امامزادگان عشق

بگذار اغیار درنیابند که این قلبهای ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال است و روح ما در چه ملکوتی شادمانه سر می کند و سرِ ما در هوای کدامین یار خود را از پا نمی شناسد.بگذار اغیار هرگز درنیابند.چه روزگار شگفتی !
چهارشنبه, ۲۵ فروردين ۱۴۰۰، ۰۲:۴۰ ب.ظ

شهید علی آقا عبداللهی

نام و نام خانوادگی: علی آقاعبداللهی
تولد: ۱۳۶۹/۷/۱۰، تهران.
شهادت: ۱۳۹۴/۱۰/۲۳، خالدیه، خانطومان.
گلزار شهید: جاویدالاثر
 

 

 

✍🏻رضوانه دقیقی ۱۴۰۰/۱/۱۵

دعا کن برنگردم

بفرما آقا رضا! اینم موتورت، صحیح و سالم تحویل خودت. ببینم می‌تونی باز بلا ملا سرش بیاری یا نه؟!
یعنی درست شد؟!
بعله! اگه شما اجازه بدی مث ساعت برات کار می‌کنه.
علی با دستمال پارچه‌ای که از جیبش درآورد انگشت‌های روغنی‌اش را یکی‌یکی پاک کرد و آستینش را به پیشانی خیس از عرقش کشید.
از روی جدول کنار خیابان بلند شدم و به سمتشان رفتم. رضا سوار بر موتور، سوئیچ را چرخاند و استارت زد. با روشن شدن موتور، برق خوشحالی در چشمانش دوید.
علی رفت کنار رضا. دستش را روی شانه رضا گذاشت و با لبخند جانانه‌ای گفت: «آقا رضا! از ما راضی هستی؟!»
خودم را انداختم ترک رضا و کمی به جلو هل دادم. برگشتم سمت علی. کتش را دستش دادم و گفتم: «بپر بالا دیره علی آقا! رضاس دیگه، اسمش روشه، مگه می‌شه راضی نباشه!»
علی پشت سرم نشست. به قیافه و تیپ با‌کلاسش نمی‌خورد که سه ترک، آنهم بدون کلاه، سوار موتور شود! به همین خاطر کلاه کاسکت رضا را دادم به او. رضا راه افتاد سمت سعدآباد. این اولین برخورد من و رضا با علی بود. دست به آچارش نشان می‌داد کار فنی بلد است؛ اما با آن ظاهر و سر وضع، برای من و رضا کمی عجیب بود. فکرش را هم نمی‌کردیم اینقدر خاکی باشد و زود با ما گرم گرفته و صمیمی شود و خیلی زود بشود رفیق گرمابه و گلستانم.

بالاخره به هر زحمتی بود با همین دست به آچار بودن و کارهای تخصصی و خاصی که بلد بود مجوز سوریه رفتنش را گرفت. قرار بود در مخابرات مقرّ مشغول شود. گفت می‌آید پیشم برای خداحافظی.

کمال! پاکت داری همرات؟!
فکر نکردم برای چه کاری پاکت می‌خواهد! از داخل کیفم پاکتی بیرون آوردم و به او دادم. کاغذ تاشده‌ای را از جیبش بیرون آورد و در آن گذاشت و به سمتم گرفت.
این وصیت‌نامه منه! تا زنده‌ام نمی‌خوام کسی بازش کنه. پیشت امانت بمونه رفیق.
با من شوخی نکن! مگه می‌خوای بری برنگردی؟! جمع کن بابا این حرفا رو...
_ کمال! دعا کن برنگردم! دلم می‌خواد گمنام و بی‌نشون باشم و پیکرم برنگرده. مثل خانم حضرت زهرا. دعا کن به آرزوم برسم رفیق.
در ناباوری هرچه تمام، محکم بغلش کردم. در گوشش گفتم: «شفاعت من هم یادت نره رفیق.»
باور نمی‌کردم این آخرین باری است که او را خواهم دید. لحظه خداحافظی و نگاه به قدّ و بالایش، تلخ‌ترین لحظه زندگیم بود و تلخ‌تر از آن زمانی که خبر شهادتش را شنیدم. اما از اینکه رفیقم به آرزوی دیرینه‌اش رسیده بود کامم شیرین بود!

 

زندگی نامه

علی آقاعبداللهی در تاریخ ۶۹/۷/۱۰ در تهران به دنیا آمد.
در سال ۷۶ در دبستان رسالت منطقه ۱۱ ثبت‌نام کرد و کلاس اول را در آنجا سپری نمود. سال بعد به دبستان امید امام منتقل شده و تا کلاس پنجم دبستان را در همانجا گذراند. دوران راهنمایی را در مدرسه راهنمایی ابن‌سینا منطقه ۱۱ به اتمام رساند. اول دبیرستان را در دبیرستان شهید مفتح گذراند و دوم و سوم را در هنرستان فنی شهدا در منطقه ۱۲ در رشته برق و الکترونیک طی کرد. کاردانی رشته الکترونیک خود را در دانشگاه آزاد اسلامی واحد شهرری سپری نمود.

بلافاصله پس از اتمام درس در سال ۱۳۹۰ به استخدام سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و پس از گذراندن یک دوره یکساله در دانشگاه امام حسین(علیه السلام) در سپاه انصار مشغول خدمت شد. در سال ۹۱ ازدواج کرد و در سال ۹۳ صاحب فرزند پسری به نام امیرحسین شد.
در تاریخ ۹۴/۹/۲۲ پس از دو سال پیگیری موفق به اعزام به سوریه گردید و در تاریخ ۹۴/۱۰/۲۳ درست ۳۱ روز پس از اعزام در منطقه خالدیه خان‌طومان به درجه رفیع شهادت نائل گردید.
پیکر مطهر ایشان تاکنون بازنگشته است و همانطور که به حضرت زهرا «سلام الله علیها» ارادت ویژه‌ای داشت همانند ایشان بی‌نشان ماند.

 
🦋
مؤمن، مهربان، دلسوز، خوش‌اخلاق، خنده‌رو، شوخ‌طبع و دست و دلباز بود.
خلوص نیت در انجام وظایف دینی و امور خیر، اعتقاد راسخ به اصل نظام جمهوری اسلامی ایران و اصل ولایت فقیه، آگاه و بصیر نسبت به امور سیاسی جامعه، غیرتمند نسبت به خاندان عصمت و طهارت و همچنین خانواده، ارادت خاص به شهدا مخصوصاً شهدای گمنام، ارادت خاص و ویژه به حضرت زهرا سلام الله علیها از خصوصیات بارز اخلاقیش بود.

از علایق خاصش می‌توان به مواردی مثل شرکت در مراسمات مذهبی به خصوص هیأت‌های بزرگوارانی چون حاج منصور ارضی، حاج محمد طاهری، زیارت کربلا و مشهد مقدس، تفریح و گردش، کوهنوردی، راپل، پرواز و ورزش‌های هیجانی اشاره کرد.
🕯
 
🦋
*علی از زبان مادر*

اسفند ۹۱ برای علی آستین بالا زدیم و عقدش را طی یک مراسم ساده محضری برگزار کردیم. ۳۰ اردیبهشت ۹۲ هم که جشن‌شان برگزار شد و کمی بعد سر خانه و زندگی‌شان رفتند. نوه‌ام امیرحسین ۱۱ شهریور ۹۳ به دنیا آمد.
علی امیرحسین را خیلی دوست داشت. یکبار که می‌خواست ناخنش را بگیرد، اندازه سرسوزنی انگشت امیرحسین زخم شد و خون آمد. آن روز علی مثل اسفند بالا و پایین می‌رفت و می‌گفت دست پسرم زخمی شد! من گفتم: «چیزی نیست که چسب زخم می‌زنی خوب می شود.» اما علی از فرط علاقه به فرزندش، آرام نمی‌شد.
اصلا هنر امثال علی همین است که با وجود همه دلبستگی‌ها به خاطر ارزش‌ها و اعتقادهایی که دارند، دل بکنند و بروند.
علی در روزهای آخر قبل از اعزامش یک جورهایی به امیرحسین کم محلی می‌کرد. من وقتی این رفتارش را دیدم احساس کردم که دارد خودش را برای روزهای جدایی آماده می‌کند. حتی به یکی از خواهرانش گفتم: علی دارد آماده رفتن می‌شود...
کم‌کم زمزمه رفتن کرد. برای همین ما شب یلدا را ۱۰ روز جلوتر گرفتیم. در مراسم شب یلدا رفت داخل اتاقش. رفتم سراغش. گفت: «در را ببند مادر! دارم یک کار مهم انجام می‌دهم.» همان موقع متوجه شدم دارد وصیت‌نامه‌اش را می‌نویسد. بعد از شهادتش که وصیت‌نامه‌اش را خواندم فهمیدم به چه درجه کاملی رسیده است. جالب است حتی وصیت‌نامه‌اش را پاک‌نویس نکرده و یک خط‌خوردگی هم ندارد. همان چیزی که در ذهنش بوده را نوشته است. خیلی وصیت کاملی است در مقایسه با وصیت‌نامه‌های شهدا.
🕯

 

https://aparat.com/v/IcF0h

 

 

 

🦋
*علی از زبان پدر*

 نمی‌دانم بگویم متاسفانه یا خوشبختانه، روز اعزام علی، من از صبح با او بودم. اول من را سوار موتورش کرد و با هم به خیابان جمهوری رفتیم تا کار بانکی‌اش را انجام بدهد. بعد با دوستش رفت دنبال کارت ملی و شناسنامه‌اش که برای اعزام لازم بود. همسر و فرزندش خانه ما بودند که بردم و آنها را رساندم و بعد علی را تا محل اعزامش همراهی کردم. نمی‌دانم چه حسی از درون به من می‌گفت این آخرین باری است که علی را می بینم و رفتنش را بازگشتی نیست.
علی در  ۱۹ آذرماه ۹۴ به سوریه اعزام شد و چون تخصص مخابرات داشت، قرار شد در همین واحد خدمت کند. اما روح بی‌قرارش باعث شد با اصرار از مسئولان تقاضای اعزام به مناطق عملیاتی را بکند. گویا علی برای اعزام به منطقه عملیاتی موافقت سردار سلیمانی یا سردار اصلانی را جلب کرده بود.

یکی از همرزمانش تعریف می‌کرد یک روز ما به محل صعب‌العبوری رسیده بودیم که دیدیم جوانی با لباس نظامی و اسلحه آنجا ایستاده است! از دیدنش تعجب کردیم. آنجا منطقه‌ای صعب‌العبور بود و مشخص بود که ایشان مسافت زیادی را پیاده آمده است. هویتش را پرسیدیم که گفت علی آقاعبدالهی است و موافقت سردار را برای کار عملیاتی گرفته است.

اصرار داشت همراه ما بیاید و هرچقدر سعی کردیم مانعش شویم قبول نکرد و عاقبت با ما آمد. چند روز در منطقه عملیاتی بود که بعد قرار شد با شهید انصاری و یک رزمنده دیگر به نام آقای مجدم به خالدیه خان طومان بروند اما طی راه به کمین تروریست‌ها افتادند و انصاری به شهادت رسید. بعد از نماز مغرب و عشاء هوا تاریک شد و گویا نیروهای سوری همراهشان هم فرار کرده بودند.

در این هنگام علی قصد کرد جلوتر برود. آقای مجدم گفته بود که ما مهماتی نداریم. علی هم جواب داده بود من دو نارنجک و پنج فشنگ دارم. چون در تاریکی مشخص نبود چه کسانی مقابل‌شان هستند، می‌گویند «لبیک یا زینب» که تروریست‌ها هم فریب‌شان داده و لبیک یا زینب می‌گویند. این دو به خیال اینکه نیروهای خودی هستند جلوتر می‌روند که در محاصره آنها گرفتار می‌شوند. مجدم می‌تواند از محاصره فرار کند اما علی می‌ماند و بعد از آن دیگر کسی او را نمی‌بیند.
آخرین حرفی که از طریق بی‌سیم زده بود این جمله است: «من گلوله خوردم.» از آن لحظه دیگر کسی از علی خبری ندارد. بچه‌های سپاه شهادتش را تأیید کرده‌اند. اما من هنوز چشم انتظار آمدنش هستم. گمگشته خالدیه عاقبت باز می‌گردد.
🕯
 

 

 


🦋
وصیت نامه شهید علی آقاعبداللهی📝

بسم الله الرحمن الرحیم
با سلام و صلوات بر محمد و آل محمد و روح پرفتوح امام (ره) و با درود به امام خامنه‌ای

خدمت همسر عزیز و دوست داشتنی خودم سلام عرض می‌نمایم. می‌دانم خیلی ناراحتی و از زمانی که با من ازدواج کرده‌ای جز زحمت چیز دیگری نداشته‌ام.
می‌دانم قصور زیادی دارم و آنطور که شما برای من بوده‌ای من برای شما نبوده‌ام. اگر همیشه با شجاعت و اصرار به انجام هرگونه مأموریتی داشته‌ام فقط به خاطر همت و بردباری و مسئولیت‌پذیری شما بوده است. از خداوند می‌خواهم اگر عمری باقی بود، به بنده توفیق جبران زحمات شما را بدهد و اگر خداوند خواست و به این بنده لطف نمود و شهادت را نصیبم کرد امیدوارم بنده را حلال بفرمایید.
 همسر عزیزم! هدف بنده از این مأموریت لبیک گفتن به شعار «نحن عباسک یا زینب» می‌باشد و دیگری خوشحالی خانواده‌های مسلمان که می‌دانم خوشحالی خانواده خودم را در پی دارد و نابودی کفار زمان ان‌شاءالله؛ و در آخر توفیق شهادت؛

خواسته من از شما این است که لحظه‌ای از ولایت و خط رهبری جدا نشوید زیرا دشمن امروزه همین را می‌خواهد و تلاش به این دارد به واجبات توجه بیشتری داشته باشید و لحظه‌ای از وجود خداوند و الطاف او غافل نشوید.
دوست دارم عشق به ولایت و رهبری و روحیه جهادی را در دل فرزندم زنده نگه داری.
 و اما امیرحسین گلم! پسربابا پسر عزیزتر از جانم! سلام. در ابتدا برای شما دعا می‌کنم شهید راه اسلام و ولایت باشید.
امیرحسین عزیزم اگر چه امروز پدرت در کنارت نیست ولی بدان که پدرت بسیار بسیار تو را دوست دارد و برای نجات کودکان هم سن تو رفته است تا پدر و مادر آنها خشنود باشد و می‌دانم با شاد کردن دل آنها باعث شادی ابدی تو می‌شوم.

ابراز عشق و دوست داشتن تو را در کلام و قلم نمی‌توانم ابراز کنم ولی بدان تو همه وجود پدرت بوده‌ای و دل کندن از تو خیلی برای من سخت بوده است ولی من در ظاهر به روی خود نیاوردم تا دیگران ناراحت نشده و مانع رفتن بنده نشوند.
من از تو می‌خواهم تماما گوش به فرمان ولی فقیه خود باشی و هوشیار و آگاه با بصیرت زندگی خود را توام با تحصیل و کسب علم سپری نمایی و مراقب مادرت باشی و خواهشی که از تو دارم که مادرت را اذیت و ناراحت نکنی چرا که باعث ناراحتی من می‌شود.

پدر و مادر عزیزم سلام!
بدون هیچ مقدمه‌ای از شما بابت تمام کارهایی که کرده‌اید به خصوص آخرین کار که اجازه رفتن بنده می‌باشد تشکر می‌کنم و دست و پاهای شما دو بزرگوار را می‌بوسم. می‌دانم چون خودم یک پدرم نبود فرزند در کنار شما کمی مشقت‌آور می‌باشد و من هم از ابتدا برای شما جز زحمت و سختی چیز دیگری نداشتم و از خداوند می‌خواهم که به شما دو عزیز صبر بدهد.
پدر و مادر عزیرم همین الان که دارم برای شما می‌نویسم نمی‌دانم چه بگویم؛ واقعا من شرمنده شما هستم زبانم قاصر است. هیچ وقت نتوانستم برای شما فرزند خوبی باشم ولی اگر توفیق شهادت نصیب بنده گردید برای شما دعا می‌کنم و می‌دانم ک یک افتخار برای شما و خودم می‌باشد.
از شما پدر و مادر عزیزم می‌خواهم مراقب همسر و فرزندم باشید و بنده را حلال کنید و برای بنده دعا بفرمایید.
امیدوارم حال شما عزیزان خوب باشد. می‌دانم شما سه خواهر گلم را خیلی اذیت کرده‌ام امیدوارم بنده را حلال بفرمایید و برای بنده دعا بفرمایید.
دعا می‌کنم عاقبت بخیر شوید و در کارهایتان پیروز و سربلند باشید.

و السلام
علی  آقاعبداللهی📝
🕯
 

با اهدای شاخه گل‌های صلوات🌺🌺


 

 

ماه مهمانی شد و هر شب شهیدی میزبان
لاله هایی سرخ و مردانی غیور و قهرمان
روز اول پهن کرده سفره را سروی جوان
همچو اکبر پر پر و مانند زهرا بی نشان
#شهید_علی_آقا عبداللهی

شاعر: فاطمه شعرا

نظرات (۲)

پاسخ:
سلام
ان شاء الله این شهید دستگیرتون باشند
۲۸ آبان ۰۱ ، ۰۱:۳۱ زینب سادات
علی اقا عبدالهی زندگی من را متحول کرد ، شهیدان بعد از شهادتشان خونشان اثرگذار می شود
پاسخ:
سلام علیکم

بدون شک همینطوره...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی