امامزادگان عشق

بگذار اغیار درنیابند که این قلبهای ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال است و روح ما در چه ملکوتی شادمانه سر می کند و سرِ ما در هوای کدامین یار خود را از پا نمی شناسد.بگذار اغیار هرگز درنیابند.چه روزگار شگفتی !
دوشنبه, ۳۰ فروردين ۱۴۰۰، ۰۵:۰۱ ب.ظ

شهید کریم حیدریان

نام و نام خانوادگی: کریم حیدریان
تولد: 1336، یزد
وضعیت تاهل: متاهل و دارای 3 فرزند دختر
شغل: کارشناس امور کنسولی کنسولگری جمهوری اسلامی ایران در مزار شریف افغانستان
تاریخ آغاز ماموریت در افغانستان: 01/05/1377
سال ورود به وزارت امور خارجه: 1374


زندگینامه شهید کریم حیدریان
در سال 1336، در شهر دارالعباده یزد، از افق توحید سر برآورد و فصل های کتاب علم و بیداری را در شهرستان شاهرود رقم زد.
همزمان با شروع قیام امت مسلمان علیه آخرین حلقه از سلسله ایمان سوز حکومت پادشاهی، زیستن را در الی الله المصیر با جانفشانی زبانزدش، معنی و طلوعی دیگر بخشید و در زمانی که صبح صادق پیروزی انقلاب اسلامی به رهبری پیرمرادش بر آسمان بشریت، اکلیل نور می ریخت به کاروان راهیان حسینی پیوست و زندگی خویش را به دانه دانه های ایثار بدل کرد و به عنوان یک بسیجی در مناطق لاله گون کردستان و سیستان و بلوچستان سالیان متمادی با جغدهای شوم و شب پرست به مبارزه پرداخت تا نمونه ای بارز از فداکاری و ایثار باشد.

پس از دوران جنگ تحمیلی، فانوس وجودش با کسب مدارج علمی در رشته های علوم سیاسی تابیدن گرفت تا اینکه با قبول ماموریت و هجرتی آگاهانه چگونه ماندن را طرحی نو درانداخت و هستی اش را در راه آرمان بزرگ و الهی در طبق اخلاص نهاد. آری او در نهایت غربت مزار شریف، در جمع سفیران عزت و شرف مهر فروزان هستیش را به آتش بخشید، الیس الصبح بقریب و با دهانی سرخ، آخرین سرود را زمزمه کرد و شرافت امتی را مضمن گشت. روحش شاد.

 

خاطره‌ای از یکی از دوستان شهید "حاج امیر عالمی"
حماسه شهید در شهر ارومیه
سال 62 قرار شد به جبهه اعزام شویم. تقسیمات ناحیه‌ای و منطقه‌ای سپاه طوری بود که استان‌های مرکزی، قم، سمنان و زنجان در یک منطقه قرار داشتند و منطقه یک محسوب می‌شدند. در حال اعزام بودم که متوجه شدم من و کریم در یک گروه هستیم. وقتی به ستاد منطقه یک در تهران مراجعه کردیم حکم ما برای مناطق غربی و شمال غربی صادر شد و بعد از این‌که اجرای حکم قطعی شد تصمیم گرفتیم که خانواده خود را به ارومیه منتقل کنیم.

پس از صحبت با شهید قرار شد یک خانه را به صورت شریکی، با هم اجاره کنیم که پس از پرس‌وجو، منزل یکی از بازاری‌های ارومیه را برای زندگی دو خانواده مناسب دیدیم. در یک طرف آن، حیاط قدیمی و بزرگ، یک اتاق و آشپزخانه، و در طرف دیگر آن، دو اتاق دیگر و آشپزخانه قرار داشت. آن موقع زندگی آن‌قدر ساده بود که برای حمل‌ و نقل اثاثیه زندگی هر دو نفر ما، یک تویوتا کافی بود. در آن روزها من یک پسر 40 روزه و شهید یک دختر حدوداً یک ساله داشتیم.

پس از استقرار در ارومیه زندگی ساده هر دو خانواده آغاز شد. صفا و صمیمیت در زندگی موج می‌زد و آن‌قدر با هم نزدیک بودیم که حتی خرج زندگی هم در بسیاری موارد مشترک بود. از جمله یک یخچال در منزل بود که هر دو خانواده از آن استفاده می‌کردیم.
اگر یکی از ما چیزی می خرید و آن را در یخچال قرار می‌داد و برای دیگری مهمان می‌آمد با همان میوه که در یخچال بود کار پذیرایی از مهمان انجام می‌گرفت. فرهنگ آنروز حاکم بر زندگی جامعه و به‌ویژه زندگی ما طوری بود که نمی‌توانستیم از این سادگی خارج شویم چراکه هر لحظه مشتاق و آماده شهادت بوده و به دلیل جنگ تحمیلی و دیگر تهدیدات، هر لحظه امکان داشت اتفاقی رخ دهد.

فلذا ساده زیستن و قناعت، سرلوحه زندگی‌ها بود. البته لطف خدا شامل حال ما بود و همسران ما نیز مثل خود ما فکر می‌کردند. در مدتی که خدمت شهید حیدریان و خانواده محترمشان بودیم اگر یکی از ما به ماموریت می‌رفتیم دیگری به امورات خانواده دوست و همکار خود رسیدگی می‌کرد تا به خانواده طرف دیگر سخت نگذرد.
شرایط آن روز زندگی در برخی مناطق غربی و شمال غربی از نظر سیاسی و امنیتی چندان رضایت‌بخش نبود. گروه‌های کومله و دموکرات در منطقه حضور داشته و به دلیل حمایت‌های زیادی که پشت سر خود داشتند شناسایی و مبارزه با آن‌ها بسیار سخت بود. در بسیاری موارد، عناصر ضدانقلاب، برادران سپاهی و مذهبی را شناسایی کرده و آن‌ها را در شهرهای دیگر به شهادت می‌رسانند. ولی با همه این خطرات خانواده‌های ما حاضر شده بودند که در کنار همسران خود در منطقه بوده و از زندگی راحت در شهرهای خود جدا باشند.

با همه این تفاسیر از سال 62 تا 65 آنجا بودیم ولی به دلیل پایان ماموریت و تغییر در تدابیر مسئولین خود از غرب کشور به شهر سمنان آمدیم. چند وقت کوتاهی با هم در سمنان بودیم که من به تهران منتقل شدند ولی شهید حیدریان از همان موقع به دنبال آن بود که در مناطقی خدمت کند که ارزش بیشتری داشته باشند تا نزد خداوند سرافراز گردد. مناطق محرومی که در آنجا امنیت و آرامش وجود نداشت و سرانجام خداوند سند بندگی او را مهر تایید زده و او را نزد خود و در کنار دیگر شهدا، مهمان اباعبدالله گردانید.

 

خاطره ای از همسرشهید
شهید در سال 1376، به سفر حج مشرف شدند. قبل از سفر، ایشان به همراه چند تن از همکاران(که تعدادی از آنها به همراه حاج کریم به شهادت رسیدند) و تعدادی دیگر در قالب یک کاروان در دوره آموزش اعمال حج به سر می بردند که خبر آوردند عربستان اجازه ورود کاوران آنها را نمی دهد. به هر صورت کاروان در مکانی جمع شده و ضمن دعا از خداوند متعال می خواهند که توفیق زیارت حرمین شریف نصیب آنها گردد.

فردای آن روز اعلام شد کشور عربستان آنها را پذیرفته است که جریان پذیرش آنها به این صورت بود؛ در همان سال، حافظ خردسال کشورمان محمدحسین طباطبائی به حج مشرف شده بودند. پادشاه عربستان استقبال زیادی از ایشان نموده و به دلیل سن کم وی، برای او اسباب بازی هایی را فراهم می آورد، ولی محمدحسین هیچ علاقه ای نشان نمی دهد و در ادامه پادشاه عربستان از وی می پرسد: "چه چیزی را می خواهید تا بنده برایتان محیا سازم؟" که محمدحسین در جواب می گوید: "یک کاروان در ایران هستند که اجازه ورود به آنها داده نشده است. اجازه دهید تا آن کاروان هم به حج مشرف شوند." بلافاصله بعد از این درخواست، خبر موافقت کشور عربستان به ایران اعلام، و حاج کریم و همراهانش به زیارت خانه خدا مشرف شدند.

 


خاطره ای دیگر از همسر شهید
شفای عاجل
یکی از ناراحتی‌های جسمی شهید، کمر درد شدیدی بود که ایشان مدت‌ها از آن رنج می بردند و هرچه جهت درمان آن اقدام کردند مثمرثمر واقع نشد. در تیرماه سال 77 جهت زیارت حضرت ثامن الحجج، خانوادگی به مشهد مقدس مشرف شدیم و همچنان ایشان از کمر درد خود ناراحت بودند. روز دومی بود که در مشهد بودیم، ایشان در خواب حضرت رضا(ع) را زیارت می‌کنند و آن حضرت شفای او را بشارت می‌دهند و به شهید می‌فرمایند: "کمر درد تو ازین به بعد کاملاً خوب می‌شود." حدود یک ماه بعد و در 17 مرداد همان سال، ایشان با نوشیدن شهد شهادت شفای عاجل یافت.

 

خاطره دختر شهید
سمیه عزیز، فرزند ارشد شهید حیدریان برای ما از پدر بزرگوارش می‌گوید:
نزدیکی به خدا و آرزوی شهادت
سکوت و آرامش بر دامنه کوه‌ها حکمفرما بود. از فراز کوههای شهرک شهید محلاتی در شبی مهتابی به چراغ‌های شهر که سوسو می زد خیره بودم، دلشوره عجیبی داشتم. با آنکه پدرم به همراه خانواده در کنارم بودند، نگران بودم. پدرم آن شب در راه، سر شوخی را باز کرد و گفت:"این آخرین باری است که شما را می‌بینم!" ولی این شوخی تکانم داد. تا به حال این‌گونه با من حرف نزده بود.

چون می‌دانست که چقدر خاطرش برایم عزیز است و چقدر این حرف‌ها اذیتم می‌کند. سعی می کردم افکارم را جمع‌وجور کنم و این حرف را فقط به شوخی بگیرم. با صدای مادرم به خودم آمدم. گفت: "چرا نمی‌آیید؟ شام سرد می شود." پدرم فردای آن روز عازم ماموریت به کشور افغانستان بود و همین بهانه‌ای شده بود تا در شب مهتابی به ارتفاعات اطراف محل زندگیمان (شهید محلاتی) برویم و شام را در کنار هم صرف کنیم. ما سر سفره نشستیم و منتظر بودیم تا پدرم بیاید.

او خیره به آسمان، غرق در دعا و رازونیاز با خدا بود و دیرتر از همه سر سفره حاضر شد. گفتم: "پدر چه شده امشب خیلی با خدا مناجات و راز و نیاز می‌کنی؟!" گفت: "با سکوت شب در دل این کوه ها احساس می کنم به خدا نزدیکترم. دخترم یک آرزوی خوب دارم که از خدا تقاضا کردم که ان‌شاءالله برآورده شود."  آن شب کلمات و حرف‌های پدرم برایم تازگی داشت و معنای آن را نمی‌فهمیدم. وقتی پدرم در کشور افغانستان مظلومانه به دست طالبان ملحد به شهادت رسید تازه فهمیدم آرزویش در آن شب چه بوده‌است!!. او به من گفت که به خدا نزدیکتر شده و آگاهانه از نزدیکی به خدا خبر داد و خداوند با اجابت دعایش این نزدیکی را به وصل تبدیل نمود.

 

 

دل نوشته‌ای خطاب به پدر عزیزم
پدر عزیزم!
هر صبح نگاهم را به نگاه زلالت می‌دوزم که از پس قاب خاطره می‌تابد. چهره صمیمی ات، هنوز در چارچوب قاب روی طاقچه می‌درخشد و عطر محبت می‌پراکند. باتو به شقایق‌ها نزدیکترم و لهجه مهربان گل یاس را می‌فهمم.
پدر عزیزم!
با همان نگاه های پرطراوتت و با آن تبسم‌های آفتابیت، در قاب دل ما جای گرفتی و هرگز آن عاطفه و مهربانی آخرینت رنگ فراموشی نخواهد گرفت.
پدر عزیزم!
زنده‌تر از تو کیست؟!
دستی برآورد و ما اسیران نام و نان را رهایی‌بخش.
پدرم، جلادان خدانشناس، آن کسانی که حتی لیاقت نام حیوان را هم ندارند، آن طالبان جاهل، تو را و دوستانت و شیعیان بی‌گناه آن دیار را چگونه به شهادت رساندند؟ پدرم نمی‌دانم در لحظه شهادت چه می‌کردی؟ آیا ذکر می‌گفتی یا به مظلومیت حسین‌بن‌علی (علیه‌السلام) در آن صحرای سوزان و به سوز دل زینب (سلام‌الله‌علیها) که برادرش را در نهایت مظلومیت به شهادت رساندند فکر می‌کردی؟
اکنون که نزدیک به هفده سال از آخرین دیدارمان می‌گذرد، گاهی فکر می‌کنم که اگر آن روز می‌دانستم که دیگر قرار نیست تو را ببینم شاید هیچ‌گاه از کنارت دور نمی‌شدم. اما مگر می‌توان با دست تقدیر به مبارزه برخواست؟ آن هم تقدیری به این نیکویی که مختص بندگان خاص خداست. بالاترین درجه فضیلت، لیاقتی نیست که نصیب هر کسی بشود. وقتی به این فکر می‌کنم که اکنون با شهدای صدر اسلام و اصحاب کربلا، بدر، احد و خندق، همنشین هستی، به خود می‌بالم هرچند که غم دوری فراغت برایم بسیار جانسوز است.
پدر بزرگوارم!
وقتی‌ به مصائب عقیله عقیله العرب، حضرت زینب کبری (سلام‌الله‌علیها) در تاریخ می‌نگرم با خود عهد می‌بندم که در برابر ناملایمات روزگار که پس از تو برایمان به وجود آمده‌است چون کوه استوار و محکم بایستم. التیام زخم‌های این دل من، مصیبت عظمای حضرت اباعبدالله‌الحسین (علیه‌السلام) است که با اشک‌های دیده خود مرهمی بر آن می‌گذارم.
پدرم!
با تمام اندوهی که از فراق تو دارم خوشحالم که با پوشیدن خلعت شهادت، یک ‌شبه ره صدساله پیمودی و به آرزوی دیرینه ات دست یافتی. آرزویی که نهایت آمال عارفان و مشتاقان سلوک الی‌الله یعنی دیدار روی خداست. نمی‌دانم چه راز و رمزی میان تو و خدای متعال وجود داشت که با تمام مجاهدت‌ها و رشادت‌هایت، در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل، با قافله شهدا همسفر نشدی؛ اما در دیار غربت پس از عمری تلاش در جهت احیای ارزش‌های والای انسانی و پاسداری از دین حق، جام شهادت را نوشیدی. شاید تو و سایر همرزمان شهیدت، ذخیره الهی برای ملت مظلوم افغانستان بودید.

یادم نمی‌رود که رنج و مصیبت ملت محروم و مستضعف آن سامان چگونه گرد اندوه را بر چهره ات نشانده و قامت رشیدش را نحیف کرده بود...
پدرم!
در صندوقخانه دلم حرف‌های نگفته زیاد دارم. اما چه بگویم که ناگفتنم به از گفتن است. پس، از معذرت خداحافظی نموده و تقاضای شفاعت دارم.
دخترت سمیه

 

خاطره‌ای از یکی از همرزمان شهید در جبهه‌های غرب
پرواز عاشقانه
در دورانی که شهید حیدریان در مناطق عملیاتی دفاع مقدس حضور داشت، به پایبندی بسیار شدید و عمیق ایشان نسبت به مسائل معنوی پی بردم. او از رزمندگانی بود که به آمادگی‌های روحی و معنوی قبل از عملیات که عامل بسیار مهمی در کسب موفقیت‌های بیشمار در دفاع مقدس بود، توجه زیادی نشان داده و در خودسازی، لحظات کوتاه را هم از دست نمی‌داد. گاهی وقت‌ها که برای سرکشی و بررسی وضعیت نیروها از چادر خارج می‌شدم وضعیت روحانی او را مشاهده می‌کردم. او یا مشغول نماز شب بود یا برای انجام این حلقه اتصال با معبود آماده می‌شد.

بارها و بارها او را می‌دیدم که بعد از نماز در حسینیه می‌ماند و با انداختن چفیه ای بر روی سرش تا دقایقی دعا و توسل داشت. این توسل‌ها و تضرع‌ها ادامه داشت و ازآنجاکه این کارها در اوج اخلاص و صفای باطنی انجام می‌شد و سیم ارتباط او با عالم بالا وصل بود این ارتباط سبب پرواز عاشقانه اوگردید.

 

سردار علی‌خانی، نحوه شهادت دیپلمات‌ها از زبان شاهد عینی
الله‌داد شاهسون، دیپلمات بازمانده از فاجعه سرکنسولگری جمهوری اسلامی ایران در شهر مزارشریف افغانستان که موفق به فرار شده و خود را به ایران رسانده است، نحوه شهادت دیپلمات‌ها را تشریح کرد.

وی که مسئول دبیرخانه سرکنسولگری ایران بوده است، گفت:"ما اطمینان حاصل کرده بودیم که براساس حقوق دیپلماتیک در جهان و هماهنگی‌هایی که بر اساس حقوق دیپلماتیک در جهان و هماهنگی‌هایی که از قبل با کشور پاکستان و طالبان به‌عمل‌آمده بود، طالبان برای ما مشکل ایجاد نخواهند کرد تا این‌که در حدود ساعت 12(17 مرداد)، گروهی 8 تا 10 نفر از نیروهای طالبان به پشت در سرکنسولگری آمدند و با کوبیدن در و با داد و فریاد، قصد ورود به سرکنسولگری را داشتند که یکی از همکاران برای گفتگو مراجعه کرد و آنها با زور وارد نمایندگی شدند و بعد کارمندان نمایندگی را به جز شهید حیدریان در اتاقی جمع کردند و از ما بازدید بدنی به عمل آوردند و پول ما را گرفتند.
ما با آنها بسیار مهربان بودیم و پذیرایی لازم را کردیم و هرچه خواستند ازجمله میوه و آب در اختیارشان گذاشتیم. آنها ما را به زیرزمین سرکنسولگری که فضای کوچکی بود، منتقل نمودند و در پشت میزی که در آنجا بود مستقر کردند.

شهید حیدریان را که برای امحای اسناد محرمانه متعلق به کنسولگری، به طبقه بالا رفته بود به زور و تهدید و کشان‌کشان وارد زیرزمین نمودند. نوع برخورد و رفتار آنها در کنسولگری و همچنین بازدید از کنسولگری نشانه آن بود که با برنامه از قبل طراحی شده به این مکان وارد شده بودند و سه نفر از سردسته‌های آنها وارد اتاق شدند و اسلحه‌ها را به سمت ما گرفتند و شروع به تیراندازی کردند.
من بعد از شلیک اولین گلوله، خودم را به زمین انداختم و قسمت بالای بدنم را به زیر میز کشیدم و کاملاً خود را روی کف زمین خواباندم و میز که از سه طرف بسته بود قسمت بالای بدنم را حفظ کرد و فقط پاهایم از میز بیرون بود. دوستانم یکی پس دیگری به زمین افتادند و بعضی‌ها در این فاصله به شهادت رسیدند. لحظات بسیار وحشتناک و سختی بود.

از جمله ریگی مسئول سرکنسولگری، روی ساق پایم افتاد و در همان حالت به شهادت رسید. من سعی کردم کاملاً به خودم مسلط باشم و حتی نفس کشیدن خود را کنترل کنم و در همان شرایط، چشمانم را بستم و منتظر که گلوله‌ای بزنند و به زندگی‌ام پایان دهند. اما مصلحت این بود که زنده بمانم و مشاهداتم را از واقعیات این حادثه دردناک برای مردم بگویم.

حضور شهید سردار حاج قاسم سلیمانی و آیت الله امامی کاشانی در مراسم تشییع شهید کریم حیدریان

 

اسامی شهدای دیپلمات مزار شریف در تاریخ 17 مرداد 1377
•    شهید کریم حیدریان، کارشناس امور کنسولی کنسولگری
•    شهید ناصر ریگی، سرپرست سرکنسولگری
•    شهید نورالله نوروزی، کارشناس امور کنسولی
•    شهید حیدرعلی باقری، کارمند فنی سرکنسولگری
•    شهید محمد علی قیاسی، کارشناس امور کنسولی
•    شهید محمدناصر ناصری، کارشناس امور فرهنگی
•    شهید مجید نوری نیارکی، مسئول امور مالی سرکنسولگری
•    شهید رشید پاریاو فلاح، کارشناس امور کنسولی
•    شهید محمود صارمی، مسئول دفتر خبرگزاری جمهوری اسلامی ایران
روحشان شاد

 

فیلم سینمائی "مزار شریف" در مورد ماجرای حمله طالبان به کنسولگری ایران در مزارشریف و شهادت دیپلمات‌های ایرانی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی