شهید حسین ولایتی فر
🇮🇷🕊
نام و نام خانوادگی: حسین ولایتیفر
تولد: ۱۳۷۵/۴/۶، دزفول.
شهادت: ۱۳۹۷/۶/۳۱، اهواز.
گلزار شهید: گلزار شهیدآباد دزفول، قطعه ۲.
🌹
🇮🇷🕊
✍🏻رضوانه دقیقی ۱۳۹۹/۹/۱۶
👩🏻💻 زهرا فرحپور
🌹
🇮🇷🕊
📚 رفیق نیمهراه
سلام رفیق نیمه راه من!
سلام به تو، که هرکجا باشی، نفسهایم به نفسهای تو بند است.
چه حال؟ چه خبر؟ من را نمیبینی خوبی؟!
خبر داری چند شب است سراغی از من نگرفتهای؟! خبر داری بعد رفتنت، مرا به چه حالی انداختهای؟!
هنوز هم هرشب، ساعت ۱۲ که میشود، منتظر شنیدن صدایت هستم. مثل همان وقتها که هردویمان از کار و مشغله و گرفتاری روزانه فارغ میشدیم. آن وقتها بامعرفتتر از الان بودی! هر شب، تو زنگ میزدی. به شنیدن صدایت، عادتم داده بودی. جوری که تا با تو حرف نمیزدم، شبم به صبح نمیرسید. خستگیهایم را پشت گوشی تلفن جا میگذاشتم و دل به دل دریائیت میدادم. اما حسین! دیگر خسته شدهام! چقدر باید مخاطبین گوشیام را باز کنم، به اسمت چشم بدوزم و خودم را دلخوش کنم به اینکه الان است که زنگ بزنی؟!...
حسین! امشب دیگر بریدهام. گوشی به دست آمدهام سراغت. دارم همان مداحی را گوش میکنم که تو برایم خوانده بودی. ساعت ۲:۳۰ دقیقه نیمه شب است؛ اینجا گلزار شهداست؛ قطعه ۲. نشستهام بالای سرت.
آه که چه شبهایی را اینجا با تو به سر کردهام! یادت هست چقدر سر این مزارها مینشستی و با چشمان خیست، به خدا التماس میکردی و من فقط با حسرت نگاهت میکردم؟! آخر این چه دنیائیست؟! حالا من باید بنشینم سر مزارت و از دوری و دلتنگیات به خدا شکایت کنم و تو نظارهگرم باشی!
رفیق نیمه راه من!
این ویروس کرونا که خیلیها را از هم گرفته، آنقدرها هم که میگویند بد نیست! میبینی! بالاخره امشب مرا به تو رسانده است. فقط من هستم و خودت. کسی اینجا نیست. همیشه وقتی اینجا میآمدم حتی همین ساعت شب هم، شلوغ بود. ناراحت میرفتم بیست متر آن طرفتر مینشستم تا به آن غریبههایی که کنار مزارت میآمدند و مینشستند و با تو رفاقت میکردند حسودی کنم!
اصلا چرا باید کسانی بیشتر از من با تو رفیق باشند؟! بیشتر از من جوابشان را بدهی و بیشتر از من از تو حاجت بگیرند؟! اما مطمئن باش هرچقدر هم که برایشان دلبری کرده باشی، هیچ کس در دوست داشتن تو، نمیتواند از من سبقت بگیرد. آخ که اگر میتوانستم یک فس کتک حسابی زده بودمت تا دلم خنک شود!
بگذریم! امشب فقط من هستم و تو. به چشمانت که خیره میشوم از داشتنت به خودم میبالم. هرچند که من از تو جاماندهام؛ اما تو به آنچه که لیاقتش را داشتی رسیدهای.
رفیق شهیدم!
یادت هست وقتی که آن جمله معروف شهید خرازی را روی گوشیام دیدی چقدر منقلب شدی؟!... آنقدر که تا مدتها گذاشتیاش روی پروفایلت.
«گاهی یک نگاه حرام، شهادت را برای کسی که لیاقتش را دارد سالها عقب میاندازد؛ چه برسد به کسی که هنوز لایق شهادت بودن را نشان نداده.»
چرا آن روز به مخیّلهام هم نرسید که چیزی به از دست دادنت برایم باقی نمانده است!
کاش آن روز در سفر مشهد، همان سفر آخری که گفته بودی آمدهای تا از امام رضا امضای شهادتت را بگیری و بعد بروی، وقتی از دور شاهد عشقبازیهایت با امام رئوف بودم، بیشتر قدر بودنت را میدانستم حسین.
چقدر کم دارمت حسین! دلم برای خاطره بازیهایمان تنگ شده. خاطرههایی که عطر حضور تو را در مشام جانم پر میکند.
✍🏻رضوانه دقیقی ۱۳۹۹/۹/۱۶
🌹
🇮🇷🕊
♦️حسین ولایتیفر ۶ تیر ماه ۱۳۷۵ در شهرستان دزفول، در خانهای که رنگ و بوی معنویت میداد و در خانوادهای که از متدیّنین شهرستان بودند؛ دیده به جهان گشود.
در همان سنین کودکی به همراه برادر بزرگتر به مسجد میرفت. در هشت نه سالگی عضو جلسات قرآن مسجد حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) شد.
حضور چندین ساله در فضای مسجد و جلسات قرآن، تاثیر بهسزایی در شکل گرفتن روحیات حسین داشت.
در همین جلسات بود که مسئولیتپذیری را آموخت و در حلقهها و گروههای مطالعاتی، بر معرفت خود افزود.
♦️روحیات طنز و شوخطبعی حسین، در کنار این ویژگیها، شخصیت جذابی به او داده بود. او محبوبیت بالایی در بین دوستان به خصوص کوچکترها داشت.
از همان نوجوانی روحیه جهادی داشت. روزها و ساعتها در مسجد وقت میگذاشت و کار میکرد. بهطوری که در بین رفقا به آچار فرانسه معروف بود. هر کاری از دستش برمیآمد انجام میداد.
حسین از همان سن کم در جلسات یاد گرفته بود که باید مزد بودن در این فضای معنوی را به نحوی پرداخت کرد. از این رو همیشه در جلسه و مسجد مسئول یک کار بود و وقتی کاری را میپذیرفت با علاقه و جدیت آن را انجام میداد. برای کسانی که شوخطبعی حسین را در بین رفقا دیده بودند، جدیت در کار تا این حد باورکردنی نبود.
🌹
🇮🇷🕊
♦️حسین پس از طی کردن دوره تحصیلی ابتدایی و راهنمایی، رشته معارف را انتخاب کرد و در دبیرستان شهید مطهری دزفول مشغول به تحصیل شد. چند سالی بود در جلسات مسجد حضور داشت و به قول خودش باید زکات حضور در این فضای فرهنگی را میداد. از این رو برای تربیت نوجوانان بسیار دلسوزی میکرد.
♦️۱۷ ساله بود که در مسجد به عنوان مسئول جلسات قرآن فعالیت میکرد. مدتی از حضورش در جلسات گذشته بود که تصمیم گرفت بچههای جلسات را به اردوی زیارتی مشهد و قم ببرد که به علت مشکلات مالی، دوستان بزرگتر پیشنهاد دادند به صلاح نیست این اردو برگزار شود. حسین شخصاً پیگیر کمکهای مالی شد و بعد از گذشت مدتی توانست آن اردو را برگزار کند.
بعدها دوستان متوجه شده بودند که حسین برای برگزاری آن اردو وام گرفته بود و تا سالها هنوز درگیر پرداخت قسط وام بود.
♦️او که میدانست فعالیت فرهنگی نیازمند پشتوانه مالی است، در همان ۱۸ سالگی فعالیت اقتصادی خود را آغاز کرد. ابتدا با اجاره مکانی برای پرورش مرغ محلی شروع به کار کرد. پس از مدتی تصمیم به گسترش کار گرفت. در کنار پرورش مرغ، پرواربندی گوسفند را هم آغاز کرد و بعدتر در کنار اینها به کشاورزی هم میپرداخت.
♦️در کنار فعالیت اقتصادی و ایجاد اشتغال برای خود و دوستان، به تحصیل در دانشگاه هم میپرداخت.
صبحها تا ظهر مشغول تحصیل در دانشگاه بود و بعد بلافاصله به محل کار میرفت. سپس به مسجد رفته و به برگزاری جلسه میپرداخت.
صبحها که از خانه بیرون میرفت تا آخر شب به خانه بازنمیگشت. برادر شهید نقل میکند که روزی به حسین گفتم: «چقدر خودت را خسته میکنی؛ کمی استراحت کن!» حسین در جواب به او گفته بود: «این بدن خمس و زکاتی دارد که باید پرداخت شود.»
وقتی میدید کسی از دوستان از فضای مسجد دور شده بسیار ناراحت میشد و برای بازگشتشان به فضای مذهبی تلاش میکرد و میگفت: «وقتی میبینم کسی از رفقا از فضای مذهبی دور میشود جگرم میسوزد.»
🌹
🇮🇷🕊
♦️با وجود اینکه حسین در پرورش دام و طیور درآمد خوبی کسب میکرد، اما همیشه آرزوی پوشیدن لباس پاسداری که به قول خودش لباس شهدا بود را داشت.
دو سالی گذشت، حسین در ۲۰ سالگی جذب سپاه شد. دورههای تکاوری را پشت سر گذاشته بود. حالا دیگر لباس پاسداری به تن داشت. همان لباسی که از نوجوانی و جوانی آرزوی پوشیدنش را داشت. محل خدمت حسین بعد از گذراندن دورههای ابتدایی اهواز بود. دیگر حسین از زادگاهش دور شده بود دیگر فضای کار در جلسات قرآن وجود نداشت.
حسین فقط سه روز آخر هفته را در دزفول بود و همین فرصت برای پوشیدن لباس خادمی هیئت محبان اباالفضل العباس علیهالسلام کافی بود.
♦️حسین اصلا اهل ریا نبود. تلاش او فقط برای انجام گرفتن کارها بود و کاری به تمجید و تعریف دیگران نداشت.
🌹
🇮🇷🕊
♦️ عاشق امام حسین(علیهالسلام) بود. گفته بود: «میخواهم بروم برات شهادتم را از امام رضا(علیهالسلام) بگیرم.» رفت مشهد و چندین روز آنجا ماند و لباس خادمی امام رضا(علیهالسلام) را پوشید.
برادرش میگفت: «به حسین زنگ زدم گفتم: "حسین کی برمیگردی؟! دو هفته است که رفتهای!" او گفت: من هنوز حاجتم را نگرفتم». چند روز بعد که حسین برگشت به او گفتم: "چه شد حاجتت را گرفتی؟" حسین هم فقط لبخند زد.
♦️حسین مدتی دنبال انتقال از اهواز به دزفول بود، میخواست در شهر خودش کار کند و به مسائل فرهنگی بپردازد. این اواخر اما گفته بود که من اهواز میمانم تا شهید شوم.
♦️در جمع رفقای هیئتی، حسین لقب سردار داشت. سردار هیچوقت اهل ریا نبود، اما یکجا ریا کرد آنجایی که گفت: «بذار ریا بشه تا بقیه یاد بگیرند. من میدونم شهید میشم.»
همیشه میگفت: «من یک روز شهید میشوم.»
🌹
میگن رفیق شهید،
شهیدت میکنه
دقیقا همینطوری...
🇮🇷🕊🌹
🇮🇷🕊
♦️حسین از همان اول تعلقی به دنیا نداشت. هم از آنجایی که کسب و کار خوبی داشت ولی همه را کنار گذاشت تا لباس پاسداری بپوشد؛ و هم آنجایی که هر وقت یکی از رفقا به مشکلی برمیخورد حسین سریعا ورود میکرد تا مشکل او را رفع کند.
اوج رهایی حسین از این دنیا زمان روضهها بود. مخصوصا زمانی که روضه حضرت رقیه(سلام الله علیها) خوانده میشد. حسین عاشق روضه سه ساله امام حسین(علیهالسلام) بود، وصیت کرده بود اگر شهید شدم سر مزارم روضه حضرت رقیه(سلامالله علیها) بخوانید.
چند وقتی پیگیر اعزام به سوریه شد؛ اما شرایط جوری نشد که بتواند مدافع حرم شود.
♦️سرانجام روز ۳۱ شهریور ماه ۹۷ در حمله تروریستی دشمنان بزدل نظام جمهوری اسلامی، حسین ولایتیفر در سن ۲۲ سالگی به شهادت رسید.
یکی از دوستان و همرزمان شاهد حسین نقل میکرد که حسین استاد کمین و ضدکمین بوده است. اگر میخواست در آن معرکه جان خود را حفظ کند امکان نداشت تیر بخورد. وقتی در آن سر و صدا و شلوغی و هیاهو همه میخوابند روی زمین، حسین جانبازی را میبیند که نمیتواند فرار کند و روی ویلچر گیر کرده، حسین هم به سمت آن جانباز میدود تا او را عقب بیاورد و جان او را حفظ کند. که چندین تیر به سینهاش میخورد و آسمانی میشود.🕊
🌹
🇮🇷🕊
نامش ✨|حُــسِـیـنْ|✨
نگاهش ☀️|حُــسِـینْـی|☀️
شهادتش در 🌕|مـٰـاه حُــسِـیـن|🌒
عشق حُــسِـیـْن است دیگر ♥️
حُــسِـیـْن را از هر طریقی به حُــسِـینْ میرساند...
🌹
🇮🇷🕊
حسین از زبان مادر* 🎤
کودکی
طوبی جدیدالاسلامی مادر شهید حسین ولایتی هستم. فروردین ۶۳ ازدواج کردم. شوهرم در حراست مشغول به کار بود. شبها نگهبانی میداد. چهار بچه دارم. حسین بچه آخرم بود. متولد ٧۵.
وقتی حسین اهواز توی پادگان بود تا نصف شب برای سلامتی امام زمان، حضرت عباس و حسین صلوات میفرستادم. مدام زنگ میزدم به حسین که حالش را بپرسم...
🌹
🇮🇷🕊
حوالی سال ۸۲ بود که ما خانهمان را عوض کردیم. خانهای که خریدیم، منزل پدر یکی از شهدا بود.
شهید سیدجمشید صفویان.
خانه عجیبی بود. حال و هوای خاصی داشت. خانواده شهید سیدجمشید، سنت هر سالهای داشتند. محرم که میشد توی حیاط خانه سیاهی میزدند و بساط روضه را برپا میکردند. خوشحال بودم که بچههایم در همچین فضایی بزرگ میشوند. خانهای که در و دیوارش رنگ و بوی مجلس امام حسین میداد. فک کنم تا سال ۹۳ همانجا بودیم. یعنی وقتی خانه را فروختیم حسین دیگر دانشجو شده بود.
ماهم آن موقع، رسم خانواده شهید سیدجمشید را ادامه دادیم. هر سال محرم که میشد، ما هم با کمک خانواده سید و بقیه همسایهها، توی حیاط خانه تکیه میزدیم. آن روزها حسین شش هفت ساله بود. با بچههای محله از چند روز قبل محرم جمع میشدند برای کمک به بزرگترها تا تکیه را علم کنند.
حسین کمی که بزرگتر شد، خیلی از کارها را خودش به تنهایی انجام میداد. وقتی همه میرفتند خودش مشغول به کار میشد و همانجا هم خوابش میبرد.
پذیرایی خانه ما یک پنجره داشت که توی حیاط باز میشد. پنجره را باز میکردم میدیدم همانجا خوابیده است. میآمدم پتویی رویش میانداختم یا بیدارش میکردم که بیا داخل بخواب پسرم.
یک بار در آشپزخانه کار میکردم. حسین هم داخل حیاط توی تکیه بود. متوجه صدایی شدم. چیزی شبیه به این که چهل، پنجاه تا مرد با صدای بلند و با یک ریتم خاص بگویند: «اللهم عجل لولیک الفرج.» پنجره پذیرایی بسته بود. رفتم کنار پنجره. آن را باز کردم و گفتم: «مامان کسی پیشته؟» گفت: «نه.» گفتم: «آخه سر و صدای زیادی میاومد. تو چیزی نگفتی؟ فکر کنم داشتی میگفتی...»
- نه مامان من فقط داشتم آروم میگفتم: «اللهم عجل لولیک الفرج.»
وقتی این را گفت دلم هری لرزید. ولی به روی خودم نیاوردم. گفتم: «مامان! فکر کنم من اشتباه شنیدم...»
🌹
🇮🇷🕊
فعالیت حسین
هر وقت که میرفتم مدرسه معلمش میگفت: «تئاتری که برایمان بازی میکند، هیچ کسی نمیتواند بازی کند.»
توی گروه سرود و تئاتر خیلی فعال بود. اخلاقش هم خیلی بود. همیشه معلمهایش از اخلاقش تعریف میکردند. بهقدری توی منزل بچه آرامی بود که اصلاً باور نمیکردم در مدرسه تئاتر بازی میکند.
رابطهاش با خواهر و برادرش خیلی خوب بود. وقتی خواهرش ازدواج کرد شب تا صبح برایش گریه کرد. خواهر و برادرهایش به من میگفتند: «چقدر حسین را دوست داری؟! هر وقت نمیدانستی حسین کجاست، بدان که پیش ماست.»
فکر میکردم اگر از او جدا شوم او را از من میگیرند.
🌹
🇮🇷🕊
از حسین هیچ وقت بداخلاقی ندیدم. حتی صدایش را بلند نمیکرد. تنها یک بار اذیتم کرد. آن هم وقتی که به من گفت: «میخوام برم سوریه.»
همان لحظه گریه کردم. برای اینکه من را خوشحال کند رفت برایم بستنی خرید. بعد هم به هیئت رفت. سر نمازم همیشه برای مردم سوریه دعا میکردم.
یک بار چند کتاب از مادران شهدا برایم خرید. وقتی عکس شهدا را روی کتابها دیدم آنها را زیر قرآنهایم قایم میکردم چون اذیت میشدم و میگفتم: «خدا شاهد است که وقتی شما را نگاه میکنم، من اول توی روی شما حسین را میبینم. همیشه رویش جلوی رویم است.»
🌹
🇮🇷🕊
ورود به سپاه حسین
تحصیلات حسین فقه و حقوق بود. سه سال بود که عضو رسمی سپاه شده بود. یک سال دوره در تبریز بود. شبی که میخواست برود تبریز، به او گفتم: «تمام فکرهایت را بکن. اگر سپاه را دوست نداری خانهمان را میفروشیم و برایت سرمایه میگذاریم که برای خودت شغلی دست و پا کنی.» آن شب چند باری آمدم بالای سرش به قدری راحت خوابیده بود که فکرش را نمیکردم.
تمام نمازهایش را در مسجد میخواند و عضو فعال اردوهای جهادی بود. وقتی دستهایش را میدیدم میگفتم: «حسین رفتی کار بنایی؟» هیچ حرفی نمیزد. وقتی شهید شد رفتم توی اتاقش لباسهای اردوی جهادیاش را دیدم. متوجه شدم هر وقت که میخواسته به اردوهای جهادی برود یواشکی لباسهای جهادیاش را میبُرده که من آنها را نبینم.
🌹
🇮🇷🕊
شهادت
چند روز قبل از شهادت حسین خواب دیدم که یک نفر آمد و به من گفت: «یه خانمی پسرش شهید شده؛ بیا بهش تسلا بده!» احساس میکردم پسر بزرگم بود که توی خواب این را به من میگفت. رفتم و به آن خانم گفتم: «خدا صبر زینبی بهتون بده.» خیره ماند و نگاهم کرد.
حسین بار آخر روز چهارشنبه بود که به خانه آمد. روز جمعه (یک روز قبل از شهادتش) به او گفتم: «بمون فردا صبح برو.» گفت: «باید امروز برم چون فردا صب رژه داریم.» ساعت یک بامداد روز شنبه بلند شد که برود. به او گفتم: «هنوز زوده.» گفت: «نه برم که زودتر برسم.»
وقتی داشت میرفت گفتم: «حسین نمیخواهی برم برای دختر فلانی برات خواستگاری؟» گفت: «نه مادر! چه عجلهای داری!»
انگار به من میگفتند بنشین و فقط به حسینت نگاه کن! وقتی به خودم آمدم با خودم گفتم: «چرا من بلند نمیشوم برای پسرم که میخواهد برود غذا آماده کنم؟!» با عسل برایش شربت درست کردم و همراه با میوه دستش دادم. رو به من گفت: «نگران نباش دوباره دوشنبه میام.»
بلند شد. چفیهاش را پرت کرد بالا و گفت: «بلند شم برم اهواز.»
هیچوقت این حالش را یادم نمیرود.
فردای آنروز میخواستم به روضه بروم. منتظر بودم تا پیامک بزند و بگوید که رسیده است. پیامک که داد خیالم راحت شد ولی توی دلم آشوب بود. در طول روز خیلی به تلفن همراهش زنگ زدم ولی جواب نداد. وقتی از روضه برگشتم توی خبرگزاری گوشیام دیدم که سربازی تیر خورده و زیر بغلش را گرفتهاند. دوباره به حسین زنگ زدم ولی جواب نداد. وقتی زیر عکس خواندم دیگر متوجه شدم. نمیدانم بگویم توی کدام عالم بودم. زنگ زدم به پدرش و گفتم: «رژه اهواز تیراندازی شده، به حسین هم زنگ میزنم جواب نمیده! چون حسین میدونست نگران میشوم هر وقت که بهش زنگ میزدم سریع جواب میداد!» داشتم جورابهایم را میپوشیدم که پسرم آمد و گفت: «بیا بریم اهواز.» به در پادگان که رسیدیم متوجه شدم که حسینم شهید شده.
حسین را نگذاشتم برود سوریه چون شهید میشد. ولی خود شهادت به دنبال حسینم آمد.
🌹
🇮🇷🕊
داشت صحنه شهادت حسین را برایمان ترسیم میکرد.
یک متر از من فاصله نگرفته بود، دو تیر به پهلویش اصابت کرد و زمین افتاد.
صلی الله علیک یا فاطمه الزهرا..
🌹
🇮🇷🕊
📖 از زبان دوست شهید
هر سال، محرم که میشد، با بچههای محل، در پارکینگ خانه شهید ولایتی تکیهای برپا میکردیم.
یک سال به خاطر یکسری از مشکلات نمیخواستیم تکیه را برپا کنیم. بین جمع رفقا حسین میگفت: «هرطور شده باید این سیاهیها نصب بشود. باید این روضهها برقرار باشد.»
حسینی که در خانهی ارباب از جان و دل مایه میگذاشت و نمیخواست به هیچ شکلی کم بگذارد، وقتی دید کسی همراهیش نمیکند به خانه ما آمد گفت: «من دلم نمیآید امسال تکیه نداشته باشیم.»
سیاهیها و پرچمها را از من گرفت و رفت...
آنشب خودش تکیه را برپا کرده بود. تنهای تنها. شب را هم توی تکیه خوابیده بود.
صبح روز بعد سراسیمه و با خوشحالی زنگ خانهمان را زد. به او گفتم: «چی شده حسین جان؟!» گفت: «دیشب بعد از اینکه پرچمها و سیاهیها را نصب کردم همانجا خوابم برد. توی خواب دیدم امام حسین علیهالسلام آمده توی پارکینگ خانهمان و به من گفت: «احسنت! چه تکیه قشنگی زدی! دستی به سیاهیها کشید و به من خسته نباشید گفت.»
وقتی حسین این جملات را می گفت اشک توی چشمانش حلقه زده بود. میدیدم چقدر خوشحال است از اینکه کارش مورد قبول حضرت ارباب واقع شده است.
آن سال تکیهمان حس و حال دیگری داشت.
🌹
🇮🇷🕊
شهادت انتخاب مدل مرگ نیست،
شهادت انتخاب مدل زندگی است.
🌹
🇮🇷🕊
بهش گفتم: «دایی جون! چیه هی میگی میخوام شهید شم؟! بابا تو هم مثل بقیه جوونا بیا و تشکیل خانواده بده، حتما پدر خوبی میشی و بچههای خوبی تربیت میکنی، مثل خودت.»
بهم گفت: «میدونی چیه دایی؟! شهدا چراغاند. چراغ راه تو تاریکی امروز. دایی من میخوام چراغ باشم.»
راوی: دایی شهید 🎤
🌹
🇮🇷🕊
📖خاطره
عادات عجیبی داشت که درکش برای خیلیها سخت بود. نمونهاش این که همیشه برای اصلاح موهایش به یک آرایشگاه خاص میرفت.
وقتی هم از او میپرسیدیم که اصلا این مقدار مویی که تو داری نیاز به سلمانی رفتن ندارد از جواب دادن شانه خالی میکرد.
آخر توانستم دلیل کارش را بفهمم. میگفت: «این کسی که من میرم پیشش وضعیت کار و زندگیش زیاد خوب نیست نیت من اینه که بتونم لااقل به اندازهی خودم کمکش کنم»...
حتی روی غذا خوردنش هم همینجور بود. پاتوقمان همیشه پیش فلافلیها بود. آنهم بهخاطر این که بعضیهایشان مشتری زیادی نداشتند.
بهقول آن استاد اخلاق، اگر بعضیها به جایی میرسند بخاطر این است که روی بعضی کارهای ریزشان هم حساسند.
🎙به روایت یکی از دوستان شهید
🌹
🇮🇷🕊
تیراندازیاش حرف نداشت. خودش میگفت: «یکی از تمرینات تیراندازیام این است که یک آینه میگذارم روبهرویم و با نگاه کردن به آینه هدف پشت سرم را میزنم.»
چیزی که خیلی دلها را سوزاند این بود که دست خالی شهیدش کردند. از فاصله دو سه متری زدنش. البته اینها روح ما زمینیها را آزار میدهد. حسین که به آرزویش رسید.
🌹
🇮🇷🕊
اشک، اشک، اشک و فقط اشک
آخرش هم همین اشکها شهیدش کرد...
🎙خاطرهای از شهید حسین ولایتیفر چند روز قبل از شهادت
🌹
🇮🇷🕊
پرسیدم: «آدمها چند دستهاند؟!»
گفت: «دو دسته. یا میمیرن، یا شهید میشن.»
🌹
🇮🇷🕊
ماندهام لحظهی پیچیدن عطر تو به شهر
ملکالموت پی چند نفر میآید؟!
🌹
🇮🇷🕊
شادی روح حسینی و آسمانیاش صلوات
🌹
دوست میدارم تو را از عمق جانم، ای رفیق
بیتو من جاماندهای از آسمانم، ای رفیق
عهد کردم با تو باشم در تمام طول عمر
رَه روِ راه تواَم تا میتوانم، ای رفیق
#شهید_حسین_ولایتی_فر
✍🏻فاطمه شعرا
ای شهید بزرگوار بجان فاطمه زهرا سلام علیها آبرومو حفظ کن.