امامزادگان عشق

بگذار اغیار درنیابند که این قلبهای ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال است و روح ما در چه ملکوتی شادمانه سر می کند و سرِ ما در هوای کدامین یار خود را از پا نمی شناسد.بگذار اغیار هرگز درنیابند.چه روزگار شگفتی !
جمعه, ۶ اسفند ۱۴۰۰، ۰۴:۰۸ ب.ظ

شهید حبیب حسن پور

نام و نام خانوادگی :حبیب حسن پور

تولد : تبریز، 1340
شهادت: عملیات خیبر، 21 اسفند 1362
گلزار شهید: تبریز .گلزار شهدای ستارخان 
 
 

روز جمعه ۴ فروردین سال ۱۳۴۰، مصادف با ۷ شوال، در تبریز، خدا به خانواده حسن پور، پسری عطا فرمود که بعدها قربانی راه امام حسین(ع) شد. نامش را حبیب گذاشتند. او فرزند ارشد رحیم آقا بود. حبیب سه برادر کوچکتر از خودش هم داشت، فاصله سنی آنها کم بود(داوود -ناصر -محمد).

از همان ابتدا تحت تربیت ویژه مادر و پدری مذهبی، مومن و انقلابی و زحمتکش قرار گرفت، به گفته مادر و اقوام، با بقیه بچه ها فرق زیادی داشت به طوری که وقتی مادر برای کاری خانه را ترک میکرد با خیال آسوده سه فرزند دیگرش را به حبیب می سپرد. با این که او نیز کودکی بیش نبود، اما احساس مسئولیت فراوانی در قبال افراد کوچکتر از خودش داشت.
 
در ۷ سالگی تحصیلات ابتدایی خود را در مدرسه شیخ عطار شروع کرد و در ادامه، تحصیلات راهنمایی و متوسطه را به ترتیب در مدارس بنی هاشم و حکمت در رشته بازرگانی به پایان رساند.
حبیب آقا مانند خیلی از همسنگرانش در راهپیمایی ها و تظاهرات ضد رژیم طاغوت شرکت میکرد و به فعالیتهای انقلابی میپرداخت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی و تاسیس بسیج مستضعفین به فرمان امام خمینی(رحمه الله علیه) فعالیت خود را در راه اندازی پایگاه های مقاومت بسیج منطقه سرخاب آغاز کرد. در مساجد کلاسهای عقیدتی و سیاسی و نظامی برگزار میکرد.
به گفته مادر و دوستان، حبیب همیشه بچه ها را به نماز خواندن مخصوصاً نماز جماعت دعوت میکرد. برای اینکه بچه ها به نماز جماعت راغب شوند، به آنها طرح پیشنهاد میداد و میگفت هر روز یکی از شما به نوبت امام جماعت شود و دیگران به او اقتدا کنند؛ و به این نحو، روش صحیح نماز جماعت خواندن را به بچه ها آموزش میداد.  
خدمت مقدس سربازی را در تهران گذراند که در پایان سربازی، جنگ تحمیلی شروع شد و ایشان وارد جبهه های جنگ شدند.
در کنار فعالیتی که در بسیج داشت، در اداره صنایع و معادن مشغول به کار شد.

یکی از خصوصیات بارز حبیب آقا حس ایثارگری و وظیفه شناسی بود. وقتی دید نیاز است که از کشور خود در برابر دشمن دفاع کند به جبهه های حق علیه باطل رفت. البته به همراه برادرانش، یعنی سه پسر از یک خانواده به صورت داوطلبانه و بسیجی وار.
 
در جبهه، در کنار دفاع از خاک میهن، مسئولیت امور مالی لشکر ۱۳ عاشورا را نیز بر عهده داشت.
حضور حبیب آقا در جبهه ها به صورت متناوب بود. وقتی در تبریز حضور داشت به کارهای بسیج رسیدگی میکرد.

 
شهادت نوه عمویش خیلی در روحیه حبیب آقا تأثیر گذاشته بود.
شهید"عزیز نامی" دوست و رفیق دوران کودکی حبیب آقا بود.
(شهید عزیز نامی از اولین شهدای جنگ تحمیلی بودند)

 
• گفته های مادر شهید
 
 "در عملیات رمضان، در جبهه به شدت زخمی شده بود. طوری که به بیمارستان منتقل شده و عمل جراحی انجام داد. زمانی که در بیمارستان بستری شد ماه مبارک رمضان بود. بعد از مرخصی از بیمارستان، اولین کاری که کرد تصمیم گرفت با همان وضع جسمی روزه های قضایش را به جا آورد و همه روزه هایش را توانست ادا کند.

 
مادر میگفت: حبیب می آمد، داود میرفت. حبیب میرفت، ناصر می آمد. دلتنگی زمانی بود که هر سه در جبهه بودند.
(حبیب ۲۲ ساله، داود ۲۰ ساله، ناصر ۱۸ ساله)
 در زمان ما خانه ها بزرگ بود و خیلی از اعضای فامیل با هم در یک خانه زندگی میکردند. بچه ها با پسر عموهایشان بازی می کردند و وقتی می آمدند خانه، این شیطنتها ادامه داشت تا جایی که بینشان دعوا پیش می آمد، من خسته از کارهای روزانه مجبور به جدا کردنشان می شدم . با وجود داشتن سه پسر بچه بازیگوش، واقعا بزرگ کردن بچه ها کار سختی بود."

 
حبیب کمک حالم بود از همان دوران کودکی.  
تکه کلامی داشت مادر شهید و بعد از هر تعریف میگفت:
"بالا نن اولسون " پسرم مادرت برات بمیره.😭

 
"حبیبم مهربان و دلسوز بود، چهره خنده رویی داشت. همیشه لبخند بر لبانش بود. اهل کار و تلاش بود و انفاق کردن را دوست داشت، زمانی که محصل بود تعطیلات تابستان، مشغول کار کردن میشد و از پولی که از کار کردن به دست می آورد مقداری از پولش را انفاق میکرد.
 
 آخرین باری که اعزام شد ۲۸ دی ماه سال ۶۲ بود. روز قبل از رفتن به جبهه اقوام و آشنایان را دعوت کرده بود و با پول خودش مهمانی داده بود."

 
حبیب آقا بعد از خداحافظی و حلالیت از پدر و مادر و اقوام و آشنایان دوباره مثل همیشه عازم جبهه شد.  
دو ماه بعد در منطقه عملیاتی خیبر در ۲۱ اسفند ۶۲ مصادف با ۸ جمادی الثانی بر اثر اصابت توپ دشمن به ماشینش، در منطقه شلمچه به دعوت حق لبیک گفت و به شهادت رسید.

 


• خبر شهادت   

یک هفته مانده بود که سال ۶۲ تمام شود. مردم شهر و محله برای سال نو آماده می شدند.
 برادر کوچک حبیب، "محمد" که آن موقع ۱۲ سال داشت، جلوی در خانه ایستاده بود که ناگهان ماشین سپاه جلوی درِ خانه آنها توقف کرد. محمد، با دیدن ماشین سپاه، به شک افتاد .
قلبش تند تند میزد. با خودش گفت" : نکند میخواهند خبر شهادت برادرانم را بدهند؟ "!
درست حدس زده بود .مسئول سپاه آمده بود و از محمد پرسید": اینجا منزل حبیب حسن پوره؟ "
" -بله بفرمایید."
 -داداشت زخمی شده.

اما محمد یقین داشت که حبیب شهید شده. با رفتن ماشین سپاه، گریه کنان به طرف خانه رفت و خبر شهادت حبیب را به مادری که هنوز داغ مجروحیت سخت داوود بر دلش نشسته بود، داد. این بار، با شنیدن خبر شهادت فرزند ارشدش، تاب و توانش تمام شد و صدای گریه او دل همه را به درد آورد.
وقتی خبر شهادت حبیب آقا را دادند داوود در تهران بستری و ناصر در جبهه بود. این بار حبیب، رفیق نیمه راه شد برای برادرانش. حبیب آمد ولی با پیکر خونی، ترکش بر سرش اصابت کرده بود .

 
یک هفته بعد از شهادتش، پیکر مطهرش را به تبریز منتقل و در گلزار شهدای ستارخان تبریز به خاک سپردند.
 
روحش شاد و راهش گرامی و پر رهرو باد .
 
حالا پدر و مادر شهید، بعد از گذشت چند سال به رحمت خدا رفته اند. دو برادر شهید نیز تا سال ۶۷ در جبهه ها حضور داشتند و هر دو الان جانباز دفاع مقدس هستند.

 
•  برگزیده ای از خاطرات حبیب آقا در دفتر خاطراتش
 
۶۰/۸/۱۴ _ ماه محرم
"نصف شب باران شدیدی شروع به باریدن گرفت و دیدبانی منطقه به علت مه آلود بودن هوا، سخت شده بود. تا صبح بیدار بودیم. بعد از نماز صبح وسایل داخل سنگر را خالی کردیم، چون دیشب آب داخل سنگرها رفته بود و تمام پتوها و زیلوها خیس و گلی شده بود. بعد از شستن پتوها و زیلوها، طبق برنامه، هرکسی مشغول کارهای خود شد. تقریباً نزدیکی های ظهر بود که ماشین پر از هدایای امّت قهرمان رسید و در اینجا به حق است که از طرف خودمان از امت قهرمان و همیشه بیدار نهایت تشکر را داشته باشیم .
موقعی که ماشین هدایا رسید خستگی از تن رزمنده ها رخت بربست  و بعد از انجام کار، مشغول خوردن هدایا شدیم."

 
۶۰/۸/۱۶ _ روز عاشورا

"روز عاشورا بود همه جا بوی خون به مشام میرسید.
 در این روز قرار بود حمله از طرف ایران به دشمن صورت بگیرد ولی برنامه تغییر کرد و حمله ای صورت نگرفت.
شب ساعت ۹ بود که با اعلان رادیو مبنی بر رفتن بر پشت بام ها و ندا دادن الله اکبر، ما هم به سهم خود بالای خاکریز رفته و صدای الله اکبر سر دادیم، با هر صدای الله اکبری لرزه بر اندام صدامیان می افتاد و خودشان را بازنده می دیدند. هر دقیقه صدای توپ و تانک و خمپاره که لحظه ای امان نمیداد و به خیال اینکه ما قصد حمله داریم خودشان را باخته بودند و ما طبق دستور قبلی بایستی تیراندازی می کردیم و صدای الله اکبر سر می دادیم.خلاصه این رد و بدل آتش حدود یک ساعت طول کشید و در حالی که ما به سنگر برگشته بودیم، توپخانه صدام هنوز کار میکرد."

 
آنچه خواندیم و دیدیم قطره ای از دریای ژرف شخصیت مردی بود که نه در زمان حیاتش کسی او را شناخت و نه پس از شهادتش.
همیشه در تواضع زبانزد بود و هرگز اجازه نداد داستان دلاوریها و فداکاری هایش را کسی به زبان بیاورد.

سپاس از همسر برادر کوچکش محمد، که در این مجال اندک، بارقه ای از پهنه وجود نورانیش را به ما نشان داد.
 

روحش شاد و یاد و خاطرش همواره زنده و جاوید باد.
شادی روحش اهدای دسته های گل فاتحه و صلوات
 
 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی