شهید حسین غضنفری
🌿🕊
نام و نام خانوادگی: *حسین غضنفری*
تولد: ۱۳۴۷/۵/۱، تهران.
شهادت: ۱۳۶۵/۴/۱۰، عملیات کربلای ۱، مهران.
گلزار شهید: تهران، بهشت زهرا سلامالله علیها، قطعه ۵۳، ردیف۱۶۲، شماره ۶.
🌳
🌿🕊
📚 *نور در ضبط صوت*
با چشمهای پف کرده در قاب در ظاهر شد. زودتر از هر روز بیدار شده بود.
برای من که خیلی روزها خانهی آجی(مادربزرگم) بودم، دیدن دیر آمدن و دیر خوابیدن شبانهی دایی حسین عادی بود.
برای همین صبحها جبران کم خوابیاش را میکرد.
سلام کردم و مثل همیشه مهربان پاسخم داد. داشت با حوله دست و رویش را خشک میکرد ولی چشمش به ضبط سیاه روی تاقچه بود.
رفت سمتش. یک نوار داخلش گذاشت.
چایی را هورت کشیدم و باز هم نگاهش کردم. تمرین مداحی و سینهزنی برای شبهای محرم، با نوارهای مختلف که صدای تقتق عقب جلو کردنشان دیگر با خانه عجین شده بود کار همیشگی دایی بود.
اما اینکه زود بیدار شود و صبحانه را نخورده یکراست برود سراغ ضبط، کمی عجیب بود.
صدایی از ضبط نمی آمد. صورتش را نزدیک کرده بود به جای کاست و داشت حرف میزد. آرام و شمرده شمرده.
نتوانستم صبر کنم، باید سر از کارش در میآوردم.
لقمه نان پنیر را با ته چاییام فرو دادم و کنجکاو به سمتش رفتم.
صورتش کمی قرمز شده بود. تعجب کردم.
نمیدانستم از سر خجالت بود یا عصبانیت. آن هم دایی حسین من که در تمام صحنههای خاطراتمان داشت میخندید و شوخی میکرد. و حالا دیدن این چهره جدی جای سوال داشت.
با تعجب گفتم: «دایی ! چهکار میکنی؟»
سرش را بلند کرد و نگاهم کرد، چشمهایش برق زد.
انگار گم شده ای را پیدا کرده، لبخند زد و گفت: «بهبه، شاهد از غیب رسید. یک مأموریت بزرگ و مهم و سری برایت دارم.»
با چشمهای ریز شده از کنجکاوی گفتم: «چه مأموریتی دایی؟»
گفت :«بشین تا برات بگویم».
کنارش نشستم.
گفت: «ببین دایی! دیشب دستهی مسجد خلیلالله که راه افتاد، پشت دسته تعدادی خانم جوان میآمدند و حواسشون به رفتارهاشون نبود.
متاسفانه حواس بعضی پسرهای جوان دسته هم پرت شد. یکی از اون خانمها دختر همسایه خودمون بود. الان داشتم روی نوار براش توضیح میدادم که این کارش به چه دلایلی درست نیست؛ اما نمیدونستم این نوار را چه طوری به دستش برسونم که خودت جلو آمدی و اعلام آمادگی کردی برای این مأموریت مخفیانه.»
دایی ۱۶ سالهی باغیرت و باحیای من از من خواسته بود واسطهی کاری بشوم که به آن اعتقاد داشت و میخواست غیرمستقیم انجامش بدهد.
از این که با سیاست و حرفهای غرورآمیز این کار را به من سپرد هم ذوق کردم و هم خندهام گرفت.
من هم مأموریتم را عالی انجام دادم و دیگر اتفاق آن روز را بین بازیهای کودکانهام فراموش کردم.
دایی حسین، آن سال فقط ۱۶ سال سن داشت، اما تصمیمها و انتخابهایش از حد و اندازه سن و سالش خیلی بیشتر بود.
انگار پایش در زمین بود و دلش در آسمان...
مادربزرگ آسم داشت و از شش فرزندش، فقط دایی حسین هنوز مجرد بود و از او مراقبت میکرد.
انیس و مونس مادر بود، اما وقتی جنگ شروع شد زمزمههای او هم برای رفتن شروع شد.
به خواهر و برادرهایش گفته بود: «ماشاالله همه شما کنار آجی هستید و ازش مراقبت میکنید من باید برم جبهه.»
دایی حسین ۱۸ سالش بود که در عملیات کربلای یک به شهادت رسید. در مهران.
بعد از شهادتش مادرِ همان دختر همسایه که نوار کاست را در عملیات مخفیانهام به دستشان رسانده بودم، به خانه مادر بزرگم آمد.
خیلی گریه میکرد. هم تبریک می گفت و هم تسلیت.
کمی که گذشت و آرام شد، داستان نوار و صدای ضبط شده دایی را برای آجی تعریف کرد و گفت :«صدا و لحن و نوع برخورد مهربانانهی پسر شما روی دختر من اثر گذاشت و بعد از آن حاضر نبود پشت سر دستهها راه بیفتد. حاج خانم! حسین آقای شما واقعا لیاقت شهادت داشت.»
با این حرفها داغ همه تازه شد، اشک هایم را پاک کردم و یاد طلاییترین مأموریت عمرم افتادم. مأموریتی که یک شهید به من داده بود.
✍🏻سمیه میرزایی ۱۳۹۹/۲/۱۸
🌳
🌿🕊
حسین در سحرگاه اول مرداد سال ۴۷ در محله سمنگان تهران چشم به جهان گشود.
او فرزند آخر یک خانواده ۸ نفره بود.
قبل از او سه خواهر و دو برادر دیگر نیز به دنیا آمده بودند.
حسین در ۱۳ سالگی پدرش را به دلیل بیماری برونشیت از دست داد.
همه برادر و خواهر هایش زندگی مشترک خود را آغاز کرده بودند.
حسین و مادرش(آجی) کنار هم زندگی خود را به خوشی ادامه دادند.
آجی نیز مبتلا به بیماری آسم بود و نیاز به مراقبت و نگهداری داشت که همه فرزندان در این مسیر همراه و همیار آجی بودند. اما وظیفه اصلی بر عهده حسین بود.
حسین به لحاظ اخلاقی، شوخ طبع، بذلهگو، اهل مراودات اجتماعی و با روابط عمومی بالا و قوی بود.
حسین، صدای خوشی داشت و آن را در راه مداحی و روضهخوانی برای اهلبیت علیهمالسلام خرج میکرد.
در دوران هنرستان در مدرسه به بلبل خوش صدای هنرستان معروف بود. چنان با یقین و سوز مداحی میکرد که بر دل هر شنوندهای اثرگذار بود.
با راهنماییهای درست و به جای معلم هنرستان (شهید نجف پور)، حسین و دوستانش متوجه شدند که زمان تحصیل را میتوانند به وقت دیگری موکول کنند و فرصت را برای دفاع از سرزمین و وطنشان مغتنم شمرند.
حسین خانوادهاش را برای رسیدن به مقصودش راضی کرد. از برادر و خواهرهایش خواست تا مواظب مادرش باشند.
سپس به همراه معلم و دیگر همشاگردیها عازم جبهه مقاومت شدند و در همین مسیر به کمال دنیوی رسیدند.🕊
روحش شاد و نام و راهش زنده و جاودانه باد.
🌳
🌿🕊
*گزیدهای از وصیتنامه شهید حسین غضنفری* 📝
ای امت حزبالله!
به خدا، بچههای شما اینجا به عشق شهادت، هر سختی را متحمل میشوند. بچهها این جا به عشق لقاء یار خود، چه سرماها و گرماها را که تحمل نمیکنند!
پروردگارا! نمیدانم چه شد که من گنهکار را در میان این پروانههای حسین قراردادی؟!
معبودا! نمیدانم چه شد که من آسیب و دلبسته به دنیا را از این دل بریدههای از دنیا قراردادی.
معشوقا! نمی دانم چه شد که من بسته به جان و مال را، در میان این دل بریدههای از جهان، نهادی.
ولی حال که این سعادت باورنکردنی را به من عطا کردی و میدانم که لایق نیستم و حال که مرا خدمتگزار این عاشقان قرار دادی از تو میخواهم که مرا بیامرزی.
*از تو میخواهم که مرا در میان این شهیدان بمیرانی. همین مرا بس...*
🌳
شهید حسین غضنفری در حال مداحی در بهشت زهرا در مراسم خاکسپاری شهید پناهی(یکی از اقوامشان) 🌷
روز تشییع پیکر پاک شهید حسین غضنفری🌷
چقدر ساده دل و پاک و بی ریا رفتند
شبیه باد بهار از میان ما رفتند
وجودشان ز جوانی و کام، پیله درید
رها شدند و چو پروانه تا خدا رفتند 🕊
#شهید_حسین_غضنفری🌷
شادی روح شهید نوجوان حسین غضنفری صلوات🌺
و در این لینک، حق بزرگی که این شهید بر گردن همه ما دارد را ارج نهاده و ثواب اعمال مستحبی ذکر شده را به روح مطهرش واصل می نماییم...