امامزادگان عشق

بگذار اغیار درنیابند که این قلبهای ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال است و روح ما در چه ملکوتی شادمانه سر می کند و سرِ ما در هوای کدامین یار خود را از پا نمی شناسد.بگذار اغیار هرگز درنیابند.چه روزگار شگفتی !
سه شنبه, ۷ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۴:۱۷ ب.ظ

برادران اکبری

 

 

✍🏻سمیرا اکبری ۱۴۰۰/۲/۳
👩🏻‍💻مطهره میرکاظمی
🎤فاطمه شعرا

🕊️🕊️
🕯️
📚 *عموهای پشت شیشه*

بهار آمده است اما نه در روستای کوچک ما. اینجا هنوز، شب که می‌شود سرما زیر پوستت گزگز می‌کند. بی‌بی مثل همیشه روی تشکچه‌ی گرم و نرمش نشسته. درست روبروی قاب عکس پسرهای رشیدش.
می‌دانم انجام هیچ کدام از کارهای خانه، به اندازه‌ی گرفتن گرد و غبار این عکس‌ها، خوشحالش نمی‌کند. همین طور که دستمال نم‌دار را روی عموهای پشت شیشه می‌کشم به حرف‌های بی‌بی گوش می‌دهم.
- اون موقع‌ها که مثل حالا این قدر ماشین فراوون نبود. بچم برای مدرسه باید تا ده بالایی، پیاده می‌رفت و می‌اومد. حسابی خسته می‌شد ولی از همون راه، مستقیم می‌رفت تو باغ.
 بعدا باباحاجی برام تعریف می‌کرد که هرکاری بهش می‌گم بدون نق زدن، سریع انجامش می‌ده.
بی‌بی عکس‌ها را از من می‌گیرد. صورت پسرهایش را نوازش می کند و پشت سر هم می‌بوسدشان.
- همین بچه‌ای که اصلا تو روی من و باباش، نه نمی‌گفت، برای جبهه رفتن هرچی گفتیم نرو، قبول نکرد که نکرد! خودش رفته بود تو بسیج ثبت‌نام کرده بود و یه روز بی‌خبر گذاشت و رفت. پرسون پرسون، جایی که آموزش می‌دیدن رو پیدا کردم و رفتم دیدنش. بهش گفتم: «سه تا از برادرات رفتن جبهه. ما سهم خودمون رو دادیم. دین من بیشتر از این نیست. تو دیگه نمی‌خواد بری. بیا با هم برگردیم خونه.
همین جوری که سرش پایین بود و با انگشت روی خاک‌ها نقش می‌کشید بهم گفت: «هرکسی برای خودش می‌ره. منم باید برم. دیگه اینجوری نگو ننه! این حرفا، وسوسه‌ی شیطونه.»
از خودم خجالت کشیدم و دیگه نتونستم چیزی بگم. هفده سالش بیشتر نبود ولی مثل یه آدم پخته حرف می زد.»
قاب عکس را از بی‌بی می‌گیرم و توی طاقچه جا می‌دهم. غنچه‌های به بند کشیده‌ی گل محمدی را دور گردن قاب می‌اندازم. بی‌بی آهی می‌کشد و زانوهای پر دردش را تکان تکان می‌دهد.
- سه روز از تشییع جنازه خداخواست می‌گذشت که الیاس از جبهه برگشت. گوشه‌ی حیاط، کنار همین درخت‌های انار نشسته بود و زار می‌زد. چند روز بعدش ساکش رو برداشت و دوباره راهی شد.
نالیدم و گفتم: کجا می خوای بری ننه؟
گفت: «من نمی‌ذارم تفنگ برادر کوچکترم، روی زمین بمونه.» بعد هم رفت. دیگه هم هیچ‌وقت برنگشت.
بی‌بی دوباره آه می‌کشد و تری چشم‌هایش را می‌گیرد.
به عمو الیاس نگاه می‌کنم و توی دلم می‌گویم:
- بسه دیگه! می‌دونی الان چند سال از آزمایش DNA می‌گذره؟ بیا و انتظار بی‌بی رو تموم کن...

✍🏻 سمیرا اکبری ۱۴۰۰/۲/۳

🌸🌸🌸🌸🌸

 

🔉*عموهای پشت شیشه*

... انجام هیچ کدام از کارهای خانه، به اندازه‌ی گرفتن گرد و غبار این عکس‌ها، خوشحالش نمی‌کند. همین طور که دستمال نم‌دار را روی عموهای پشت شیشه می‌کشم به حرف‌های بی‌بی گوش می‌دهم. ...🌸

✍🏻 سمیرا اکبری ۱۴۰۰/۲/۳

👩🏻‍💻مطهره میرکاظمی
🎤فاطمه شعرا

 

 

🕊🕊
🕯
نام و نام خانوادگی: الیاس اکبری
تولد: ۱۳۴۱/۵/۱، روستای بادبر، شهرستان بوانات، استان فارس.
شهادت: ۱۳۶۱/۱۱/۲۰، عملیات والفجر مقدماتی.
گلزار شهید: جاویدالاثر.
🌸🌸🌸🌸🌸

 

 

🕊🕊
🕯
نام و نام خانوادگی: خداخواست اکبری
تولد: ۱۳۴۴/۱۱/۱، روستای بادبر، شهرستان بوانات، استان فارس.
شهادت: ۱۳۶۱/۸/۱۹، عملیات محرم، منطقه عین‌خوش.
گلزار شهید: گلزار شهدای روستای بادبر
🌸🌸🌸🌸🌸

🕊🕊
🕯
شهید خداخواست اکبری، در پاییز سال ۱۳۴۴، در روستای بادبر شهرستان بوانات استان فارس، به دنیا آمد.
خانواده‌ی آن‌ها، فضایی سنتی، مذهبی، پرجمعیت و باصفا داشت.
پدرش نوازعلی، مرد بسیار سخت‌کوشی بود.
 مادرش، توران عابدینی از پسرش این طور تعریف می کند که او پسری خوب و خوش اخلاق و همیشه گوش به فرمان پدر و مادر بود.
خداخواست روزهای کودکی را در همان روستای کوچک و خوش آب و هوا در میان جمع صمیمی خواهر و برادرهایش گذراند. وقتی زمان مدرسه رفتنش فرا رسید، دوره‌ی ابتدایی را در مدرسه‌ی همان روستا گذارند؛

اما برای رفتن به مقطع راهنمایی باید به روستای دیگری می‌رفت. سال‌های اول و دوم دبیرستان را هم در مدرسه‌ی مالک اشتر روستای مزایجان سپری کرد ولی برای سال سوم دبیرستان، به جای مدرسه به جبهه رفت و به عنوان نیروی بسیجی در عملیات محرم شرکت کرد و در همان عملیات با گلوله‌ی تک تیرانداز دشمن، در منطقه‌ی عین‌خوش به شهادت رسید.
چند سال بعد از شهادتش، مدرک دیپلم افتخاری خداخواست، روی دیوار خانه نصب شد.
🌸🌸🌸🌸🌸

 

 

🕊🕊
🕯
ملحفه‌ی سفید را دور خودش پیچاند. طوری که همه‌ی بدنش پوشانده شده بود. من از خنده ریسه رفتم. او دراز کشید کف اتاق و گفت:
- فکر کن من شهید شده‌ام و کفن پیچم کرده‌اند. حالا بیا بالای سرم بشین و برایم عزاداری کن.
دوباره پقی زدم زیر خنده.
_ خداخواست! تو خیلی دیوونه‌ای.
آن موقع نمی‌دانستم، عاقبتش شهادت است. البته نه با کفن که با لباس بسیجی.
وقتی رفتم بالای سرش، سالم سالم بود.همان طور قدبلند و درشت هیکل. با همان گردن سفید و پهن. فقط روی پیشانیش، جای زخم گلوله بود.

🎤 زهرا اکبری، خواهر کوچکتر شهید
🌸🌸🌸🌸🌸

 

🕊🕊
🕯
چند روزی از تشییع جنازه پرویز، دوست صمیمی و همکلاسی خداخواست می‌گذشت. خیلی توی خودش بود. همیشه، حتی موقع کارهای کشاورزی توی فکر بود. داشتیم از علف چیدن برمی‌گشتیم. توی کوچه باغ‌ها بودیم که طاقت نیاوردم و گفتم:
_ کاکو دق کردم. یه چیزی بگو دیگه. چرا اینقدر ساکتی؟!
سرش را تکان داد، نگاهم کرد و گفت: «یه چیزی بگم به کسی نمی‌گی؟»
_ نه که نمی‌گم. قول می‌دم. قسم می‌خورم. حالا بگو.
سرش را پایین انداخت و گفت:
_ پرویز اولین شهید بادبر بود. منم به امید خدا، دومین شهید اینجا می‌شم. دیدی کنار قبر پرویز، یه جای خالیه. اونجا جای منه.
 هاج و واج نگاهش کردم و برایش دندان قروچه رفتم.
_ زبونت رو گاز بگیر اینقدرم حرف مفت نزن.
💠💠💠
بعد از سی و چند سال، هر وقت می روم سر مزارش، حرف‌های توی کوچه باغ برایم زنده می‌شود.
به عکس روی قبرش نگاه می‌کنم و توی دلم می‌گویم:
«همان شد که گفتی، دومین شهید روستا شدی و کنار پرویز خوابیدی.»

🎤راوی خاطره: زهرا اکبری، خواهر شهید
🌸🌸🌸🌸🌸

🕊🕊
🕯
شهید الیاس اکبری، سه سال از برادرش خداخواست بزرگتر بود. او زاده‌ی تابستان سال ۱۳۴۱ بود. به گفته‌ی مادر شهید و خواهر و برادرهایش، الیاس پسری شوخ‌طبع، کاری و زرنگ بود. به دلیل همین روحیه، درسش را تا سال نهم و مدرک سیکل، بیشتر ادامه نداد و در کنار پدر مشغول کار کشاورزی و دامداری شد. مدتی بعد از آن هم به همراه برادرهای بزرگترش به شیراز رفت و مشغول به کار بنایی شد.

الیاس در عرض مدت زمان کوتاهی، یک استاد بنای کاربلد شد تا اینکه زمان سربازیش فرا رسید و به عنوان سرباز وظیفه در جنگ حضور پیدا کرد.
الیاس به همراه هم‌رزمان خود در عملیات والفجر‌مقدماتی به عنوان تیپ پشتیبانی وارد عمل شد.
در همان عملیات، الیاس مفقودالاثر شد.
مزار نمادین این عزیز در کنار مزار برادر شهیدش در گلزار شهدای روستای بادبر، پناه قلب مادر همیشه منتظرش خواهد بود.
🌸🌸🌸🌸🌸

 

🕊🕊
🕯
الیاس هر وقت از شیراز می‌آمد به روستا، پر و پیمان می‌آمد. برای هرکدام از خواهر و برادرهایش چیزی خریده بود. از لباس گرفته تا خوراکی. حتی برای خانه، قند و چای هم می‌خرید و می‌آورد. حسابی کار می‌کرد. پول‌هایش که جمع می‌شد، می‌آمد خانه و آن را به پدرش می‌داد.
یک دفعه که از شیراز آمده بود، از توی ساکش یک کتاب بزرگ با جلدی محکم و خوش طرح بیرون آورد.
من و بچه‌ها خیره شده بودیم به کتاب توی دست‌های الیاس که خودش با ذوق و شوق گفت: «این کتاب قصه‌ی امیرارسلان نامداره. خیلی گرون خریدمش ولی می‌ارزه. می‌گن قصه‌ش خیلی قشنگه. دیگه شب‌های زمستون حوصله‌تون سر نمی‌ره.»
از همان شب، کارمان شده بود همگی دور تا دور اجاق بنشینیم و الیاس و خداخواست نوبتی برایمان قصه‌های امیرارسلان را بخوانند.
هنوز صدای قصه خواندنشان توی گوشم است...

🎤راوی خاطره: توران عابدینی، مادر شهید🕯

🌸🌸🌸🌸🌸

مادر شهیدان الیاس و خداخواست اکبری

 

 

🕊🕊
🕯
متاسفانه از عمو خداخواستم خیلی کم عکس داریم.
اما عمو الیاسم برای خودش دوربینی خریده بود و در شیراز از خودش و رفقایش  عکس می‌گرفت. عاشق موتور بود و عکس گرفتن.
عمو خداخواستم اما از اول توی روستا بود و در حال و هوای خودش و رفقای بسیجیش.
 عکس زیادی از خودش نداشت. قبل از رفتنش به جبهه، یواشکی یک عکس سه در چهار ساده گرفته و بزرگ کرده بود. بعد هم قاب عکس را به یکی از دوستانش سپرده و گفته بود: «وقتی جنازه‌ام آمد، بگذارید جلوی تابوتم.»
بی‌بی جانم همیشه می‌گوید: خداخواست، با همه‌ی بچه‌هایم فرق می‌کرد.
پدرم هم می‌گوید: «شهادت خداخواست خیلی روی الیاس تاثیر گذاشت خصوصا که سه سال هم از او کوچکتر بود. می‌گفت نمی‌گذارم تفنگ برادرم روی زمین بماند. می‌روم و با دشمنش می‌جنگم.
الیاس رفت و در دل این جنگ نابرابر برای همیشه جاویدالاثر شد.

🎤راوی: سمیرا اکبری، برادرزاده شهید
🌸🌸🌸🌸🌸

 

 

می‌شود از نگاه او فهمید، بغض این سال‌های دوری را
چِقَدر جمع می‌کند مادر، کنج آن چارقد صبوری را

می‌زند گره به آن سفیدی تور، بغض این سال‌های فرقت را
چشم مانده سپید، خشک، به در... داده مادر به راه فرصت را

مادرم افتخار کن به خودت، پسرت سروِ سبزِ راه خداست
گر چو زهراست بی نشان اما، نور جاوید او کنار شماست

#شهیدان_خداخواست_و_الیاس_اکبری

✍🏻ملیحه بلندیان

 

 

 

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی