شهید عبدالمهدی مغفوری
🕊
نام و نام خانوادگی: عبدالمهدی مغفوری
تولد: ۱۳۳۵/۱۱/۵، روستای سرآسیاب فرسنگی، کرمان.
شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۵، جزیره امالرّصاص، عملیات کربلای ۴.
گلزار شهید: گلزار شهدای کرمان.
🏴🕯
💠
✍🏻مرضیه جلالوند ۱۴۰۰/۲/۱۰
👩🏻💻زهرا مبینی کیا
🏴🕯
🕊
📚 *طنین اذان در ملکوت*
هم رفیقم بود و هم فرماندهام. اما بیش از همه اینها، او مراد بود و من مریدش...
حقا که توصیف زیبای عارف شهدا، برازنده شخصیت بلند مرتبهاش بود. در کنار همه ویژگیهای بارز شخصیتیاش، علاقه و توجه عجیبی به اذان داشت.
انگار وقتی ندای ملکوتی اذان پخش میشد، روحش پرواز میکرد به جایی دیگر. چند لحظهای مکث میکرد و به سرعت مهیای اقامه نماز میشد.
برایش فرقی نمیکرد در خط مقدم باشد یا در جلسه فرماندهی. به محض اینکه صدای اذان را میشنید جانمازی که همیشه در جیبش بود را گوشهای پهن میکرد و به نماز میایستاد.
حتی در یکی از جلسات مهم که بعضی از مدیران رده بالا حضور داشتند به محض شنیدن صدای اذان همانجا گوشهای از اتاق، مشغول اقامه نماز شد.
البته این حرکت به مذاق بعضی از افراد حاضر در جلسه خوش نیامد، اما برایش مهم نبود. اصلا انگار در این دنیا نبود.
همیشه به من میگفت: «کاش مثل زمان تولد، وقتی با این دنیای فانی وداع میکنیم و در عالم باقی متولد میشویم هم، ندای ملکوتی اذان در گوشمان زمزمه شود.»
و من همیشه با لبخندی از کنار این حرفش به سادگی میگذشتم.
تا اینکه دچار بیماری سختی شدم و پزشکان از بهبودی من قطع امید کردند. یک روز حاج مهدی با یک دسته گل سرخ به عیادتم آمد. وقتی نظر پزشکان را به او گفتم اشک در چشمانش حلقه زد. لیوانی را برداشت آن را تا نیمه آب کرد و چیزی زیر لب خواند و به آب داخل لیوان دمید. پارچه سبزی را از جیب پیراهنش درآورد و با آب لیوان خیس کرد و نم آن را بر لبان من کشید و در آخر زمزمه کرد: «به حق دختر سه سالهی حسین…»
روز بعد در عالم رؤیا خودم را در صحنهی کربلا دیدم. دختر بچهای سمتم آمد و من قمقمهام را به او دادم. او آن را گرفت و فقط لبهای خشکش را تر کرد و دوباره به سوی خیمهها رفت؛ اما سواری دختر بچه را با سیلی زد. هرچه تقلا کردم به کمکش بروم نتوانستم. یکباره از خواب پریدم و از همان لحظه حالم خوب شد و بهبود یافتم.
کمی بعد از مرخص شدنم از بیمارستان، حاجی شهید شد. وقتی بدن مطهرش را برای تشییع به زادگاهش بردند هر طور بود خودم را رساندم تا در مراسمش شرکت کنم.
شهادت بهترین رفیقم برایم خیلی سخت بود. گوشهای در کنار قبر نشسته بودم و گریه میکردم. وقتی بدن مطهرش را درون قبر گذاشتند به محض اینکه برای وداع آخر روی صورتش را کنار زدند چند نفری که در کنار قبر بودیم با بهت و حیرت تمام دیدیم لبهای شهید تکان میخورد. صورتمان را که نزدیک بردیم دیدیم در حال اذان گفتن است.
و چه زیبا آرزوی شهید عبدالمهدی مغفوری محقق شد.
اذان ولادت در عالم باقی را، خودش زمزمه کرد.
✍🏻مرضیه جلالوند ۱۴۰۰/۲/۱۰
🏴🕯
🕊
عبدالمهدی مغفوری در روز پنجم بهمن ماه ۱۳۳۵ در روستای سرآسیاب فرسنگی شهر کرمان متولد شد. پدرش برای دل مردم روضه میخواند و مخارج زندگی را از پشت دار قالیبافی فراهم میکرد. عبدالمهدی در سایه چنین خانوادهای رشد کرد و تحصیلات ابتدائی و متوسطه را در کرمان به پایان رساند.
آنچه در این دوران او را از دیگر همسن و سالانش متمایز میکرد، پایبندیاش به دینداری بود. او بعد از کسب دیپلم ریاضی، برای ادامه تحصیل در رشته برق، وارد انستیتو برق کرمان شد و فوقدیپلم گرفت. با پایان تحصیل به سربازی فراخوانده شد.
🏴🕯
🕊
بدترین و تلخترین دوران زندگی شهید، دوره خدمت و سربازی او بود. برحسب وظیفه در سال ۱۳۵۶ به خدمت سربازی رفت و با سپری کردن دوره آموزش خود در پادگان آموزش لشگرک تهران، به عنوان درجهدار در مخابرات، در سِمَت متصدّی تلفن شروع به کار کرد.
به دلیل رفتار و روحیه تواضعی که داشت دوستان زیادی اعم از سرباز و درجهدار را به سوی خود جلب کرده و همگی تحت تاثیر او قرار گرفتند.
عبدالمهدی جزء اولین کسانی بود که به ترک خدمت و فرار از پادگان همت گماشت و به دستور امام خود لبیک گفت و پس از ترک خدمت، به صفوف فشرده مردم انقلابی پیوست. با اینکه به دلیل فرار از خدمت سربازی، رژیم پهلوی حکم اعدام او را صادر کرده بود اما او در جریان انقلاب و تظاهرات خیابانی با بچههای حزباللهی مرتب در حال فعالیت بود و به جمعآوری و تکثیر و پخش نوارهای حضرت امام میپرداخت.
🏴🕯
🕊
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به دستور امام به پادگان برگشت و با اتمام دوره نظام وظیفه، کارت پایان خدمت خود را از نظام جمهوری اسلامی دریافت کرد.
بعد از بازگشت به کرمان در سال ۱۳۵۸ فعالیتهای اجتماعی و سیاسی خود را در نهادهای انقلابی کرمان ادامه داد. از جمله این فعالیتها عضویت در ستاد نماز جمعه کرمان و پیشنهاد تدوین اساسنامه آن بود. او پیشنویسی به این منظور تهیه کرد که مورد تأیید و تصویب اعضای ستاد قرار گرفت.
🏴🕯
🕊
در خردادماه ۱۳۵۹ به سپاه پاسداران پیوست و پس از چندماه خدمت در حفاظت سپاه، بهدلیل کارایی و استعداد و لیاقتش به عنوان مسئول روابط عمومی سپاه پاسداران زرند منصوب شد.
با آغاز جنگ، تلاشش برای حضور در میدانهای نبرد و سازماندهی نیروها در استان کرمان، از او چهرهای مخلص و دلپذیر ساخت. به طوری که در موقعیتهای گوناگون و در پستهای مدیریتی به خوبی میدرخشید.
🏴🕯
🕊
در سال ۱۳۶۳ به فرماندهی سپاه پاسداران شهرستان سیرجان منصوب شد و در طول دو سال خدمت، تحولات بسیار چشمگیری در سطح شهر سیرجان ایجاد کرد. او مدتی در کردستان بود.
در سال ۱۳۶۴ در عملیات «والفجر ۸» بهدلیل بمبارانهای شیمیایی دشمن بعثی، از ناحیه کمر و پا به شدت مجروح شد و در همین زمان مسئولیت واحد بسیج سپاه پاسداران استان کرمان را پذیرفت.
🏴🕯
🕊
حاج عبدالمهدی مغفوری در جبهه جنوب، در منطقه دشتعباس، با سمت مسئول تبلیغات لشکر ۴۱ ثارالله، به فرماندهی شهید حاج قاسم سلیمانی، مشغول فعالیت شد.
در عملیات کربلای ۴ هم علاوه بر سخنرانی، در کارهای ستادی و تجهیز نیروها و پشتیبانی و خدمترسانی و هدایت آنها تا منطقه عملیاتی، فعالیت میکرد. مسئولیت او در این عملیات تجهیز و هدایت قایقها تا نزدیک منطقه عملیاتی بود و از آنجا که این عملیات با سختی و دشواری روبرو شد، نیروها مجبور به بازگشت به خرمشهر شدند و سرانجام در حالی که معاونت ستاد لشکر ۴۱ ثارالله را بر عهده داشت در همین عملیات، در اثر بمباران منطقه توسط هواپیماهای دشمن، به شهادت رسید.
🏴🕯
🕊
💠 از جبهه برمیگشت. نیمههای شب بود. یک ساعت مانده به اذان صبح، وسط جاده سیرجان_کرمان، به راننده اتوبوس گفت: «همینجا نگه دار!» راننده اتوبوس گفت: «اینجا وسط بیابان چکار داری؟!» عبدالمهدی گفت: «اشکال ندارد. نگه دار من پیاده میشوم و شما برو» راننده عبدالمهدی را پیاده کرد و رفت.
دوستانش که از خواب بیدار شدند از راننده خواستند برگردد. وقتی برگشتند دیدند او دارد وسط بیابان نماز شب میخواند.
💠یکبار بچهها به او گفته بودند: «آقای مغفوری یک کاری که در راه خدا و فقط برای خدا انجام دادی، برای ما تعریف کن!» او هم گفته بود: «یک روز در ماشین قرآن گوش میکردم. قاری قرآن آیه سجده واجب را خواند. من در بیابان پیاده شدم به خاک افتادم و خدای بزرگ را سجده کردم درحالی که بعضیها عبور میکردند و خیال میکردند من دیوانه شدهام.»
مدیر گلزار شهدای کرمان🎤
🏴🕯
🕊
*زهرا سلطانزاده همسر شهید عبدالمهدی مغفوری* 🎤
🌺عبدالمهدی با یک موتور با لباس خاکآلود از مأموریت برگشته بود. با همان لباس آمد خانه ما تا از مادرم، من را خواستگاری کند. مادر و پدرم برای ازدواج من خیلی سختگیر بودند. او در جلسه اول آشنایی فقط قرآن میخواند و مادرم از تلاوت او بسیار خوشش آمده بود و به من گفت: «آقای مغفوری مرد زندگی است.»
🌺وقتی ازدواج کردیم جهیزیه من تقریباً از وسایل قیمتی بود و عبدالمهدی که متوجه شد از من خواست ظروف، پردهها و قالیها را تعویض کنیم. با درآوردن پردههای خانه، موافقت کردم. عبدالمهدی روی قالیهای خانه نمینشست. میگفت: «نشستن روی این قالیها من را از یاد محرومان غافل میکند. او یک فرش ساده مانند حصیر تهیه کرده بود و یک گوشه خانه گذاشته بود و زمانی که در خانه بود روی این فرش مینشست.
🌺 مسئول تبلیغات جبهه بود و بیشتر در پشت جبهه خدمت میکرد و در سخنرانیهایی که در مجالس، دانشگاهها، و مساجد انجام میداد عده زیادی را راهی جبهه میکرد. یادم هست یک سخنرانی در دانشگاه انجام داد. بعد از آن سخنرانی تقریباً کل دانشگاه و اساتید آن عازم جبهه شدند.
🌺هیچ وقت در زندگی احساس کمبود چیزی را نداشتم. همه زندگی ما در یک اتاق خلاصه میشد که در خانه عموی ایشان ساکن بودیم. از هر وسیلهای که داشتم استفاده بهینه میکردم مثلاً از چمدان به عنوان میز و ... تمام وسایلمان در یک اتاق بود و وقتی دوستانش به دیدارش میآمدند، همراه با بچهها در محوطه حیاط خانه قدم میزدم.
🏴🕯
🕊
🌺همکارانش میگفتند در محل کار زودتر از همه میآمد و دیرتر از همه میرفت و در هفته چند ساعت برای خود "کسر کار" میزد. وقتی از او سؤال میشد: «شما از همه زودتر میآئید و از همه دیرتر میروید، چرا کسر کار؟!» در جواب میگفت: «در حین کار احتمال میرود یک لحظه ذهنم به سمت خانه، همسر و یا فرزندم رفته باشد، وقت کار، من متعلق به بیتالمال هستم و حق استفاده شخصی ندارم.»
🌺 او در حین قرآن خواندن فقط جسمش در خانه بود. یک روز دخترم فاطمه در حین قرآن خواندن پدرش، هر چه از کول و کمر او بالا رفت و پدرش را صدا زد او اصلاً متوجه نشد. اعتراض کردم و گفتم: «درست است که قرآن میخوانی ولی جواب فرزندمان که این همه شما را صدا کرد را میدادی!» و او در جواب گفت: «من اصلاً متوجه حضور فرزندمان نشدم.»
🌺عبدالمهدی به پدر و مادر خیلی احترام میگذاشت و علاقه وافری به آنها داشت. هرگز در جلوی پدر خواب نبود. یک روز که پدرشان برای خواب میخواستند به منزلمان بیایند، عبدالمهدی خیلی خسته بود و میگفت: «باید بنشینم تا خوابم نبرد که اگر پدر آمد من جلوی ایشان خواب نباشم.» پدر ایشان آمد و جای پدر را انداخت. بعد از اینکه پدر خوابید عبدالمهدی خوابید. همیشه در مقابل پدر و مادر دو زانو مینشست و هر وقت به دیدن آنها میرفت دستشان را میبوسید و وقتی هم خداحافظی میکرد باز دست آنها را میبوسید.
🌺وقتی به خرید میوه و سبزی میرفتیم عبدالمهدی میوهها را جدا نمیکرد. هر چه به دستش میرسید را داخل پاکت میگذاشت. میگفتم: «چرا میوههای خوب را انتخاب نکردی؟!» در جواب میگفت: «آن میوه فروشی که پول بابت اینها داده گناهی ندارد.»
🏴🕯
🕊
🌺یکی از روزهای ماه مبارک رمضان مهمان داشتیم. مادرم من هم مریض شده بود و در بیمارستان بستری بود. من از این قضیه خبر نداشتم. وقتی مهمانها رفتند عبدالمهدی به من گفت: «آماده شو باید جایی برویم!» رفتیم بیمارستان. اول من به داخل بیمارستان پیش مادرم رفتم. قرار بود که فردای آن روز مادرم را به خاطر عارضه قلبی عمل کنند. آمدم بیرون تا عبدالمهدی برود. او بالای سر مادرم دعایی خوانده بود و بعد برگشتیم خانه. فردای آن روز حال مادرم خیلی خوب شده بود و گفت: «من نیاز به عمل ندارم.»
وقتی آزمایشها و عکس را دوباره تکرار کردند اثری از آن بیماری نبود. مادرم همانجا به من گفت: «وقتی عبدالمهدی آن دعا را بالای سرم خواند حالم دگرگون شد انگار که دیگر مریض نبودم.»
🌺عبدالمهدی یک عارف تمام بود. او نمازهایی میخواند که من ساعتها متحیّر میماندم. در سجدهها و قنوتش دعای کمیل میخواند و دائمالوضو بود. یادم میآید در یک عملیات، شیمیایی شده و دو دستش پر از آبله و زخم بود. وقتی با پماد، زخمها را چرب میکرد دوباره برای هر وضو با آب و صابون چنان روی زخم میکشید که من وقتی سئوال میکردم: «دستان شما درد ندارد؟!» در پاسخ میگفت: «هیچ دردی احساس نمیکنم.» او در یک عالمی بود که درد زخمهای دستانش را هم متوجه نمیشد.
🌺آخرین باری که برادرم به جبهه میرفت عبدالمهدی به من گفت: «تا می توانی برادرت را ببین. او از این سفر دیگر برنمیگردد و شهید میشود» همین طور هم شد.
🌺دفعه آخری که رفت دیگر برنگشت. قبل از رفتن به من گفت: «زهرا! هر دفعه که جبهه رفتم شما رفتید زرند خانه مادرتان. این دفعه در خانه بمان. شما دیگر باید عادت کنید که تنها از عهده زندگی خود برآیید.»
من حرفهایش را جدی نگرفتم. ولی او داشت وداع آخر را انجام میداد. من به خانه مادر نرفتم تا اینکه خبر شهادت عبدالمهدی را برایم آوردند.
🏴🕯
🌺وقتی پیکر مطهرش را آوردند من اصلاً توی این دنیا نبودم. نمیخواستم نبودنش را قبول کنم. مادرم میگفت: «وقتی بالای سرش بودم دیدم او سوره کوثر میخواند. اول فکر کردم اشتباه میکنم. بعد که دقت کردم دیدم لبهای شهید تکان میخورد و میگوید:"انا اعطیناک الکوثر".»
حتی در سردخانه بعد از ۸ روز یکی از اقوام صدای اذان گفتنش را شنیده بود.
🏴🕯
🕊
فرازی از وصیتنامه شهید خطاب به همسرش📝
بسم الله الرحمن الرحیم
همسر عزیزم زهرا خانم سلام!
امیدوارم در راه انجام وظایف و تکالیف شرعی و الهی خودت موفق و مؤید باشی. بنده اعتراف میکنم که در این مدت زندگی، شوهر خوبی برای تو نبودهام و اینک امیدوارم که از خطاهایم درگذری و اشتباهاتم را نادیده بگیری و از خداوند بزرگ برایم درخواست آمرزش بنمایی و تو خود میدانی، برایت در این مدت روشن شد که آنچه برای بنده مهم بوده عمل به تکلیف شرعی و انجام وظیفه بود، اگرچه در انجام آنها کوتاهی میکردم ولی حداقل در صحبتهایم این مطلب واضح و روشن بود و لذا تنها چیزی که از تو میخواهم این است که به وظایف شرعیت عمل نمائی و آنگونه باشی که خداوند متعال و نبی مکرم اسلام و ائمه معصومین سلام الله علیهم اجمعین خواستهاند و بکوش که بچهها هم همینگونه بار بیایند (البته این سفارش بنده حقیر به تمام خواهران و برادران ایمانیم هست).
🏴🕯
تا چه حد فرق میان من و تو بسیار است
حال تو وقت اذان آه، چه بیتکرار است
به غبار دل من هم بچشان طعم نماز
خوش نمازی که تو را بال بهجای بار است
#_شهید_عبدالمهدی_مغفوری
✍🏻 فاطمه شعرا