شهید سید مرتضی دادگر
🌙
نام و نام خانوادگی: سیدمرتضی دادگر
تولد: ۱۳۴۵/۱۰/۲۹، تهران.
شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۲۹، عملیات کربلای ۵، شلمچه.
رجعت: ۱۳۷۴/۵/۷.
گلزار شهید: روستای اسبورز، امامزاده جبار، شهرستان ساری.
🌾
💠
✍🏻مرضیه جلالوند ۱۴۰۰/۱/۱۰
👩🏻💻زهرا فرحپور
🎤مرضیه جلالوند
🌾
🌙
📚 *قاصدی از بهشت*
خودش را مشغول نظافت خانه کرده بود تا کمتر فکر و خیال کند. برایش مشکل بود در آن وضعیت، مهمان به خانهاش بپذیرد. اما چارهای نبود. فامیل دور بودند و بعد از سالها، خودشان گفته بودند برای احوالپرسی میخواهند سری به آنها بزنند.
از تهران میآمدند برای کاری و میخواستند چند روزی را پیش آنها بمانند. دلشوره امانش را بریده بود. آخر با یخچال خالی چطور میتوانست از مهماناناش پذیرایی کند؟! هی خدا خدا میکرد سید از راه برسد و بگوید معوّقه این چند ماه را به یکباره برایش واریز کردهاند؛ آنوقت با خیال راحت میرفت بازار خرید و یک سفره آبرومندانه برای مهماناناش پهن میکرد.
نزدیک ظهر شد و صدای چرخاندن کلید در، او را به خودش آورد. زود خودش را جلوی در رساند و درحالی که از فشار استرس فراموش کرد سلام کند رو به آقا سید گفت:
_ چی شد سید؟! دست پری دیگه انشاءالله؟!
اما قبل از اینکه سید جوابی بدهد چهره درهم و سر به زیرش گویای ماجرا بود.
_ نه خانم نشد. میگن بودجه نداریم باید چند وقت دیگه صبر کنی!
_ آخه اینطوری که نمیشه! تو این چند ماه شما هر روز جونتو گرفتی کف دستت رفتی منطقه برای پیدا کردن بدن مطهر شهدا؛ حالا که پای آبروی ما در میونه حق و حقوق خودمونم بهمون نمیدن؟! ما که وام نخواستیم. دیگه حتی روم نمیشه برم مغازه از بس از شون نسیه گرفتیم.
_ جز صبر چه میشه کرد خانم؟! هنوز دو روز تا آمدن مهمونها مونده. انشاءالله یه فرجی میشه.
سید فردا صبح زودتر از خانه بیرون رفت و باز زهرا خانم خودش را مشغول رسیدگی به کارهای خانه و بچه ها کرد تا کمتر فکر و خیال کند.
هنوز یکی دو ساعت به ظهر مانده بود و در حالی که روی پله حیاط، با زن همسایه مشغول صحبت بود زنگ خانه به صدا در آمد. ولولهای در دلش بر پا شد.
وای نکند مهمانها زودتر آمده باشند!
خودش را به جلوی در رساند. در را که باز کرد چهره معصوم و سر به زیر جوانی را دید که لباس خاکی به تن داشت.
جوان، محجوب و خجالتی سلامی کرد و در حالی که چیزی شبیه پاکت نامه را به سمت زهرا خانم گرفته بود گفت: «خواهر این بدهی من به آقا سیده. سلام منو به ایشون برسونید و بگید ببخشید کمی دیر شد.»
در حالی که شوکه شده بود پاکت نامه را گرفت و گفت: «ببخشید شما؟!»
جوان سر به زیر لبخندی زد و گفت: «بگید پسر عموت، خودشون میدونن.»
از شدت خوشحالی گریهاش گرفته بود؛ اما خودش را جمع و جور کرد و بعد از تشکر و خداحافظی در
را بست. کنار آسیه خانم زن همسایه روی پله نشست. نفس راحتی از عمق جانش کشید و گفت:
«خواهر عظمت و قدرت خدا رو میبینی؟! همیشه از جایی که فکرش رو نمیکنی در رو به روت باز میکنه!»
تقریبا نزدیک غروب بود که آقاسید به خانه برگشت. دیرتر از همیشه به خانه آمده بود. آویزان و درهم، کلید را در قفل در چرخاند و وارد حیاط شد. اما برخلاف دو سه روز گذشته، با چهره بشاش و خندان زهرا خانم مواجه شد.
_ سلام آقا سید خسته نباشی! خوش آمدی. امروز چقدر دیر آمدی از ظهر منتظرت هستم.
_ امروز تفحص داشتیم. چند تا شهید پیدا کردیم کارمون کمی طول کشید.
_ خدا قوت خسته نباشی. راستی یه خبر خوب!
آقا سید نگاهی با تعجب به همسرش انداخت و گفت: «خبر خوب؟ چه خبری؟!»
و زهرا خانم همه ماجرا را از سیر تا پیاز برایش تعریف کرد. سید در حالی که مات و مبهوت به همسرش نگاه میکرد در ذهنش در حال جستجو بود. «من که پسر عمویی در این شهر ندارم که پولی!!! ...لا الله الا الله.»
به سرعت لباسهای خاکی را از تنش درآورد و عازم بازار شد تا هر چه زودتر بدهیهای قبلی را با پولی که از غیب برایش رسیده بود پرداخت کند و با الباقی، مایحتاجشان را برای پذیرایی از مهمانها خریداری کند.
در را که بست زهرا خانم مشغول وارسی لباسهای خاکی شد تا برای شستشو، جیبهایش را خالی کند.
ناگهان خشکش زد. چیزی که میدید برایش غیرقابل باور بود. چند بار چشمانش را مالید و دوباره نگاه کرد. اما نه اشتباه نمیکرد!
دیگر اشک امانش نداد همانجا روی پله حیاط نشست و زارزار گریه کرد.
طولی نکشید که آقاسید برگشت.
تا نگاهش به چهره گریان زهرا خانم افتاد لبش را گزید و گفت:
_ باز رفتی سر لوازم من؟! بازم پلاک شهدا رو دیدی و نتونستی جلوی خودت رو بگیری؟!
_ آقا سید چه خوب شد برگشتی! ببین این کارت شناسایی که توی جیبت بود؛ این جوون همونیه که امروز در خونه اومد و پاکت پول رو به من داد!
_ چه میگی خانم؟! این کارت شناسایی شهیدیه که ما امروز تفحص کردیم! امکان نداره؛ حتما اشتباه میکنی!
_ نه خدا رو شاهد میگیرم، به جدهات قسم که خودش بود. تازه آسیه خانم هم اونو دیده. اگر حرف منو باور نمیکنی بریم از خودش بپرس!
زن همسایه هم تأیید کرد که این عکسِ همان جوان است. آقاسید بدون کلامی شروع به دویدن کرد و تا زهرا خانم به خودش بیاید در پیچ کوچه محو شد. بعد از یکی دو ساعت برگشت. زهرا خانم زود خودش را به حیاط رساند.
_ چی شد سید کجا رفتی؟
_ امروز وقتی پاکت پول رو از شما گرفتم، رفتم بازار تا هم بدهیمون را تسویه کنم و هم برای پذیرایی از مهمونها خرید کنم. اما وارد هر مغازهای که شدم همه گفتن امروز پسر عموت اومده و بدهیهای قبلی را تسویه کرده. وقتی برگشتم و شما گفتی اون کسی که امروز در منزل اومده و خودش رو پسر عموم معرفی کرده همون شهید تازه تفحص شدهست؛
برای اطمینان، کارت شناسایی رو بردم تا به مغازهدارها نشون بدم و همگی تأیید کردن که همون شخص بوده که بدهیهای منو پرداخت کرده. شهید سیدمرتضی دادگر همون شهیدیه که امروز وقتی بدن مطهرش رو پیدا کردیم کنارش نشستم و باهاش درد دل کردم که این همه وقت به عشق شما از شهر و دیارم آواره شدهام و حالا باید خجالت مهمونام رو بکشم و او چه خوب آبروم رو خرید.
✍🏻مرضیه جلالوند ۱۴۰۰/۱/۱۰
🌾
🔉*قاصدی از بهشت*
«ببخشید شما؟!»
جوان سر به زیر لبخندی زد و گفت: «بگید پسر عموت، خودشون میدونن.»
✍🏻مرضیه جلالوند ۱۴۰۰/۱/۱۰
🌾
🌙
در عید سعید فطر چشمان پدر و مادری با تولد اولین فرزندشان روشن شد. و خداوند سیدمرتضی را به آنها هدیه داد.
و سیدمرتضی در آغوش گرم خانوادهای مؤمن و خدادوست و اهل علم و دانش، با اوضاع اقتصادی نسبتا خوبی که از تلاشهای بیوقفه والدینی معلم در سنگر علم و دانش نشأت میگرفت به رشد و بالندگی میرسید. تحصیلاتش را در ساری گذراند و در مرکز تربیت معلم ساری به پایان برد.
پس از اتمام تحصیلاتش به مدت هفت سال در اداره آموزش و پرورش ساری مشغول به کار شد.
فرزندی بسیار باوجدان بود و هرگاه اهالی خانواده به او کاری را محوّل میکردند با همه وجود انجام داده و از صمیم قلب به یاریشان میشتافت.
در احترام گذاشتن به پدر و مادر زبانزد بود و با موازین قرآنی صمیمانه و خاضعانه با آنها برخورد میکرد.
افکار و عقاید و شخصیت حضرت امام خمینی رحمهالله تعالی علیه که در اعلامیههایش تبلور یافته بود روح بلند سیدمرتضی را متبلور میکرد و به او قدرت تعقل و تفکر بیشتر در امور و حل شبهات عقیدتیاش را میداد.
🌾
🌙
کارهای خیر را ناشناخته و مخفی انجام داده و از ریا و تظاهر به دور بود. به انجام واجباتش نیز بسیار پایبند بود.
با فراگیر شدن نهضت امام با انقلاب اسلامی آشنا شد و به صف مبارزان و آزادیخواهان پیوست. در تظاهرات شرکت میکرد و دوستانش را به اسلام دعوت نموده و در توزیع اعلامیه فعال بود.
پس از پیروزی انقلاب به بسیج ملحق شد چرا که اعتقاد داشت بسیج نهادی ارزشمند برای تحقق اهداف انقلاب است. در برنامههای فرهنگی مساجد و حسینیهها حضوری مثمرثمر داشت.
و از همین مسیر در جریان جنگ تحمیلی، از طرف سپاه ساری، لشگر ۲۵ کربلا با عنوان بسیجی به منطقه عملیاتی شلمچه اعزام شد.
🌾
🌙
او به مدت ۸ ماه در جبهه حضور داشت و در تعاون گردان مشغول بود. یکبار در عملیات والفجر ۸ در فاو بر اثر اصابت خمپاره از ناحیه دست راست مجروح شد.
اما بالاخره در دیماه سال ۶۵ در عملیات کربلای ۵ در منطقه پاسگاه زید به شهادت رسید.
پیکر پاک و مطهرش در مرداد ماه سال ۷۴ بعد از ۹ سال توسط گروه تفحص شناسایی و در امامزاده جبار روستای اسپورز شهرستان ساری به خاک سپرده شد.
🌾
🌙
*مصطفی صداقت همرزم شهید* 🎤
در جبهه روزبهروز به ایمان و اعتقاداتش افزوده میشد. روزهای آخر، همچون مولایش حسین علیهالسلام عرفانی و معنویتر میشد.
تا جایی که من یادم هست خیلی انسان پاکی بود و این پاکی او در سایه توکل، توسل، تهجد و دوری از محرمات و ترک مکروهات و عمل به مستحبات بود. او انسانی پاک، والامقام، مؤمن، از سلاله حضرت زهرا سلاماللهعلیها بود و از این رو همه همرزمان به ویژه فرماندهانش خیلی او را دوست داشتند. یادم میآید قبل از شروع عملیات، بسیار بیتابی میکرد و با میل و شوق فراوان میخواست قدم بردارد و با دشمن مبارزه کند و بجنگد.
آن شب شور و شوقی بسیار ستودنی داشت. او که با مولایش اباعبدالله پیمان بسته بود، خود را آماده پذیرش همه چیز کرده بود و با آغوشی باز و سبکبالانه به ضیافت معبود خویش شتافت.
🌾
🌙
*وصیتنامه شهید سیدمرتضی دادگر* 📝
بسم الله الرحمن الرحیم
وَ لاتَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقونَ.
آنانکه در راه خدا کشته شدند را مرده مپندارید بلکه زندهاند و نزد خدا روزی میخورند.
بنام الله که یگانه است و شریکی ندارد و همه از او هستیم و بسوی او خواهیم رفت.
بار پروردگارا! با این همه نعمتها که به من ارزانی داشتی چگونه شکر نعمتت بجای آورم؟!
از روزی که چشم به جهان گشودم نامت را بر گوشم خواندند و از روزی که زبانم به حرف آمد نام تو را بر زبان جاری کردم و از اینکه به اندازه وسع خویش تو را با آن همه عظمت شناختم شکرگزارم.
از وقتی که خوب را از بد تمیز دادم و پا به دوران تکلیف نهادم جز معصیت و گناه توشه آخرت ذخیره نکردم؛ ما معدن گناه و عیوبیم و تو ستارالعیوب!
خدایا من به تو و یکصد و بیست و چهار هزار پیغمبرت از آدم تا خاتم و معجزات قرآن کریم که به محمد بن عبدالله نازل فرمودی و دوازده تن از جانشینانش ایمان داشته و دارم و امید آن دارم که آخرت مرا با فرستادگان و اولیاء و خالصان خود محشور گردانی.
خدایا تو از شهید به عظمت یاد کردی و او را از زندگان روزیخورنده معرفی کردی.
خدایا شهادت این حقیر را قبول کن و مرا در زمره شهیدان اسلام قرار بده.
والسلام. سیدمرتضی دادگر📝
🌾
دستهایم دخیل چشمانت، تا به من هم نظر کنی یک دم
شهدا زندهاند بی ترید، کاش ایمانمان شود محکم
#شهید_مرتضی_دادگر
✍🏻 فاطمه شعرا