امامزادگان عشق

بگذار اغیار درنیابند که این قلبهای ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال است و روح ما در چه ملکوتی شادمانه سر می کند و سرِ ما در هوای کدامین یار خود را از پا نمی شناسد.بگذار اغیار هرگز درنیابند.چه روزگار شگفتی !
سه شنبه, ۳۰ فروردين ۱۴۰۱، ۰۶:۲۸ ب.ظ

شهید محمدرحیم آقایی پور

🕋🕊
نام و نام خانوادگی شهید: محمدرحیم آقایی‌پور
تولد: ۱۳۴۳/۱/۱۹، روستای بیجاربست، لاهیجان.
شهادت: ۱۳۹۴/۷/۲، مکه مکرمه، سرزمین منا.
گلزار شهید: تهران، بهشت زهرا سلام الله علیها، قطعه ۵۰، ردیف ۱۳۴، شماره ۲۴.
📿

🕋🕊
📚 در آغوش پدر

شب بود که خسته به هتل رسیدند. دخترها زود نمازشان را خواندند و خوابیدند. مادر مشغول جمع و جور کردن وسایل شد. پدر هم رفت که وضو بگیرد. حسین پنج ساله هم همراهش. می‌خواست مثل همیشه کارهای پدر را تکرار کند. سفر حسابی خسته و بدقلقش کرده بود؛ اما پدر صبوری می‌کرد تا حسین عین خودش وضو بگیرد.
نماز را شروع کرد. حسین هم ایستاد تا نماز بخواند.
بهانه می‌گرفت که گوشه‌ی لباسم مثل شما تا نخورده، و نمازم خراب شده است. توضیح دادن و قانع کردنش هم بی‌فایده بود.
پدر دوباره نماز خواند؛ و حسین باز بهانه گرفت و گریه کرد. از اینکه چرا ذکرها را کوتاه می‌گوید!
پدر دوباره نماز خواند.
خانواده به جای پدر کلافه شده بودند؛ حسین گریه می‌کرد اما پدر او را بغل کرده و سرش را می‌بوسید.
_ جانم... داداش حسین من خسته شده!
انگار که با عمق خستگی‌اش همدل شده باشد.
بچه کم‌کم آرام شد و در آغوش پدر خوابید. باید برای تحمل روزهایی سخت، صبوری را از پدرش یاد می‌گرفت.

✍🏻 زینب شادفرسا ۱۴۰۰/۱۲/۲۵ @shdfrsa
طراح کلیپ: مطهره سادات میرکاظمی
تدوین: زهرا فرح‌پور @z_farahpour

با صدای: لیلا مصلحی @l.e.i.l.a.61

🕋🕊
🔹محمدرحیم آقایی‌پور در نوزدهم اردیبهشت ۱۳۴۳، در روستای بیجاربست هسر، از توابع شهرستان لاهیجان دیده به جهان گشود و در خانواده‌ای مؤمن و مذهبی رشد کرد.
🔸از کودکی نماز می‌خواند و در روستا به «پسر نمازخوان» معروف بود.
🔹تا پایان دوره دبیرستان در لاهیجان درس خواند. پس از آن، به دلیل علاقه به علوم حوزوی به حوزه علمیه قم رفت و یک سال و نیم در آنجا ماند. سپس وارد دانشگاه امام صادق(علیه‌السلام) شد و تا پایان مقطع کارشناسی ارشد در رشته معارف و علوم سیاسی تحصیل کرد.
🔸سال ۱۳۶۵ هنگامی که هنوز دانشجو بود، با همسرش آشنا شد. در محضر حضرت امام خمینی(ره) حاضر شدند و ایشان خطبه عقدشان را خواند.
🔹آنها زندگی ساده و دانشجویی خود را در خانه اجاره‌ای در شهر ری آغاز کردند و صاحب سه دختر و یک پسر شدند.
📿


🕋🕊
🔸اوایل دهه ۷۰ در وزارت امور خارجه به عنوان کارشناس سیاسی شروع به کار کرد. به‌دلیل خدمات شایسته‌اش، مأموریت وی به مدت دو سال دیگر به عنوان رایزن دوم سفارت جمهوری اسلامی تمدید شد. پس از آن سال ۱۳۸۱ تا ۱۳۸۴ در فرانسه، ۱۳۸۶ تا اواسط ۱۳۸۸ در اداره دوم غرب اروپا و  ۱۳۸۹ تا ۱۳۹۰ در اسلوونی به انجام وظیفه پرداخت.
🔹با وجود دوری از فضای ایران، حال و هوای مذهبی را فراموش نکرد. در اتاقی مخصوص نماز می‌خواند و بر ادای نوافل تأکید داشت. جلسات هفتگی قرائت دعای کمیل برپا می‌کرد و در ایام محرم و فاطمیه از نمایندگی‌های وین و سایر شهرها مهمان دعوت می‌کرد. در مراسم دهه محرم اسلوونی، با وجود تعداد کم ایرانی‌ها سخنران و مداح می‌آورد و در تهیه غذای نذری شخصا کمک می‌کرد.
📿

🕋🕊
🔸رفاه و آسایش خویش را مدیون خون شهدا می‌دانست و برای حفظ آرمان آنها می‌کوشید.
🔹علیرغم مشغله زیاد از تربیت و پرورش مذهبی و اسلامی فرزندانش غافل نبود. رابطه عاطفی فوق‌العاده‌ای با آنها داشت. به تفریحات سالم آنها توجه داشت. در خانه نماز را به جماعت برگزار می‌کرد و به فرزندانش احادیث معتبر را می‌آموخت. به آن‌ها عشق به وطن و اعتقاد به ولایت را در عمل یاد می‌داد تا از خود فرزندانی انقلابی به‌ جا گذارد.
🔸گاهی هزینه قبض آب و برق دفتر نمایندگی را می‌پرداخت و می‌گفت: «جمهوری اسلامی این قدر برای ما خرج کرده که حالا بخواهیم جبران کنیم.»
🔹در آخرین سال مأموریت وی در اسلوونی نشانه‌های افزایش علاقه مردم به اسلام و شیعه، پیدا بود. به سفارش او کتاب «شیعه در اسلام» اثر «علامه طباطبایی» ترجمه شد و در اختیار علاقه‌مندان قرار گرفت.
📿

🕋🕊
 در میان فرزندانش معروف است به بابانفسی!
شاید به خاطر علاقه فراوان و رابطه محبت‌آمیزشان؛ و یا به خاطر اعتمادی که او به پسر و دو دخترش داشت. اما فاطمه دخترش می‌گوید: «به این خاطر که نفسمان به نفس بابا بند بود!»
 آنچه در ادامه می‌خوانید از دست نوشته‌های سرکار خانم حبیبه آقایی‌پور فرزند ارشد این شهید است در غم فراق پدر!
📿

🕋🕊
درست روی همین مبل نشسته بودم. همسرم به هزار و یک جا زنگ می‌زد. از بین همه‌ی آن تماس‌ها فقط این یکی را خوب یادم هست.
کنار من نشسته بود و نمی‌دانست صدای آن سمت خط را می‌شنوم. برادر آقای رکن آبادی بود.
_ یه پیکری شناسایی شده که گویا از بچه‌های وزارت خارجه است. برادر ما نبوده. انشالله که آقای آقایی هم نیست!
_ ان‌شاءالله. ممنون که خبر دادید.
از همسرجان می‌پرسم: «چی گفتند؟!»
سر تکان می‌دهد که هیچی! هنوز خبری نیست.
من اما دل آشوبه امانم را می‌برد.

درست روی همین مبل نشسته بودم.
که به همه‌ی دست آویزهای نذری که بلد بودم چنگ زدم.
بعد یکباره دلم روشن شد. هر سال محرم و فاطمیه «روضه‌ی حضرت زهرا (س) و علی اصغر» می‌گیرم. تا آخر عمرم! این دیگر رد خور ندارد. حتما پیدا می‌شوی... مگر نه؟!

درست روی همین مبل نشسته بودم.
که صدای شیون مادر بلند می‌شود و همه‌ی امیدهای‌مان آتش می‌گیرند و دود می‌شوند...
آتش...‌‌
دود...
مصیبت...
هیچ کس نمی‌داند جز خدا و خودت!
که من با همه‌ی عالم و آدم و تک‌تک نذرهایم قهر کردم.
آن وقت‌...
اولین شب جمعه که رسید، رفقای هیئتی‌مان آمدند خانه و دعای کمیل خواندند. با روضه‌ی حضرت زهرا(س) و کمی هم قصه‌ی تشنگی علی اصغر!!!!

خانه که خالی شد همسر را صدا زدم که:
_ شما بهشون گفته بودی این روضه‌ها رو بخونن؟!
_ نه! اتفاقا آقای صفرنژاد گفتند من چیزی آماده نکرده بودم هرچی بود روزی شهیدتون بود!
https://instagram.com/babanafasi?igshid=YmMyMTA2M2Y=
📿


🕋🕊
 می‌خواستم مفصل بنویسم.
از سه‌گانه‌ی خواب‌های پیش از حج‌ات!

اولی خواب پدر بزرگ بود که برایت هدیه آورده بود.
خوابی که با دلتنگی و اندوهی عمیق، فقط برای مادر تعریفش کرده بودی.

دومی چند روز قبل از رفتن‌ات به حج بود، شاد و سرمست از خواب بیدار شدی و بر خلاف همیشه برای تک‌تک‌مان تعریفش کردی که:
«دیشب خواب حضرت آقا رو دیدم. تو یه باغ بزرگی با هم قدم می‌زدیم، بهم گفتند امسال حج مشرف می‌شی!»
و از شعف سرشار بودی.

و آخری خواب حضرت زهرا‌(س) بود. خوابی که برای هیچ کسی حتی مادر هم تعریفش نکردی و فقط در روزهای شدن و نشدن حج رفتنت آرام زیر گوش مادر نجوا کرده بودی که: «این سفرم اگه جور بشه، بدون که اون رو از حضرت زهرا(س) گرفتم!»

من
می‌خواستم همه‌ را بنویسم...
مفصل...
اما نشد...
من امسال!
این ذی‌الحجه....
واژه‌ ندارم.
به جایش
بعد از شش سال!!!
هنوز پرم از سوال...
مثلا!
کسی می‌داند چرا مسافر امن‌ترین جای زمین جوری به آغوش خانواده‌اش برگشت که حتی پیش از وداع آخر نگذاشتند چهره‌اش را ببینند؟!

https://instagram.com/babanafasi?igshid=YmMyMTA2M2Y=
📿

شادی روح شهدای حادثه غمبار منا صلوات🌸

گفتم نفسم به نای بابا بند است
چون چهره نازنین بابا قند است
دلتنگ‌ترین دختر دنیا حالا
دلخوش به همین نگاه و این لبخند است

✍🏻شاعر: ملیحه بلندیان ۰۱/۰۱/۳۰
🕊️🕋📿

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی