امامزادگان عشق

بگذار اغیار درنیابند که این قلبهای ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال است و روح ما در چه ملکوتی شادمانه سر می کند و سرِ ما در هوای کدامین یار خود را از پا نمی شناسد.بگذار اغیار هرگز درنیابند.چه روزگار شگفتی !
پنجشنبه, ۱۴ بهمن ۱۴۰۰، ۰۳:۲۵ ب.ظ

شهید محمد قربان محمودی

در میهمانی امروز، در خدمت سرکار خانم محمودی خواهیم بود. ایشان فرزند و خواهر دوتن از شهدای غیور میهن عزیزمان ایران سرافراز هستند. از زبان خودشان شهدای عزیزشان را بیشتر بشناسیم.

نام و نام خانوادگی: امیر محمودی

تولد: تهران ، ۱۳۴۴.

شهادت: ۱۳۶۳ اسلام آباد غرب .

گلزار شهید: امام زاده پنج تن لویزان، تھران.

نام و نام خانوادگی: محمدقربان محمودی

تولد: ملایر، ۱۳۱۹.

شهادت: ۱۳۶۵ عملیات کربلای پنج شلمچه.

گلزار شهید: امام زاده پنج تن لویزان، تھران.



 • شهید امیر محمودی

هنوز هجده سالش کامل نشده بود. محصل دبیرستان بود و قد بلند و چهارشانه با چشم های میشی و صورت سرخ و سفید داشت. خیلی بزرگتر از سنش به نظر می رسید. کمربند مشکی تکواندو داشت و زور بازوی عجیب.

به راحتی ماشینی که راه مردم را بند آورده بود و دسترسی به سوئیچ نبود، دست تنها بلند و جابه جا کرد. یکبار از پشت ماشین و یکبار جلوی ماشین ...تا بالاخره مشکل حل شد.

بسیار آرام و خوش اخلاق بود. تنها پسر خانواده که عضو بسیج مسجد شده بود و به قول دوستانش انقلاب متحولش کرده و خطش را از بقیه بچهها جدا
کرده بود.
فوق العاده با خواهرهایش مهربان بود و واقعا محبوب دل همه اطرافیان. مدتی بود همسایه کوچه بالا شهید شده بود، وقتی دید مادر لباس نو برای عید به تن بچه ها کرده می گفت: مگر شما از دل آنها خبر ندارید ؟ همدرد آنها باشید. سعی میکرد لباس های خیلی نو نپوشد و ساده اما نظیف بگردد. چندین بار با منافقین درگیری داشتند ولی جراحات را از مادر و بقیه پنهان کرد تا مبادا نگران یا مانع رفتنش به جبهه بشوند.|

یک روز که مادر وارد اتاقش شده بود دیده بود که به پهنای صورت در قنوت نمازش اشک می ریزد. از مادر اجازه رفتن به جبهه می خواست. مادر جلوی در را گرفته بود که نه نمی گذارم بروی. نمی توانم تحمل کنم. امیر گفته بود نمی روم ولی گلایه شما را به حضرت زهرا (س) می کنم. همان لحظه، مادر پاهایش سست شده و به یاد عزیزان حضرت دستش را برداشته و به پسر اجازه رفتن داده بود.
بعد از سه بار خبر کذب به شهادت ایشان، بالاخره از بیمارستان در همدان تماس می گیرند که پدر برای شناسایی جوانی که از اسلام آباد غرب آورده بودند، برود. این بار صحت داشت و فرق شکافته امیر او را به مولایش ابالفضل علمدار علیه السلام شباهت داده بود و دعاهای قنوتش مستجاب گشته بود. |
• شهید محمد قربان محمودی پدری که می گفت میدانم شما به من نیاز دارید ولی امروز جبه ها بیش از شما به من نیاز دارد. اقوام می گفتند شما خانمت باردار است و بچه کوچک داری نرو جبهه و در جواب می گفت خون من و خانواده من، بالاتر از بچه های پیغمبر در کربلا نیست.

فرزند کوچک من از علی اصغر و امیر من از علی اکبر بالاتر نیست. با رضایت همسر به نوبت با امیر که هنوز دانش آموز بود قرعه کشی می کردند و به جبهه می رفتند. ولی بعد از شهادت امیر، دیگر تنها شده بود، به مادرم که بی تاب بود سفارش صبر میکرد و می گفت مبادا ما با جزع و فزع خود دشمن را شاد کنیم. ما هیچ وقت گریه ایشان را برای امیر ندیدیم. هرچه بود در خلوت زیرزمین خانه یا هر جای خلوت دیگر روضه علی اکبر (ع) در فراق امیر می خواند که یکبار شنیدم.
همیشه راس ساعت و دست پر به خانه برمی گشت. همه ی روز منتظر بودم تا عصر بیاید و برایم میوه پوست بکند و با پوستش گل و شکل های دیگر درست کند. با وجود خستگیش وقتی از او بازی می خواستیم بداخلاقی نمی کرد. همینطور که دراز کشیده بود روی پایش می رفتیم. ما را بالا می برد تا هواپیما بازی کنیم یا کف دستش می ایستادیم.

به نوبت بالا بر ما می شد. وقتی سرحال تر بود اسب ما می شد که سوارش شویم. خیلی محبت می کرد و هر کاری از دستش بر می آمد دریغ نمی کرد. به کارهای فنی و برق و ... وارد بود و می توانست خیلی مفید واقع بشود. یکی یکی بعدها می گفتند برای ما چنین و چنان کرد و به قول معروف خیرش به همه می رسید.

هیچ وقت ندیدم با مادرم رفتار خشن و نامربوط داشته باشد. هر روز صبح زود بیدار می شد. بعد از نماز و تلاوت با صوت قرآن، توی حیاط ورزش باستانی می کرد، میل میزد. بعد از صبحانه و پیاده روی طولانی به اداره میرفت.

همرزمان بابا میگفتند وقتی پیاده روی ها زیاد می شد و بچه ها خسته می شدند و گرما و گرسنگی فشار می آورد می نشستیم؛ ولی وقتی حاج محمودی که جای پدرمان بود را می دیدیم خجالت می کشیدیم که از ما جلوتر بدون هیچ شکایتی محکم راه می رفت، ما نیز بلند می شدیم و به دنبالش می رفتیم.

در آخر ایشان که در خط مقدم آرپی جی زن بود در اثر اصابت ترکش در شکم و تیری در سر به شهادت رسید و وقتی روی صورتش را کنار زدند برای آخرین دیدار دندانهای ردیف و زیباش توی لبخندش پدیدار بود.

از زبان همسر شهید محمد قربان محمودی:

بار آخر که همسرم از جبهه برگشت، قبل از عملیات کربلای پنج بود. به خاطر شرایط سخت و حساس جبهه چند روز پوتین را از پا در نیاورده بودند. داخل پوتین دانه علف ریزی جوانه زده بود و پاهای همسرم حالت ترکیدگی پیدا کرده بود شستم و حنا زدم تا بهتر شود. می دانست بار آخر است که آمده، وصیت کرد ، به دیدن اقوام رفت و از همه حلالیت گرفت و خداحافظی کرد و خیلی زود به جبهه برگشت و در عملیات کربلای پنج به شهادت رسید.

شادی روح او و علی اکبرش امیر و برای شادی روح تمام شهدا از صدر اسلام تا کنون صلوات.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۱۱/۱۴

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی