امامزادگان عشق

بگذار اغیار درنیابند که این قلبهای ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال است و روح ما در چه ملکوتی شادمانه سر می کند و سرِ ما در هوای کدامین یار خود را از پا نمی شناسد.بگذار اغیار هرگز درنیابند.چه روزگار شگفتی !
شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۴:۵۴ ق.ظ

شهید سید احمد محمودی

🌻
نام و نام خانوادگی: سیداحمد محمودی
تولد: ۱۳۳۹ تهران.
شهادت: ۱۳۶۱/۷/۱۱، عملیات مسلم‌بن عقیل.
گلزار شهید: تهران، گلزار شهدای بهشت زهرا سلام‌الله‌علیها، قطعه ۴۶، ردیف ۸۴، شماره ۱۸.
🦋

💠
✍🏻فاطمه رضاپور ۱۴۰۰/۱/۲۸
🎤فاطمه رضاپور
👩🏻‍💻فاطمه شعرا
🦋

🌻
📚 *جای من اینجاست*

بعدازظهر روز پنجشنبه بود. آفتاب گرم شهریورماه تند و تیز می‌تابید. موتورسیکلتم را جلوی در خانه سیداحمد پارک کردم و زنگ زدم. خیلی زود با لبخندی دلنشین، توی چهارچوب در پیدا شد. بعد از سلام و احوالپرسی پرید ترک موتور و به سمت بهشت زهرا، مقصد همیشگی شب جمعه‌هایمان حرکت کردیم.
توی قطعه شهدا قدم می‌زدیم. کنار مزار شهید بهشتی و شهدای هفتاد و دو تن، شهید رجایی و بعضی رفقای شهیدمان رفتیم و فاتحه خواندیم.
داشتیم از کنار‌ قطعه‌ای که هنوز قبرهای خالی زیاد داشت رد می‌شدیم که سیداحمد ایستاد و متفکرانه به یکی از قبرها خیره شد. صدایم کرد.
_ محمد بیا اینجا، می‌خوام تو یکی از این‌ها بخوابم.
با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم و گفتم: «بیا بابا خودتو لوس نکن. این کارا چیه؟! غروبه. الان هوا تاریک می‌شه بیا بریم.»
همانجا ایستاده بود.
_  می‌خوام ببینم چه حس و حالی داره! خوابیدن این‌جا چه جوریه!
قبر عمیق بود ولی سیداحمد داخل آن پرید و روی خاک‌ها دراز کشید. من هم زدم به فاز شوخی و خنده و رفتم پایین.
_ خب پس، احمد بیا خودم برات یه تلقین سفارشی بخونم کیف کنی!
شروع کردم به تکان دادن شانه‌هایش. دست می‌کشیدم روی ریش‌های پنبه‌ای‌اش، سر به سرش می‌گذاشتم و می‌خندیدیم. چند دقیقه‌ای که گذشت بلند شدم و گفتم: «بسه دیگه هوا تاریک شد پاشو بریم.»
سرش را بالا آورد. مستقیم توی چشم‌هایم نگاه کرد و با لبخندی عمیق گفت: «جای من اینجاست! من چند وقت دیگه توی همین قطعه دفن می‌شم.» لبخندش عمیق‌تر شد و ادامه داد: «شاید هم توی همین قبر.»
آن روز حرفش را جدی نگرفتم. یکی دو هفته بعد درست در روز عید غدیر که عید خودش و اجداد طاهرینش بود، پیکر پاک سیداحمد را برای تدفین به قطعه ۴۶ آوردیم. دقیقاً چند ردیف آن‌طرف‌تر از جایی که آن روز نشانم داده بود! یاد حرف‌هایش که افتادم انگار چیزی درونم فرو ریخت. آن طائر آسمانی همه وجودش آماده پرواز بود و من غافل بودم.

✍🏻فاطمه رضاپور ۱۴۰۰/۱/۲۸
🦋

🌻
شهید سید احمد محمودی در سال ۱۳۳۹ در خانواده‌ای متدین و انقلابی چشم به جهان گشود. فرزند چهارم خانواده و بسیار محجوب و مهربان بود.  دوران تحصیل را در محله نظام‌آباد تهران سپری کرد. نوجوانی‌اش هم‌زمان با اوج‌گیری انقلاب اسلامی بود.
سیداحمد در نمازهای جماعت مسجد محل (شریفیه) شرکت می‌کرد. همان جا با مسیر و چرایی انقلاب آشنا شد. در تظاهرات شرکت می‌کرد و همگام با موج ایجاد شده در مسیر پیروزی انقلاب، از هیچ کوششی فروگذار نمی‌کرد.
🦋

🌻
 اوایل انقلاب بحث‌های عقیدتی و ایدئولوژی میان دانشجویان و مبارزان از گروه‌ها و فرقه‌های مختلف بسیار رایج بود و برای جذب جوانان و سایر اقشار جامعه به تفکراتشان، بسیاری از این مناظره‌ها مقابل درب‌های دانشگاه‌ها و در میان عموم مردم برگزار می‌شد.
سیداحمد که در آن زمان حدود نوزده سال داشت خیلی از اوقات برای شنیدن این صحبت‌ها در جلسات شرکت می‌کرد. همچنین تا قبل از اینکه شاغل بشود، حضور فعالی در مسجد و بسیج داشت. به همراه دوستانش جلسات هفتگی قرائت و تفسیر قرآن تشکیل داد. پای سخنرانی وعاظ مشهور می‌نشست و سعی در محکم کردن پایه‌های اعتقادی و فکری خود داشت.
🦋

🌻
بعد از شروع جنگ تحمیلی، برای اولین بار، در سال ۱۳۶۰ از پایگاه شهید بهشتی به جبهه اعزام شد. در همین زمان هم از ناحیه پنجه دست راست به شدت مجروح شد و پس از بازگشت از منطقه تا مدت‌ها درگیر درمان دستش بود.
سرانجام در نوبت آخر اعزام، در مهرماه ۱۳۶۱، در عملیات مسلم ابن عقیل در غرب شرکت نمود و در تاریخ یازدهم مهرماه به فیض عظیم شهادت نائل گشت.
پیکر مطهرش روز پانزدهم مهرماه، مصادف با عید سعید غدیر، پس از تشییعی باشکوه، در قطعه ۴۶ بهشت زهرا سلام‌الله علیها تهران، به خاک سپرده شد.
🦋

🌻

📝بسم الله الرحمن الرحیم
*یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنوا إِن تَتَّقُوا اللَّهَ یَجعَل لَکُم فُرقانًا ای اهل ایمان تقوای خدا پیشه کنید تا خدا بر شما قدرت جدا کردن حق از باطل را بدهد.*

 قبل از هر چیز، خانواده خود و تمام دوستان و آشنایان را به تقوای خدا دعوت می‌کنم و می‌گویم اگر می‌خواهید رستگار شوید تقوای خدا پیشه کنید. *ثُمَّ نُنَجِّی الَّذِینَ اتَّقَوْا* نجات می‌دهیم کسانی را که پرهیزگار بودند.
 من در زندگی چیزی ندارم. مبلغی پول دارم که آن را در هر راهی که می‌خواهید بدهید. یک بارانی دارم که تعلق به برادر اکبر دارد. آن را هم به او بدهید.
 و از تمام دوستان و آشنایان حلالیت می‌طلبم و امام این اسطوره مقاومت، این مرد همیشه جاوید، این سرمشق چگونه زیستن را، تنها نگذارید تا تاریخ زمان امام علی علیه‌السلام تکرار نشود و در تاریخ، حسین مظلوم، و علی تنها نباشد.
قرآن را بفهمید و بخوانید و آیه‌های آن را در خود و زندگی خود به کار گیرید.
کسانی که قرآن را فهمیده‌اند در جبهه‌ها به کار می‌گیرند و در عمل پیاده می‌کنند و جهاد فی‌سبیل‌الله می‌کنند و نگاهشان حق است و در پایان، باز هم شما را به تقوا دعوت می‌کنم فان الله یحب المتقین خداوند تقواپیشگان را دوست دارد.
 والسلام
سیداحمد محمودی📝
🦋

🌻پشت برگه وصیت‌نامه که آغشته به خون شهید می‌باشد.🦋

🌻

*شهید سیداحمد محمودی از زبان رفیق صمیمی‌اش* 🎤

با سیداحمد عزیز، از نوجوانی آشنا و رفیق شدم. متولد سال ۳۹ بود. از خانواده‌ای متدین، آرام و صبور.
از وقتی شناختمش همیشه سعی می‌کرد روی پای خودش بایستد و متکی به تلاش و زحمت خودش باشد تا از لحاظ مالی، باری بر خانواده‌اش که تمکن مالی پایینی داشتند متحمل نکند. کار را عار نمی‌دانست و از هیچ زحمت و تلاشی فروگذار نمی‌کرد.

اوایل انقلاب بود. با جمعی از بچه‌های محل تصمیم گرفتیم یک جلسه قرآن هفتگی دایر کنیم. جلسه تشکیل شد. هر هفته در منزل یکی از اعضا برگزار می‌شد. اوایل، ساده و بی‌ریا بود؛ اما کم‌کم به چای ساده جلسات اول، شیرینی و میوه و...  اضافه شد و کار به جایی رسید که واقعاً برای بعضی‌ها میزبانی خیلی مشکل شده بود.
دو سه نفری با هم جمع شدیم و گفتیم اینجور فایده ندارد. تعطیلش می‌کنیم؛ اما سیداحمد محکم ایستاد و گفت: «نه! هرچی برکت و منشأ کارهای خیر هست توی این جلسات و این جمع‌هاست؛ می‌دونم چه جوری درستش کنم!»
میزبانی جلسه بعد با سید بود. توی حیاط منزل محقر استیجاری‌شان یک گلیم پهن کرد و بعد از جلسه هم یک استکان چای قندپهلو، وسیله پذیرایی از مهمانانش بود. والسلام!
با این کارش باری را از روی دوش خیلی‌ها برداشت، و جلسات هم به لطف خدا ادامه پیدا کرد.
🦋

🌻
همان اوایل انقلاب بین بچه مذهبی‌ها باب بود که پای محافل سخنرانی وعاظ مطرح حاضر می‌شدند.
من و سیداحمد هم باهم می‌رفتیم پای سخنرانی حاج آقا مجتبی تهرانی(رضوان الله‌علیه).
 معمولاً توی این جلسات عده زیادی مشغول یادداشت‌برداری از صحبت‌های حاج آقا بودند و ایشان هم انصافاً سنگین صحبت می‌کردند. اتفاقاً من هم به امید اینکه بعداً بخوانم و مطالب را بفهمم  آن‌ها را می‌نوشتم.
بعد از چند جلسه سیداحمد به من گفت: «من دیگه نمیام.» گفتم: «چرا؟!»
گفت: «من هیچی متوجه نمی‌شم!» گفتم: «می‌نویسیم بعداً می‌خونیم.» گفت: «نه! من میرم یه منبری که حداقل بفهمم چی میگن.»
بعد از آن می‌رفت خیابان زیبا. پای منبر شیخ حسین انصاریان که صحبت‌های عامیانه‌تری نسبت به حاج آقا مجتبی داشت می‌نشست.

بعد از شهادتش، با واسطه از خواهر بزرگوارش شنیدم که چند سالی بود که نماز شبش ترک نمی‌شد.
او هیچ وقت ریا و تظاهر نداشت.
🦋

🌻
سال ۶۰ بود که داوطلبانه از پایگاه شهید بهشتی به جبهه اعزام شد.
سیداحمد در این عملیات از ناحیه پنجه دست راست به شدت مجروح شد؛ طوری که جداسازی استخوان‌های کوچک روی دستش برای پزشکان ممکن نبود. سه عمل جراحی خیلی سنگین روی دستش انجام شد؛ آخر هم ترتیب انگشتان و فرم پنجه‌اش به هم خورد.
سه چهار ماه که از نقاهتش گذشت دوباره داوطلب شد به جبهه برود. یکی از دوستانش به او گفته بود: «آخه با این دست چرا می‌خوای بری؟ چه کاری ازش برمیاد؟»
در حالیکه انگشت اشاره‌اش را تکان می‌داد گفته بود: «هنوز قدرت دارم با این ماشه تفنگم رو بچکونم!»
🦋

🌻
شب قبل از اعزامش آمد جلوی محل کارم. تا چشمم به سیداحمد افتاد گل از گلم شکفت. خیلی به او علاقه داشتم. با هم به پارک کوچک روبروی خانه‌مان رفتیم. دو تا ساندویچ گرفتیم و تا نزدیک دوازدهِ شب، دو سه ساعتی باهم گپ زدیم.
گفت: «نمیای بریم؟!» من هم حسرت به دل گفتم: «از محل کارم بهم اجازه نمیدن!»
این آخرین دیدار ما بود.

در آخرین اعزامش عضو لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله بود و برای عملیات مسلم ابن‌عقیل به غرب رفت. مهر ماه ۶۱ در همین عملیات به فیض شیرین شهادت رسید.
پیکر مطهرش روز عید غدیر، که عید خودش و اجداد طاهرینش بود به تهران رسید و طی مراسم بسیار با شکوه و مملو از جمعیت، تشییع شده و در بهشت زهرا سلام الله علیها قطعه ۴۶ به خاک سپرده شد.

رحمت و رضوان الهی بر سیداحمد محمودی که در زندگی کوتاه بیست و دو ساله‌اش پاک و متقی زندگی کرد و عاقبت بخیر رفت.
خداوند ان‌شاءالله ما را هم به ایشان ملحق کند.
🦋

تشییع پیکر پاکش در روز عید غدیر.
رفیق سیداحمد که روی سر تشییع‌کنندگان نقل می‌پاشد.🎉
🌻
🦋

🌻تشییع باشکوه شهید سیداحمد محمودی در خیابان نظام‌آباد تهران🦋

🌻
*خاطره‌ای از حاج قاسم حبیبی فرمانده بسیج مسجد شریفیه* 🎤

آقا سیداحمد، اولاد پیغمبر، با صفا، نیکو اخلاق، با تقوی، دلسوز و مهربان، عرفانی و مظلوم و عاشق امام خمینی بود.
پلی از محبت بین دوستانش بود. هرگاه بین دوستان شکراب می‌شد با وجود نازنین آقا سیداحمد مشکل حل‌شدنی بود.
آقا سیداحمد خیلی کم‌حرف بود. یک روز که با ایشان درددل می‌کردم از او سئوال کردم: «جبهه را چطور دیدی؟» گفت: «مبارزه‌ای است بین ما و دشمنان اسلام. عراق کشوری مسلمان است؛ ما اسماً با عراق می‌جنگیم ولی دنیا پشت عراق است. ما باید پشت ولایت فقیه، حضرت امام خمینی رجمه الله علیه باشیم تا به اسلام و مملکت ایران صدمه نخورد.»
 و راجع به شهادت می‌گفت: «من لیاقت ندارم ولی شهادت را دوست دارم.»
آخرین بار که عازم جبهه بود چهره‌ای نورانی و روحانی داشت. واقعاً آن عبادت‌های خالصانه و نماز نیمه‌شب‌هایش او را تافته‌ای جدا بافته کرده بود. شهادت حق مسلّم آقا سیداحمد محمودی بود.
حال می‌بینیم و می‌شنویم که چه مریدهایی دارد که مثل اربابش به او دخیل بسته و حاجت روا می‌شوند. ان‌شاءالله به کرم شهید آقا سیداحمد محمودی، ما هم روسفید بشویم.
🦋

و مزار شریفش که زیارتگاه و خواست‌گاه دوستان و عشاق شهداست.
جایی که گره‌های سخت از کار بسیاری از گرفتاران گشوده شده و می‌شود.
🌻🦋

سیداحمد به مرگ بینا بود
دل بریده ز کام دنیا بود
عیدی‌اش را گرفت عید غدیر
او که مصداق خوب تقوا بود

#شهید_سیداحمد_محمودی

✍🏻 فاطمه شعرا

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی