امامزادگان عشق

بگذار اغیار درنیابند که این قلبهای ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال است و روح ما در چه ملکوتی شادمانه سر می کند و سرِ ما در هوای کدامین یار خود را از پا نمی شناسد.بگذار اغیار هرگز درنیابند.چه روزگار شگفتی !
دوشنبه, ۲۹ فروردين ۱۴۰۱، ۰۷:۵۲ ب.ظ

شهید جعفر سینجلی جاسبی

📿
نام و نام خانوادگی شهید: جعفر سینجلی جاسبی
تولد: ۱۳۱۰/۸/۱۰، روستای جاسب، استان مرکزی.
شهادت: ۱۳۶۲/۵/۱۳، حاج عمران، عملیات والفجر۲.
گلزار شهید: تهران، بهشت زهرا سلام‌الله علیها، قطعه ۲۸، ردیف ۱۱۲، شماره ۷.
🌼

📿
📚 *بازار دنیا*

 بعد از ماه‌ها بیکاری، آدرسش را گرفته بودم بروم پیشش برای کار. سرش آنقدر توی حساب و کتاب بود که متوجه آمدن من نشد.
 مغازه از انواع کیسه برنج و چای و حبوبات و ادویه‌های رنگ به رنگ تا قفسه‌های پر از روغن و رب و کمپوت و شوینده پر شده بود. سلام کردم و گفتم:
_ببخش حاجی دیر اومدم؛ ولی مطمئنم جای درستی اومدم.
حاج جعفر تسبیحش را دور انگشتانش پیچید. از توی کشوی دخل چند کلید بیرون آورد و گفت: «آره پسرم! بفرما از این به بعد اینجا دیگه در اختیار شماست.»
_ پس خودتون چی حاجی؟!
_ من قبلا حرفامو به پدرت زدم؛ هستیم زیر سایه خدا. ان‌شاءالله که کسبت می‌گیره. منم می‌خوام به امید خدا برم تو کار کتاب فروشی.
_آخه چطور میشه حاجی؟! به همین راحتی اینجا رو بدی به ما و بری؟!
تسبیحش را مقابل چشمانم گرفت و گفت: «دونه‌های تسبیح زندگی من، تعداد شغل‌هائیه که تا به حال داشتم و نخش برام این روایته که: «الدنیا سوقٌ»؛ دنیا بازاره. موندنی نیست. جدی نگیرش!»

شنیده بودم آدم عجیبی‌ است اما باور نکرده بودم.
نگاه متعجبم دوخته شد روی آیه قرآنی که بالای سرش قاب کرده بود: «إِنَّ اللَّهَ اشتَرىٰ مِنَ المُؤمِنینَ أَنفُسَهُم وَأَموالَهُم بِأَنَّ لَهُمُ الجَنَّةَ»
آن روز به چشم دیدم چگونه اموالش را با خدا قمار می‌کند؛ اما نمی‌دانستم قرار است به‌زودی نوبت به جانش برسد.

✍🏻 *رضوانه دقیقی* ۱۴۰۰/۱۲/۲۳ @rezvan_daghighi
👩🏻‍💻طراح کلیپ: مطهره سادات میرکاظمی
💻تدوین: زهرا فرح‌پور @z_farahpour
🌼

📿
🟣 مثل بقیه بود، اما با همه فرق داشت.
دنیا را سخت نمی‌گرفت، به جز جاهایی که خدا دوست دارد بنده بر خودش سخت بگیرد.
عبد صالح خدا بود و سرباز با وفای امام خمینی.
 پدر، همسر، کاسب و رزمنده‌ای نمونه بود.

🔵 می‌گفت: «دنیا را سخت نگیرید؛ مثل مردم دنیا نباشید؛ خیلی جدی نگیرید چیزهایی را که آنها جدی می‌گیرند.»
نقل شده یک روز یکی به در مغازه‌شان آمد و
گفت: «فلانی سلام! این مغازه را به این قیمت (نصف قیمت واقعی) به من می‌فروشی؟!»
گفت: «بله. می‌فروشم.»
خبر دهان به دهان، مغازه به مغازه، کوچه به کوچه به آن طرف بازار رسید. نفر دومی آمد پیش او و خواست مغازه را به دو برابر قیمت بخرد اما او قبول نکرد و حاضر نشد معامله‌اش با نفر اول را بهم بزند. دنیا را سخت نمی‌گرفت.

🟢 می‌گفت: «اما دنیا را سخت بگیر؛ مثل خوبان خدا در عالم دنیا. در هر چیزی که مربوط به حساب و کتاب می‌شود دقیق باش. اهل محاسبه باش.»
در این مسائل اهل احتیاط بود؛ سهم اهل‌بیت علیهم‌السلام (خمس) را از زندگی خودش با دقت، سالی دوبار (از روی احتیاط) حساب و پرداخت می‌کرد.

🟡 ترس مقدس
می‌گفت: «از بعضی چیزها باید بترسی مثل غرق دنیا شدن؛ باید بترسی تا شاید، شهادت روزیت شود.»
به دنیا از کمش قانع بود. همین مقدار را هم مشغول به دنیا شدن می‌دانست و از آن فرار می‌کرد.
پسرش می‌گفت: «بابا برایم موتور (یا دوچرخه) بگیر.»
با اون لحن ترش و شیرینش گفت: «همینطوری پیاده هم راه می‌روی بندگی خدا را نمی‌کنی، می‌خواهی موتور هم سوار بشی!»
🌼

📿
🔴 می‌گفت: «اگر می‌خواهی شهید بشوی باید دوست خدا باشی.»
در روایت می‌خوانیم الکاسب حبیب الله.
و در زندگی او می‌بینیم. شغل‌های فراوانی داشت.
از ترشی فروشی و لبنیاتی و خواربار فروشی گرفته تا نشر کتاب. آخر شیعه مولا علی علیه‌السلام بود.
تولید ثروت می کرد، شغل که به رونق می‌رسید
کس دیگری را می‌گماشت آنجا و سراغ شغل دیگری می‌رفت. رونق شغل‌ها از او دلبری نمی‌کرد.
مراقب قیامتش بود. به پسرش می‌گفت: «اگه مشتری میگه ۱ کیلو ، بیشتر از یک کیلو بکش. ولی یک کیلو حساب کن. به جایی برنمی‌خوره!»

🟤 می‌گفت: «بقیه را مشغول خودت نکن. کم زحمت باش. آدم‌های باتقوا، آدم‌های کم زحمتی هستند برای بقیه.»
اهل صله رحم بود اما برای فامیل زحمت درست نمی‌کرد‌.
خواهرهایش را مرتب سر می‌زد. از احوالات عزیزانش باخبر بود. خیلی از مواقع در صله‌رحم به یک احوال‌پرسی دم در خانه‌هایشان بسنده می‌کرد. خیلی مراقب بود به بهانه صله رحم ایجاد مزاحمت نکند.


⚪️ به نظر او شهید کسی بود که کارهای سخت را راحت انجام می‌دهد.
اگر از کمیته تماس می‌گرفتند و می‌گفتند فلانی مقداری آبلیمو یا آبغوره می‌خواهیم،
بی‌معطلی ماشین می‌گرفت؛ تمام مغازه را خالی می‌کرد داخل وانت و می‌فرستاد کمیته.
دائما در حال معامله با خدا بود.او به ندای إن الله اشتری من المومنین انفسهم و اموالهم لبیک گفته بود.
جدی جدی دنیا را شوخی گرفته بود.

🔵عقیده داشت اگر چیزی می‌خواهی باید بروی پیش اهلش.
اگر شهادت می‌خواهی باید بروی در خانه خدا.
پسر کوچکش از قول او نقل می‌کند:
«پسرم کاری کن خدا بهت لبخند بزنه. در همه چیز فقط خدا خدا خدا رو در نظر بگیر.»
🌼

مال و جان و آبرو را داده او، بی‌ادعا
می‌فروشد هرچه دارد را به لبخند خدا
 یاد این پاکان شده سرمستی دنیای ما
ای شهیدان خدا، عقبای ما دست شما

✍🏻شاعر: فاطمه شعرا
📿🌼

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی