازی از وصیتنامه شهید علیرضا بهرامی📝
بدانید که من با آگاهی این راه را پیمودم...
فکر کنید برای چه آمدهایم به این دنیا و برای چه زندگی و چرا دوباره حرکت میکنیم؟ و آیا ما که میدانیم روزی نوبت ما میشود؟ آیا توشهای آماده ساخته که تا ما را صدا زدند حرکت کنیم؟ آن هم نه هر حرکتی بلکه حرکتی که با شوق انجام گیرد و به او برسد. انشاءالله.
ای عزیزان! ...بهترین توشهها تقوا و از خدا ترسیدن است و تا آنجا که میتوانید به یکدیگر کمک و در راه خیر و سعادت بکوشید و تا میتوانید قرآن بخوانید هر چند کم باشد ولی بخوانید و بدانید هر که این کتاب را بخواند و تا اندازهای به آن عمل کند رستگار شده و خیر و سعادت یافته است.
از شما میخواهم که هیچگاه امام را تنها نگذارید و همیشه در کنار او باشید و هر کسی را ایشان تائید کردند قبول کنید...
والسلام. ۱۳۶۴/۱۱/۱۸
علیرضا بهرامی📝
🌱
مادرا! گرچه که اول دل تو گشت شهید
گرچه داغ پسرت موی تو را کرد سپید
تا ابد هرچه که دارد همه از توست که او
بهر بوسیدن پای تو به افلاک رسید
✍🏻فاطمه شعرا
☀️🌱