شهید حاج اصغر پاشاپور
🌺
🦋
نام و نام خانوادگی: اصغر پاشاپور
تولد: ۱۳۵۸/۶/۳۱، شهرری.
شهادت: ۱۳۹۸/۱۱/۱۳، حلب، سوریه.
گلزار شهید: تهران، بهشت زهرا سلامالله علیها، قطعه ۴۰، ردیف ۲۰، شماره ۳.
🌷🌷
💠
✍🏻سمیرا اکبری ۱۴۰۰/۱/۲۵
🎤زهرا دشتیار
👩🏻💻زهرا فرحپور
🌷🌷
🌺
🦋
📚 بزرگ و بزرگتر!
دوباره مثل قدیمها، همه دور هم جمع شدهایم. خانه انگار جان تازهای گرفته! بعضی وقتها با خودم میگویم ای کاش هیچ وقت بزرگ نمیشدید؛ همیشه همان بچههای قد و نیم قد من بودید که از گوشهی حیاط، صدای جیغ و گریه و خندهتان بلند بود.
اما همه، خیلی زود بزرگ شدید و تو با اینکه اسمت را اصغر گذاشتیم، از همه بزرگتر شدی!
آن قدر بزرگ که وقتی آمدم سوریه، توی خانهات نشستم و گفتم:
«بسه دیگه مادر! بیا برگردیم ایران. الان پنج ساله با زن و بچه اینجا هستی!»
سرت را پایین انداختی و گفتی:
«باشه برمیگردم. فقط یه شرط داره!»
خوشخیال شده بودم و سریع پرسیدم: «چه شرطی؟!»
تو سرت را پایینتر انداختی و آهسته جوابم را دادی که: «فردای قیامت جواب بیبی زینب(سلام الله علیها) رو شما بدی!»
تنم لرزید. اشک توی چشمهایم جمع شد و گفتم:
«نه من نمیتونم جواب خواهر امام حسین(علیه السلام) رو بدم. پس بمون.»
تو هم ماندی و روز به روز بزرگتر شدی.
مادر جان! من همیشه برایت آرزوی عاقبت به خیری کردم. حالا هم میدانم که به آرزویم رسیدهام اما به روی خودم نمیآورم. خواهر و برادرهایت اینجا جمع شدهاند تا کمکم از شهادتت برایم بگویند. آنها نمیدانند؛ من از همان روزی که خبر شهادت سردار سلیمانی را شنیدم مطمئن شدم که تو دیگر تاب ماندن نمیآوری! هرچه باشد به قول حاج قاسم: «تو حاج اصغر نیستی، تو حاج اکبری.»
✍🏻سمیرا اکبری ۱۴۰۰/۱/۲۵
🌷🌷
شهید اصغر پاشاپور همان اصغرآقایی است که همه ما بعد از شهادت حاج قاسم، در این ویدئوی معروف دیدیم که شهید سلیمانی به او گفته بود: «اصغر آقا خجالت بکش منو میترسونی به خاطر دوتا گلوله؟»
💠💠
سالها بود دشمنانش از او کینه داشتند؛ هم از او هم از فرماندهاش؛ چرا که آنها توانسته بودند هیمنه حکومت داعش را سرنگون کنند. در دیماه ۹۸ اول از فرماندهاش انتقام گرفتند و درست یک ماه بعد ...
🌷🌷
مستند آقای اصغر، اکبر من 🎥
پخش شده از شبکه افق📺
از زندگی و حماسههای شهید حاج اصغر پاشاپور 🌷
🌺
🦋
اصغر فرزند چهارم خانواده و متولد سال ۱۳۵۸ بود. پدرش هم از جانبازان دوران دفاع مقدس است. از کلاس دوم راهنمایی در بسیج فعالیت داشت. در راهپیماییها شرکت میکرد و هیچوقت از این فعالیتها جا نمیماند. بسیار مهماننواز بود و احترام همه را از کودک خردسال گرفته تا افراد مسن، نگه میداشت. بسیار شوخطبع بود. با خواهر و برادر و فرزندانش شوخی میکرد. در اقوام مرام دیگری داشت. برای مادر و پدرش احترام ویژهای قائل بود. وقتی پدر و مادرش برای دیدنش به سوریه رفته بودند پاهای مادرش را میبوسید و میگفت «شما پای من را باز کردید تا به اینجا بیایم و از دینمان محافظت کنم.»
🌷🌷
🌺
🦋
یک محله بود و یک حاجاصغر؛ هر کار فرهنگی که از دستش برمیآمد برای مردم محله ملکآباد شهرری انجام میداد. گاهی با بسیج کردن جوانان محله، مقدمات خواندن نماز عید فطر و نماز ظهر عاشورا را مهیا میکرد و در اقامه نماز، صدها نفر حضور پیدا میکردند. گاهی خادم زوار امام رضا علیهالسلام در مشهد مقدس میشد. آستین بالا میزد، غذا درست کرده و مایحتاج زوار را فراهم میکرد. خلاصه یک حاجاصغر بود و یک محله و یک اتاقک در پایگاه مقاومت بسیج مسجد صاحبالزمان عجلالله تعالی فرجهالشریف که آنجا شهید پاشاپور با جوانهای محله حرف میزد و سعی میکرد راه و چاه را نشانشان بدهد.
🌷🌷
🌺
🦋
همان حاجاصغری که در خط مقدم جنگ فرهنگی بود، با آغاز جنگ سوریه از اولین نفراتی بود که عازم دفاع از حرم شد و همراه سردار بزرگ اسلام شهید حاج قاسم سلیمانی به سرزمین شام هجرت کرد.
اکثراً او را با همراهی سردار قاسم سلیمانی در چند ثانیه فیلم از میان مدافعان حرم میشناسند. به روایت همرزمانش بعد از شهادت حاج قاسم، بسیار بیتاب و بیقرار وصل حاج قاسم بود و نهایتاً این فراق چندان طولی نکشید. یک ماه بعد از شهادت سپهبد شهید قاسم سلیمانی در ۱۳ بهمنماه ۹۸ در حومه حلب توسط تروریستهای تکفیری به شهادت رسید. پیکر مطهر او که توسط تروریستهای تکفیری ربوده شده و سر از بدنش جدا شده بود، در پنجم اسفند ماه ۹۸ به کشور بازگشت.
شهید اصغر پاشاپور مستشار نظامی رزمندگان دفاع وطنی سوریه و فرمانده قرارگاه عملیاتی شمال سوریه بود که حدود هشت سال به منظور مقابله با تروریستهای تکفیری داعش و احرارالشام، در این جبهه حضور فعال داشت و عمده آموزشهای رزمندگان سوری بر عهده او بود.
از او سه فرزند به یادگار مانده است.
🌷🌷
🌺
🦋
اصغر پاشاپور، شهیدی که بعد از شهادت شناخته شد.
🌷🌷
🌺
🦋
نقل از مادر شهید 🎤
ما در محله ملکآباد زندگی میکردیم. حاجاصغر و همسرش هم مستأجر ما بودند. تمام زندگی حاجاصغر یک اتاق و یک آشپزخانه بود. به او میگفتم شما که این همه فعالیت میکنی، کمی فکر زندگیات باش. میگفت: «همین هم برای من زیاد است. آن دنیا جایمان بزرگ باشد. هیچ وقت دنبال تجملات نبود.»
در ابتدای جنگ سوریه، حاجاصغر به منزل ما آمد و گفت: «ما باید به مأموریت برویم.» پرسیدم: «کجا میروی؟» گفت: «سوریه.» گفتم: «باشد خدا به همراهتان.»
بعد از رفتن حاجاصغر به سوریه، چهار بار پیشش رفتم. یکبار بعد از شهادت دامادم حاجمحمد پورهنگ به سوریه رفتیم تا اسباب و اثاثیه دخترم را به ایران بیاوریم؛ سه بار دیگر هم به دیدن حاجاصغر رفتیم. تا زمان شهادتش ما نمیدانستیم مسئولیتش چیست. در سوریه از پسرم پرسیدم: «اینجا چهکاره هستی؟» گفت: «ما کارهای نیستیم.» بعدها چندین بار حضوری یا تلفنی از حاجاصغر این سؤال را پرسیدم که «شما در سوریه کجا کار میکنید؟» یک بار گفت: «من در یک اتاق نشستهام؛ وسایل گرمایشی و سرمایشی هم دارم.» پرسیدم پس شما هیچکارهای! بیسیمچی هم نیستی؟ گفت: «نه.» پرسیدم: «پس چه کار میکنی که به ایران نمیآیی؟» گفت: «مینشینیم در اینجا، یک وقتهایی بچهها لباس یا وسیلهای میخواهند برای آنها میبریم.» گفتم: «باشد خدا کمکتان کند.» هر بار که به دیدن پسرم به سوریه رفتیم، او را خیلی نمیدیدیم؛ مثل یک مهمان میآمد و چند ساعت کنار ما بود و میرفت.
🌷🌷
🌺
🦋
دامادم شهید حاجمحمد پورهنگ هم مثل پسرم بود. من هم برای او مثل مادر بودم. دوقلوهای شهید پورهنگ دو ماهه بودند که حاجمحمد آمد و گفت: «می خواهم به سوریه بروم.» پیش خودم گفتم اگر بگویم برو، بچههایش دو ماهه هستند؛ اگر هم بگویم نرو، میگوید پسرت را راهی کردی، دوست نداری من برای بیبی زینب بروم؟ خلاصه راضی شدم و گفتم: «برو خدا به همراهت.»
حاجمحمد دوست صمیمی حاجاصغر بود؛ هر وقت حاجاصغر با ما تماس میگرفت، میگفت: حواستان به یادگارهای شهید پورهنگ باشد. یادگارهای دوست من در دست شما امانت هستند. مبادا یک وقت خواهرم زینب از چیزی ناراحت شود.
بعد از شهادت حاجقاسم، پسرم زنگ زد. آخرین تماس او بود. پسرم در خواب شهید پورهنگ را دیده بود و میگفت: «رفیق شفیقم را در خواب دیدم؛ برایم دعا کن.» گفتم: «انشاءالله خیر است.» در ادامه برای اولین بار به من گفت: «مادر ما داریم به خط میرویم.» گفتم: «کجا میروید؟» گفت: «هیچی در جاده داریم میرویم؛ برایم دعا کن.» گفتم: «انشاءالله عاقبت به خیر بشوی» و اینطور با شهادت عاقبت به خیر شد.
🌷🌷
🌺
🦋
آن شب که خبر شهادت حاجاصغر را به خانواده داده بودند همه اعضای خانواده این را میدانستند. اما چون من یک ماه پیش عمل قلب داشتم به من نمیگفتند.
آن شب بچهها به منزلمان آمدند. تعداد زیادی از دوستان حاجاصغر به محله ما آمده بودند. خیلی در خیابان سر و صدا بود. گفتم: «از پنجره بیرون را ببینم که در خیابان چه خبر است؟» دختر بزرگم گفت: «نه نگاه نکن؛ خبر خاصی نیست!»
با اصرار دخترم، قرصهایم را خوردم که بخوابم. با اینکه ذکر میگفتم و آیتالکرسی میخواندم، اما باز هم خوابم نمیبرد. بالاخره به سختی خوابیدم. کمی بعد برای خواندن نماز صبح آماده شدیم. بعد از نماز، دخترم گفت: «یکی از نزدیکان حاجمحمد (شهید پورهنگ) شهید شده است. میآیی شهرری؟» گفتم: «اصغر نزدیکترین دوستش بود! اصغر شهید شده؟!» گفت: «نه اصغر مجروح شده.» گفتم: «نه میدانم که اصغر شهید شده است!»
بعد از شهادت حاج اصغر، من خیلی بیقرار بودم. همسرم و دخترم خیلی من را آرام کردند. شهادت پسرم، هم شیرین بود و هم سخت. درباره مبادله پیکر پسرم هم گفتم: «من راضی نیستم حتی به اندازه سر سوزن از بیتالمال خرج شود. هر چه خواست خداست، همان میشود. اگر قرار باشد پیکرش برگردد، برمیگردد. ما باید اکنون صبوری را از حضرت زینب (سلامالله علیها) بیاموزیم. خدا خودش داده و الان گرفته ما باید شاکر خدا باشیم.»
🌷🌷
🌺
🦋
زینب پاشاپور خواهر فرمانده شهید اصغر پاشاپور و همسر شهید مدافع حرم محمد پورهنگ، ۹ سال از برادر شهیدش کوچکتر است. او حالا پرچمدار صبر و مقاومت در خانواده پاشاپور است. کسی که زینبوار ایستاده و از شهدای عزیزش صحبت میکند. 🎤
برادرم اصغر متولد سال ۱۳۵۸ بود. از ابتدای جوانی با سن کمش وارد سپاه شد و مسئولیتهای حساسی برعهده گرفت؛ از همان روزهای ابتدایی که جنگ سوریه شروع شد، او برای دفاع از حرم اهل بیت(علیهمالسلام) راهی شد.
وقتی آتش جنگ در سوریه بالا گرفت و نیروهایی برای مقابله با تروریستها به آنجا اعزام شدند، مدت مرخصیهایی را که به تهران میآمد، کوتاه کرد و بیشتر در منطقه ماند. حتی چند سال به ایران بازنگشت و من هم آخرین بار وقتی برای برگرداندن وسایل همسر شهیدم به سوریه رفتم، برادرم را آنجا دیدم. همه اینها به دلیل مسئولیت سنگیناش در منطقه بود.
ما اتفاقی از روی عکسها دیده بودیم که همراه حاج قاسم است اما اصلا از خودش نمیشنیدیم. رسم امانتداری را در کارش به شدت رعایت میکرد. روحیهاش طوری بود که اهل خاطرهگویی نبود. مسئولیتش هم اجازه صحبت نمیداد. همسرم که به شهادت رسید با اصرار از او خواستم چند خاطره برایم از او تعریف کند. شاید چند سالی که از یک اتفاق میگذشت تازه از آن برایمان تعریف میکرد...
🌷🌷
🌺
🦋
آنطور که من شنیدهام، قرار بود برادرم آن شبی که سردار سلیمانی شهید میشود همراه ایشان به عراق بیاید؛ اما لحظات آخر از سردار جدا میشود و رفتنش به عراق کنسل شده و در سوریه میماند. قسمت بود درست یک ماه پس از شهادت فرماندهاش به شهادت برسد.
من هنگام شهادت همسرم حال مساعدی نداشتم. یک هفته پیش از شهادت او از سوریه به ایران آمدیم. شهید پورهنگ مسموم شده بود و یک هفته بعد در ایران شهید شد. اصغر آقا به دلیل مشغله فراوان نتوانست کارش را رها کند و برای تشییع به ایران بیاید. در کارش واقعاً احساس مسئولیت و جدّیت داشت. با اینکه شهید پورهنگ از دوستان نزدیکش بود و حتی واسطه ازدواجمان بود.
🌷🌷
🌺
🦋
بعد از اینکه حاجقاسم شهید شد، فیلمهایی از ایشان منتشر میشد که تصویر اطرافیانش را در فیلم محو میکردند تا شناسایی نشوند. ما همان موقع میان افرادی که دور حاجقاسم بودند کسی را با قد و قواره برادرم میدیدیم و حدس میزدیم که حاج اصغر باشد اما بعد از شهادت حاج قاسم فیلمها را کاملتر دیدیم و از حضور او در نزدیکی حاج قاسم به خوبی مطلع شدیم. یک ماهی که فاصله بین شهادت حاج قاسم با شهادت حاج اصغر بود برای برادرم روزهای سختی بود و آن طور که همسرش تعریف میکند به شدت تحت تاثیر حاجقاسم بوده و چون با ایشان بسیار صمیمی بود از دست دادن حاجقاسم برایش داغ سنگینی بود.
🌷🌷
🌺
🦋
همه خاطراتم از حاج اصغر آمیخته به خنده و شوخی است.
همیشه دنبال خوب کردن حال دیگران بود. یک ویژگی که خیلی در او پررنگ بود مسئولیتپذیریاش بود. محال بود مسئولیتی قبول کند و آن را به سرانجام نرساند. در روزهای آخر هم، منطقه را که فرماندهان دستور به آزاد شدنش داده بودند، به یاری رزمندگان دیگر به طور کامل آزاد کرد و بعد به شهادت رسید و این یعنی آخرین مأموریت خود را هم تکمیل کرد و بعد رفت.
🌷🌷
🌺
🦋
وقتی ما به حاج اصغر رسیدیم حال روحی خوشی نداشت. سیاهپوش رفیق عزیزتر از برادرش شده بود و زیاد با کسی حرف نمیزد. از بچهها شنیدیم که حاج اصغر رفاقت دیرینهای با شهید محمد پورهنگ داشته. از بچگی با هم بزرگ شده بودند و بعداً محمد پورهنگ شده بود داماد خانواده پاشاپور. یعنی شوهر خواهر حاج اصغر. رابطه حاج اصغر و محمد پورهنگ از برادر نزدیکتر بود و داغ محمد از داغ برادر سنگینتر. اما حاجاصغر همانطور که با کسی در این باره حرف نمیزد گریه و عزاداری هم نمیکرد. حتی برای مراسم خاکسپاری و ختم شهید پورهنگ به ایران برنگشت که یگان در عملیات زمین نخورَد.
🌷🌷
🌺
🦋
شهید در کلام همسرش 🎤
اصغر آقا خودش را وقف خدمت کرده بود و همیشه این جمله را در گوشم زمزمه میکرد که: «من با داشتن این شغل به خواستگاری شما آمدهام.»
با حرف زدن و آرامشی که در وجودش بود همیشه سعی میکرد جوی صمیمی در بین خودش، من و بچهها ایجاد کند.
جالب اینجاست اگر اختلافی بین من و اصغر آقا پیش میآمد همیشه ایشان پیشقدم می شد و عذرخواهی میکرد. در طول ۲۰ سال زندگی مشترک هیچ چیزی برای من و بچههایش کم نگذاشت.
🌷🌷
🌺
🦋
شبی که حاج قاسم به شهادت رسید، اصغر آقا منزل بود. دو شب بود منزل نیامده بود و خیلی خسته بود. گفت که لباسهایش را تمیز کنم؛ چون فردا صبح ساعت ۸ میخواست سرکار برود. گفتم: «فردا جمعه است استراحت کن» گفت: «نه کار دارم باید حتما بروم.» اینها را گفت و خوابید.
نزدیک ساعت سه نصف شب تلفن اصغر آقا زنگ خورد. سراسیمه بلند شد. گوشی را جواب داد. تلویزیون را روشن کرد و تندتند کانالها را عوض کرد. گفتم: «چه خبر شده؟» گفت: «هیچی! نت گوشیت را روشن کن!» گفتم: «چی شده؟ چرا اینطوری شدی؟!» گفت: «حاج قاسم شهید شده!» من باور نکردم.
در همین موقع یکی از دوستانش یک عکس فرستاده بود که پایینش نوشته بود: «حاج قاسم به شهادت رسید.»
بعد از این جریان دو هفته بعد رفتیم دمشق. یکی از دوستان اصغر آقا آمدند منزل ما. اصغر آقا برای بار اول شروع کردند صحبت کردن از حاج قاسم و کارهایشان. آرامآرام اشک میریخت و صحبت میکرد. این هم بگویم تا حالا سابقه نداشت راجع به کارهایش و جاهایی که رفته اصلا حرف بزند.
دو ساعت تمام از رشادتها و فداکاریهای حاج قاسم و اینکه چقدر باهم دوست بودند و چقدر به ایشان ارادت داشت، صحبت کرد.
بعد از حرفهای اصغرآقا، من و همسر دوست اصغرآقا رفتیم اتاق بغلی. او به من گفت: «همسرت بوی شهادت میدهد.» گفتم: «بله، اما زود است چون بچههای من کوچک هستند.»
دو هفته بعد، خبر شهادت حاج اصغرآقا را برایمان آوردند. درست یکماه بعد از شهادت حاج قاسم.
سپهبد حاج قاسم سلیمانی، یک دریا بود، مردمدار و پرهیزگار بود. شهید زنده بود که آرزویش به شهادت رسیدن بود و از همه میخواست این دعا را در حق او داشته باشند.
حاج قاسم به اصغر آقا گفته بود که سرش را از دست میدهد که همانطور هم شد.
🌷🌷
و سرانجام حاج اصغر آقا بعد از سالها جهاد خستگیناپذیر در دفاع از حرم آلالله، با پیکری بیدست و سر، در روز بیست و سوم رمضان ۱۴۴۱ در کنار رفیق شفیقش آرام گرفت.🌷🌷
✍🏻با شعر و صدای فاطمه شعرا🎙
تقدیم به خانواده شهید اصغر پاشاپور
روحش شاد و چراغ یاد و خاطرش همواره در قلبهایمان زنده و فروزان باد.🕯
🌷🌷
و این بضاعت قلیل تقدیم شد به محضر خانواده محترم سردار شهید حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ🌷
به بهانه تولد دردانه شهید حاج اصغر پاشاپور(16 اردیبهشت ماه)🌸🎂
🌷🌷
اصغرِ اکبرِ قاسم، صفت زیباییست
تو چشیدی به تمامی، صفت زیبا را
سر تو رفت به راهی که شدی اکبر دوست
رود، جاری که شود، وصل کند دریا را
#شهید_اصغر_پاشاپور
✍🏻 ملیحه بلندیان