امامزادگان عشق

بگذار اغیار درنیابند که این قلبهای ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال است و روح ما در چه ملکوتی شادمانه سر می کند و سرِ ما در هوای کدامین یار خود را از پا نمی شناسد.بگذار اغیار هرگز درنیابند.چه روزگار شگفتی !
شنبه, ۲۷ فروردين ۱۴۰۱، ۰۶:۲۴ ق.ظ

شهید مرحمت بالازاده

🌱
نام و نام خانوادگی شهید: مرحمت بالازاده
تولد: ۱۳۴۹/۳/۱۷، روستای چای گرمی، شهرستان اردبیل.
شهادت: ۱۳۶۳/۱۲/۲۱، جزایر مجنون.
گلزار شهید: گلزار بهشت فاطمه سلام‌الله علیها، اردبیل.
🌹

🌱

📚 با التماس

در سرمای زمستان سال ۶۲ حوالی دفتر ریاست جمهوری در پاستور، پسر بچه‌ای خود را به محافظان رئیس‌جمهور وقت رساند و اصرار کرد که با رئیس‌جمهور ملاقات کند.
 جناب رئیس‌جمهور خطاب به سرتیم حفاظت فرمود که: «اجازه بدهید بیاید.»
پسر بچه‌ با جثه‌ای کوچک و صورت سرخ و سرمازده‌ و خیس اشک جلو آمد. آقای خامنه‌ای دست چپش را دراز کرد و با صدایی رسا فرمود: «سلام بابا جان! خوش آمدی.»
پسرک با صدایی که از شدت بغض و هیجان می‌لرزید با لهجه‌ی غلیظ آذری سلام کرد.
آقای رئیس‌جمهور دست‌های سرد و خشک شده‌ی او را در دست گرفت و از او پرسید: «خوبی پسرم؟!»
پسرک فقط سر تکان داد. آقای خامنه‌ای با زبان آذری پرسید: «پسرم اسم شما چیست؟!»
او تمام قوایش را در زبانش جمع کرد و گفت: «آقاجان! من مرحمت هستم. از روستایی در استان اردبیل، تنهایی به تهران آمده‌ام و از شما خواهشی دارم. خواهش می‌کنم دستور بدهید دیگر کسی روضه‌ی حضرت قاسم(ع) نخواند.»
_ چرا پسرم؟!
_ آقا جان! حضرت قاسم۱۳ سال داشت و امام حسین علیه‌السلام به ایشان اجازه دادند به میدان برود.
ناگهان بغضش ترکید و ادامه داد: «آقا جان! من هم ۱۳ سال دارم؛ اما فرمانده‌ی سپاه اردبیل اجازه نمی‌دهد به جبهه بروم.»
همه‌ی چشم‌ها خیس اشک بود. آقای خامنه‌ای رو به سرتیم محافظان گفت: «با فرمانده‌ی سپاه اردبیل تماس بگیرید و بگویید این آقا مرحمت رفیق ماست؛ و اجازه بدهید هرکجا می‌خواهد برود.»
بعد مرحمت را در آغوش گرفت و در گوش او گفت: «سلام مرا به بچه‌های جبهه برسان!»
مرحمت وارد تیپ عاشورا به فرماندهی آقا مهدی باکری شد.
وقتی گزارشگر تلویزیون از مرحمت پرسید: «چطوری به اینجا آمدی؟!» جواب داد: «با التماس»
_ چطوری این گلوله‌ها را بلند می‌کنی؟!
_ با التماس.
_ می‌دانی چطوری شهید می‌شوند؟
لبخندی زد و گفت: «با التماس»

سرانجام مرحمت بالا‌زاده در عملیات بدر، در جزیره‌ی مجنون، در اثر اصابت ترکش به گلو و چشمش به فیض شهادت نائل آمد.

✍🏻 عاطفه قاسمی
۱۸رجب ١۴۴۳
طراح کلیپ: مطهره سادات میرکاظمی
تدوین: زهرا فرح‌پور

🌹

🌱
💠در ۱۷ خردادماه ۱۳۴۹ در روستای «چای گرمی» از توابع اردبیل، خانواده «حضرتقلی بالازاده» صاحب دوقلویی شدند که یکی از آنها همان‌جا از دنیا رفت و دیگری به لطف خدا به پدر و مادرش بخشیده شد. به شکرانه این تفضل الهی نام او را «مرحمت» گذاشتند.

⚜️پدر مرحمت در روستاهای اطراف دستفروشی می‌کرد و مادرش هم به کارهای خانه مشغول بود. مرحمت کودک جسوری بود. پایان مقطع تحصیلات ابتدایی‌اش، با پیروزی انقلاب اسلامی و شروع جنگ تحمیلی مصادف شد و این آغازی بود برای که او سودای رفتن به جبهه را در سر خود بپروراند.

💠بالاخره مرحمت وارد بسیج شد تا توانایی‌های خود را نشان دهد. در پایان دوره آموزشی در امتحان تیراندازی، در کل گردان نفر پنجم شد و تعجب همگان را برانگیخت. ولی با تمام اینها به خاطر سن کمش با اعزام او مخالفت می‌کردند. چندین بار در مراحل اعزام در گرمی و اردبیل، و در خان آخر در تبریز، اجازه اعزام به او داده نشد.
او به هر دری می‌زد اما واقعاً هم سن، و هم هیکل او در قد و قواره جنگ نبود.

⚜️ برای رسیدن به هدفش تصمیم بزرگی گرفت و خود را به تنهایی و با مشقت هرچه تمام به پایتخت رساند و به ملاقات رئیس جمهور رفت و با هر زحمتی بود از رئیس جمهور اذن جهاد گرفت؛ و بالاخره راهی جبهه شد.
🌹

آه! ای کبوتر بچه‌ی مشتاق پرواز
محکم گرفتی توی دستت نامه‌ات را
🌱🌹

🌱
⚜️توانایی‌های او در در چند عملیات، رابطه او با شهید مهدی باکری و اینکه شهید باکری به منظور تبلیغ و روحیه دادن به رزمندگان دیگر که چنین فردی با سن کم، رو در روی دشمن می‌ایستد و جان‌فشانی می‌کند، مرحمت را برای دیگران الگویی قابل کرده بود.

💠مرحمت با آن جثه کوچک، قیافه معصومانه و دوست داشتنی، برای روحیه دادن به بچه‌ها مثال‌زدنی شده بود. نقل داستان و رشادت‌ها و شجاعت‌های او در میدان نبرد، موجب تقویت روحیه رزمندگان می‌شد.

⚜️هر وقت برای مرخصی به پشت جبهه می‌آمد به درخواست امام جمعه شهر، قبل از خطبه‌های نماز جمعه برای مردم سخنرانی و آنها را برای رفتن به جبهه تشویق می‌کرد.

💠مرحمت در یکی از عملیات‌ها که در حال برگشت به موقعیت خودی بود، با نیروهای دشمن مواجه شده بود. با اینکه هیچ اسلحه‌ای هم در اختیار نداشت ولی ناگهان متوجه شیئی شده و آن را برداشته و به عربی گفته بود: "قف" یعنی "بایست" آنها از ترس و وحشت تسلیم او شدند و مرحمت در تاریکی شب آنها را به مقر آورد.
🌹

🌱
💠افسر عراقی دستگیر شده به فرمانده ایرانی گفته بود: «می‌خواهم از شما یک سوال بپرسم. من خودم در چند کشور دوره چریکی دیده‌ام ولی تابحال اسلحه‌ای که سرباز شما به‌دست داشت را ندیده‌ام!»
نگو که مرحمت که به دستشویی رفته بود و اسلحه هم نبرده بود، متوجه اگزوز لودری که روی زمین افتاده می‌شود؛ آن را بر می‌دارد و عراقی‌ها هم از خوفی که خداوند بر دل آنها گذاشته بود، آن را اسلحه‌ای پیشرفته می‌بینند و مرحمت برای اینکه نیروهای دشمن را خوار و ذلیل نشان بدهد، به جای اینکه اگزوز را بیاورد آفتابه را می‌آورد و می‌گوید: «من با این اسلحه شما را اسیر گرفته‌ام.»
این حرفش باعث انفجار خنده در بین رزمندگان اسلام و باعث شرمساری نیروهای عراقی می شود.

⚜️ سرانجام مرحمت بالازاده در سال ۱۳۶۳ در عملیات بدر شرکت کرد و در روز ۲۱ اسفندماه همان سال، در جزیره‌ی مجنون در عملیات بدر با اصابت تیر و ترکش به گلو و چشم، در چهارده سالگی، با فاصله بسیار کمی از شهادت مرادش یعنی شهید مهدی باکری، به فیض عظیم شهادت رسید و پیکر مطهرش در اردبیل تشییع و در بهشت فاطمه سلام الله علیها به خاک سپرده شد.

برای شادی روح و علو درجاتش فاتحه‌ای نثار کنیم...🌹

🌱
وصیت نامه شهید مرحمت بالازاده 📝

به نام خداوند بخشنده مهربان
از اینجا وصیت نامه‌ام را شروع می‌کنم. با سلام بیکران به پیشگاه منجی عالم بشریت حضرت مهدی(عج) و با سلام بیکران به رهبر مستضعفان، ابراهیم زمان، خمینی بت شکن و با سلام بی‌کران به مردم ایثارگر و شهید پرور ایران، که همچون امام حسین(ع) و لیلا، پسرشان را به دین اسلام قربانی می‌دهند.
آری ای ملت غیور شهید پرور ایران! درود بر شما! درود برشما که همیشه در مقابل کفر ایستاده‌اید و می‌ایستید تا آخرین قطره خونتان.
درود برشما ای ملت ایران! ای مشعل داران امام حسین! تا آخرین قطره خونتان از این انقلاب و از رهبر این انقلاب خوب محافظت کنید تا که این انقلاب اسلامی را به نحو احسن به منجی عالم بشریت تحویل بدهید.
و ای پدر و مادر عزیزم! اگر این پسرتان در راه اسلام به شهادت برسد، افتخار کنید که شما هم از خانواده شهدا برشمرده می‌شوید.
ای پدر و مادر عزیزم! از شما تقاضایی دارم. اگر من شهید بشوم گریه نکنید. اگر گریه بکنید به شهدای کربلا و شهدای کربلای ایران گریه بکنید تا چشم منافقان کور بشود و بفهمند که ما برای چه می‌جنگیم. حالا معلوم است که راه تنها یک راه است که آن راه هم راه اسلام و قرآن است. و آخر وصیت می‌کنم راه شهیدان را ادامه بدهید و اسلحه‌شان را نگذارید در زمین بماند.
و مادرم و پدرم چنانچه من می‌دانم لیاقت شهادت را ندارم ولی اگر خداوند بخواهد که شهید بشوم مرا حلال کنید و من هم شهادت را جز سعادت نمی‌دانم. یعنی هرکس که شهید می‌شود خوش به حالش که با شهدا همنشین می‌شود.
و از تمام همسایه‌ها و از هم روستایی‌هایمان می‌خواهم که اگر از من سخن بدی شنیده‌اید و کارهای بدی دیده‌اید حلال بکنید. و برادرانم اسحله‌ام را نگذارند در جا بماند و خواهرانم با حجاب با دشمنان جنگ کنند.
خدایا تو را قسم می‌دهم که اگر گناهانم را نبخشی از این دنیا به آن دنیا نبر.
خدایا خدایا تو را قسم می‌دهم به من توفیق سربازی امام زمان(عج) و نائب برحق او خمینی بت شکن را قرار دهی. تا در راه آنها اگر هزاران جان داشته باشم قربانی بدهم.
کربلا کربلا یا فتح یا شهادت
جنگ جنگ تا پیروزی✌🏻
🌹


مرحمت کن به دلم مثل تو والا بشم
تا برازنده این راه مُعلا بشم
 تو بشو واسطه تا پاک شود نیت من
تا که روزی چو خودت قاسم مولا بشوم

شاعر: فاطمه شعرا
🌱🌹

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی