شهیدان ثاقب و ثابت شهابی نشاط (برادران غریب)
🌸🌸
نام و نام خانوادگی: ثاقب و ثابت شهابی نشاط
تاریخ تولد: ۱۳۴۳/۹/۲
تاریخ شهادت شهید ثاقب: ۱۳۷۷/۱۰/۲۰، تهران
تاریخ شهادت شهید ثابت: ۱۳۸۵/۹/۲۵، تهران
گلزار: بهشت زهرا سلامالله علیها، تهران، قطعه ۵۰، ردیف ۶۵ و ۶۷، شماره ۱۹
🕊🕊
💠
✍🏻سمیرا اکبری
اسفند ۱۳۹۹
🎤 سمیه میرزایی
👩🏻💻 مطهره سادات میرکاظمی
🕊🕊
🌸🌸
📚 *دوقلوهای افسانهای*
مسعود مثل همیشه برای گشت و گذار، یک فکر عجیب و غریب دارد. همیشه همین طوری بود. از همان بچگی گرفته تا الان که بیست و سه سال را رد کردهایم.
امروز هم تصمیم خودش را گرفته.
من هم که به قول خودش، رفیق گرمابه و گلستانش هستم، کنارش توی پراید درب و داغان، نشسته و دل به خیابانهایی دادهام که کمکم دارد ختم میشود به بهشت زهرا.
همین طور که مابین قبرها راه میرویم، به موبایلش نگاه میکند و بلندبلند میگوید:
- قطعه ۵۰، ردیف ۶۶ و ۶۷، شماره ۱۹.
برای چندمین بار سرش غر میزنم.
- برای یه بارم که شده از همون اول بگو چی تو اون کله گندهت داره میگذره!
میخندد و سرش را تکانتکان میدهد.
- زشته محمد! احترام من رو نگه نمیداری حداقل از این شهدا خجالت بکش! بیا که دیگه رسیدیم.
پا تند میکنم و میرسم بالای سرش. نشسته پایین دو قبر سیاه. نگاهی میاندازم. قبرها عین هم هستند. عکس و نوشتهها هم همین طور.
- برادر بودن یا پسرعمو؟!
مسعود با بطری آبی که همراهش آورده، قبرها را خیس میکند.
- دوقلو بودن. دوقولوهای افسانهای.
- اِ چه باحال. حالا چرا افسانهای؟
- چون از اول تا آخر جنگ، تو جبهه بودن. از نوجوونی تا جوونی. چند بارم مجروح میشن. آخرش هم شیمیایی.
دوباره خیره میشوم به عکسهای مظلومشان. عینک بزرگی که روی صورتشان هست، نتوانسته انحراف چشمها را پنهان کند.
- دمشون گرم که غیرت داشتن.
مسعود چهار زانو مینشیند پایین قبر دوقولوها و با اشتیاق میگوید:
- زدی تو خال! اتفاقا این جمله معروف ثابت و ثاقب بوده. همیشه میگفتن، پدر و مادر نداریم؛ شرف و غیرت که داریم.
من هم مینشینم کنار قبرها، طوری که شلوار جینم خاکی نشود.
- یعنی چی که پدر و مادر نداریم؟
- یعنی اینکه این دوقلوها، بچه پرورشگاهی بودن.
- واقعا؟!
مسعود موبایلش را جلوی صورتم میگیرد. عکس سیاه و سفید دو تا بچهی کوچک، با همان چشمهای مظلوم و آشنا.
- ثاقب و ثابت این عکس رو اعلامیه کرده بودن. زیرش نوشته بودن، مامان و بابا ما دنبال شما میگردیم...
هرجا میرفتن میچسبوندن به در و دیوار. هرچند هیچ وقت هم پیداشون نکردن. میگن هر وقت نامههای رزمندهها میرسیده، ثاقب و ثابت غیبشون میزده. بالاخره دوستاشون یه روز میفهمن دلیل گریههای گوشه سنگرشون وقت اومدن نامهها چی بوده!
آهی میکشم و سرم را پایین میاندازم.
- اینارو از کجا میدونی مسعود؟
دوباره موبایلش را به طرفم میگیرد.
- از اینجا. البته اتفاقی.
تو گوگل دنبال یه چیز دیگه بودم، رسیدم به اینا.
پوزخندی برایش میزنم.
- حالا آخرش چه جوری شهید میشن؟
- هردوتاشون بعد از جنگ. شیمیایی از پا درشون مییاره.
دقیقتر به نوشتههای روی سنگها نگاه میکنم.
تاریخ شهادت ثاقب، سال ۷۷هست و ثابت، ۸۵.
مسعود بلند میشود. شلوار پارچهای اتو خوردهاش، خاکی شده است.
- ثابت بعد از جنگ، ازدواج میکنه. سه تا بچه هم داره.
خدا را شکری میگویم و بلند میشوم. شلوار من خاکی نیست. مسعود دارد برمیگردد که میروم جلوی قاب عکسهای گرد و غبار گرفتهی دوقلوهای افسانهای. آستین پیراهن چهارخانهای من هم خاکی میشود...
✍🏻سمیرا اکبری
اسفند ۱۳۹۹
🕊🕊
اگر گذرتان به گلزار شهدای بهشت زهرا افتاد، جایی ما بین قبور قطعه ۵۰، ردیف ۶۷ و ۶۶ شماره ۱۹، دو برادر شهید، آرام کنار یکدیگر خفتهاند و شبهای جمعه، هیچگاه مادر و پدرشان زائر مزارشان نبودهاند.
🌸🌸
🕊🕊
🌸🌸
درد نان بود یا جان، کسی نمیدانست! یک نفر دو طفل معصوم بیگناه بیزبان را، پشت به یکدیگر، داخل آن زنبیل کوچک قرمز رنگ، زیر شرشر باران کنار درب ورودی بهزیستی رها کرد و رفت...
و از آن پس بود که آن زنبیل کوچک، برای ثاقب و ثابت شد تنها یادگاری از مادر و پدر ندیدهشان...
🕊🕊
🌸🌸
ثاقب و ثابت شهابی نشاط در مجتمع بهزیستی. دهه ۴۰.🌸🌸
🌸🌸
۱۸ ساله بودند که در سال ۶۱ برای اولین بار با بچههای گردان سلمان از لشگر ۲۷ محمد رسولالله(صلیالله علیهوآله) به سومار رفتند تا در عملیات مسلم بن عقیل شرکت کنند. نوجوانهای خستگی ناپذیری که کارشان امدادگری بود.
🕊🕊
ثابت🌸
ثاقب🌸
🌸🌸
یکی از همرزمان این دو شهید میگوید:🎤
وقتی نامه به خط مقدم میآمد، معمولاً ثابت و ثاقب غیبشان میزد! یکبار یکی از رزمندهها متوجه شد وقتی همه گرم نامه خواندن هستند و خبر سلامتی خانواده و عکسهایشان را با وجد نگاه میکنند، دوقلوها دست در گردن هم در کنج سنگر، گریه میکنند.
بعدها که موضوع را جویا شدم، فهمیدم آنها بیسرپرست هستند و هر بار دلشان میشکند که کسی آنسوی جبهه چشم انتظارشان نیست. آنها فقط عکسهای کودکی و زنبیل قرمزی که در آن سر راه گذاشته شدهاند را بغل کرده گریه میکنند.
🕊🕊
ثابت در کنار مرحوم آیت الله مصباح یزدی
دوران دفاع مقدس
🌸🌸
🕊🕊
🌸🌸
ثاقب و ثابت سالها از کرمانشاه و غرب کشور گرفته تا اهواز و خرمشهر، به هر کجا که اعزام میشدند، در درون ساکشان اعلامیههایی را به همراه داشتند که عکسی از دوران کودکیشان به همراه دست نوشتهای بود که به در ودیوار شهرها میچسبانیدند:
*«مادر، پدر! از آن روز که ما را تنها در کنار خیابان رها کردید و رفتید سالها میگذرد. حال امروز دیگر ما برای خودمان مردی شدهایم ولی همچنان مشتاق و محتاج دیدار شماییم...»*
اما هیچگاه روزی فرا نرسید که قاب عکسی باشد و عکسی از ثاقب و ثابت وخانوادهشان در کنار یکدیگر.
آنچه که امروز از ثاقب و ثابت شهابی نشاط باقی است، ۲ قبر مشکی رنگ شبیه به هم و در کنار هم در قطعه ۵۰ گلزار شهدای بهشت زهرا سلامالله علیهاست.
🕊🕊
🌸🌸
«ثاقب» بعد از جنگ به مجتمع بهزیستی شهید قدوسی برگشت و زندگیاش را تا لحظه شهادت بر اثر جراحات شیمیایی و در تاریخ ۱۸ دی ماه ۱۳۷۷ ادامه داد.
«ثابت» اما بعد از جنگ با خانواده فرحزاده وصلت کرد و ۳فرزند از خود به یادگار گذاشت. شهید ثابت به بانک ملت رفته بود و در آنجا مسئولیتهایی داشت اما از دست دادن یکی از کلیههایش در جنگ و عوارض شیمیایی، او را بارها درگیر تختهای بیمارستان کرد.
🕊🕊
شهید ثابت در بیمارستان بر اثر جراحت ناحیه دست در سال ۱۳۶۲
🌸🌸
آخرین بار، یکی از روزهای آذرماه ۸۵ بود که محمدمهدی، پدرش را با حال و روزی دردمند و بیقرار به بیمارستان ساسان رساند. بیمارستانی که قرار بود ملجأ جانبازان باشد. گرفتاریهای پذیرش بیمارستان جای خود، اما بیتوجهی مامور بنیاد شهید به «ثابت» که معلوم بود روزهای آخر عمرش را میگذراند، چیزی نبود که دل همسر و فرزندان شهید را خون نکند. نماینده بنیاد آمده بود تا مرهمی باشد اما تا توانست زخم زد و رفت.
پیکر نحیف شهید ثابت را مقابل ساختمان مرکزی بانک ملت و خانهاش در محله پیروزی تهران تشییع کردند و با احترام به خاک سپردند.
چهرههای آشنا و معروف زیادی را میشد در مراسم تشییع دید. بعد از آن هم در مراسمهای ترحیم، دوستان زیادی آمدند و رفتند اما بیپناهیِ خانواده شهابی نشاط، مثل شهابی از ذهنشان رفت و به نشاط و روزمرگی زندگی پیوست.
🕊🕊
محمدمهدی پسر بزرگ شهید ثابت، ساعاتی قبل از شهادت پدر🌸🕊
روحشان شاد و منش غیورانه و شرافتمندانهشان همواره پررهرو باد.🕯🕯
گر نظری ز سوی حق، بر سر قطرهای فِتد
بحر شود، روان شود در دل جویبارها
گر کم و کوچکی به دل، غصه نابهجا مده
دست ببر به آسمان، میخردت خود خدا
#شهید_ثابت_وثاقب_شهابی_نشاط
✍🏻فاطمه شعرا