شهید حسین معز غلامی
حرف دل:
از آسمان شهیدی آمده است. نگاهش اما به سوی بیکرانهاست. آمده تا امروز میزبان سفره مهمانی خداییمان باشد.
حسین است و به رسم عاشقان حضرت ارباب، غلام این خانه است. و برای عزتش همین بس که "حسین معزغلامی" خوانده شود.
شهرتش در میان آسمانیان، به جهت مقاومتش روی زمین بوده است. مقاومتی که دشمن دونمایهاش را به زیر کشیده و شجاعتی که قدرت پوشالی ارتش باطل را به سخره گرفته است.
و بعد از مقاومتی دلیرانه و تا آخرین فشنگ و آخرین قطره خون، وقتی تل امام سجاد علیهالسلام در منطقه قمحانه استان حماه سوریه، که قرار بود با سقوطش قسمت بزرگی از سوریه به دست حرامیها بیفتد، از چنگال تکفیریها آزاد میشود، همه دلخوشیها و آرزوهای یک پدر و مادر از داشتن تکپسر و جگرگوشهشان در یک متر خاک چال میشود تا عزت و آبرو و شرف اسلام عزیز پابرجا بماند.
آفرین بر این صبر مادر و مردانگی پدر...
نام و نام خانوادگی: *حسین معز غلامی*
تولد: ۱۳۷۳/۱/۶، امیدیه.
شهادت: ۱۳۹۶/۱/۴، حماه، سوریه.
گلزار شهید: تهران، بهشت زهرا سلامالله علیها، قطعه ۵۰، ردیف ۱۱۶، شماره ۱۸.
شهید مدافع حرم، کربلایی حسین معزغلامی، در ششم فروردین ۱۳۷۳ در پایگاه شکاری امیدیه متولد شد. او در خانوادهای به عنوان آخرین فرزند قدم به دنیای خاکی گذاشت که پدرش ۳۲ سال سابقه خدمت به این و آب خاک را در نیروی هوایی ارتش داشت و از پیرغلامان و مادحین خاندان عصمت و طهارت علیهمالسلام بود.
مادرش به دلیل بیم از دوندگیهای شناسنامهای و با واسطه یکی از اقوام، به دلیل داشتن اصالت همدانی، شناسنامه وی را از همدان گرفت و به همین دلیل تاریخ تولد سجلی وی ۱۵ فروردین و صادره از همدان ثبت شده است.
حسین از کودکی دلداده خاندان وحی بود و از همان موقع ارتباطی ناگسستنی با مسجد و بچهها و امام جماعت مسجد محلشان داشت. از پامنبریهای آیتالله مجهتدی بود و از کودکی ارتباطش را با خدا و خانه او محکم کرده بود. در کنار درسهای مدرسه به صورت آزاد درس طلبگی و حوزوی هم میخواند. پا جای پای پدر گذاشت و در خادمی خاندان عصمت و طهارت به لباس مداحی این خاندان عزیز مزین شد.
ذکر حسین علیهالسلام، زمزمه همیشگی لبش بود. او که در کنار درس، علم، ادب و اخلاق، در درسهای مدرسه هم جایگاه ممتازی داشت. پس از اخذ دیپلم در کنکور سراسری در رشته تکنسین اتاق عمل پذیرفته شد اما او از کودکی نگاهش به آسمان بود. او سبزی بهار را در لباس سبز پاسداری دید و برای تفسیر آرزوهایش وارد دانشگاه امام حسین علیهالسلام شد. از کودکی نشان داده بود که راهش از بقیه جداست و هدفش با لباس سبز به سرخی شهادت پیوند خواهد خورد.
او راهش را با راه عموی شهیدش هماهنگ کرده بود.
به بسیج اعتقاد ویژهای داشت به همه دوستانش گفته بود: *"هر چیزی را ول کردید بسیج را رها نکنید".*
حافظ قرآن بود. در دانشگاه امام حسین علیهالسلام، در مسابقات حفظ، مقام اول را کسب کرد. همه قدمها را به مقصد شهادت برمیداشت. محکم قدم میزد. صبوریش بادها را به سخره میگرفت. آسمان زیر نگاهش حس سنگینی داشت او مرد روزهای خواستن بود. اهل معامله با خدا بود حلال و حرامش صاف و شفاف بود.
در فتنه ۸۸ تازه ۱۵ سالش شده بود که وارد معرکه حفظ انقلاب شد تا نگذارد انقلاب به دست نااهلان بیفتد. زخمی شد و از ناحیه کتف آسیب شدیدی دید.
او چند باری در پیادهروی اربعین، به آسمانیان وصل شده بود. همان جا وعده و قرار را گذاشته بود برات شهادتش را از خود مولایش حسین علیهالسلام گرفته بود. هوای حرم در سر داشت تا فدایی حرم شود.
راهش را انتخاب کرده بود. سوریه فقط اسم مکانی بود تا او محضر خدا را درک کند. اسامی مکانها بهانهای بیش نبود. دشمن در سوریه برای این آب و خاک شاخ و شانه میکشید اما مردان این سرزمین اجازه نزدیکی دشمن به مرزها را هم نمیدادند.
حسین سه بار به سوریه اعزام شد. سه دورهی ۶۰ روزه جهاد کرد و ستارهای شد که در امتداد آسمان دفاع مقدس میشود با این ستارهها راه را پیدا کرد.
نحوه شهادت حسین در استان حماه سوریه🕊
پدر او قبل از فروردین ۹۶ برادر شهید بود. یک رزمنده با ۳۲ سال سابقه رشادت در ارتش سرافراز ایران اسلامی.
اما از تاریخ ۴ فروردین خدا به این خاندان نشان سرافرازی مدافع حرم را عنایت فرمود دیگر او پدر شهید است او مردی از تبار انفاقگران است که در راه خدا برادر و عمر و فرزند خود را داده است.
حسین وقتی در برابر بیخبریها وبیتابیهای مادرش قرار میگرفت میگفت: "نترس من اگر شهید شوم یک ربع بعد از طریق تلگرام باخبر میشوی، عکس مرا هم میزنند مینویسند شهید حسین معز غلامی". واقعا هم همین طور شد و خانوادهاش از طریق فضای مجازی از شهادتش مطلع شدند. او سه روز قبل مجروح شده بود اما ایستاده و مردانه جنگیده بود تا آرزویش را صید کند و به شهادت برسد. درست همان کتفش که در سال ۸۸ مجروح شده بود سرآغاز شعر شهادتش را میسراید و ۳ تیر به چشم چپ، گونه راست و همان کتفی خورده شد که در فتنه مصدوم شده بود و او را به خیل کثیر آسمانیان رساند.
به دلیل موقعیت بد حضور وی در سنگلاخ، دندانها و استخوان پایش نیز هنگام سقوط به زمین شکسته و پیکر وی چند ساعتی تا برگشت به نیروهای خودی بر زمین مانده بود. او دو روز قبل از سالگرد تولد زمینیاش در آسمانها تولدی دوباره یافت.
این هدیه خداوند، در هشتم فروردین ماه به خاک سپرده شد و در جوار دوستان شیرمردش در قطعه ۵۰ بهشت زهرای تهران آرام گرفت.
در روز تشییع شهید، مداحی خودش پخش میشد. همگان حیران شدند که خدا چه بیاندازه به اهلش عزت میدهد.
مداحی شهید حسین معز غلامی
خاطره📖
چندسال پیش، شب پنجم محرم بود. حسین گفت: "میای بریم هیئت؟ دعوتم کردن باید برم بخونم". گفتم: "بریم".
با خودم فکر کردم شاید یک هیئت بزرگ و معروفی است که یک شب محرم را وقت میگذارد و میرود آنجا. وقتی رسیدیم جلوی در، به ما گفتند هنوز شروع نشده است. حسین گفت: "مشکلی نداره ما منتظر میمونیم تا شروع شه"
نیم ساعتی توی ماشین نشستیم و حسین شعرهایش را ورق میزد و تمرین میکرد.
وقتی داخل هیئت شدیم جا خوردم. دیدم کلا سه چهار نفر نشستهاند و یک نفر مشغول قرآن خواندن است.
بعد از قرائت قرآن، حسین شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا و روضه. چشمهایش را بسته بود و میخواند. به جمعیت هم هیچ کاری نداشت. برگشتنی گفتم: "حاج حسین! شما میدونستی اینجا انقدر خلوته"؟! گفت: "بله من هرسال قول دادم یه شب بیام اینجا روضه بخونم". گاهی در این مجالس خلوت که معروف هم نیستند عنایاتی به آدم میشود که هیچ جا چنین چیزی پیدا نمیشود.
خاطره📖
نقل از فرمانده شهید🎤
حسین در اثر آن روضههایی که میخواند به مقصدش رسید. سیمش وصل بود.
او واقعا مقید بود که حتی اگر مثلا شیفت کاریاش است، جایش را با کسی عوض کند یا از من اجازه بگیرد و برود هیئت، روضهاش را بخواند.
در شهر حماء، حسین جانشین تیپ هجوم بود. چون فرماندهاش به مرخصی رفته بود او مسئول تیپ محسوب میشد.
قرار بود در چند روز آینده تیپ آنها برای پس زدن دشمن و گسترش منطقه امن، عملیات کند. در همین حدود زمانی، دشمن با استفاده از اصل غافلگیری به ما حمله کرد. فرماندهی منطقه میگفت: "ما تیپ هجوم را به کمک نیروهایمان در قمحانه فرستادیم که جلوی هجوم غافلگیرانه دشمن را بگیرند.
دشمن بعد از حمله, خط را شکسته و چندین کیلومتر پیشروی کرده بود. حسین به آنها رسیده و راهشان را بسته بود.
پشتیبانی آتش مناسب و فرماندهی بیبدیل فرمانده منطقه در کنار ایستادگی حسین و دیگر نیروهای محور مقاومت، سد محکمی در مقابل دشمن شد و فرصتی ایجاد کردند که نیروهای خودی منسجم شده و به منطقه برسند.
بعد از یک رزم جانانه، ارتباط بیسیم حسین قطع شد.
تلاش کردیم از سرنوشت حسین خبری بگیریم اما حسین شهید شده و پیکر مطهرش مفقود شده بود.🕊
دشمن با این اشتباه که حسین از نیروهای سوری هست بیتفاوت از کنار پیکرش عبور کرد. فرمانده منطقه با نیروهایی که به او رسیده و توانسته بود سازماندهی کند به دشمن زد و خط را تثبیت کرد.
حالا با دستور فرماندهی نیروها به دنبال پیکر مطهر شهدا می گشتند. با لطف خدا و خانم حضرت زینب سلاماللهعلیها متوجه سه پیکر شدند که شهید حسین معزغلامی یکی از آن سه شهید بود.
از نظر نظامی، با توجه به تازه وارد بودن حسین، نمیتوان گفت تخصص نظامی شهید از دیگران بیشتر بود، ولی مردانه ایستاد و با عده کمی که برایش باقی مانده بود *قمحانه را حفظ کرد و نگذاشت سقوط کند.*
نقش شهادت حسین معز غلامی از نظر نظامی، اینجا خودش را نشان میدهد. شاید سوال بشود که حسین با اینکه سابقه زیادی در جنگ نداشت چطور جلوی سقوط قمحانه را گرفت؟
پاسخ فقط یک کلمه است *"مقاومت".*
حسین مثل سرو, در قمحانه ایستاد.
چه باعث شد که حسین مقاومت کند، شهید بشود و جاودانه بماند؟
به نظرم اثر همان روضهها و هیئت رفتنها بود.
واقعا *بهشت را به بها میدهند نه بهانه".*
نذرم ادا شد📖
هروقت حسین به سوریه میرفت دست به دامن یک شهید میشدم. بار اول متوسل به شهید آقامحمودرضا بیضایی شدم که حسین سالم بیاید.
بار دوم متوسل به شهید آقاجواد اللهکرم شدم تا حسین سالم برگردد و نذرم را در هر بار ادا میکردم.
بار آخر شهید سجاد زبرجدی را انتخاب کردم که اگر حسین سالم برگردد شله زرد بپزم و به نیت ایشان پخش کنم.
چند شب قبل از شهادت حسین، خواب دیدم شهید سجاد زبرجدی در عالم رویا به من گفت: *"نذرت قبول شده ادا کن".*
نذر من قبول نشد چون حسین از من مستجابالدعوهتر بود و شهید سجاد زبرجدی در اصل بشارت شهادت حسین را داده بود.
نقل از مادر شهید
خاطرات📖
⚜روز اول بود که همه ورودیهای دانشگاه امام حسین علیهالسلام، دور هم جمع شده بودیم. دوری از خانواده و محیط جدید باعث شده بود اضطراب و استرس در چشمان اکثر بچهها نمایان باشد. نگاهم که به چشمان حسین افتاد یک آرامش خاصی در آن دیدم. هیچ استرسی نداشت. از همون روز اولش قدمش را محکم برداشته بود. بعد از اتمام مراسمات که لباس سبز را به همه دانشجوها تقدیم کردند، حسین سریع سمت چپ آن روی سینهاش پارچهی کوچکی نصب کرد. روی آن نوشته بود: "السلام علیک یا شیب الخضیب". دائم ذکر میگفت. آرامشی که داشت فراموشنشدنی بود.
⚜گفت: *"حاجی! قسمت میدهم به حضرت زینب سلاماللهعلیها مخالفت نکن، بگذار من بروم. حاجی! من مال اینجا نیستم؛ من آنجا راحتم".* گفتم: "برو دوره مربیگری". گفت: "حاجی! من دوست دارم بروم منطقه". دیدم حسین واقعا بند نیست روی زمین. بعد از برگشت از منطقه، روحیاتش خیلی تغییر کرده بود و یک وقتهایی که به او نگاه میکردم، میدیدم توی خودش است و ذهنش با خودش درگیر است. باخودش کلنجار میرفت. راستش افراد زیادی را واسطه کرده بود که رضایت بدهم تا دوباره برود ماموریت و من دائما مخالفت میکردم. حتی از فرماندهی زنگ زدند و گفتند به حسین در منطقه نیاز است که من باز هم اجازه ندادم چون معتقد بودم باید بچهها با فاصلهی زمانی خاصی بروند منطقه [سوریه]؛ ولی حسین من را در یک شرایط خاصی قرار داد که واقعا نتوانستم به او نه بگویم. وقتی قسمم داد، شل شدم و دلم لرزید، حس خوبی نداشتم، احساس کردم خیلی آسمانی شده. بعد هم که رفت منطقه، خبردار شدیم اول مجروح شده بعد حدود بیست و چهار ساعت مفقود بوده و پیکرش را طی مراحلی پیدا کردند و مشخص شد شهید شده است.
نقل از فرمانده شهید
⚜حسین تا دو سالگی به دور از اعضای فامیل و در هوای گرم اهواز بزرگ شد. بعدها به تهران منتقل شدیم و تا هفت سالگی حسین در منازل سازمانی نیروی هوایی در افسریه تهران زندگی میکردیم. از همان اوایل کودکی، حسین مسئولیتپذیر بود. ما آب آشامیدنی مورد نیازمان را از شیر مخصوصی در بیرون از خانه میآوردیم. حسین سعی میکرد، خودش برود و با دبه آب بیاورد تا مادر و خواهرانش بیرون نروند. به همین خاطر در منازل سازمانی معروف بود و مردم میگفتند: «دبهی حسین هم اندازهی خودشه». حتی برای خرید نان هم خودش میرفت. حسین بچهی پرانرژی بود و فعالیتش خیلی زیاد بود، علیرغم سن کمش خیلی حرفهای بزرگی میزد.
نقل از: پدرشهید
⚜رفاقت کردنش واقعا بی نظیر بود. بعد از حسین، هیچ کس را ندیدم و امکان ندارد هم ببینم که اینجور رفاقت کند. وقتی با کسی، رفاقت را شروع میکرد، چند تا راه کار داشت. اول اینکه بعد از چند وقت میگفت: "رفیق! بدیهای من را بگو". آن بندهی خدا هم میگفت: "من بدی از تو ندیدم که بگویم. همیشه خوبی دیدهام چی باید بگویم"؟ حسین ادامه میداد: "پس من بدیهای تو را میگویم". شروع میکرد خیلی دوستانه و خودمانی به او میگفت: "اینکار را نکن! آنجوری لباس نپوش! با فلانی رفاقت نکن"!
تولد بچهها که میشد، اگر کسی شلوار لی میپوشید، میرفت شلوار ششجیب برایش میخرید و میگفت: "این شش جیب بیشتر به تو میآید. اینجوری بپوش". یک بار یادم هست برای یکی از بچهها دو تا پیراهن آستین بلند خرید و به او گفت: "پیراهن آستین بلند بپوش"!
رفاقت کردنها و محبت کردنهایش، فقط برای خدا بود. بارها به من پیام میداد که: *"دوستت دارم برای خدا"!* میگفتم: "حالا برای خدا را ننویسی چه میشود؟! میگفت: *"نه! من باید به تو بگویم که بدانی برای خدا دوستت دارم، برای خودت نیست که دوستت دارم".* نقل از دوست شهید
⚜سفر آخر حسین را به خوبی خاطرم هست. من نمیدانستم همسفریم. ماشینی که بچهها را میآورد حرکت کرد و ما را به فرودگاه رساند. آنجا حسین را دیدم که با یک حالت هراسان پیش ما میآمد! وقتی به من رسید، پرسیدم: "حسین چیزی شده؟ چه خبر است؟ مگر تو هم با ما میایی"؟ گفت: "نزدیک بود جا بمانیم"! من الان میفهمم که آن موقع چی گفت. سوریه که رسیدیم بعد از زیارت، شب را پیش هم بودیم. الان که به آن لحظات فکر میکنم میبینم که حسین اصلا روی پای خودش بند نبود. آنجا به من گفت: "بیا باهم عکس بگیریم".
بعد از شهادت حسین، نزدیکیهای چهلمش بود که قرار شد برویم خانهی حسین.
وقتی رسیدیم اتفاق بسیار جالبی افتاد. پدرش اصرار میکرد که از این میوهها بخورید. گفتیم: "حاج آقا صرف شده". گفت: "نه! این ویژه است، سفارش خود حسین است! برای شما خیار و شلیل سفارش داده. من خانه میوه داشتم و میدانستم که شما قرار است بیایید. صبح دیدم که خواهر حسین میگوید: خانه میوه داریم؟ من گفتم چطور مگر؟ گفت خواب دیدم که نمازم را خواندم، دیدم حسین آمد و گفت که آبجی خانه میوه داریم؟ بروید میوه بگیرید خیار بگیرید شلیل بگیرید. من مهمان دارم آبروی من را نبریدها"!
در آن جلسه دوستم مرا نشان داده و خطاب به مادر حسین گفت: «ایشان مسئول حسین بوده». مادر حسین گفت: "بار آخری که حسین رفت باهم بودید"؟ گفتم: "بله حاج خانم چطور"؟ گفت: یک عکس هست که مال شماست"! من اصلا یادم نبود چنین عکسی با حسین گرفتهام. حسین از من کنار حرم حضرت رقیه سلاماللهعلیها عکس گرفت. و این هدیهای بود که او به من داد.
نقل از فرمانده شهید
⚜ایشان به ما معرفی شده بود و قرار شد به عنوان فرمانده گروهان در دورهها از او استفاده کنیم. ما هر کاری به ایشان میگفتیم میگفت: "چشم حاجی! هرچه شما بگویی"!
جلساتی داخلی برای بچهها تشکیل میدادیم که حرفهایشان را میزدند و راجع به موارد مختلف بحث و گفتگو میکردند. حتی یک بار نشد من ببینم شهید حسین معزغلامی نسبت به وضعیت اعتراض کند. یکبار ندیدم راجع به کسی دیگر حرفی بزند یا گلایهای کند که چرا امکانی که در اختیار دیگران هست را به من ندادید و از این دست صحبتهایی که در محل کار ممکن است پیش بیاید!
کار ما چون آموزشی بود، باید در زمان حضور نیروهای آموزشی به صورت شبانهروزی حضور میداشتیم. حسین به من گفت: «اگر امکانش باشد چون فعالیت من در بسیج زیاد است، از ساعت چهار پنج بعدازظهر به بعد، وقتی را به من بدهید تا ساعت هشت نه شب من به پایگاه بسیج بروم و به فعالیتهای آنجا سر و سامانی بدهم و برگردم و تا صبح سر کار بمانم». تنها درخواست ایشان از من که یادم میآید همین بود.
نقل از فرمانده شهید
⚜یک شب حسین به خوابم آمد. مُهری جهت مَمهور کردن نامههای مردم دستش بود. مهر دقیقا شبیه سنگ مزارش بود. فقط کوچکتر و در اندازه مُهر بود. حتی رنگ متنهای موجود در مهر شبیه رنگ موجود در سنگ مزارش بود. رنگ متن پاسدار شهید مدافع حرم در مهر، مثل سنگ مزارش به رنگ قرمز بود. دیدم بعضیها نامه میدهند و حسین همان جا پای نامهها را مهر میزند. حسین گفت: "من پنجشنبهها نامهی خیلیها را مهر میزنم".
همان پنجشنبه خانمی را سر مزار حسین دیدم که خیلی هم محجبه نبود و داشت گریه میکرد. از من پرسید: "شما خانواده شهید را نمیشناسید"؟ گفتم: "من خواهرش هستم". مرا در آغوش گرفت و گفت: "راستش من خیلی بدحجاب بودم. اصلا اهل دین و مذهب نبودم. یک روز که داشتم در شبکههای مجازی جستجو میکردم، تصادفا با شهید معزغلامی آشنا شدم. خیلی منقلب شدم. در مورد شهید تحقیق کردم. بعدها شهید را در خواب دیدم. این شهید در زندگی من تاثیر بسیاری گذاشت و باعث شد روز به روز حجابم بهتر بشود. سالها بود که اصلا نماز نمیخواندم. ولی از وقتی که با این شهید آشنا شدم نماز خوان شدهام. من هم خوابی را که دیده بودم برای آن خانم تعریف کردم.
کتاب سرو قمحانه، ص ۱۳۲.
حاج حسین در کار، بسیار آدم جدیی بود. هیچ وقت نشد با نیروهای زیر دستش بداخلاقی کند. یک روز یکی از نیروهای سوری کار اشتباهی انجام داده بود، من فکر کردم حاج حسین حداقل با او تند حرف بزند، دادی سرش بکشد، اما حاج حسین به آرامی او را گوشهای برد و با او صحبت کرد.
حتی وقتی یکی از فرماندهان، یکی از نیروهای سوری را اخراج کرده بود، حاج حسین وساطت کرد و نگذاشت اخراج شود. از طرفی در سوریه افراد به لحاظ سوخت مشکل دارند، حتی خود ما ساعتهای خاصی بهصورت محدود بخاری روشن میکردیم. یک روز یکی از نیروها شکایت زیادی از کمبود سوخت کرد، حاج حسین هم به او گفت: "ما هم مثل شما مشکل داریم اما اگر درست مصرف کنید میشود مدیریتش کرد".
حاج حسین خیلی از شبها در پایگاههای نیروهای سوری میخوابید و عملا به آنها میفهماند که ما با شما فرقی نداریم و میشود سرما را تحمل کرد.
خیلی وقتها غذا نمیخورد و میگفت: "غذای من را به فقرا و خانوادههای شهدای سوری بدهید".
گاهی اوقات باهم به سرکشی از خانوادههای شهدای سوری میرفتیم.
نقل از همرزم شهید
⚜با اینکه روز ۴ فروردین حسین آقا شهید شده بود، اما ۵ فروردین خبر قطعی شهادتش آمد. قرار شد من و چند نفر از همکاران برویم خانه پدر حسین آقا و خبر شهادتش را به آنها بدهیم. لحظهای که وارد منزل شدیم، صبر پدر حسین خیلی به چشم میآمد. از آن بالاتر صبر زینبی مادر شهید حسین معز غلامی بود که واقعا مرا تحت تاثیر قرار داد. برخوردی که مادر حسین آقا با ما کرد برای من درس بود. جملهای که مادر شهید گفت باعث گریه و ضجهی همه افراد آنجا شد. اما این مادر خم به ابرو نیاورد.
بعد از دادن خبر شهادت حسین به پدر و مادرش، قبل از هر حرفی مادر حسین آقا ما را به صرف شیرینی و میوه با اصرار فراوان دعوت کرد و بعد خیلی صبورانه به ما گفت: "من از دیشب منتظر تماس حسینم بودم، که به من زنگ بزند و روز تولدش را به او تبریک بگویم. اما الان که خبر شهادتش آمد خوشحالم و راضیم به رضای خدا".
بعد دوباره به ما شیرینی و میوه تعارف کرد. آدم، صبر چنین شیرزنانی را که میبیند، حقیقتاََ صبر حضرت زینب سلاماللهعلیها و آن جمله معروف "به خدا قسم, جز زیبایی چیزی ندیدم" برایش تداعی میشود.
نقل از: فرمانده شهید
⚜حسین بهخاطر نوع مسئولیتی که داشت، فرماندهاش اجازه ماموریت رفتن را به او نمیداد. چون به شدت به حسین احتیاج داشت، معتقد بود حسین باید تجربیات بیشتری کسب کند. حسین خیلی پیگیر بود محل کارش را تغییر بدهد تا ماموریت برود. راستش من هم چون می شناختمش و میدانستم چه نیروی ارزشمندی است و تواناییهایی که ما برای انجام ماموریتهایمان نیاز داریم را دارد، شروع کردم به رایزنی که حسین را بیاورم قسمت خودمان. اما یک مشکل وجود داشت. افراد باتجربهتر و با سابقهتری بودند که دوست داشتند به قسمت ما بیایند.
نهایتا من بهخاطر صلاح مجموعه، بدون توجه به اعتراضات، حسین را منتقل کردم قسمت خودمان.
خیلی کارها و جلساتی که شاید شخصی با درجه سرهنگی باید شرکت میکرد را به حسین میسپردم. چون بزرگی را در وجودش میدیدم و انصافا به خوبی از پس کارها برمیآمد و به همه اثبات شد که تصمیم من درست بوده است. در منطقه (سوریه) هم که بودیم حسین سعی میکرد در همهی کارها داوطلب بشود. او همیشه در هر کاری پیشرو بود.
⚜مسئله منطقه رفتن حسین مرا خسته کرده بود، از بس اصرار میکرد. من اصلا مخالف این بودم که ایشان مستقیم وارد درگیریها بشود و برای خودم استدلال هم داشتم. به او گفتم: "حسین آقا! اجازه بده من اول شما را به عنوان فرمانده گروهان در یکی از پادگانهای آموزشی بفرستم، با منطقه که آشنا شدی، فضا را که دیدی، دفعه بعد عملیاتی برو".
حسین هم قبول کرد. اما عملیات محرم، آبان سال ۱۳۹۴ که شروع شد دیگر ما نتوانستیم ایشان را مجاب کنیم. عین کسی که پر و بال گرفته, عین ماهی از دستمان لیز میخورد. حسین مثل پرندهای بود که در قفس گیر کرده و فقط منتظر یک شانس برای پرواز کردن بود که بالاخره شانس را به دست آورد و خودش را از قفس تنگ دنیا رها کرد.
به نقل از فرمانده شهید
⚜حسین آقا قبل از شهادتش میرفت ورزش بوکس.
یک روحیهی خاصی داشت. مثلا اگر ورزش رزمی میرفت یا هر ورزش دیگری، تنها نیتش برای "قَوِّ عَلی خِدمَتّکَ جَوارِحی" بود. برای رضای خدا و خدمت در راه خدا بود. من این را با اطمینان میگویم.
اصلا اینطور فکر نمیکرد که ورزش کنم که بدنم سلامت باشد. بلکه فقط برای خدا که آماده باشد برای کار.
این را همه میدانستند که حسین آقا از وقتی که خودش را پیدا کرده بود پای کار اسلام و انقلاب بود و نوکری امام حسین علیه السلام را میکرد.
به نقل از دوست شهید
⚜با وجود اینکه در فتنه ۸۸ حسین ۱۵ سالش بود ولی برای حمایت از انقلاب به خیابان میرفت. در فتنه ۸۸ بارها و بارها حسین در خطر افتاده بود ولی با عنایت خدا مشکلی برایش پیش نیامد.
یک روز با یکی از دوستانش با موتور بین جمعیت رفته بود. فتنهگرها هم گرفته بودند و کتکش زده بودند. بعد شعار دادند: "آدم کم آوردن, بچه به میدون آوردن".
اما به لطف خدا، بنده خدایی آمده بود و حسین را سریع از وسط مهلکه خارج کرده بود.
حسین آن شخص را نمیشناخت. میگفت: "یک فرد هیکلی وارد جمعیت شد و گفت چرا اینو میزنید؟ این بچه است".
میگفت: "دست من را گرفت و از داخل جمعیت خارج کرد. چون هیکلی بود هیچ کس اعتراض نکرد.
به حسین برخورده بود، خیلی از شعار آنها ناراحت شده بود. میگفت: "اینها فکر میکنند ما بچهایم. در حالیکه نمیدانند هم سن و سالهای ما در ۸ سال دفاع مقدس چه کارهایی کردند.
مگر اینها شهید فهمیده و شهید محمدی را نمیشناسند"؟!
⚜حسین با اینکه سن کمی داشت خیلی زود با فداکاریهایی که از خودش نشان داده بود توانسته بود اعتماد فرماندهانش را بهدست بیاورد و مسئول قسمت مهم و حساسی در سوریه بشود. خودش که چیزی نمیگفت و ما بعد از شهادتش از همکارهایش شنیدیم که ایشان خیلی رشادت در منطقه خانطومان و قبل از آن داشته است.
یک شب یکی از بچهها به ایشان گفته بود: "درست است که میگویند یک سری میروند سوریه و پای پرواز برمیگردند؟
ایشان جواب ندادند و فقط یک بیت شعر خواندند:
*"بچه بازیست مگر؟ عشق جگر میخواهد
قدم اول این راه جگر میخواهد"*
او واقعا نترس بود. به نظر من ذرهای از شجاعت امیرالمومنین علیهالسلام در وجود ایشان بود. از هیچ چیز باکی نداشت. اگر ایشان شهید نمیشد قطع به یقین در آینده جزء فرماندهان موثر سپاه میشد.
نقل از دوست شهید
⚜لباسهای نظامی را که در سوریه میدادند, حسین استفاده نمیکرد.
میگفت: "ما که دستمان به دهنمان میرسد باید لباسهایمان را خودمان بخریم و از بیتالمال استفاده نکنیم.
سبد کالایی را که برای نیرویهای مسلح میدادند، حسین نمیگرفت.
روزی مادر به او اعتراض کرد و گفت: "حداقل تحویل بگیر و ببر به نیازمندان بده"، حسین گفت: "همان جا اینکار را انجام میدهند".
حتی یکبار هم ندیدیم از ماشین سپاه یا موتور سپاه استفاده کند.
خیلی روی بیتالمال حساس بود.
یک روز داشتم سرکار میرفتم, شارژر گوشیم را هم برداشتم، حسین گفت: "شارژر برای چی؟ برقی که برای کار مدرسه استفاده میکنی اشکال نداره اما اگر برای استفاده شخصی است اشکال دارد".
من در کنار کار معلمی, در عرصه خبرگزاری هم فعالیتهایی دارم. حسین میگفت: "اگر از اینترنت مدرسه استفاده کنی یا اگر وقت مدرسهات را برای کار خبرگزاری بگذاری، این حقوقی که میگیری مشکل دارد، فردا بچهات لقمه حرام میخورد میشود منشا فساد".
در مورد بیت المال حساس بود و با هیچکس در این بحث تعارف نداشت و صریح از این مقوله دفاع میکرد.
نقل از خواهر شهید
⚜وقتهایی که ایستگاه صلواتی میزدیم با وجود اینکه کتف حسینآقا در فتنه ۸۸ آسیب دیده بود و همیشه اذیتش میکرد و این اواخر هم که از سوریه برگشته بود سه تا ترکش به بدنش اصابت کرده بود, خیلی کار میکرد تا حدی که کتفش و جای ترکشهایش درد میگرفت و به من میگفت: "کمی کتفم را فشار بده، من هم برایش فشار میدادم، حالش بهتر میشد. به شوخی به او میگفتم: "حسینآقا! شما دیگر پیر شدهای نمیتوانی کار کنی, عرصه را به جوانها واگذار کن".
میگفت: "من کارم را انجام میدهم و هیچ فرقی برایم ندارد".
در پایگاه بسیج هم چون حلقه صالحین برگزار میشد باید از قبل خوب نظافت میشد. با حسین آقا نظافتش میکردیم. عجیب بود. ما هر نیم ساعت مینشستیم استراحت میکردیم، ولی حسین آقا با آن مشکلات بدنی همهی چهار ساعت را کار میکرد. حتی یک دفعه پارچههایی را که با آن اتاق خانهشان را تزیین کرده بود, آورده بود و پایگاه را با آنها تزیین کرد.
حسین آقا خیلی بین مردم محبوب بود و هرجایی که برای مداحی دعوتش میکردند، من هم با او میرفتم و خیلی برایم جالب بود که همه اقشار مردم واقعا به او احترام میگذاشتند. حتی لاتهای محل با او صمیمی بودند و دوستش داشتند.
⚜یکی از عادتهایش این بود که حتما پنج شنبه عصرها را باید میرفتیم بهشت زهرا سلاماللهعلیها. حالا باران میآمد یا برف برایش فرقی نمیکرد. یک روز باران شدیدی میبارید. باز هم با موتور رفتیم. معمولا همین که میخواستیم حرکت کنیم از محل یا یک جعبه شیرینی یا چند کیلو موز میخریدیم و سر مزار شهید کامران(همان جایی که الان مزار خود حسین آقا است) میگذاشتیم و پخش میکردیم.
قطعههای دیگر هم میرفتیم ولی نمیدانم آنجا چرا کلا برایمان جور دیگری بود.
وقتی سر مزار شهید کامران مینشست، ده دقیقه یک ربع اول، اصلا حرف نمیزد و فقط قبر را نگاه میکرد. انس خاصی داشت. آن موقع قطعه ۵۰ انقدر شلوغ نبود. نه ایستگاه صلواتی داشت نه اینقدر شهید مدافع حرم و نه اینقدر زائر.
خیلی وقتها وقتی ما میرفتیم آنجا فقط دو سه نفر دیگر به غیر از ما بودند ولی او آنجا میماند و آنجا خیراتش را پخش میکرد.
نقل از: دوست شهید
⚜میدانست فرصت کمی دارد، سعی میکرد این فرصت محدود را مدیریت کند. یک روز مادرم, حسین را نصحیت میکرد که: "چرا استراحت نمیکنی؟ سه روز دیگر میخواهی به ماموریت بروی, آخر چرا خودت را انقدر خسته میکنی"؟
حسین آقا هم گفته بود: "من به اندازه خودم میخوابم". بعدا در صفحه مجازیاش خطاب مادر نوشته بود: "استراحت بماند بعد از شهادت".
غذاهایی را که دوست داشت، کم میخورد. از لحاظ ذائقه خیلی شبیه هم بودیم. یکبار سر سفره، از غذایی که دوست داشت، چند لقمه بیشتر نخورد. به او گفتم: "چرا نمیخوری"؟
گفت: "میتوانم بخورم، خیلی بیشتر از این میتوانم بخورم، ولی دارم تمرین میکنم که نخورم".
روی ابعاد شخصیتی و نظامیاش خیلی کار میکرد.
نقل از خواهر شهید
⚜یکبار در منطقه، در درگیری، دستش تیر خورده بود و زخمی شده بود. دوستانش حسین را برگردانده بودند و به بیمارستان صحرایی منتقل کرده بودند. حسین به محض درمان جزئی و پانسمان دستش، علیرغم نارضایتی فرماندهاش با اصرار خیلی زیاد برگشته بود به منطقه.
البته علت اینکه حسین حاضر نبود برگردد، کمبود نیروی آشنا به منطقه بود و واقعا عدم حضور حسین باعث بوجود آمدن مشکلات زیادی میشد.
حملهای که در زمان حضور حسین به آن منطقه شده بود, از نظر حجم آتش و درگیری، گستردهتر از حمله خانطومان بود.
شاید اگر کس دیگری بود ترجیح میداد منطقه کمی آرام شود، دستش خوب شود و کمی استراحت کند و بعد برگردد منطقه. اما حسین آدمی نبود که میدان را خالی کند.
حسین مثل کوه در برابر دشمن ایستادگی میکرد.
نقل از همرزم شهید
صفحه اینستاگرامی شهید
وصیتنامه شهید مدافع حرم
حسین معزغلامی:📝
بسم الله الرحمن الرحیم
با یاری خدا و توسل به اهلبیت علیهم السلام، این وصیتنامه را مینویسم. انشاءالله که بعد از مرگم باز و خوانده شود.
سلام بر آنهایی که رفتند و مثل ارباب بیکفن جان دادند. من خاک پای شهدا هستم. شهدایی که برای دفاع از اسلام رفتند و جان عزیز خود را بر طبق اخلاص نهادند. خدا کند به مدد شهدا و دعای دوستانم مرگ من نیز شهادت قرار گیرد که بهترین مرگ هاست.
بعد از مرگم به پدرم توصیه میکنم که مانند اربابم حسین علیهالسلام، صبر کند و بیتابی نکند و خوشحال باشد که در راه خدا جان دادم و همینطور مادرم به مدد اسوی صبر و استقامت در کربلا، حضرت زینب سلاماللهعلیها صبور باشد، چون با گریههایش مرا شرمنده میکند.
هر وقت بر سر قبرم آمدید سعی کنید یک روضه از حضرت علیاکبر و یا حضرت زهرا علیهماالسلام بخوانید و مرا به فیض بالای گریه برسانید. هر وقت قصد داشتید خیری به بنده حقیر برسانید آن را به هیئتهای مذهبی به عنوان کمک بدهید.
از خواهران و خانوادهی آنها طلب حلالیت میکنم اگر نتوانستم نقش برادری خوب را ایفا کنم.
در کفنم یک سربند یا حسین علیهالسلام و تربت کربلا قرار بدهید. *تا میتوانید برای ظهور حضرت حجت عجلالله تعالی فرجهالشریف دعا کنید که بهترین دعاهاست.*
هم به خانوادهام و هم دوستانم بگویم که در بدترین شرایط اجتماعی, اقتصادی و .... پیرو ولی فقیه باشید و *هیچگاه این سید مظلوم حضرت آقا سیدعلیآقا را تنها نگذارید.*
امر به معروف و نهی از منکر را فراموش نکنید و نگذارید خون شهدا پایمال شود.
این شعر بر روی سنگ قبرم حکاکی شود انشاءالله.
مرد غسال به جسم و سر من خورده مگیر
چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم
سر قبرم چو بخوانند دمی روضه شام
سر خود با لبه سنگ لحد میشکنم
🌹اللهم ارزقنا شفاعه الحسین یوم الورود و ثبت لی قدم صدق عندک مع الحسین و اصحاب الحسین (ع)🌹
بسیجی حسین معزغلامی📝
شرکت در آخرین راهپیمایی روز قدس
آخرین مداحی شهید حسین معزغلامی
دارد دلِ ما
از تو تمنایِ نگاهـــی
محروم مگردان دلِ ما را ،
ڪہ روا نیست.
🎥مستند از آسمان
شهید حسین معز غلامی
به روایت خانواده و دوستان
دستهگلهای صلواتمان را نثار روح ملکوتیش میکنیم.💐