شهید مرتضی حسین پور (حسین قمی)
🍎🍎
نام و نام خانوادگی: مرتضی حسینپور
تولد: ۱۳۶۴/۶/۳۰، شلمان، شهرستان لنگرود، استان گیلان.
شهادت: ۱۳۹۶/۵/۱۶، دیرالزور، سوریه.
گلزار شهید: گلزار شهدای شلمان.
🕯🕊
💠
✍🏻رضوانه دقیقی ۱۴۰۰/۲/۳
👩🏻💻مطهره سادات میرکاظمی
🕯🕊
🍎🍎
📚 *بگذار امّوهبت باشم*
مادر به فدایت علی کوچکم! به خانه خودت خوش آمدی!
عزیز دردانهی من! حتما بابامرتضی هم از به دنیا آمدنت خوشحال است. چه خوب شد که خدا بعد از رفتن او، تو را به من هدیه داد تا تنهائیهایم را پر کنی.
میوه دلم! امشب، اولین شب تنهائی من و توست. تو هم باید کمکم به نبودن بابامرتضی عادت کنی.
اما نه! خیلی هم تنها نیستیم! نگاه کن جان دلم! وقتی تو را در آغوش میگیرم بوی عطر بابامرتضی در اتاق میپیچد.
زیبارویم! کاش میدیدی تا همین پنج ماه پیش چطور برای دیدنت لحظهشماری میکرد!
ساکش را خودم بستم و راهیاش کردم. قول داد که خیلی زود برگردد. به قولش هم وفا کرد. اما چه فایده! دیگر نمیتوانستم برق خوشحالی چشمانش، وقتی که در گوشَت اذان و اقامه میگوید را ببینم.
اینطور نگاهم نکن جان مادر! من خستهام. از همه هستیام گذشتهام. تنها دلخوشیام برای زنده ماندن، دیدن روی ماه تنها یادگار مرتضایم بوده و بس؛
و حالا تو با آمدنت مرا به آرزویم رساندهای!
عشق همیشگیام! من به بابا مرتضی یک قول دادهام. قول دادهام پیش چشمانم، بزرگ که شدی و قد کشیدی؛ قامت رعنایت که از من دلبری کرد؛ خوب که عاشقت شدم؛ خودم لباس جهاد بر تنت کنم؛ اسلحه به دستت بدهم؛ اینبار برای تو ساک ببندم، پیشانیات را ببوسم، از زیر قرآن بگذرانمت و راهیت کنم!
میخواهم وقتی غریو رجزخوانیت در کوچههای مدینه میپیچد؛ فریاد «أنا محب الزهرا» یَت را از عمق جانم بشنوم. آن وقت است که بابامرتضی هم به آرزویش میرسد.
جانکم! پاره تنم! دار و ندارم! برایم خیلی سخت است؛ اما بگذار من امّوهبت باشم.
✍🏻رضوانه دقیقی ۱۴۰۰/۲/۳
🕯🕊
🍎🍎
مرتضی حسینپور شلمانی، روز ۳۰ شهریور ۱۳۶۴ در روستای شلمانِ لنگرود به دنیا آمد. پدر او پاسدار و مادرش نیز معلم بود. دوره تحصیلش را در قم گذراند. او سال ۱۳۸۳ در کنکور سراسری دانشگاهها شرکت کرد و با وجود قبولی در رشته مهندسی الکترونیک دانشگاه آزاد ساوه در دانشکده امام علی(علیه السلام) نیروی قدس سپاه پاسداران به تحصیل مشغول شد.
🕯🕊
🍎🍎
اولین تجربیات جهادیاش با حضور در مرزهای غربی کشور در استان ایلام اتفاق افتاد. او نام جهادیِ «حسین قمی» را برای خود برگزید. مرتضی در ۲۱ سالگی بعد از پایان دورهی کاردانی، با توجه به شرایط حساس منطقه و اشغال عراق توسط آمریکا، داوطلبانه به همراه تعدادی از دوستانش دوره جهادی را ترک کرد و به عنوان مستشار ایرانی وارد عراق شد و تا زمان شهادتش، جز ایام معدودی که سرجمع به شش ماه هم نرسید، حدود یازده سال، در منطقه حضور داشت و به مأموریتهای سخت مشغول بود.
در این مدت، از نظر نظامی بسیار رشد کرد تا جایی که به یکی از فرماندهان نابغهی محور مقاومت در عراق و سوریه تبدیل شد.
🕯🕊
🍎🍎
مناطق تحت کنترل داعش را به خوبی میشناخت. سامرا را مانند فرزندش میدانست. به مناطق مختلف آن سر میزد و به نیروها درباره اندازه خاکریزها و محل استقرار نیروها مشورت میداد. کمربند دفاعی سامرا را در مدت کوتاهی طراحی کرد.
نبوغ و مجاهدتهای او به گونهای بود که فرماندهان به او لقب *حسن باقری زمان* را داده بودند.
🕯🕊
🍎🍎
مادر، دلش رضا نمیداد مرتضی به سوریه برود و جانش را به خطر بیاندازد. تا اینکه یک شب در رکعت آخر نماز مغرب و عشاء، احساس کرد فردی پاهایش را گرفته و میبوسد. مرتضی بود. با گریه التماس میکرد که مادر اجازه بدهد تا برود. آنقدر پاهایش را بوسید و گریه کرد تا رضایت مادر را گرفت...
🕯🕊
🍎🍎
مرتضی ارادت بسیاری به کریمه اهل بیت سلاماللهعلیها داشت و به همین دلیل نام مستعار قمی را برای خود برگزید.
به گفته سردار حاج قاسم سلیمانی: «مرتضی اسمش را حسین گذاشت تا راه ارباب را ادامه دهد. در میدان نبرد هرچه بحران سختتر میشد، شجاعت، قدرت، احاطه و اداره حسین بر بحران نیز بیشتر میشد. این جوان سن زیادی نداشت، اما با سن کمش توانست تاثیر شگرفی داشته باشد.»
🕯🕊
🍎🍎
*شهید حسینپور از زبان همسرش* 🎤
مرتضی دوست صمیمی برادرم بود. ۲۲ سال داشتم که اولین بار به خواستگاریام آمد. ابتدا جواب منفی دادم و نپذیرفتم. دلیل مخالفتم پاسدار بودنش بود. پدر و دو برادرم پاسدار بودند و سختیهای زندگی پاسداری و نبودنهای پدرم را لمس کرده بودم. میدانستم کسی که پاسدار است در خدمت نظام است و نمیتواند زیاد برای خانواده وقت بگذارد. این کمبود را خودم در زندگی شخصی حس کرده بودم و نمیخواستم فرزند آیندهام هم اینگونه باشد! برای همین مخالفت کردم. شش سال از آن موضوع گذشت و در این مدت، مرتضی تقریبا هر سه ماه یکبار از طریق برادرم درخواست آمدن به خواستگاری را مطرح میکرد و من مخالفت میکردم. بعد از شش سال به برادرم گفتم: «به مرتضی بگو بیاد تا یک بار خودم، رو در رو جواب منفی بهش بدم و بره.»...
🕯🕊
🍎🍎
برادرم در توصیف مرتضی میگفت: «مرتضی اهل نماز شبه و خیلی خیلی خیلی بخشنده است. اگه کسی ازش چیزی بخواد، شده میره قرض میکنه، خودش رو به زحمت میاندازه و به اون طرف قرض میده. خیلی چشم پاکه و اهل حلال و حرامه. و اصلا هم اهل غیبت و تهمت نیست.» من گفتم: «خب بگو شهیده دیگه!» داداشم گفت: «آره شهیده! شهید زنده!» من هم جواب دادم: «من نمیخوام حالا همسر شهید بشم. بگو بره خواستگاری کسی که بخواد همسر شهید بشه.» داداشم گفت: «نه اینجوری نگو. حالا هرکس که خوب باشه شهید نمیشه که...»
🕯🕊
🍎🍎
وقتی مرتضی با مادر و خواهرش آمد و او را دیدم دلم نیامد نه بگویم! صدای نفسهایش که به شماره افتاده بود را میشنیدم. آن حجب و حیا و متانتش را میدیدم. باور نمیکردم کسی که من را نمیشناسد اینقدر دوستم داشته باشد!
آنروز من هر شرطی را که برای مرتضی گذاشتم قبول کرد. گفتم اجازه نمیدهم به مأموریت بروی سرش را تکان داد. گفتم من خیلی اهل خرج کردن هستم هرچه که بخواهم باید برایم تهیه کنی! گفت باشد. هرچه گفتم قبول کرد و من بهانهای برای جواب رد دادن نداشتم.
ما اول خرداد ۹۳ عقد کردیم و ۲۳ بهمن همانسال جشن عروسیمان را گرفتیم.
سه روز بعد از عقد رفت مأموریت و تا زمان شهادتش مدام در مأموریت بود.
🕯🕊
🍎🍎
طی شش سالی که مرتضی برای خواستگاری از من میآمد و میرفت اتفاقات عجیبی برایش رخ داده بود. خودش برایم تعریف میکرد که: «اون روزها نماز شب میخوندم و میگفتم: خدایا فاطمه رو راضی کن. نماز مستحبی میخوندم و از خدا میخواستم تا کاری کند فاطمه راضی بشه. چندین بار پیش اومد که با موتور تنهایی به بیابانهای بیرون شهر میرفتم. راه میرفتم و تنهایی شروع میکردم به دعا خواندن. سقفم آسمون بود و زیر پام کویر. به خدا میگفتم خدایا چه کار کنم که این دختر راضی بشه؟ کمکم سکوت و تنهایی و صدای حیوانات و... من رو میگرفت و منو به فکر قبر و قیامت و... میانداخت. به جایی رسیدم که به خدا میگفتم من کی هستم؟ تو کی هستی؟ من قراره توی این دنیا چه کار کنم؟... فاطمه! این نه گفتنهای تو باعث شد من از یک عشق زمینی به عشق آسمونی برسم!»
بعضی اوقات به مرتضی میگفتم: «ای کاش زودتر به تو جواب مثبت داده بودم.» اما مرتضی میگفت نه تو من رو ساختی!»
🕯🕊
🍎🍎
بارها مجروح شد. جانباز ۱۵ درصد بود. وقتی به او گفتم: «میشه دیگه مأموریت نری؟! گفت: بله اگه این جانبازیم بشه ۷٠ درصد دیگه نمیرم.»
هر روزی که از زندگیمان میگذشت من در کنار مرتضی کاملتر میشدم.
🕯🕊
🍎🍎
اوایل ازدواجمان برای شهادتش دعا میکرد. میدیدم که بعد از نماز، از خدا طلب شهادت میکند. نمازهایش را همیشه اول وقت میخواند. نماز شبش هم ترک نمیشد. دیگر تحمل نکردم و از ترس اینکه مبادا شهید بشود آمدم و جانمازش را جمع کردم. به او گفتم: «وقتی نماز شب میخونی دل من میریزه. احساس میکنم دیگه حتما شهید میشی. میشه دیگه نماز شب نخونی؟!» حتی دیگر جلوی نماز اول وقت او را هم میگرفتم و میگفتم: «بذار ده دقیقه از اذان بگذره بعد برو نماز بخون.» چیزی نمیگفت. ده دقیقه که میگذشت میگفت: «ده دقیقه شد! برم نمازم رو بخونم؟!»
دیگر نماز شب هم نخواند. پرسیدم: «چرا دیگه نماز شب نمیخونی؟!» خندید و گفت: «کاری رو که باعث ناراحتی و استرس تو بشه توی این خونه انجام نمیدم. آرامش تو برام از عمل مستحبی مهمتره. این جوری امام زمان هم راضیتره.»
بعد از مدتی دیگر برای شهادتش هم دعا نمیکرد. پرسیدم: «دیگه دوست نداری شهید بشی؟!» گفت: «چرا ولی براش دعا نمیکنم. چون خود خدا باید عاشقم بشه تا به شهادت برسم.» گفتم: «حالا اگه توی جوونی عاشقت بشه چکار کنیم؟!» لبخندی زد و گفت: «مگه عشق پیر و جوون میشناسه؟!»
🕯🕊
🍎🍎
اولین بار که بعد از عروسی مجروح شد، گلولهی تک تیرانداز به شکمش خورده بود و شکاف عمیقی ایجاد کرده بود. مرتضی میگفت: «آن لحظه که تیر خوردم و افتادم حس کردم شهید شدهام. چشمهایم را بستم و شهادتینم را گفتم.» به او گفتم: «مرتضی آن لحظه نگفتی پس فاطمه چه میشود؟» گفت: «چرا؛ اما بعد گفتم خدایی که فاطمه را به من داده خودش هم مراقب فاطمه خواهد بود.»
وقتی من ناراحت میشدم میگفت: «من که نمیروم شهید بشوم؛ اما اگر خدا برای ما شهادت را بخواهد من که نمیگویم نه!»
تمام فکر و ذکرش خدمت بود.
🕯🕊
🍎🍎
یکبار که در حرم حضرت زینب سلامالله علیها مشرف شده بودیم رو به حرم کرد. حضرت زهرا سلامالله علیها را مخاطب قرار داد و گفت: «خانم جان! من و همسرم سه ساله که به خاطر شما و فرزندان شما آوارهایم. خانمم نمیدونه زندگی با همسر زیر یک سقف یعنی چی؟! حضرت زهرا! من هم براش شوهر خوبی نبودم. خانم جان! ما به عشق شما و فرزندان شما آوارهایم! من توی این کشورها و فاطمه توی خونهی پدر و مادرهامون. انشاءالله باهم شهید بشیم بریم اون دنیا باهم زندگی کنیم.»
دستهایم را در دست گرفته بود. یخیخ بود. مرتضی همیشه دستهای داغی داشت. دستم را گرفت و رو به حرم گفت: «یا حضرت زهرا! از ما راضی باش. بیش از این در توانمان نیست.»
🕯🕊
🍎🍎
بار دیگر در حرم حضرت رقیه سلاماللهعلیها بودیم که همرزمان و دوستان مرتضی آن شعر معروف «منم باید برم...» را میخواندند و به سینه میزدند.
من ناراحت شدم و به مرتضی پیام دادم: «بیا بیرون.»
داخل حیاط حرم آمد و از من پرسید: «چی شده؟» گفتم: «من نمیخوام تو این شعر رو بخونی!» گفت: «من نمیخونم. ایستاده بودم کنار و داشتم میخندیدم.» گفتم: «میخندیدی؟! به چی؟!» گفت: «به دوستام، من نمیخوام برم سرم بره، من میخوام برم بیتالمقدس نماز بخونم. من میخوام برم آمریکا کار دارم. میخوام برم عربستان بجنگم. من میخوام انتقام بگیرم. من تا ریشهی اینا رو نسوزونم نمیرم. بزرگترین آرزوی من در دنیا اینه که لباس جهاد بپوشم و برم توی کوچههای مدینه قدم بزنم.»
آرمانش بیتالمقدس بود و نابودی تکفیریها. به بچهها میگفت: «خدمت کنید و بجنگید نه اینکه فقط به فکر شهادت باشید! به فکر دفاع و انتقام باشید...»
اما در نهایت، شهادت مزد مجاهدتهای مرتضی شد.
🕯🕊
🍎🍎
همیشه یک آرم ۳۱۳ روی سینه حسین بود که برایش خیلی مهم بود. یکی از آرمهای حزبالله عراق که عدد ۳۱۳ را نشان میداد همراه با یک اسلحه. آن آرم را به هیچکس نمیداد و میگفت: «من یکی از ۳۱۳ یار امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) هستم.» این را با قاطعیت میگفت و اعتقاد داشت.
🕯🕊
🍎🍎نحوه شهادت «فرمانده حسین» در معرکهای که شهید حججی گرفتارش بود.🕯🕊
مستند فرمانده حسین روایتی از زندگی شهید مرتضیحسینپور معروف به حسین قمی 🎥
علی حسینپور تنها یادگار شهید حسینپور که ۵ ماه بعد از شهادت پدرش چشم به دنیا باز کرد.
🕯🕊
شهید مرتضی حسینپور، شهیدی که آرزوی رجزخوانی در کوچههای مدینه را داشت.
🕯🕊
🍎🍎
در آزادسازی سامرا نقش کلیدی داشت، میگفت: «اگر یک ساعت دیرتر آنجا بودیم چیزی از حرم نمیماند». یک ماه در کانکس نزدیک حرمین زندگی کرده بود. وقتی به سامرا حمله شد، منطقه بهفرماندهی مرتضی پاکسازی شد. فرماندهاش میگفت: «وقتی مرتضی را برای عملیاتی میفرستادیم، خیالمان راحت بود. میدانستیم که بهبهترین شکل ممکن از پس آن برمیآید.»
🕯🕊
🍎🍎
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
🕯🕊
مرتضی حسینپور، فرمانده عملیاتی بود که شهید محسن حججی در آن به اسارت رفت و پس از آن به شهادت رسید. در آن عملیات خودش هم شهید شد اما داغ شهید حججی نگذاشت آتشی که سالهاست در قلب همسر و یگانه فرزندش شراره میکشد را کسی ببیند.
شهید حسینپور گمنام ماند و همسری که هنوز پیراهن عزا بر تن دارد در تربیت تنها یادگار همسرش برای سرداری سپاه حضرت صاحبالزمان چنان مصمم است که داغ تسلیم شدن در برابر نگاه هرزه دشمنان اسلام را تا ابد بر دلهای سیاهشان خواهد نشاند.
روح آن شهید و سایر شهدای آن عملیات، شاد و نام و خاطرشان در قلوب شیعیان حضرت زینب سلاماللهعلیها جاودان باد.🌷
در سرش شور خدمتی بیحد، در دلش شوق یار، غوغا کرد
در نگاهش به روشنی میشد، اوج اخلاص را تماشا کرد
دلبرش را سپرد دست خدا، یادگاری به دامنش بنهاد
مادری که شبیه اموهب، پسرش را غلام مولا کرد
#شهید_مرتضی_حسین_پور
✍️ فاطمه شعرا
ممنون از پست خوبتون