شهید حسن ستوده
🌕
نام و نام خانوادگی: حسن ستوده
تولد: ۱۳۴۲/۱/۲، روستای ناو.
شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۴، جزیره بوارین، عملیات کربلای ۴.
رجعت: ۱۳۶۸/۵/۳۱
گلزار شهید: حرم مطهر امام رضا علیهالسلام، صحن آزادی.
🌷
✍🏻سمیرا اکبری ۱۴۰۰/۱/۳۱
👩🏻💻 زهرا مبینیکیا
🎤 فاطمه شعرا
🌕
📚 *پیرمرد و پسر*
- سلام حاجآقا! بیزحمت یک کیلو عدس ریز بهم بدین.
پیرمرد بلند شد و رفت به طرف سطل سفید و بزرگی که گوشهی مغازه بود.
پسر نوجوان نگاهش را دور تا دور مغازه چرخاند و رسید به قاب خاتمکاری شده.
- ببخشید حاج آقا این عکس کیه؟! شهیده؟!
پیرمرد حواسش به ترازو بود. مکثی کرد و گفت:
- بله جونم! شهیده. پسرمه.
پسر برای لحظهای ساکت شد و بعد به آرامی گفت:
- خدا رحمتش کنه.
حساب و کتاب چرتکهای پیرمرد که تمام شد، پسر پرسید: «حاج آقا! اسم شهیدتون چیه؟!»
پیرمرد همان طور که چیزی را توی دفترش مینوشت جواب داد: «حسن! حسن ستوده.»
چشمهای پسر برقی زد و با اشتیاق گفت: «ببخشید حاجآقا! میشه یهکم از خاطرات پسرتون برام بگین؟!»
پیرمرد لبخندی زد و روی صندلی پشت دخل، نشست. خیلی وقت بود کسی این سوالها را از او نپرسیده بود. دستی روی موهای سفیدش کشید.
- حسن مثل خودت مهربون و خوشرو بود. وقتی از جبهه برمیگشت میاومد مغازه؛ دست و صورتم رو میبوسید و خودش همهی کارا رو میکرد. بعد هم که میرفتیم خونه، کمکحال مادرش بود. بیشتر وقتها هم بعد از نمازش، زیارت عاشورا میخوند. اهل ورزش هم بود. بچم جودوکار بود.
همین که پیرمرد ساکت شد. پسر پرسید: «حاجآقا! شما هم جبهه رفته بودین؟!»
پیرمرد آهی کشید.
- یه دفعه با حسن رفتم. تا اون موقع نمیدونستم اونجا چیکارهاس. بعد چندبار دیدم داره برای رزمندهها سخنرانی میکنه. پرس و جو کردم تازه فهمیدم، فرماندهاس.
- بازم بگین حاجآقا. هر چی از حسن آقا یادتونه برام بگین.
پیرمرد نگاه خریدارانهای به پسر کرد.
- نه دیگه، حالا نوبت تو هست. اول بگو ببینم اسمت چیه؟!
پسر ذوق زده جواب داد:
- منم محمدحسنم! ولی بابام همیشه، حسن صدام میکرد.
مردی قدبلند و چهارشانه در چارچوب در مغازه ظاهر شد.
- سلام حاجی. خدا قوت.
پسر هم، با مرد تازه وارد سلام و احوال پرسی کرد. بقیه پولش را از روی میز برداشت و سریع خداحافظی کرد و رفت.
- سید یحیی! این بچه رو میشناختی؟
پیرمرد این را پرسید و شروع کرد به تسبیح انداختن. سید یحیی جلوتر آمد.
- تازه اومدن تو این محل. ولی دورادور میشناسمشون. طفلی بچهی شهیده. یه سالی میشه که باباش تو سوریه شهید شده. هنوز هم جنازهش برنگشته.
دانههای تسبیح، توی دست پیرمرد بیحرکت مانده بود.
✍🏻سمیرا اکبری ۱۴۰۰/۱/۳۱
🌷
🌕
شب نوزدهم ماه مبارک رمضان بود. مردى با قدّ بلند و شالی سبز همراه با یک درویش به خواب مادر بارداری آمده و از او خواسته بود اسم پسرش را حسن بگذارد.
حسن ستوده در دوم فروردین ۱۳۴۲ در روستای ناو به دنیا آمد.
انگار از همان کودکی میدانست قرار است سرنوشتش با جنگ و جبهه عجین شود چرا که در هنگام بازى براى خود اسلحه درست میکرد.
از هفت سالگى به یکى از مدارس مشهد رفت. کلاس اول ابتدایى را در سال ۱۳۴۹ آغاز کرده و در سال ۱۳۵۴ به مدرسه راهنمایى رفت. صبح به مدرسه مىرفت و بعدازظهر در مغازه شیشهبرى به کار مشغول مىشد.
اوّلین تغییرات در او از زمانى به وجود آمد که پایش به مسجد محله «مهرآباد» باز شد. او در این زمان، نوجوانى فعّال، اجتماعى و معاشرتى بود. بیشتر مطالعاتش در زمینه کتابهاى مذهبى بود. او از هجده سالگى در سپاه پاسداران انقلاب اسلامى مشغول به خدمت شد.
به ورزشهاى رزمى خصوصا جودو علاقمند بود و در اوقات فراغت، به دیگران نیز آنها را تعلیم مىداد.
در نوزده سالگى با خانم مرضیه جاوید ازدواج کرد و ثمره این ازدواج دخترى به نام زهرا (متولد ۱۳۶۳) و پسرى به نام محمّد (متولد ۱۳۶۵) شد.
پدر شهید مىگوید: «شهید به بچّههایش زیاد نگاه نمىکرد؛ چون میگفت نمىخواهم دلبستگى زیادى ایجاد شود و به من عادت کنند تا اگر شهید شدم به آنها سخت نگذرد و تنهایى را زیاد احساس نکنند.»
🌷
🌕
پدر شهید در مورد او میگوید: 🎤
«ماشین سپاه در اختیار حسن بود. در این موقع جهیزیه یکى از اقوام را مىخواستند ببرند. به ایشان گفتیم که براى کمک و بردن جهیزیه از ماشین سپاه استفاده کند. گفت: حاضرم پول زیادى از جیب خودم خرج کنم ولى از بیت المال چیزى خرج نشود و از آن سوء استفاده نکنم.»
🌷
🌕
محمّد مهدى توانا یکى از همرزمان او مىگوید: «همیشه لبخند بر روى لبانش بود. وقتى با کسى برخورد مىکرد با حالت تبسّم و گشادهرویى بود. به طورى که افراد جذب وى مىشدند.»
به ادعیه ها توجّه زیادى داشت. بعد از نماز همیشه زیارت عاشورا مىخواند و در کلیه مراسم مذهبى شرکت مىکرد.
🌷
🌕
پدرش مىگوید:🎤
«وقتى از جبهه برمىگشت به مغازه مىآمد دست و صورت مرا مىبوسید و یک صندلى برایم میگذاشت و مىگفت استراحت کن و خودش مشغول کار مىشد. بعد از اینکه کارش تمام مىشد نزد مادرش مىرفت و اگر کارى داشت به او هم کمک مىکرد.
یک بار مرا با خود به جبهه برد. من تا آن موقع نمىدانستم که او در جبهه چه کار مىکند! تا اینکه وقتى به جبهه رفتیم دیدم بعد از هر نماز، براى بچّهها سخنرانى مىکند. فهمیدم فرمانده است. او خیلى افتاده و متواضع بود. نمىخواست کسى بفهمد که او در جبهه چه کاره است.»
🌷
🌕
*شهید در کلام همسرش* 🎤
«بسیار شوخطبع، مؤمن، متقّى و مخلص بود. اوقات فراغت خود را با خواندن قرآن و خطّاطى سپرى مىکرد.
شهادت بزرگترین آرزویش بود. یادم میآید دو سه ماهى بعد از ازدواجمان، نیمههاى شب با صداى گریهاش از خواب بیدار شدم. داشت ناله میکرد. خیلى ناراحت شدم. چون هنوز شناخت زیادى از روحیاتش نداشتم، با خودم فکر کردم حتماً از من یا خانوادهام نگرانى دارد. کنارش رفتم و خواستم علّت ناراحتى و گریهاش را بدانم.
گفت: مطمئن باش از تو یا کسى ناراحت نیستم. آرزویى دارم که براى رسیدن به آن نزد خدا دعا میکنم. آن موقع به من نگفت که آرزویش چیست ولى بعداً فهمیدم که منظورش شهادت بوده است.»
🌷
🌕
*محمّدرضا کربلائى یکی از همرزمانش* 🎤
«در عملیّاتی به فرماندهى برادر ستوده، در حال برگشت به خط خودى بودیم. فاصله ما با نیروىهاى عراق پنجاه متر بیشتر نبود و مىبایست از رودخانه عبور مىکردیم. او با خونسردى و آرامش، سى نفر از افرادش را داخل قایقى که ده نفر بیشتر در آن جا نمىگرفتند به سلامت بازگرداند. در حالى که اگر دستپاچه و یا کمتجربه بود همه افراد یا شهید مىشدند یا اینکه در رودخانه افتاده و به اسارت میرفتند.»
🌷
🌕
پدر شهید🎤
«قبل از اینکه حسن شهید شود به او گفتیم که دیگر به جبهه نرو، چرا که تو وظیفهات را به حدّ کافى انجام دادهاى. گفت: این بار دفعه آخر است، بعد از عملیّات اگر انشاءاللّه موفّق شویم دیگر تا مدّتى نمىروم ولى وقتى به جبهه رفت در همان عملیّات شهید شد.»
🌷
🌕
*شهید ستوده از زبان برادرش* 🎤
«حسن روز قبل از شهادتش به دلیل اینکه از حمله اطّلاع داشت، براى خداحافظى به مشهد آمد. وقت غروب بود به من پیشنهاد کرد که به بهشت رضا علیهالسلام برویم. در طول راه خیلى صحبت کردیم و خندیدیم. وقتى به مزار شهدا رسیدیم اکثر شهدا را مىشناخت. شروع به گریه کرد. بعد از مدّتى به طرف غسالخانه رفت و برگشت.
در آنجا بود که حس کردم ایشان رفتنى است و حتماً شهید مىشود. ولى نمىتوانستم چیزى به او بگویم. در بین راه هم حتى یک کلمه صحبتى بهمیان نیامد و روز بعد به جبهه رفت.»
🌷
🌕
او در جبهه مدّتى سمتِ معاونت اطّلاعات و عملیّات لشکر ۵ نصر را برعهده داشت و دوبار نیز مجروح شد.
حسن هاشمى یکى از همرزمانش میگوید🎤
«زمانى براى گشت و شناسایى نزدیک چهار روز رفته بودیم منطقه سلیمانیه. بعد از مراجعت از شناسایى همگى خسته بودیم. به طورى که پوتینها و لباسهایمان پاره شده و پاهاى بچّهها زخمى شده بود.
در این حالت حسن ستوده مىخندید و خوشحال بود که به شناسایى رفته و اصلاً احساس خستگى و ناراحتى نمىکرد و مىگفت: مهمترین دوران زندگى من همین جا است.»
🌷
🌕
*نحوه شهادت*
«شب اوّل عملیّات کربلاى ۴ همراه گردان به منطقه عملیّاتى رفت. چند سنگر دشمن که از آنجا به طرف نیروها تیراندازى مىکردند را با آرپىجى زد. وقتى جلو مىرفت از ناحیه سر مورد اصابت گلوله قرار گرفت.
شهادت او در ۴ دى ۱۳۶۵ و در محل جزیره بوارین اعلام شده است. پیکر مطهّر شهید در آن منطقه باقى ماند تا اینکه در ۳۱ مرداد ۱۳۶۸ به کشور برگردانده و در حرم مطهّر امام رضا علیهالسلام به خاک سپرده شد.
روحش شاد و یاد و خاطرش در اذهان زنده و جاوید باد.
🌷
محمد و زهرا فرزندان شهید در مراسم تشییع پیکر پدرشان🌸
فرزندان شهید حسن ستوده🌸
🌕
*همسر شهید* 🎤
آن طور که به ما خبر دادند بعد از شهادت همسرم عراقیها پیکر شهدای ما را عقب کامیون میریزند و در شهرهای عراق میگردانند و پشت بلندگو اعلام میکنند که اینها شکست خوردههای جنگ با صدام هستند. بعد تمام پیکرها را در گورهای دسته جمعی دفن میکنند. مدتی بود که خبر شهادت همسرم را به ما داده بودند اما هر بار که درباره پیدا شدن پیکر همسرم سوال میکردیم به ما میگفتند که هنوز از پیکر ایشان خبری نشده است به محض پیدا شدن پیکر شهید به شما اطلاع می دهیم.
دو سال و نیم گذشت اما خبری از پیکر همسرم نبود. یکی از روزها که به خانه مادرم رفته بودم یک نفر از نیروهای سپاه در خیابان، من را دید و آدرس خانه مادرخانم شهید حسن ستوده را از من خواست. خودم را معرفی کردم و از او خواستم احیانا اگر هر خبری در مورد همسرم دارد به خودم بگوید.
او خبر پیدا شدن پیکر همسرم را به من داد. به محض شنیدن خبر، دست و پایم بیحس شد و همان جا وسط کوچه نشستم. پسرم محمد و دخترم زهرا با دیدن حال من، به سمت خانه مادربزرگشان رفتند و او را خبردار کردند.
بعدها شنیدیم که پیکر صد شهید ایرانی را با صد اسیر عراقی معاوضه کردهاند که پیکر همسر من هم یکی از آن صد شهید بود.
بعد از گذشت دوسال از شهادت همسرم، تنها چند تکه استخوان او را برایم آوردند.
🌷
نامت حسن، ز حُسن وجودت معطر است
هر حاجتی ز برکت نامت میسر است
هستم گدای کوی همه اهل بیت لیک
از هرچه بگذریم حسن (ع) چیز دیگر است
#شهید_حسن_ستوده
✍️ فاطمه شعرا