شهید حاج حمید قنادپور
🏴🕊
نام و نام خانوادگی: حمید قنادپور
تولد: ۱۳۴۷/۵/۲۹، آبادان.
شهادت: ۱۳۹۶/۳/۲۳، حمص، سوریه.
گلزار شهید: گلزار شهدای اهواز، قطعه شهدای مدافع حرم.
🩺🌹
✍🏻رضوانه دقیقی ۱۳۹۹/۱۲/۲۵
نقاشی و کلیپ از: ملیحه بلندیان
🩺🌹
🏴🕊
📚 شاهد پرواز
یعنی کی میتونه باشه این وقت روز؟!
صدای در خانه بود که مرا به خود آورد. جز من کسی نبود تا در را باز کند. روزه، جان بچهها را گرفته بود. در این روزهای اول ماه و گرمای طاقتفرسای اهواز، نمیگذاشتم بعدازظهرها را بیدار بمانند. بماند که خراب شدن کولر هم شده بود قوز بالای قوز و احمدآقا را برای تعمیر آن با دهان روزه کشانده بود بالای پشتبام.
تسبیح را لای قرآن گذاشتم و آن را بستم. به سختی از زمین بلند شدم تا در را باز کنم.
نمایان شدن چهره آفتابسوخته و مهربان حمید از لای در حالم را خوب کرد.
_سلام داداش! صفا آوردی قدم رو چشمم گذاشتی بفرما تو.
_سلام نرگس جان! نماز و روزهات قبول. خودت خوبی؟ بچههات خوبن؟ احمد آقا چطوره؟
_خدا رو شکر. بیا تو برا احوالپرسی وقت زیاده.
_بیا خواهر این نون گرم رو برا افطارتون گرفتم.
_ای الهی خیر ببینی! کور از خدا چی میخواد؟ دو چشم بینا. روحالله خواب بود احمد آقا هم یه ساعته بالا پشت بوم داره کولر رو درست میکنه مونده بودم به کی بگم برا افطار نون بگیره.
بیمعطلی کفشهایش را از پا کند و آمد داخل.
دکمه آستینهایش را باز کرد و آنها را تا آرنج تا کرد. آماده بود برود کمک احمدآقا.
_زودتر میگفتی خواهر! خودم میاومدم سریع برات راهش میانداختم. احمدآقا رو هم به زحمت نمیانداختی.
و با آن پای همیشه مجروحش از پلهها بالا رفت به سمت پشتبام.
هرسال ماه مبارک، نان نذر میکرد و هرچند روز یکبار، دم افطار برای غریبه و آشنا نان گرم میبرد.
دل ما هم به بودنش گرم بود. نه تنها من، بقیه خواهر و برادرهایم هم در مشکلات زندگی به او تکیه میکردند. غرق در افکارم بودم که با شنیدن صدای او و احمدآقا که از پلهها پایین میآمدند فهمیدم کارشان تمام شده است.
چیزی به افطار نمانده بود. خیلی خواهش کردم پیش ما بماند اما خانم بچههایش چشم به راهش بودند.
موقع خداحافظی پیشانیام را بوسید و گفت: «نرگس جان! راستی تولدت مبارک، امسال چه خوبه که تولدت افتاده تو این ماه!»
خندیدم و گفتم: «آره همینطوره.
دقت کردی بهترین اتفاقات قشنگ زندگی آدم هم توی همین ماه میافته؟»
_راست میگی. تا به حال بهش فکر نکرده بودم. بهترین جهشها و پیشرفتهایی که تو زندگی برای آدم پیش میاد توی این ماهه.
از خدا میخوام توی این ماه بهترین اتفاقات رو برات پیش بیاره.
و با نگاه مهربانش بدرقهام کرد و رفت.
آن لحظه نفهمیدم در نگاهش چه حرف عمیقی نهفته است! فکرش را هم نمیکردم باید روزی در همین ماه و در باعظمتترین دقایق آن، شاهد پرکشیدنش باشم.
✍🏻رضوانه دقیقی ۱۳۹۹/۱۲/۲۵
🩺🌹
🏴🕊
حمید متولد سال ۱۳۴۷ بود. پس از انقلاب، همزمان با شروع جنگ تحمیلی، در گردان جعفر طیار و گردان ایثار، سالها در دفاع از این میهن اسلامی در جبهههای نبرد حضور داشت. در عملیات خیبر و بدر مجروح شد و به درجه جانبازی ۴۵ درصد نائل آمد.
پس از آن، در شرکت فولاد کاویان مشغول به کار شد و در همین شرکت دوره بهداری را گذراند و بعد از چندین سال به ریاست درمانگاه این شرکت منصوب شد.
حمید قنادپور پس از بازنشستگی در این شرکت، به کرج نقل مکان کرد و باتوجه به گذراندن دورههای تخصصی بهداری در بیشتر مواقع به سراغ همرزمان خود رفته و به مشکلات پزشکی آنها رسیدگی میکرد.
پس از پیدایش داعش جنایتکار در سوریه، تلاش فراوانی برای حضور در این میدان نبرد داشت؛ اما به دلیل جانبازی، اجازه حضور در این میدان به وی داده نمیشد تا این که پس از دو سال تلاش، موفق شد از طریق سپاه قدس در بخش بهداری یکی از بیمارستانهای سوریه جذب شود.
او باتوجه به سوابق دوران دفاع مقدس علاوه بر بهداری، در زمینههای نظامی نیز به همرزمان خود کمک میکرد و در مناطق عملیاتی حضور فعالی داشت.
این شهید والا مقام در سال ۱۳۹۴ پس از دوسال، به ریاست بیمارستان «الحاضر» (یک بیمارستان بینراهی در سوریه)، منصوب شد. بیشتر مجروحان شهرهای مختلف سوریه به این بیمارستان منتقل میشدند و به همین جهت آن مکان از موقعیت حساسی برخوردار بود.
حمید قنادپور علاوه بر سِمَت ریاست این بیمارستان، فرمانده تیپ زینبیون و فاطمیون نیز بود و همین امر مسئولیتهای وی را سنگینتر میکرد.
او به دلیل شرایط جانبازی، نمیتوانست هیچ وسیله سنگینی را جابهجا کند اما به نقل از یکی از همرزمانش در سوریه، روزی در یکی از عملیاتهای سنگین، تعداد زیادی از مدافعان حرم مجروح شدند که آنها را به بیمارستان الحاضر انتقال دادند و چند روز بعد حمید قنادپور در تماسی تلفنی گفته بود که این بیمارستان مورد هدف قرار گرفته و موقعیت بحرانی دارد و درخواست نیروی پشتیبانی کرده بود اما زمانی که نیروهای کمکی به بیمارستان رسیدند، مشاهده کردند که بیش از ۵۰ مجروح توسط ایشان از زیر آوار بیرون کشیده شده و به جای امنی منتقل شدهاند. این قدرت و انرژی در کنار روحیه ایثارگری و شهادتطلبی، تنها مختص بزرگ مردانی است که شهادت را سعادت دانسته و برای دفاع از حرم و حریم اهل بیت(علیهم السلام) و حفظ جان همرزمانشان، از جان می گذرند.
🩺🌹
آرزویش این بود که کنار شهید مصطفی رشیدپور به خاک سپرده شود. همیشه به دوستانش میگفت: «مرا اینجا دفن کنید. اینجا جای منست.» آخر هم به آرزویش رسید.
🩺🌹
🕊
نحوه شهادت🕯
حمید برای بازسازی و احیای یک بیمارستان صحرایی بین شهرهای تدمر و حلب سوریه که به تازگی از دست داعش آزاد شده بود، اعزام شد.
به همراه چندین گروه در آن بیمارستان مشغول پاکسازی و بازسازی بودند که یکی از گروهها در تله انفجاری گرفتار شده و تعداد زیادی از مدافعان حرم به شهادت رسیدند. اما دقایقی بعد از آن، حمید قنادپور به همراه تعدادی دیگر در تله انفجاری دوم گرفتار شدند. او که متوجه مین حسگر شده بود برای آسیب دیدن کمتر همرزمان خود، مین را با ضربه پا از محل مورد نظر دور کرده که همین امر باعث شده وی نسبت به سایر مدافعان حرم آسیب بیشتری دیده و دچار سوختگی کامل شود.
این شهید والامقام تا آخرین لحظه از زندگی خود روحیه ایثار و شهادتطلبی داشته و جان خود را در راه دفاع از حرم اهل بیتعلیهمالسلام و همرزمانش فدا کرد.
حمید قنادپور شب نوزدهم رمضان مجروح شد. در روز بیست و یک رمضان به کما رفت و در شب بیست و سوم ماه رمضان ۱۳۹۶ هجری شمسی در حمص سوریه به درجه رفیع شهادت نائل آمد که این نوع شهادت در چنین روزهایی از بزرگترین آرزوهایی بود که او بیش از ۳۰ سال از خدای خود طلب میکرد.
🩺🌹
🕊🏴
نقل از دختر بزرگوار شهید قنادپور 🎤
پدرم در شرکت فولاد کاویان کار میکرد. هرسال در قسمتهای مختلف مشغول بود اما سالهای آخر در درمانگاه به عنوان بهیار فعالیت داشت.
از پزشکان آنجا خیلی چیزها یاد گرفت و تجربه کسب کرد. بعد از آن هم مطالعات طبیاش را زیاد کرد. طوری که یک دکتر همه چیز تمام شده بود. هرکس مشکلی برایش پیش میآمد از پدرم راهنمایی میخواست.
از آنجایی که جانباز بود خیلی زود بازنشست شد و چون رفیقانش شهید شده بودند همیشه حسرت میخورد و میگفت: «کاش من هم همون موقع شهید میشدم...»
پدرم خیلی درد میکشید. خانه ما در اهواز بود. بهخاطر هوای آلودهی آنجا چندوقت فقط با اکسیژن نفس میکشید. دکترها تجویز کرده بودند که باید به شهری برود که هوایش خوب باشد. این شد که بعد از بازنشستگیاش درسال ۸۸ ما به کرج مهاجرت کردیم.
داخل پایش ترکش داشت. درد دیسک کمر هم به جای خودش. کاسهی سرش هم شکسته بود و این باعث سر دردش میشد. دکترها برای درمانش کاری نمیتوانستند بکنند جز دادن قرص اعصاب.
او هم میگفت: «قرص اعصاب بخورم باید کلا خواب باشم؛ نمیشود که! شما پدر میخواهید!» برا همین قرصها را نمیخورد و درد را تحمل میکرد.
پای چپش کلا بیحس بود. خیلی درد میکشید ولی هیچوقت شکایت نکرد. نمیگذاشت کسی بفهمد که چه دردی دارد با اینهمه همیشه شوخ طبعیاش سرجایش بود.
قضیه سوریه که پیش آمد تصمیم گرفت برود. به او اجازه رفتن نمیدادند. خیلی اصرار داشت. کلی تلاش کرد. به همه میگفت برایم دعا کنید تا بشود بروم.
بالاخره رفت و در بیمارستان حلب مشغول بهکار شد تا روزی دومین شهید پزشک جامعهی بسیجی شود.
🩺🌹
دنیا قفسی بود برای نفس تو
از خاک گذشتی دم آخر، به سلامت
مانند جوانان حرم خوب گذشتی
از خویش گذشتی، تن پر درد، به سلامت
مهمان دمشقی، قدم آخر عشقی
راهت به بهشت است، عزیزم به سلامت
🩺🌹
خاطراتی از معصومه خانم و نرگس خانم خواهران بزرگوار شهید قنادپور، هدیه به سیروز سیشهید👇🏻👇🏻
وصیت شهید قنادپور به فرزند برومندش📝
🩺🌹
🏴🕊
در آبان ماه سال۹۵ پس از درگیریهای زیاد با تکفیریها در غرب حلب، با تنی خسته و پر از خاک، بعد از دوازده شبانهروز آتش سنگین، فرصتی شد از خط اول به عقب بیاییم تا بتوانیم کمی استراحت و حمام کنیم.
بدن درد زیادی داشتم چون جنگ با جبهه النصر و داعش خیلی سنگین بود و فشار زیادی به ما تحمیل کرده بود ولی با لطف خدا و همت شهدا و رزمندگان مدافع حرم، بر دشمن پیروز شده بودیم.
به اصرار فرمانده عملیات قرارگاه، به مقر عملیات در عقبه رفتم. هوا خیلی سرد بود. نه برق بود و نه آب گرم جهت استحمام. مجبور شدم لباسی بردارم و به مقرّ بهداری لشکر زینبیون بروم. خدا خدا میکردم شرایطی باشد تا بتوانم حمام کنم و لباسهایم را بشویم. بهداری در یکی از منازل روستایی بهنام خانات حلب بود.
وقتی در را کوبیدم حاج حمید قنادپور در را باز کرد. من را در آغوش گرفت و تحسین کرد و خسته نباشید گفت. من از دیدن حمید خیلی خوشحال شدم. او گفت: «چه خبر حاجی جان؟!» گفتم: «الحمدلله تونستیم در منطقه عملیاتی دشمن رو شکست بدهیم و خط رو تثبیت کنیم.» خیلی خوشحال شد. گفتم: «حمید جان! آب حمامتون گرمه؟!» گفت: «گرمه ولی اگر گرمم نباشه برات گرمش میکنم.» و من را به داخل مقرّ بهداری دعوت کرد. رفتم یک دوش آب گرم گرفتم و لباسهای خودم را شستم. ساعت حدود ده شب بود. حمید اتاق خودش را گرم کرده بود و برای من پتویی بهشکل پشتی گذاشته بود. با محبت و با صمیمیت تمام، مثل زمان جنگ و جبهه هشت سال دفاع مقدس برایم شام درست کرد. با هم شام خوردیم و کلی گپ زدیم. وقتی خواستم بروم نگذاشت و گفت: «امشب باید پیشم بمونی و استراحت کنی.»
خلاصه با اصرار حاج حمید آنجا ماندم. از شدت خستگی خوابم برد. حدود ساعت سه و نیم شب از خواب پریدم. دیدم حاجی در حال خواندن نماز شب است. آنهم با چه شور و حالی. مشخص بود دارد خودش را برای شهادت آماده میکند.
همرزم شهید🎤
🩺🌹
🏴🕊
خاطره یکی از برادران رزمنده از شهید حمید قنادپور 🎤
روز ١٣ رجب بود. عملیات سنگینی انجام شده و کلی شهید و مجروح داده بودیم. به قدری حال بچهها خراب بود که حوصلهی هیچ چیز را نداشتیم. همان موقع یکی از بچهها گفت: «بریم بیمارستان الحاضر، مجروحان رو ببینیم. شاید بچهها اونجا باشن یکم حالمون عوض شه!»
رفتیم بیمارستان. به قدری مجروح و زخمی در آنجا زیاد بود که ما هم بسمالله گفتیم و شروع کردیم به کمک کردن.
بعد از چندین ساعت که مجروحان را سر و سامان دادیم نشستیم تا استراحت کنیم.
همانجا بود که اولین بار حاجی قنادپور را دیدم. تعریف شوخ بودنش را زیاد شنیده بودم ولی این اولین بار بود که از نزدیک میدیدمش.
آن شب دکتر حال خوبی نداشت. معلوم بود در فکر این است که چرا جا مانده و شهید نشده!
با او احوال پرسی کردم و گفتم: «حاجی ما شنیدهایم شما خیلی شوخطبع هستی و ما آمدهایم تا با بچهها در شب میلاد امام علی کمی حالمون خوب بشه. شما هم مثل اینکه حال خوشی ندارین!»
ناگهان حاجی بلند شد و رفت توی داروخانه. کمی که گذشت دیدیم با لباس روحانیت آمد بیرون.
دقیقا شبیه به خودش که یک چشمش اشک بود و یک چشمش خنده ما هم همان حال را پیدا کردیم.
آن روز با کارهای او شاد شدیم. اما ته دلمان غصهی اینکه چرا جاماندهایم مانده بود.
حالا ما هنوز هم جا ماندهایم اما آن حاجی، آن دکتر، و آن پرستار غصهی دلش واقعی بود.
در روز میلاد مولا امیرالمومنین علیهالسلام، برات شهادتش را از خود مولا گرفت و در شب شهادت ایشان به وصالش رسید.
خوشابه حالش
بدا به حال ما
🩺🌹
ای شهید!
حالا که میهمان دائمی سفره حضرت اربابی، اشکهای ما درماندگان، عاجزان و جاماندگان از زیارت مولایمان را ببین. برایمان دعا کن. دلتنگیم. این دوری دارد ما را از پا درمیآورد...
🩺🌹
هادی کجباف که شهید شد حمید گفت: «به خدا دیگه نمیتونم این دنیا رو تحمل کنم.»
سر نمازهایش گریه میکرد و میگفت: «خدایا دیگه کسی نمونده واسم. من دیگه مال این دنیا نیستم. موندنم همه رو اذیت میکنه! ببر منم پیش هادی.» اینقدر خالصانه و بیریا گریه میکرد و اشک میریخت که بالاخره خدا خریدش.
🩺🌹
وصیتنامه صوتی شهید📱
🩺🌹
آخرین صحبتهای شهید مدافع حرم حمید قنادپور🎙
🩺🌹
آرام و روان و نرم و سنجیده رَوَد
ما نالهکنان و یار نشنیده رَوَد
یک عمر گذشت و عاقبت فهمیدیم
از دل نرود هر آنکه از دیده رَوَد!
🩺🌹
و اینک در چهارمین سالروز شهادت آن مرد بزرگ گلبرگهای صلواتمان را نثار روح آسمانیاش خواهیم کرد...
امید که از خزانه کرامتش نصیبی از آنِ ما گردد.
🩺🌹
و این بضاعت ناچیز با احترام تقدیم شد به خانواده معظم و بزرگوار شهید مدافع حرم حمید قنادپور🌹
🩺🌹
مهربانا، تو چه آرام و خرامان رفتی
بال بُگشودی و در خیل شهیدان رفتی
چشم در راه تو ماندند یتیمان دمشق
لیک وقت سفرت آمد و رقصان رفتی
#شهید_حمید_قنادپور
✍🏻 فاطمه شعرا
از خداوند بزرگ میخواهم شهادت در راه حق را به ما عطا کند ...
روح شهید قناد پور شاد باشد..