امامزادگان عشق

بگذار اغیار درنیابند که این قلبهای ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال است و روح ما در چه ملکوتی شادمانه سر می کند و سرِ ما در هوای کدامین یار خود را از پا نمی شناسد.بگذار اغیار هرگز درنیابند.چه روزگار شگفتی !
شنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۹، ۰۳:۲۲ ب.ظ

شهید محسن حسنی کارگر

🕋🕊
نام و نام خانوادگی: *محسن حاجی حسنی کارگر*
تولد: ۱۳۶۷/۸/۱۵، مشهد‌
شهادت: ۱۳۹۴/۷/۲، سرزمین منا، عربستان سعودی
گلزار شهید: مشهد، بهشت ثامن‌الائمه ۳. بلوک ۲۲۱، B.
📿

🕋🕊
📚 *حج ناتمام*

_آقامحسن! پس کی به ما شیرینی می‌دهی؟» گونه‌هایش مثل شکوفه‌های آتش از شرم گلگون شد. معصومیتی زلال در چهره‌اش نمایان بود. سرش را پایین انداخت. مادر جواب داد: «حاج آقا! ان‌شاءالله وقتی از حج برگشت.»
 جلسه تمام شده بود و بچه‌ها یکی‌یکی به آقامحسن التماس دعا می‌گفتند و خداحافظی می‌کردند. تمام بچه‌ها را تا کنار در مشایعت کرد. بچه‌ها که رفتند، قرآن‌ها و رحل‌ها را جمع کرده، استکان‌ها را در سینی گذاشت و به آشپزخانه برد. مادرش صدا کرد: «آقامحسن! مادر استکان‌ها را بگذار خودم می‌شویم.» چشمی گفت، اما خودش استکان‌ها را شست. جاروبرقی را برداشت و اتاق جلسه را جارو کرد. جلوی عکس خانه کعبه ایستاد و لبخندی زد. در اطاق را بست و آماده رفتن به حرم برای خداحافظی از امام رضا و حلالیت گرفتن از بعضی از دوستان خادم حرم شد. از خانه تا حرم فقط چند خیابان فاصله بود عادت داشت از ورودی باب الجواد وارد شود.
به رسم ادب دست بر سینه گذاشت و سلام کرد. زیر لب قرآن تلاوت می‌کرد و آهسته آهسته با امام نجوا می‌کرد. خدا همه جا یک اثر از بهشت نهاده است. غرق در لذت تماشا بود. انسان وقتی به این حرم‌ها می‌رسد از خودش بزرگ‌تر می‌شود و در خویش نمی‌گنجد. چنان دست در دست دوست آرام راه می‌رفت که فقط اثر گام‌های یک تن به جا می‌ماند.
وقتی به حرم رسید اذن دخول خواند و وارد شد. جمعیت موج می‌زد. مثل حبابی سرگردان با موج جمعیت عقب و جلو می‌رفت. دست‌هایش را به سمت حرم دراز کرده بود. دستش که به ضریح رسید، تمام حرف‌ها در ذهنش گم شد.
شروع به خواندن قرآن کرد. اشک امانش نمی‌داد.
با بغض از امامش خداحافظی کرد و زیر لب گفت: «سلام شما را به ارواح مطهر بقیع و به روح پرشکوه پیامبر اعظم می‌رسانم». عقب عقب دست بر سینه بیرون رفت. کنار پنجره فولاد ایستاد و زیارت امین‌الله را خواند. از سقاخانه‌ی طلا یک پیاله آب نوشید و به راه افتاد. نماز را در مسجد گوهرشاد خواند.
دوباره به سمت حرم برگشت. رو به روی حرم ایستاد. دست‌ها را بر سینه گذاشت. عاشق حرم بود. عشقی فراتر از انسان و فروتر از خدا. بی‌تاب بود. تاب دل کندن از امام را نداشت.
دلش برای چهارشنبه‌ها تنگ می‌شد. چهارشنبه‌هایی که قرار گفتن اذان صبح در حرم را داشت. تمام هفته را، ساعت‌ها را برای رسیدن به قرار می‌شمرد.

چمدان خالی در وسط اتاق بود. دور تا دورش وسایلی بود که باید می‌برد. مادرش آهسته در زد و وارد اتاق شد. روی چهارپایه گوشه اتاق نشست و با شوق گفت: «روزی هر ساله‌ات باشد.» آقامحسن جواب داد: «با شما ان شاالله.»
با وسواس خاصی وسایلش را داخل چمدان می‌گذاشت. لباس احرامش را مرتب ته چمدان قرار داد و خندید و گفت: لباس آخرتم است...
مادرش با اخم گفت: «بعد از صد و بیست سال.»
به ترتیب وسایل دیگر را داخل چمدان گذاشت.
مادرش غرق تماشای ماه‌پاره‌اش بود. بلبل خوش خوانش. آهسته گفت: «آقامحسن مادر! آدم‌ها خیلی زود بزرگ می‌شوند. تا می‌آیند طعم شیرینی کودکی‌شان را بچشند بزرگ شده‌اند. مادر کاش همه‌ی ابعاد وجودی انسان با جسمش بزرگ می‌شد. من فکر می‌کنم تو خیلی بزرگ شده‌ای، خیلی بزرگ‌تر از من، مرا خیلی دعا کن.»
آقامحسن جلوی پای مادر زانو زد. دست او را بوسید و گفت: «من بنده‌ی خدایم. سعی می‌کنم نشان بندگی پدر و مار باشم. من هرچه دارم از برکت لطف امام رضا و تربیت صحیح شماست. مامان یک دعا در حق من بکن، این که به غایت وجودیم برسم و آن چه آرزوی آن را دارم بشوم. مادر، من آرزو دارم آرزوی خدا شوم.»
مادر پیشانیش را بوسید و گفت: «آخر عاقبت به خیر می‌شوی.»
چمدان را بست، پاسپورت و مدارکش را در کیف دستی‌اش جا داد و آماده‌ی خواب شد. از شوق خانه خدا خوابش نمی‌برد. انگار ندایی از سرزمین وحی او را می‌خواند.
نماز صبح را خواندند و راهی فرودگاه شدند.
وقتی از دور چشمش به گنبد طلای امام رضا افتاد کبوتر دلش پرکشید سمت حرم.
حرم دور و دورتر می‌شد تا از دید او محو شد. سالن انتظار شلوغ بود. مدتی منتظر نشستند. کسی حرفی نمی‌زد. تمام حرف‌ها با نگاه رد و بدل می‌شد. نگاه مادر پر بود از دل شوره. پدر احساس غرور می‌کرد و آقامحسن ذوق رفتن داشت.

بلندگو شماره پرواز را اعلام کرد. موقع خداحافظی بود. پدرش او را در آغوش گرفت. آقامحسن به پدر گفت: «دلم می‌خواست شما هم در این سفر با من بودید.»
پدرش پیشانی‌اش را بوسید و گفت: «پسر مکه برود، پدر حاجی می‌شود.»
مادرش سفارشات هزارباره‌ی خود را تکرار کرد. «مواظب خودت باش.» یقه‌ی پیراهن پسرش را صاف کرد. موهای پسر را از روی پیشانی‌اش کنار زد. برای مادر شیرین‌تر از اولاد نیست. دل شوره داشت، از استرس، دهانش خشک و تلخ شده بود. پسرش را بوسید و خداحافظی کرد. آقامحسن می‌رفت و مادرش با تمام وسعت چشمش او را نگاه می‌کرد. هرچه نگاه می‌کرد سیر نمی‌شد.
وقتی به خانه رسیدند، قرآن جیبی آقامحسن روی میز جا مانده بود. مادرش قرآن را به سینه‌اش فشرد و با حسرت گفت: چیزی که در آن جا زیاد است قرآن است.
💠💠💠
پایش که به سرزمین وحی رسید نفس عمیقی کشید. از همان نفس‌هایی که عطر پیغمبر را به سلول سلول‌های تن می‌رساند و شامه را از بوی زهرا و علی پر می‌کند، و آن قدر به شوق می‌آید که همراه درختان و شاخه‌ها دست‌هایت از ذوق و شوق می‌لرزد و به آسمان بلند می‌شود.
به سجده افتاد. به خاک افتاد برای بلند شدن، برای صعود.
نمی‌دانم در سجودش در گوش خدا چه نجوا کرد که از شوق شانه‌هایش می‌لرزید و باران به آن طرف پلک‌هایش می‌زد.
آقامحسن دائم در حال گفت و گو با خدا بود.
در این‌چند روز چند قرآن ختم کرده بود.
احرام‌ها را که بستند، برای مادرش عکسی با آن لباس فرستاد. مادرش تا عکس را دید دلش فرو ریخت. ماشااللهی گفت. رو به مردش پرسید: «این نور را هم شما در صورت محسن می‌بینید؟»
مرد جواب داد: «این نور تلاوت زیاد قرآن است که در چهره‌ی او تجلی پیدا کرده است.»
💠💠💠
 در صحرای عرفات قیامتی به پا بود. محسن همه سو به دنبال نشانی از امام زمان می‌گشت. از حلقوم تمام بلندگوها نجوای امام حسین علیه‌السلام در دعای عرفه پخش می‌شد. اشک‌هایی بود که جاری بود.
السلام در دعای عرفه پخش می‌شد.
اشک‌هایی بود که جاری بود.
«به که واگذارم می‌کنی؟ به سوی چه کسی می‌فرستی‌ام؟ من به سوی دیگران دست دراز کنم در حالی که خدای من تویی؟ تو ای کارساز و زمان‌دار من، ای همدم تنهایی‌هایم، ای فریاد رسم.»
 زار می‌زد و این کلمات را می‌گفت.
اعمال یکی‌یکی به بهترین وجه انجام می‌شد.
او کم‌کم داشت پاهایش از زمین کنده می‌شد. احساس سبکی می‌کرد. نوری در چهره‌اش نمایان بود. اکنون نه در عالم بود قدم می‌زد و نه در عالم نبود. او داشت به عالم نمود نزدیک می‌شد. نوبت رمی جمرات بود. میان سیل جمعیت ذکر می‌گفت و می‌رفت. کیسه‌ی سنگ‌ها را لمس کرد. جمعیت فشار می‌آورد شلوغ شده بود. این فشار و ازدحام عادی نبود. اتفاقی باید افتاده باشد. آقامحسن سعی کرد سرش را بالا بگیرد. هوا بسیار گرم بود. انگار آسمان تمام سینه‌اش را باز کرده بود تا خورشید بتابد.  
فشار هر لحظه مضاعف می‌شد. ناگهان موجی جمعیت را روی هم انداخت. همه فریاد می‌کشیدند و سعی می‌کردند خود را از زیر دست و پا بیرون بکشند. آقامحسن چندبار با صدای بلند شهادتین را خواند. صدای شکستن استخوان‌ها به وضوح شنیده می‌شد.
ناگهان تعادلش به هم خورد و افتاد. هرچه تقلا کرد نتوانست از زمین بلند شود. جمعیت پاهایشان را روی بدن آن‌ها می‌گذاشتند. کسی نمی‌توانست دست دیگری را بگیرد تا نجاتش دهد. یا آیات قیامت افتاد و زیر لب این آیات را خواند. موج جمعیت با فشار به عقب و جلو می‌رفت یاد حرم امام رضا علیه‌السلام افتاد که با موج جمعیت عقب و جلو می‌رفت. عطش پیدا می‌کرد.
فشار پاها استخوان‌های سینه‌اش را یکی یکی می‌شکست. یاد روضه قتلگاه افتاد. قطره اشکی از گوشه چشمش چکید. لب‌هایش از عطش باز و بسته می‌شد. یاد روضه‌ی علی اصغر افتاد. صدای سنج‌های خورشید را بر پیشانی‌اش می‌شنید. به اوج قله زندگیش رسیده بود.
قربانی عشق، چشم‌هایش را آرام بست و حج را نیمه تمام گذاشت...

✍🏻عاطفه قاسمی. ۱۳۹۹/۱/۲۳
📿

🕋🕊
محسن قبل از اینکه به دنیا بیاید، داشت توی زندگی مادرش جوانه می‌زد. ملیحه از وقتی خودش را شناخت، فکر می‌کرد هیچ چیز از حرمت بزرگترها مهم‌تر نیست.
به مادربزرگ‌هایش زیاد احترام می‌گذاشت.
دعای خیرشان همیشه جلوتر از ملیحه می‌رفت و درهای بسته را برایش باز می‌کرد.
مادربزرگ مادری‌اش مفسر قرآن بود و خانه‌اش محل رفت و آمد خانم‌های مشتاق یادگیری.
مستمعین جلساتش گاهی تا دویست نفر هم می‌رسیدند. میزبانی آن همه مهمان توان می‌خواست.  
پیرزن دیگر از تک و تای سابق افتاده بود. گرد و غباری که روی اسباب خانه‌اش می‌نشست به او می‌گفت: «دیگر دوره‌ات گذشته حاج خانم!»
اما ملیحه، کمک حال مادربزرگ بود. دوست نداشت هیچ وقت دوران چیزهای خوب سربیاید.
محسن از همان وقت‌ها توی زندگی ملیحه شروع کرد به روییدن.
 مادربزرگ وقتی چروک‌های صورتش به خنده وا می‌شد، از ته دل دعا می‌کرد:
_ الهی بچه‌هات چراغ دلت باشند ملیحه جان!
سوی چراغ محسن از همان وقت‌ها توی زندگی ملیحه تابیدن گرفت.

⚜ملیحه عروس تازه بود.
وقتی محمدمهدی می‌رفت سرکار، تنهایی‌اش را با انجام کارهای خانه از سر می‌گذراند.
خودش را مشغول می‌کرد تا برنامه مورد علاقه‌اش شروع شود. قرائت جواد فروغی ...
پسر بچه خوش صدا و خوش سیمایی که آن روزها اسمش سر زبان‌ها افتاده بود.
زمان برنامه را از حفظ شده بود. رأس ساعت خودش را می‌رساند جلوی تلویزیون و می‌نشست.
مجری با جواد خوش و بش می‌کرد و بعد می‌خواست که قرائتش را شروع کند.
وقتی آیات خدا با صدای پُر و شش دانگ جواد طنین پیدا می‌کرد، دل آدم می‌لرزید.
ملیحه قرائت خوب را می‌شناخت. با تلاوت مادربزرگ، اوج و فرودهای بجا را شناخته بود.
از بچگی با خانواده و حالا با محمدمهدی در محافل قرآنی، رفت و آمد داشت.
 جلو تلویزیون به صورت معصوم جواد کوچک خیره می‌ماند و توی دلش با خدا گفت و گویی در می‌گرفت.
از خدا می‌خواست بچه‌هایی روزی‌اش کند که قرآن را به همین خوبی برای مردم بخوانند.
📿

🕋🕊
سال ۶۷ بود. جنگ داشت به روزهای آخرش نزدیک می‌شد.
سرمای آن آبان را، تولد محسن، برای ملیحه گرم کرد. اسمش را گذاشت محسن. چون دوست داشت محسن فاطمه سلام‌الله علیها زنده می‌ماند.
می‌خواست محسنش به خوبی محسنی که هیچ وقت به دنیا نیامد زندگی کند.
به همین خاطر بود که تمام ایام بارداری‌اش در هر مجلسی حاضر نمی‌شد و دست به هر لقمه‌ای نمی‌برد. آن ۹ ماه از قرآن کنده نشد. کار هر روزش، خواندن زیارت عاشورا و امین‌الله بود. انگار منتظر بچه‌ای بود که قوت غالبش همین چیزها باشد.
محسن، سفید و قشنگ بود. ملیحه از خلق و خوی‌اش متعجب بود. به او می‌گفت: فرشته!
 آرام بود و بهانه نمی‌گرفت. غذایش را با خوشحالی می‌خورد و خوب می‌خوابید و گریه نمی‌کرد. انگار از همان وقت‌ها از خدای خودش حسابی راضی بود.
 ملیحه نفهمید اصلا محسن چطور از آب و گل در آمد. بس که بی‌آزار بود این بچه.
📿

مسابقات دانش آموزی که راه افتاد، محسن بارها برای مدرسه‌اش افتخار کسب کرد.
مامان دلش می‌سوخت. به او می‌گفت:  
«از این ور مدرسه می‌ری، از اون ور شهرستان می‌ری برای قرائت، درس قرآنت هم که هست. از پا در میای خب!»
جواب محسن فقط یک چیز بود:
 *«من مال قرآنم!»*
🕋🕊📿

🕋🕊
محسن، سه ساله بود. صبحانه‌اش را که می‌خورد، می‌رفت اتاق بچه‌ها. مامان توی آشپزخانه مشغول بود که صدای ضبط بلند می‌شد. 📻 صدای شحات محمد انور بود.
باز محسن رفته بود سراغ ضبط برادرهایش. آنقدر با ضبط ور رفته بود که یاد گرفته بود چطور از آن استفاده کند.
یک روز که مامان سر زد به اتاق بچه‌ها، از دیدن دم و دستگاهی که محسن درست کرده بود خشکش زد. محسن یک روسری دور سرش بسته بود و یکی را هم انداخته بود روی شانه‌اش و نشسته بود روی یک بالش.
 یک آیه را که شحات می‌خواند، محسن ضبط را خاموش می‌کرد و با صدای بچگانه‌اش از شحات تقلید می‌کرد.
وقتی چشمش به مامان افتاد از قیافه خودش خنده‌اش گرفت و گفت: «من می‌خوام شحات انور بشم!»
ظهر که مامان کارهای خانه را تمام می‌کرد، می‌دید که محسن هنوز مشغول شحات انور شدن است!
محسن بعد از ناهار استراحت می‌کرد و باز مشغول ضبط صوت می‌شد. اسباب‌بازی‌هایش خاک می‌خوردند.
 زیاد نمی‌رفت سراغشان. آدم بزرگ بود از بچگی ..

📖 📻 مصطفی قرآن را جلویش باز کرده بود.
ضبط روشن بود و او داشت همراه شحات انور قرائت می‌کرد. ناگهان صدای شحات گم شد و صدای دیگری شروع شد. صدای محسن بود! داشت از شحات تقلید می‌کرد.
اخم‌های مصطفی رفت توی هم. کارد می‌زدی خونش درنمی‌آمد.
«این بچه نمی‌دونه این نوارها رو با هزار سفارش و دوندگی گیر می‌آریم؟ آخه صدای خودش رو روی صدای شحات انور ضبط کرده که چی؟؟!...»
 همین چیزها داشت توی دلش قُل می‌زد که کم‌کم اخم‌هایش باز شد.
تازه فهمید محسن عجب قرائتی کرده! بچه سه ساله همه قواعد تجوید و صوت و لحن را رعایت کرده بود! بی‌آنکه از کسی یاد گرفته باشد!
بعد که از محسن علت کارش را پرسید، فهمید او اصلا نمی‌دانسته دکمه را اشتباه زده و صدایش ضبط شده. بد هم نشد.
سال‌ها بعد که محمود شحات انور، پسر استاد شحات، مهمان خانه‌شان شد، با شنیدن این نوار، از استعداد عجیب محسن حیرت کرد.
 اما آن وقت دیگر محسن نبود...
📿

_ «داداش! من خیلی دوست دارم توی حرم امام رضا علیه‌السلام قرآن بخونم.»
مصطفی از بلند پروازی محسن خوشش آمد و گفت: «هرچی می‌خوای از خودش بخواه!»
 محسن خواست و آقا پذیرفت.
دوسال بعد، صدای نازک هشت ساله‌اش توی صحن‌ها و رواق‌ها پیچید.
🕋🕊📿

🕋🕊
در دبیرستان رشته ریاضی می‌خواند و با برنامه‌های قرآنی سرش از همیشه شلوغ‌تر بود.
 وقتی هلاک به خانه برمی‌گشت، مامان دوست داشت کنارش بنشیند تا ببیندش. محسن تا وقتی پیش مامان نشسته بود، پایش را دراز نمی‌کرد.
 کم‌کم پلک‌هایش روی هم می‌افتاد و سرش کج می‌شد. مامان می‌گفت:
_محسن خب بخواب همین جا ده دقیقه! می‌خوام صورت ماهتو ببینم!
محسن دوباره هوشیار می‌شد و می‌گفت:
_نه! بی‌ادبیه من پامو اینجا دراز کنم!
بیخود نبود که مامان، یوسف داوود صدایش می‌کرد.
 اندازه داوود خوش‌صدا و اندازه یوسف، زیبا و باحیا بود. تازه ریش درآورده بود. ریش که نه، از نازکی به کرک شبیه بودند. گذاشته بود روی صورتش بمانند. به او می‌گفتند:
_تو که سنی نداری! بزن اینا رو!
گوش نمی کرد. می‌گفت:
_همون که دین گفته!
📿

وضع مالی‌شان متوسط بود. گاهی پایین‌تر از متوسط.
ولی بابا هزینه تمام کلاس‌ها و دوره‌های بچه‌ها را با جان و دل جور می‌کرد. محسن سریع پیشرفت کرد.
 دوازده ساله که شد، رتبه اول کشوری را گرفت.
🕋🕊📿

🕋🕊
یکشنبه‌ها، مسجد برنامه‌ی تلاوت داشت.
 بعد از برنامه، میز پینگ پنگ توی زیرزمین مسجد، محسن را صدا می‌زد. محسن به بچه‌ها می‌گفت:
_بریم پیگ پنگ!
 با شاگردهایش که هم سن و سال خودش بودند، غرق بازی می‌شد.
علاقه‌اش به پینگ‌پنگ از همان زیرزمین شروع شد. کم‌کم توی مسابقات پینگ‌پنگ شرکت کرد. چیزی نگذشت که سر از مسابقات استانی درآورد.
سال سوم راهنمایی بود که رتبه اول استان را گرفت.
 🏆دعوت شد قزوین برای مسابقات کشوری پینگ‌پنگ. همان وقت برای مسابقات کشوری قرآن هم به شیراز دعوت شد. اگر می‌رفت قزوین حتما رتبه اول پینگ‌پنگ را می‌گرفت؛ اما رفت شیراز و رتبه اول کشور در تلاوت را گرفت.
یک گوشه دلش دنبال پینگ‌پنگ بود. دوست داشت ادامه بدهد. اما استادش، مصطفی گفت:
_مواظب باش مسیر اصلی رو گم نکنی؛ قرآن!
 همین شد که محسن با پینگ‌پنگ قهرمانی خداحافظی کرد.
همیشه هرجا میز پینگ‌پنگ می‌دید به یاد آن روز‌ها یک دست بازی تمیز انجام می‌داد.
فوتبال و شنا و کوهنوردی را هم دوست داشت.
📿

🕋🕊
 اسمش "امیر دوست‌محمدی" بود. رفیق فابریک محسن در دوران دبیرستان. بچه آرام و محجوبی بود. محسن، پای امیر را به محافل قرآنی باز کرد.
 دوست داشت شانه به شانه جلو بروند. اما تقدیر امیر چیز دیگری بود. رفته بود اردوی راهیان نور که این طور شد.
در راه برگشت، اتوبوس‌شان با تانکر نفت، شاخ به شاخ شد و آتش، کل بچه‌ها را سوزاند.
داغ خانواده‌ها و دوستان‌شان را فقط این پیام آیت‌الله بهجت می‌توانست کمی خنک کند که گفت: «این‌ها شهید هستند.»
از همان وقت بود که آرزوی شهادت، به دل محسن افتاد و همه این را از زبانش می‌شنیدند.
یک روز که سر از سجده طولانی برداشت، مامان از او پرسید:
_چی از خدا خواستی محسن؟!
گفت: «شهادت!»
مامان یکه خورد.
 فکر کرده بود محسن دارد از خدا ازدواج خوب، شغل خوب و از این دست خوب‌ها می‌خواهد.
 هیچ‌کس فکر نمی‌کرد آن دعا بعد از چند سال این طور مستجاب شود.
 حالا محسن، در بهشت ثامن‌الائمه علیه‌السلام با فاصله چند متر از مزار امیر، همسایه‌اش شده.🌺🌸

 📿

🕋🕊
محسن، میانه‌ای با مسابقات نداشت. هیچ شاگردی را برای موفقیت در مسابقات تربیت نکرد. می‌دانست اگر مسابقات هدف بشوند، دیگر نه قاری‌ساز بلکه قاری‌‌سوزند.
 گاهی پیش می‌آمد که در محفلی از او می‌خواستند برای کم کردن روی دیگران بخواند. نمی‌خواند.
هرچه اصرار می‌کردند نمی‌خواند.
*قرائت در نگاهش یک جور پیامبری بود.*
همیشه به آدم‌هایی فکر می‌کرد که پای تلاوت او نشسته‌اند و دارند گوش می‌دهند.
آن‌ها دستگاه‌های شور و حجاز و ... را نمی‌شناختند. اما قلب‌هایشان فرق صدای دل و صدای حنجره را تشخیص می‌داد.
می‌خواست شاگردهایش به جای داوران بین‌المللی به آن آدم‌ها فکر کنند. به این که چطور قرآن بخوانند تا دل آنها به خدا نزدیک شود.
 وقتی نیت قاری، جلب نظر داوران باشد، نمی‌تواند به بالاتر از سقف مسابقات برود و با ارواح آدم‌ها رفیق بشود.
قبل از مسابقات بین‌المللی مالزی، سیزده سال توی هیچ مسابقه‌ای شرکت نکرده بود.
 می‌خواست چنین نگاهی را در خودش تقویت کند.
وقتی تلاوتش در محافل تمام می‌شد مثل بقیه نمی‌رفت به اتاق مخصوص قاریان. همان بیرون می‌ایستاد. مردم با اینکه او را از قبل نمی‌شناختند به سمتش می‌آمدند. می‌بوسیدنش و حال و احوال می‌کردند. بعضی سوال قرآنی می‌پرسیدند. محسن مدت‌ها سرپا می‌ایستاد و پاسخ می‌داد.  

 دانشگاه رضوی داخل حرم است. سمت بست طبرسی.
 دانشجوها زمان‌های قرائتش را گرفته بودند و خودشان را می‌رساندند به مجلسش.
بعد از قرائتش هم ولش نمی‌کردند. پا به پایش در مسیر برگشت می‌آمدند.
 مردم عادی به جواد گفته بودند:
«نمی‌دونیم چی در قرائت برادرتون هست که اینطور دل آدم رو می‌کِشه!»
📿

🕋🕊
 اتاق محسن دوازده متر مربع بیشتر نبود.
شاگردهایش گوش تا گوش و مسجدی می‌نشستند. همه سن آدمی بین‌شان پیدا می‌شد. از بچه پنج ساله گرفته تا پیرمرد هشتاد ساله. کارکردن با این شاگردهای رنگانگ حوصله زیادی می‌خواست.
 هرکدام را باید با زبان خودش درس می‌داد.
محسن جوری با شاگردها تا می‌کرد که هیچ‌کدام فکر نکنند اهمیت‌شان کمتر از دیگری است. بعضی وقت‌ها بچه‌ها نمی‌توانستند در حضور محسن قرائت کنند. خنده‌شان می‌گرفت و قرائت خراب می‌شد. بس که محسن قبلش طنازی می‌کرد. یواشکی چراغ قوه موبایلش را روشن می‌کرد و نورش را از کنار پا می‌انداخت روی صورتش. می‌گفت: «از اثرات نماز شبه!»
گاهی وسط اتاق، میدان باز می‌کردند و محسن با بچه‌ها کشتی می‌گرفت. جلسه‌شان به وقت صبحانه یا ناهار یا شام که برخورد می‌کرد، به زور بچه‌ها را نگه می‌داشت و از آن‌ها پذیرایی می‌کرد. وقتی شاگردی برای اولین بار به خانه‌اش می‌آمد، گرفتار اخلاق محسن می‌شد. حتی مهمان‌های گذری. حتی آن‌ها که همراه دوستانشان آمده بودند تا بعد از جلسه باهم جای دیگری بروند، پاگیر جلسات محسن می‌شدند. محسن زود و عمیق با آنها دوست می‌شد. به سود و ضرر این صمیمیت‌ها فکر نمی‌کرد. این خصلت خانوادگی‌شان بود. در خانه‌شان همیشه به روی همه باز است.
📿

🕋🕊
 جالب بود دیدن یک معلم در میدان زندگی‌اش.
وقتی جلسات خصوصی و عمومی‌شان به اذان می‌خورد محسن فورا تعطیل می‌کرد تا نماز را اول وقت بخوانند.
در سفرهایی که با بچه‌ها داشت این محسن بود که بقیه را برای نماز صبح بیدار می‌کرد.
 وقتی با بچه‌ها استخر می‌رفت، شروع سانس استخر تقریبا همزمان بود با اذان ظهر.
محسن از قبل وضو می‌گرفت. می‌رفت به نمازخانه کنار استخر نمازش را می‌خواند و بعد می‌رفت داخل آب. برایش مهم نبود زمان استخرش را از دست بدهد.
پدر و مادر که برای کاری صدایش می‌کردند بدون معطلی می‌رفت. نمی‌گذاشت آب در دل آن‌ها تکان بخورد.
 همیشه یک جور احتیاط به اعمال محسن پیچیده بود. تسلط عجیبی بر رفتارش داشت.
انگار حرف‌ها و اعمالش از صافی عقل و ایمانش گذر می‌کرد. همین را به شاگردهایش هم می‌گفت.
می‌گفت: «یک کاری که می‌خوای بکنی اول از خودت بپرس خدا راضیه یا نه! اگر راضی بود اون کار رو بکن.»
📿

اگر انسان‌ در مواقع‌ شدت ‌و خطر
در صحنه‌های‌ گناه، خدا را یاد کند و آن را بر فعل‌ حرام ترجیح‌ دهد، خدا می‌داند که چه ‌لذتی نصیبش ‌می‌شود.
🕋🕊📿

🕋🕊
 دعوت شده بود نجف. شبی در حرم مطهر حضرت امام علی علیه‌السلام تلاوت داشت.
 عرب‌ها ولو عامی باشند، تلاوت خوب را می‌شناسند.
صدای محسن، جماعت داخل حرم را منقلب کرده بود. متولی حرم هم گوشه‌ای نشسته بود و مثل بقیه مردم اشک می‌ریخت.
تلاوت که تمام شد متولی همانجا دستور داد پرچم روی قبر حضرت را پایین بکشند. پرچم را تا زدند و روی طبق گذاشتند و تقدیم کردند به محسن.
پرچم، ده سال روی قبر آقا بود. متولی حرم یقین داشت اگر آقا در آن محفل حضور مادی داشت حتما صله خاصی به محسن می‌داد.
محسن آن تلاوت را خیلی دوست داشت. می‌گفت بهترین تلاوت عمرش بوده. محسن که شهید شد، متولی حرم از نجف آمد مشهد. همراه خودش پرچم دیگری را آورده بود. پرچم جدید روی مزار مطهر حضرت علی علیه السلام. متولی، سر مزار محسن حاضر شد. پرچم را روی قبر پهن کرد. فاتحه‌اش را که خواند، پرچم را جمع کرد تا روی مزار حضرت در نجف بگذارد.
📿

🕋🕊
 گوشی محسن که زنگ می‌خورد، با دیدن شماره حرم خوشحال می‌شد. اکثر تلاوت‌هایش هدیه به امام هشتم علیه‌السلام بود.
*تلاوت و اذان صبح‌های چهارشنبه حرم مال محسن بود. خودش این روز و ساعت را انتخاب کرده بود و به خودش می‌بالید که روز زیارتی امام، خادم حضرت شده.* سه‌شنبه شب‌ها ساعت یک می‌رسید خانه. آن روزها سربازی‌اش، دانشگاه‌اش، تلاوت‌ها و تدریس‌هایش حسابی رمق محسن را می‌گرفت.
سه‌شنبه شب‌ها اما نشاط و نیروی دیگری می‌گرفت.
 مامان تا آن وقت شب بیدار می‌ماند. تا محسن را نمی‌دید چشمش روی هم نمی‌رفت. همان طور که بساط شام را پهن می‌کرد به او می‌گفت:
_تو مگه انسان نیستی؟! از ساعت شش صبح می‌دوی تا ساعت یک نصفه شب! ساعت دو و نیم هم که می‌ری حرم! آخه تو خواب و استراحت لازم نداری؟؟! اقلا تلاوت صبح چهارشنبه رو بنداز ظهر چهارشنبه!»
محسن با خنده می‌گفت: «نمی‌دونید مامان! یه روز بلند شین سحر همراه من بیاین حرم تا بدونید چه لذتی داره سحر از خیابون طوسی بندازی بری حرم!
چهارشنبه روز آقاست! من این توفیق رو با هیچی عوض نمی‌کنم!»
چند دقیقه به اذان صبح، صدای تلاوت محسن از بلندگوهای حرم راه خودش را می‌گرفت. از راسته خیابان طبرسی می‌گذشت و می‌پیچید توی کوچه جوادیه. مامان می‌رفت توی حیاط می‌نشست.
چشمش به ستاره‌های درشت سحر بود و گوشش به صدای محسن...
📿

🕋🕊
 محسن مرید رهبر بود. مرجع تقلیدش آقا بود. وقتی سر درد و دلش با شاگردها و رفقایش باز می‌شد، گله می‌کرد از مردمی که قدر آقا را نمی‌دانند و حرف‌های بی‌ربط می‌زنند.
 حتی گاهی می‌نشست با آن آدم‌ها بحث می‌کرد.
 آخر جلسات عمومی و خصوصی‌اش همیشه یک دعای کوتاه می‌کرد. بخشی از آن دعا آرزوی طول عمر و سلامتی برای آقا بود.
💕 اولین دیدارش با آقا سال ۷۹ بود. قرار بود محسن آن‌سال در دیدار عمومی رهبر با مردم، تلاوت کند. نشد.
بنا شد در دیدار خصوصی تلاوت داشته باشد. دیدار در خانه آقا بود. در یک اتاق هفتاد متری ساده.
محسن هم خوشحال بود هم می‌ترسید. وقتی در جایگاه قرار گرفت و آرامش آقا را دید، ترسش ریخت. آقا تلاوت او را با لذت شنید. تحسینش کرد و گفت: *«شما آینده درخشانی داری!»* تعجب کرده بود که چرا محسن در دیدار عمومی تلاوت نکرده. دبیر برنامه را خواست. قضیه را پرسید. دبیر گفت: «فرصتی نبود!» رهبر با جدیت گفت: «باید می‌خوند! ایشون قاری قابلیه.»
📿

هدیه انگشتر مقام عظمای ولایت به شهید مظلوم منا حاج محسن حاج حسنی کارگر
🕋🕊📿

🕋🕊
 سفیر ایران در کوالالامپور هم حرف‌های مامان را تکرار می‌کرد.
روزی که قرار بود محسن تلاوت کند، آمده بود هتل. روی مبل اتاق نشسته بود. گفت: «به ایرانیا اولی رو نمی‌دن! اصلا ۹ ساله به ایرانیا هیچ رتبه‌ای ندادن! آقا محسن نهایتا دوم می‌شه!»
و روزنامه آن روز را گذاشت جلوی محسن و مصطفی.
_بفرما! اینم سند! به این خاطر می‌گم اول نمی‌شه!
وهابی‌ها مقاله‌ای علیه شیعیان در روزنامه رسمی مالزی منتشر کرده و شیعیان را کافر دانسته بودند.
 سفیر براق شد طرف محسن.
_محسن آقا! اگر می‌خوای رتبه بیاری از من به شما نصیحت! صدق الله العلی العظیم نگو! بگو صدق الله العظیم و خلاص! مصاحبه هم اگر کردی یادت باشه بحث شیعه و سنی رو وسط نکشی! می‌بینی که اوضاع رو؟!
محسن سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
_نه! من تحت هیچ شرایطی کنار نمیام!
محسن قبل از حرکت به سمت سالن مسابقات، در اتاق با خودش خلوت کرد.
به این فکر کرد که چقدر بابا و مامان را دوست دارد. دلش لرزید. اشکی از گوشه چشمش روی گونه راه گرفت و لای محاسن مرتبش گم شد.
اگر پیروز می‌شد چقدر آن‌ها خوشحال می‌شدند. احساس می‌کرد نگاه تک‌تک مردم به او دوخته شده. دلش برای حرم تنگ شد. سعی کرد از این دلتنگی پلی بسازد.
 _من که قاری خودت هستم. حتی اینجا!
به یاد اعلامیه وهابی‌ها افتاد.
 به حضرت زهرا سلام‌الله علیها متوسل شد.
📿

🕋🕊
 پادشاه و مقامات مالزی در سالن مسابقات نشسته و خبرنگارها اطراف جایگاه قاریان را شلوغ کرده بودند.
دوربین‌ها تلاوت‌ها را به‌طور زنده برای سایر کشورها پخش می‌کردند. اسم محسن که اعلام شد، به جایگاه رفت.
مصطفی که مدیر فنی قرائتش بود، وقتی آن جو سنگین را علیه ایران دید به محسن گفت:
_به رتبه فکر نکن! خیال کن رتبه برتر مال توئه و می‌خوای از دستش بدی! نگران هیچ چیز نباش.
فقط به تلاوت فکر کن!
محسن روی صندلی نشست. دوباره در دلش به اهل‌بیت علیهم‌السلام متوسل شد. به امام رضا علیه‌السلام. فکر آن اعلامیه کذایی عزمش را جزم‌تر کرد.
 هرآیه را که به انتها می‌رساند، زمزمه تشویق مردم لابهلای آیات بعدی می‌پیچید. طی این چهار پنج روز، مردم هیچ‌کس را تشویق نکرده بودند. تا جایی که محسن و مصطفی خیال کردند که تشویق در آنجا مرسوم نیست.
قرائتش را با «صدق الله العلی العظیم» تمام کرد تا با صدای بلند گفته باشد که بچه شیــعه است.
تلاوت‌ها که تمام شد، مردم از لابه‌لای صندلی‌ها راه افتادند سمت محسن. تا به خودش آمد دید هزاران نفر ایستادند تا نوبت‌شان بشود با او عکس بگیرند.
هرشب مسابقات رأس ساعت یازده تمام می‌شد و درها را می‌بستند، اما آن شب، مردم تا ساعت دو مشغول عکس گرفتن با محسن بودند.
*انگار قبل از داوران، این مردم بودند که قاری اول جهان اسلام را شناخته بودند.*
📿

*قرائتش را با «صدق الله العلی العظیم» تمام کرد تا با صدای بلند گفته باشد که بچه شیــعه است.*

🕋🕊📿

🕋🕊
زمان اعلام نتایج فرارسید.
مجری به سه زبان مالزیایی، انگلیسی و عربی، اسامی برندگان را اعلام کرد.
 اول نفرات برتر حفظ اعلام شد. از نفر سوم شروع شد تا رسید به اول.
نوبت به قرائت که رسید محسن خیال کرد باز از سوم شروع می‌کند.
نفر سوم از الجزایر بود.
 نفر دوم از برونئی و نفر اول از فیلیپین!
باورش نمی‌شد
هیچ رتبه‌ای نیاورده بود!
 اما وقتی مجری به خواندن اسامی ادامه داد کم‌کم فهمید که نفرات برتر قرائت پنج نفر هستند.
پس آن سه نفر قبلی، نفرات پنجم تا سوم بودند.
 هنوز اعلام نفرات اول و دوم مانده بود. نفر دوم هم از مالزی بود.
محسن دیگر مطمئن شد که رتبه‌ای نیاورده.
آخر دیده بود که مسئولین چطور قاری اندونزیایی را عزت و احترام کرده بودند. با اینکه می‌دانست قرائت آن قاری ضعیف بوده اما حتم داشت رتبه اول را به او می‌دهند.
 با خودش فکر کرد اگر مصطفی اصرار نمی‌کرد به شیوه مسابقات بخواند و تلاوت خودش را ارائه می‌داد، الان حتما یک رتبه‌ای گرفته بود.
محسن سرش را کشید سمت مصطفی که جلوتر نشسته بود و گفت:
_مصطفی! گفتم بذار کار خودمو بکنم! تو سیستم منو عوض کردی! دیدی رتبه‌ای نیاوردیم؟!
اشک توی چشم‌های مصطفی جمع شد و گفت:
_آره! ای کاش می‌ذاشتم تلاوت خودمون رو می‌کردی. حداقل جزو دو سه نفر اولی که می‌شدی!
محسن هم گریه‌اش گرفت.
مجری داشت نفر اول را به زبان مالزیایی معرفی می‌کرد. برای محسن، زبان گنگ و نامفهومی بود. مصطفی به نظرش آمد که مجری اسم محسن را گفت. گوش‌هایش را تیز کرد. نفر اول به انگلیسی هم خوانده شد. آن هم دست کمی از مالزیایی نداشت. این بار هم واژه‌ای که شبیه محسن بود تکرار کرد. گفت: «گمونم اسم تو رو خوند!»
 محسن اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: «نه بابا! من نبودم.»
این بار وقتی مجری با زبان عربی شروع به صحبت کرد، اسم محسن حاجی حسنی به وضوح شنیده شد. دوباره بغض گلوی محسن را گرفت. اما وقتی فهمید دوربین‌ها زاویه‌شان را به سمت او تغییر دادند خودش را کنترل کرد. شانه‌های مصطفی به شدت تکان می‌خورد. محسن خودش را به او رساند و محکم بغلش کرد. گفت: «داداش چقدر چینشت خوب بود!»
مصطفی خندید:
_آخرشم نفهمیدم چینشم خوب بود یا بد؟!
 مسئول همراهی برندگان که می‌خواست محسن را برای گرفتن جایزه‌اش ببرد، نمی‌توانست این دو را از هم جدا کند.
محسن رفت سمت جایگاه و مصطفی شماره بابا را گرفت. با گریه خبر موفقیت محسن را گفت. بابا و مامان حرم بودند.  
اضطراب تلویزیون را ول کرده بودند و رفته بودند حرم برای محسن دعا کنند. دعایشان مستجاب شده بود.
📿

🕋🕊
 خبر مثل توپ صدا کرد. وهابیت همه تلاشش را کرده بود تا جو مسابقات را علیه شیعیان کند. حالا یک جوان شیعه آمده بود رکود جدیدی در تاریخ ۵۷ ساله مسابقات بین‌المللی قرآن ثبت کرده بود.
رکورد قبلی برای عبدالباسط تومارو قاری فیلیپینی بود با رتبه ۸۸.
*رکورد محسن ۹۵ و بالاترین امتیازی بود که طی ۵۷ سال مسابقات کسب شده بود. این نه تنها برای ایران و شیعه، بلکه برای کل جهان اسلام افتخار بود.*
محسن کیفیت تلاوت قرآن را در کل جهان ارتقاء داده بود.
*هنوز هم کسی نتوانسته این رکورد را بشکند.*
بعد از اعلام رتبه، خبرنگارها دوره‌اش کردند. زنی جلو آمد و گفت که از یکی از خبرگزارهای آمریکاست. از محسن پرسید:
_از اینکه مقام اول رو کسب کردی چه حسی داری؟!
_از این خوشحالم که تونستم پرچم شیعه رو ببرم بالا.
مصطفی پشتش لرزید از لحن محکم محسن. با خودش گفت:
_امشب زنده نمی‌رسیم هتل!
محسن در مصاحبه‌هایش حرف‌های دیگری هم زد. گفته بود:
*«موفقیت قاری‌های ایرانی مرهون حمایت‌های رهبر ماست. من تلاوتی کردم که مرضیّ خدا باشه، پدر و مادرم شاد بشن و هدیه‌ای از من به محضر آقا علی بن موسی الرضا علیه‌السلام باشه. تلاوتی کردم که در شأن یک ایرانی، یک مسلمون و یک بچه شیعه باشه.»*
📿

📹لحظات دیدار حاج محسن با مادرش در فرودگاه مشهد، بعد از مسابقات مالزی _پس از هجران دو هفته‌ای.
🕋🕊📿

🕋🕊
 سرباز بود. تازه از مرحله استانی مسابقات به مرحله کشوری صعود کرده بود. قبل از مسابقات، باید می‌رفت در سرما نگهبانی می‌داد. به مسئولان آن جا گفته بود: «من مسابقات در پیش دارم. حنجره‌ام آسیب می‌بینه توی سرما.»
گفته بودند: «سربازی شما مهم تره!»
 وقتی از مالزی برگشت گفتند: «سریعا پاسپورتت رو بیار پادگان. شما سرباز هستی و حق خروج از ایران رو نداری.»
تحویل داد و مشغول سربازی‌اش شد.
برای حج آخر که دعوت شد، پادگان پاسپورتش را نمی‌داد. محسن خودش را به هزار در زد تا بالاخره گرفت. به چندین نفر نامه داد و تماس گرفت. آخر، نامه رهبر گره‌گشا شد. آقا به پادگان محل خدمتش نوشته بود که محسن را آزاد کنند. چهارشنبه بود. روز قبل از پرواز حجش.
با هادی رفته بود پادگان برای انجام کارهای خروج از کشور. به چندین اتاق سرزدند و چندتا امضا گرفتند.
وقتی امضای آخر پای مدارکش زده شد، سر از پا نمی‌شناخت.
بدو بدو داشتند از پله‌ها پایین می‌رفتند که محسن یکدفعه از خوشحالی با همان کیف سامسونت و هیبت کت و شلواری، از پله چهارم پرید پایین!
هادی گفت: «تو الان اینقدر خوشحالی، عروسیت بشه خوشحالیت دیدن داره!»
فورا زنگ زد به مامان.
_سلام مامان. الان گذرنامه‌ام رو گرفتم و دارم می‌رم فرودگاه! می‌خوام برسونم دفتر آقا که برام ویزا بگیرن! من دو روز دیگه ان شاالله عازم عربستانم! مامان لطفا ساک منو ببندید! ... 💼
📿

🕋🕊
 محسن سفر زیاد رفته بود. قبل از این هم به سفر حج مشرف شده بود.
اما این برای مامان با همه سفرهای دیگرش فرق داشت.
در جلسه‌ی هفتگی خانه‌شان، آخرین تلاوتش را اجرا کرد. سوره یوسف می‌خواند. صدای بلندگو می‌پیچید توی خانه و مامان در طبقه پایین می‌شنید. با اصرار، هیاهوی طبقه پایین را ساکت کرد.
گوشه خلوتی پیدا کرد و نشست به شنیدن تلاوت محسن. اشک توی چشمانش جمع شد. کمی که گذشت افتاد به هق‌هق.

رفتند فرودگاه. محسن بعد از خداحافظی چند بار و هر بار به بهانه‌ای برمی‌گشت و صحبتی می‌کرد.
آخرش مامان گفت: «محسن برو دیگه! چرا همش برمی‌گردی؟! می‌خوای دل منو تکون بدی؟!»
محسن خندید. برای آخرین بار دست تکان داد و گفت: «خداحافظ!» و رفت...  
مامان همیشه لحظه خداحافظی با محسن اشک می‌ریخت. اما این‌بار نمی‌دانست چرا دلش این طور محکم شده.
همانطور که محسن دور و دورتر می‌شد، دل او هم انگار داشت از محسن برداشت می‌شد. شاهدش هم این بود که گریه‌اش نگرفت.
📿

🕋🕊
شب عرفه بود. سه‌شنبه شب. مصطفی ترتیبی داد تا مامان با محسن ارتباط تصویری داشته باشد.
 کمی قبل، جرثقیل در خانه خدا سقوط کرده بود و چندین نفر به شهادت رسیده بودند.
محسن گفت: «کاش منم همراه اونا شهید شده بودم!»
مامان به او توپید: «زبونت رو گاز بگیر! من طاقت این حرفا رو ندارم!»
محسن خندید و دوباره گفت: «نه مامان! شما نمی‌دونید چقدر شهادت توی خونه خدا لذت داره!»
مامان که دید دست بردار نیست دیگر منعش نکرد.
انگار نه انگار که قرار بود بعد از برگشتن از حج، در شبکه قرآن به او کار بدهند. تا آن روز هیچ کار رسمی نداشت.
این همه که جاهای مختلف تلاوت می‌کرد، گاهی به او حق‌الزحمه می‌دادند و گاهی نمی‌دادند.
اگر استخدام می‌شد دیگر می‌توانست به فکر ازدواج هم باشد.
محسن گفت: «فردا می‌ریم عرفات. سه روز آینده نمی‌تونم به شما زنگ برنم. اونجا هم تلاوت دارم و هم باید اعمال خودم رو انجام بدم.»
چهارشنبه صبح روز عرفه مامان دید حالش یک طور دیگر است. یک جا تاب نمی آورد. مثل مرغ پرکنده هی می‌رفت توی حیاط دور می‌زد و باز برمی‌گشت توی خانه. دلشوره‌اش ساعت به ساعت بیشتر می‌شد. نمی‌دانست چرا! همین دیشب با محسن حرف زده بود! نفهمید صبح را چطور شب کرد و شب را چطور صبح!
📿

🕋🕊
 کاروان قرآنی ایران، هجده نفر بودند. از عرفات به سمت مشعر حرکت کردند. ساعت ۹ شب بود که رسیدند. شب را آنجا ماندند و صبح به سمت منا راه افتادند. هیچ‌کدام نمی‌دانستند انتهای راهی که می‌روند بسته است.
سربازهای سعودی، همان حوالی نگهبانی می‌دادند.
کاری به کار حاجی‌ها نداشتند. کم‌کم خیابان شلوغ شد. بیست دقیقه که گذشت، دیگر کسی نمی‌توانست در آن خیابان عریض دست‌هایش را از فشار خلاص کند و بالا ببرد.
پیرمرد پیرزن‌ها از فشار پشت سری‌ها به زمین می‌خوردند و بعد، چندین نفر به روی‌شان می‌افتادند. اطراف خیابان چادرهای بعثه کشورهای مختلف قرار داشت. نرده‌هایی بین خیابان و چادرها کشیده شده بود. عده ای از این نرده‌ها بالا رفته تا جان خودشان را نجات دهند.
هلی‌کوپترهای سعودی بالای سر زائران می‌چرخیدند و هیچ کاری نمی‌کردند.
محسن و استاد سیاح گرجی و شاکرنژاد کنار هم بودند. پیرزنی را دیدند که زمین خورده. حمید گفت: «الان زیر دست و پا له می‌شه! بلندش کنیم.»
محسن و سیاح راه را باز کردند و حمید، پیرزن را بلند کرد و به گوشه‌ای کشید.
همه منتظر بودند تا مأموران سعودی انتهای خیابان را باز کنند. اما خبری نبود. محسن، مبهوت شده بود. کم‌کم جمعیت او را از حمید و مسعود جدا کرد. مسعود دستش را دراز کرد سمتش و گفت: «بیا محسن!»
اما جمعیت محسن را با خودش برد.
دو دقیقه نگذشته بود که بین حمید و مسعود هم فاصله افتاد. حمید سعی کرد صدایش را به مسعود برساند: «فکر نمی‌کنم از این مهلکه جان سالم به در ببریم!»
و از هم دور و دورتر شدند. از هرطرف بوی مرگ می‌آمد.
 هرکس با زبان خودش از خدا کمک می‌خواست.
مأموران سعودی فاجعه را می‌دیدند و فقط با بلندگوهایشان می‌گفتند: «برگردید!»
اما به کجا؟!
 یکی می‌گفت که راه برگشت هم به خاطر عبور یکی از مقامات سعودی بسته شده.
ساعت‌ها همین‌طور گذشت. یک‌دفعه ندایی بین جمعیت پیچید. همگی از هم خواستند که بنشینند. سخت بود. اما همه سعی کردند به این توصیه عمل کنند. همین باعث شد که از فشارها کم شود.
اما فشار بخشی از مشکل بود. فاجعه اصلی تشنگی بود.
بدن‌های حاجیان زیر آفتاب ظهر عربستان می‌سوخت. طول جمعیتی که گرفتار شده بودند به صدها متر می‌رسید. بالاخره مأموران سعودی دست به کار شدند.
از ابتدای مسیر شروع کردند به جمع آوری اجساد ...
📿

🕋🕊
پنجشنبه روز عید قربان، مامان حالش بدتر از دیروز شده بود.
ساعت ده صبح، دیگر طاقتش طاق شد. شماره مصطفی را گرفت. پرسید: «چه خبر از محسن؟! از دیروز حالم خیلی بده!»
مصطفی از پیامکی گفت که تازه به دستش رسیده بود. خبر داده بودند در منا حادثه سنگینی اتفاق افتاده است. یکی انگار قلب مامان را پاره کرد. حس کرد قلبش در قفسه سینه رها شده.
_وای خدا! چی شده؟ یا امام زمان!
مصطفی پشیمان شد از حرفش. مامان را دلداری داد. ‌گفت به محسن می‌سپارد زنگ بزند خانه.
ساعت ۲ بعد ازظهر شده بود و هنوز از محسن خبری نبود. مامان تلویزیون را روشن کرد. مجری اخبار ساعت ۱۴ می‌گفت: «در منا تعداد زیادی از حاجیان به خاطر ازدحام زیاد و گرمای هوا جان خود را از دست دادند.»
مامان به مردم سپیدپوشی که روی هم تلنبار شده بودند خیره ماند.
با خودش گفت:
_اگر محسن حالش خوب بود به من خبر می داد! حتما بلایی سر بچه‌ام اومده!
جمعه خبر آمد که محسن مفقود شده. به تمام بیمارستان‌های مکه زنگ زدند. خبری نبود ...
📿

شهید حاج محسن حاجی‌حسنی، آخرین دل‌نوشته‌اش را برای معبودش این چنین نوشت:📝 «خدایا...! اگر یه روز فراموش کردم خدای بزرگی دارم... تو فراموش نکن که بنده کوچکی داری... با  نوازشی و یا شاید تلنگری آرام، وجودت را، همراهیت را، مهربانی و بزرگی‌ات را برایم یادآوری کن.....📝
🕋🕊📿

🕋🕊
ساعت پنج صبح روز شنبه، تلفن مصطفی زنگ خورد. از مکه بود. مرد پشت تلفن حاشیه می‌رفت.
مصطفی گوشی به دست، داخل اتاق قدم می‌زد.
داشت حوصله‌اش سر می‌رفت. می‌خواست بگوید:
_فقط یک کلام بگو محسن کجاست؟!
آخرش خبر شهادت محسن را داد.
زمین انگار از زیر پای مصطفی کنار رفت.
نفهمید خودش کجا و گوشی‌اش کجا افتاد.
دستی همه چراغ‌ها را خاموش کرد.
به هوش که آمد تمام تنش تیر می‌کشید. انگار داشت قالب تهی می‌کرد.
خانمش، آقای همسایه طبقه بالا را خبر کرده بود.
یکهو غصه بزرگی دیگری روی دلش نشست. چطور این خبر را به بابا و مامان می‌داد؟!

نمی‌توانست رانندگی کند.
همراه همسایه و خانمش راه افتادند سمت کوچه جوادیه.
هوا تازه داشت روشن می‌شد. زنگ خانه را زدند. بابا گوشی را برداشت.
_بابا یه لحظه بیاین بیرون.
بابا که از حضور مصطفی آن وقت صبح جا خورده بود، با دیدن پیراهن مشکی‌اش بیشتر تعجب کرد.
_چرا مشکی پوشیدی؟!
مصطفی زد زیر گریه. بابا را بغل کرد.
_‌خوش به حالتون که همچین بچه‌ای تربیت کردین!
خانمش هم به هق‌هق افتاد. بابا پرسید:
_یعنی چی مصطفی؟!
شانه‌های لاغر بابا را بیشتر فشرد.
_یعنی اینکه پسرتون یک عمر سر سفره قرآن و اهل بیت علیهم‌السلام بزرگ شد و آخرش به پاداشش رسید! شهید شد بابا ...
بابا یکدفعه تو آغوش مصطفی از حال رفت. کمر مصطفی داشت می‌شکست. با کمک همسایه بابا را برد داخل ماشین.
مصطفی آهسته وارد اتاق شد. سلام کرد.
 مامان با چادر سفید سر جانماز نشسته بود و تسبیح می‌گرداند. پرسید: «چرا مشکی پوشیدی مصطفی؟! شهادت کدوم امامه؟!»
مصطفی چهار زانو روبه‌رویش نشست.
_مامان شیرت خیلی پاک بود!
_چی می‌گی مصطفی؟!
 سرش را انداخت پایین.
_تربیتت خیلی خاص بوده که همچین بچه‌ای توی دامنت بزرگ شده!
مامان دست هایش را گذاشت روی جانماز و به طرف مصطفی خم شد. دوباره پرسید: «نمی‌فهمم! چی می‌گی مصطفی؟!»
 بغضش ترکید. گفت:
_خوش به حالت مامان! *خدا قربانیت رو قبول کرد! روز عید قربان، پسرت شهید شد!*
مامان کمی به چشم‌های گریان مصطفی خیره شد.
بعد انگار نخواست هیچ چیز این دنیا را ببیند. آهسته چشم‌هایش را بست و بی هوش روی جانماز افتاد.
مصطفی خواست شانه‌هایش را بگیرد اما نتوانست. اتاق دور سرش چرخید و افتاد کنار مامان.

 مامان تازه بنرهای تبریک موفقیتش در مالزی را جمع کرده بود و حالا آمده بودند بنرهای تسلیت شهادتش را نصب کنند. محسن دلش را از دنیا کنده بود. خیلی جاها می‌رفت و می‌آمد اما به مامان می‌گفت:
_لذتی نداشت. دنیای خوبی نیست مامان!
 و مامان یقین داشت که محسن در همین بیست روزی که در مکه بود، شهادت خودش را از خدا گرفته بود. مگر این همان دعای چندین و چند ساله محسن نبود؟!
📿

🕋🕊
تازه چهلم محسن گذشته بود. شب بود که در حیاط را زدند. بابا رفت پشت در. همان مستندسازی بود که از سفر مالزی محسن مستند ساخته بود. چهره‌اش گرفته بود. تسلیت گفت. آمده بود قسمت‌های مستند را تکمیل کند. بعد از سفر مالزی حالا نوبت سفر بی‌بازگشت حجش بود. برای بابا سخت بود. داغ محسن هنوز تازه بود اما چون دوست داشت یادش زنده نگه داشته شود، قبول کرد.
ساعت هشت صبح سرو کله بچه‌های مستندساز پیدا شد.
 رفتند توی اتاق محسن. دستگاه‌هایشان را نصب و آماده می کردند که یکی زنگ حیاط را زد.
_منتظر کسی بودید حاج آقا؟!
بابا سرش را به نفی تکان داد. رفت پشت در. مامان از پشت در نگاه کرد. چند مرد سیاه‌پوش وارد حیاط شدند. مامان بین حرف‌هایشان کلمه "بعثه رهبری" را شنید. دلش آشوب شد. شنیده بود چمدان‌های محسن، در بعثه رهبری است. مردها وارد اتاق محسن شدند و نشستند. تسلیت گفتند و فاتحه خواندند. پذیرایی که شدند، کارگردان صحبتی با آن‌ها کرد و بعد به تیمش آماده باش داد.
بابا بلند شد و همراه مردهای تازه وارد رفت توی کوچه. تیم فیلم‌سازی هم به دنبالش.
مامان به در حیاط خیره شد. خودش بود؛ چمدان‌هایش...
قلب مامان شروع کرد به کوبیدن. نفهمید چطور خودش را به چمدان‌ها رساند. به پیراهن‌های یوسف داوودش.
آن روزها توی دلش با محسن این طور زمزمه می‌کرد:
_خدا اول معروفت کرد، بعد محبوب و بعد توی قلب‌های عالم موندگار شدی...
📿

🕋🕊
از بین قاری‌های بزرگ دنیا، فقط محمود شحات نبود که از رفتن محسن متاسف بود.
 شازلی، احمد نعینه، طنطاوی، طاروطی و عبدالوهاب هم هرکدام جداگانه پیام‌های تسلیتی فرستاده بودند.
 محمود شحات گوشی‌اش را از جیب پیراهن بلند عربی‌اش دراورد. یکی از پوشه‌هایش را باز کرد و نشان جمع داد. پر از تلاوت‌های محسن بود. گفت:
_من از تلاوت‌های او استفاده می‌کنم!
مصطفی هم از علاقه زیاد محسن به استاد شحات انور [پدر محمود] گفت.
صوت سه سالگی محسن که از استاد شحات تقلید کرده بود را برایش پخش کردند. محمود از استعداد عجیب او در آن سن و سال بهت زده شد.
شحات جوان خواست هدیه‌ای تقدیم محسن کند.
 و چه چیزی مناسب‌تر از آیات هجرت؟!  
همه نیرو و تمرکزش را گذاشت تا آیه‌ای بخواند که لایق آن "مهاجر الی الله" باشد.
وَ مَن یُهَاجِرْ فِی سَبِیلِ اللَّهِ یَجِدْ فِی الْأَرْضِ مُرَاغَمًا کَثِیرًا وَ سَعَةً وَ مَن یَخْرُجْ مِن بَیْتِهِ مُهَاجِرًا إِلَى اللَّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ یُدْرِکْهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَى اللَّهِ وَ کَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَّحِیمًا
 ﻛﺴﻰ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺧﺪﺍ ﻫﺠﺮﺕ ﻛﻨﺪ، ﺟﺎﻫﺎﻯ ﺍﻣﻦ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﻭ ﮔﺴﺘﺮﺩﻩ ﺍﻯ ﺩﺭ ﺯﻣﻴﻦ ﻣﻰ‌ﻳﺎﺑﺪ. ﻭ ﻫﺮﻛﺲ به‌عنوان ﻣﻬﺎﺟﺮﺕ ﺑﻪ ﺳﻮﻯ ﺧﺪﺍ ﻭ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺍﻭ، ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺭﻭﺩ، ﺳﭙﺲ ﻣﺮﮔﺶ ﻓﺮﺍ ﺭﺳﺪ، ﭘﺎﺩﺍﺵ ﺍﻭ ﺑﺮ ﺧﺪﺍﺳﺖ ﻭ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ، ﺁﻣﺮﺯﻧﺪﻩ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺍﺳﺖ.
سوره مبارکه نساء آیه ۱۰۰

شادی روح بلند و آسمانی شهدای فاجعه منا و
 شهــید محســن حاجی حسـنی صلوات
🌸اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
📿

🕋🕊
*حاج محسن در وبلاگش؛ نوشته است📝*

"قرآن، من شرمنده توام. اگر از تو آواز مرگی ساخته‌ام که هر وقت در کوچه‌مان آوازت بلند می‌شود، همه از من می‌پرسند چه کسی مرده است؟ چه غفلت بزرگی که می‌پنداریم خدا تو را برای مردگان ما نازل کرده است...
قرآن، از تو شرمنده‌ام اگر تو را از یک نسخه عملی به افسانه‌ای موزه‌نشین مبدل کرده‌ام. یکی ذوق می‌کند که تو را بر روی برنج نوشته و یکی ذوق می‌کند که تو را بر روی فرش نوشته است. یکی ذوق می‌کند که تو را بر طلا نوشته و یکی ذوق می‌کند که تو را بر کوچک‌ترین قطع ممکن منتشر کرده است..."
"قرآن، از تو شرمنده‌ام؛ حتی آنان که تو را می‌خوانند و تو را می‌شنوند، آن‌چنان به پایت می‌نشینند که خلایق به پای موسیقی هر‌ روزه نشسته‌اند. اگر چند آیه از تو‌ را بخوانند، مستمعین فریاد می‌زنند احسنت..! گویی مسابقه نفس است.
قرآن، من شرمنده‌ام اگر به یک فستیوال مبدل شده‌ای! حفظ کردن تو با شماره صفحه، خواندن تو از آخر به اول یک معرفت است یا رکوردگیری؟ ای کاش آنان که تو را حفظ کردند، حفظ کنی تا این‌چنین تو را اسباب مسابقات هوش ندانند.
*خوشابه‌حال هرکسی که دلش رحلی است برای تو؛ آنان که وقتی تو را می‌خوانند، چنان حظ می‌کنند که گویی قرآن همین حالا بر ایشان نازل شده است.*
آنچه ما با قرآن کرده‌ایم، تنها بخشی از اسلام است که به صلیب جهالت کشیده‌ایم."📝
📿

🕋🕊
⚜ روزهای شلوغ حرم نمی‌روم. تعطیلات نوروز که به اواسط رسید، رفتم. بعد از زیارت به بهشت ثامن سر زدم. قبر حاج محسن را پیدا کردم.
حوالی قبر دوست ِ شهیدش "امیر دوست محمدی" دفن شده بود.
📖 قرآنی روی سنگ قبر بود. تعجب کردم که چرا زائر قبلی آن را روی رحلی، چیزی نگذاشته بود؟!
 برداشتمش که بعدا بگذارم توی قفسه. فاتحه خواندم. همان طور که به قبر دست می‌کشیدم، احساس کردم آن قرآن باید همان جا روی زمین باشد؛ روی قلب ِ حاج محسن. 💝
آن را گذاشتم سر جایش...
 ✍🏻اعظم عظیمی بهار ۹۶
📿

تلاوت سوره آل عمران از آیه ۶۴ الی ۷۳

قرائتی بسیار زیبا و ماندگار از شهیدمظلوم منا  محسن حاجی حسنی در مسابقات قرآن مالزی سال ۹۴
📿🕋🕊

🌺شــهدا خیلی‌ها را صدا می‌زنند💌
ولی فقط عده‌ای می‌شنوند
و دعوت شــهدا را لبیک می‌گویند.🕊

رفاقت باشــهدا رفاقت زمین🌏 با آسمان است
رفیقشان که شدی دستگیرت می‌شوند به مهر...

 یک نفر خواب این شهید بزرگوار را در حالیکه حاجتی داشته دیده، شهید به ایشان فرموده برایم زیارت امین‌الله بخوانید تا حاجت روا شوید.
ارسالی از اعضا📃
سی روز سی شهید
۱۰



مادرم قصد شهادت کرده ام ، دیگر وداع
قصد رفتن تا سعادت کرده ام ،دیگر وداع
چون کبوتر پر گشودم من ز دستان رضا ( ع)
کعبه را اینک زیارت کرده ام،  دیگر وداع
حال وقتش هست قربانی شوم بهر خدا
من ز قرآن قصد حاجت کرده ام ، دیگر وداع


#شهید_محسن_حاجی_حسنی🌷

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی