امامزادگان عشق

بگذار اغیار درنیابند که این قلبهای ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال است و روح ما در چه ملکوتی شادمانه سر می کند و سرِ ما در هوای کدامین یار خود را از پا نمی شناسد.بگذار اغیار هرگز درنیابند.چه روزگار شگفتی !
چهارشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۹، ۰۳:۲۱ ب.ظ

شهید یدالله کلهر

🦋🌺🕯
نام و نام خانوادگی: *یدالله کلهر*
ولادت: ۱۳۳۳/۶/۱۲، شهریار، روستای باباسلمان.
شهادت: ۱۳۶۵/۱۱/۱، شلمچه، عملیات کربلای ۵.
گلزار شهید: کرج، حصارک، گلزار شهدای امامزاده محمد(ع)
🕯🌺🦋

🦋🌺🕯
📚 *محمد کلهر، فرزند آلفرد!*

با خواندن چند کلمه‌ی روی کارت، لبخندی عمیق روی چهره‌اش، نقش بست. نام و نام خانوادگی: محمد کلهر، فرزند: آلفرد.
 از آخرین باری که یدالله را دیده بود سال‌ها می‌گذشت. حالا در گذشته‌ها و آلبوم‌ خاطره‌هایش، به دنبال راهی برای از بین بردن دلتنگی‌ها بود.

_یدالله! این چیه روی این کارت نوشتی؟!
_برای خودم کارت تردد درست کردم. خوبه؟!
_چی میگی حاجی؟! بابا تو ناسلامتی جانشین لشگری!
_حسین! بابا جدی نگیر، اینا همش کشکه. تازه کجای کاری! دفعه پیش که اومدم پیشت سپاه سنندج، یه تیکه روزنامه نشون دادم و از دژبانی رد شدم. با اون دژبانیتون، چقدر هم که حواسشون جمع بود.
_حاجی من موندم تو دیگه کی هستی!
_من؟! محمدم دیگه، فرزند آلفرد. امروز روح اجدادمو تو گور لرزوندم. بیا، بیا تا آهشون دامنمو نگرفته این کارت رو بردار ببر. حسین! مونده تا حاجیتو بشناسی!
راست می‌گفت. یدالله آدم خاصی بود. طی اینهمه سال، هنوز او را کامل نشناخته بود. هر روز بیشتر از قبل، شیفته اخلاص و پاکی‌اش می‌شد و دلبسته‌ی مرام و معرفتش. یدالله را خیلی دوست داشت. از همان برخوردهای اول مجذوبش شده بود. همان روزی که با علی فضلی آمده بود تیپ المهدی. وقتی می‌دید دوش به دوش بچه بسیجی‌ها، هرکاری برای آسایش و راحتی رزمنده‌ها می‌کند، به دلش نشسته بود. حالا علی فرمانده لشگر بود و یدالله، جانشینش. وقتی شنید یدالله مجروح شده، همه کارهایش را رها کرد و به سرعت خودش را به او رساند. آدرس داده بودند یدالله در کانال پرورش ماهی شلمچه، در منطقه پنج‌ضلعی است. زیر آتش دشمن، وسط عملیات کربلای ۵.
 پتوی سربازی سوراخ سوراخی که حکم در سنگر را داشت، کنار زد و وارد سنگر شد. یدالله روی زمین، تنها افتاده بود. یک پتو از همان پتوها رویش انداخته بودند. رنگ به رو نداشت. پلک‌هایش ورم کرده بود‌. خسته و بی‌رمق بود، بین حالت هوشیاری و خواب، به راحتی می‌شد نفس‌هایی را که به سختی قفسه سینه‌اش را بالا و پایین می‌برد، شمرد.
حسین پتو را کنار زد. یدالله داشت درد می‌کشید. لای چشم‌هایش را به زور باز کرد. باور نمی‌کرد حسین را آنجا ببیند. لبخند آرامی زد و با صدایی بی‌جان سلام کرد.
_سلام حسین! چه خوب کردی اومدی!
_آره! دقیقا اومدم ببرمت بیمارستان، این چه وضعیه برای خودت درست کردی؟! تو اینجا توی عملیات، دیگه کاری ازت ساخته نیست؛ پاشو بریم، باید استراحت کنی!
یدالله دوباره خندید و گفت: «نگران من نباش، من خوبم، برای حفظ وحدت بین بچه‌های کرج و تهران، باید اینجا بمونم تا بچه‌ها دلگرم باشن و مشکلی پیش نیاد. این لشگر به هر قیمتی باید روی پا باقی بمونه.»
_اما من تو رو می‌برم از اینجا، تو باید توی بیمارستان استراحت کنی تا بهتر بشی.
پلک‌های پف کرده‌اش دوباره روی هم افتاد. جانی که چشم‌هایش را باز نگه دارد نداشت. حسین فقط نگاهش می‌کرد. این بشر ظاهرا با درد بیگانه بود. چند تیر به شکمش خورده بود، اما صدایش در نمی‌آمد.
با همان چشم‌های بسته، زبانش باز شد و با صدایی آرام، طوری که حسین برای شنیدنش مجبور شود گوشش را نزدیک لب‌های یدالله ببرد، گفت: «حسین! الان موقع این حرفا نیست، کمر لشگر شکسته، ۸۰ درصد بچه‌ها شهید شدن. میشه ده بیست روز، کردستان رو ول کنی، پاشی بیای اینجا کمک علی؟! علی الان به کمک ستادی تو نیاز داره.»
این‌بار، حسین سکوت کرد. شاید به خاطر اینکه باید فرماندهی سپاه استان کردستان را رها می‌کرد و به یاری لشگر رفیقانش می‌شتافت و شاید هم حیرت‌زده بود از اینکه می‌دید یدالله برای روی پا نگهداشتن لشگر، از هیچ تلاشی فروگزار نیست. نگاهی پر از مهربانی به یدالله انداخت و گفت: «اطاعت می‌شه فرمانده! منتهی قبلش، من هرطور شده تو رو با خودم می‌برم بیمارستان صحرایی، تو با این وضعیت اینجا تلف می‌شی.»
یدالله لب‌هایش را گزید. چشمان بسته‌اش را محکم فشار داد و گفت: «حسین! من باید شهید از این سنگر بیرون برم. سعی نکن منو از اینجا ببری.» از گوشه‌ی چشمش اشکی به نشانه‌ی تحمل آن‌همه درد سرازیر شد و گفت: «خواب میررضی رو دیدم! اونجا منتظرمه.»
حسین پتو را روی یدالله صاف کرد. بین دو ابروی یدالله را بوسید. پرقدرت از جا بلند شد و یا علی گفت.

💠پافشاری و مردانگی یدالله باعث شد، لشگر ۱۰ سیدالشهدا علیه‌السلام، جانی تازه بگیرد و عملیات کربلای ۵ پیروزی‌اش را با پذیرش قطع‌نامه ۵۹۸، که خواست شورای امنیت بود، با اقتدار جشن بگیرد. یدالله به آرزویش رسید. شهادت را در آغوش گرفت و خون پاکش جوشید تا لشگر ۱۰ سیدالشهدا علیه‌السلام، همچنان در راه آرمان‌ها و ارزش‌های ناب امام و شهدا، منتظر رؤیت حضرت خورشید باقی بماند.

✍🏻رضوانه دقیقی ۱۳۹۹/۱/۲۲
🕯🌺🦋

برگ ترددی که توسط شهید کلهر با شوخ‌طبعی پر شده بود. محمد کلهر فرزند آلفرد.
حتی تاریخ نامه را هم اشتباه نوشته بود. تاریخی که روزهای عمرش هرگز آن را به خود ندید.
🕯🌺🦋

🕯🌺🦋
در ۱۲ شهریور ۱۳۳۳، در روستای «باباسلمان» از توابع شهریار کرج، در خانواده‌ای مذهبی و متوسط، پسری به دنیا آمد که نام او را یدالله گذاشتند؛ یدالله کلهر.
چون قرار بود که در عرصه‌ای به پهنای دشت کربلا، بار دیگر به یاری حسین زمان خود بشتابد و دستی باشد در میان هزاران هزار دست،‌ که به یاری دین خدا و خمینی کبیر بیاید.
وی پس از گذراندن دوران کودکی و دبستان به دلیل نبود امکانات در روستا، برای ادامه تحصیل به شهریار رفت، اما آنجا هم تا کلاس نهم توانست درس بخواند. بعد از آن به دلیل دوری مدرسه تحصیل را ترک کرد.

یدالله پس از ترک تحصیل، در یک تانکرسازی مشغول به کار شد. درسال ۱۳۵۱ همراه یکی از دوستانش به کار برق و سیم‌کشی ساختمان وارد شد و در شهر اصفهان یک پروژه بزرگ برق‌کشی را با موفقیت در اسرع وقت به پایان رساند.
 در سال ۱۳۵۳ مدتی به جوشکاری پرداخت و همان سال به سربازی اعزام شد. وی چندین بار از سربازی فرار کرد و سرانجام دوره آموزش خود را در ارومیه و بقیه سربازی‌اش را در شاهپور گذراند.
پس از سربازی دوباره به کار برق ساختمان و جوشکاری و آهنگری روی آورد.
از ویژگی‌های آشکار وی در دوران جوانی، کمک به هم‌نوعان خود بود. او رفتاری بزرگ‌منشانه داشت و مردانگی و شجاعت در ذاتش بود.  
یدالله با شروع جرقه‌های انقلاب اسلامی وارد عرصه سیاسی ‌شد. جوانان محل را جمع کرده درباره حضرت امام و انقلاب برای آنان صحبت می‌کرد. او نخستین کسی بود که در مسجد “بابا سلمان” تکبیر و شعار مرگ بر شاه سر ‌داد و مردم را به مبارزه علیه شاه ترغیب نمود. مدتی هم از سوی پاسگاه شهریار مورد تعقیب قرار گرفت. او با گروهی از جوانان در تصرف پادگان «باغشاه» سابق (میدان حرّ کنونی) همت گمارد. یک بار نیز در جریان مبارزات انقلاب، هدف اصابت گلوله قرار گرفت و مجروح شد.
پس از پیروزی انقلاب و ضرورت دفاع از کوی و برزن در تشکیل پایگاه‌های دفاعی و کمیته‌ها در مساجد برای حراست از دستاوردهای انقلاب در محل سکونت خود، نقش رهبری داشت و با دادن آگاهی به مردم، نسبت به رفع نیازهای آنان اقدام می‌کرد.
در شهریور ۱۳۵۸ با تشکیل سپاه کرج به عضویت این نهاد درآمد و به خاطر شایستگی‌هایش به عنوان جانشین عملیات سپاه کرج مشغول به خدمت شد.
وی در نخستین گروه اعزامی از سپاه کرج به کردستان، سرپرستی گروه را بر عهده گرفت و در آزادسازی شهر سنندج با وجود آن که نیروهای تحت فرماندهی او پس از پایان مأموریت به کرج بازگشتند، او در منطقه ماند و به فرماندهی عملیات شهر تکاب منصوب شد.
🌺

🕯🌺🦋
با آغاز جنگ تحمیلی، به کرج بازگشت و پس از سازماندهی تعدادی از نیروهای رسمی و بسیجی، به جنوب رفت و در همان روزهای نخست جنگ، جبهه‌ی «فیاضیه» در آبادان را تشکیل داد و مدت‌ها به عنوان فرمانده محور جبهه فیاضیه مشغول به خدمت شد.
کلهر در سال ۵۹ ازدواج کرد و سه روز پس از عروسی عازم جبهه شد. ثمره این ازدواج یک دختر است.
در عملیات «طریق‌القدس» با سمت فرمانده گردان وارد عمل شد که به دلیل نبوغ و رشادت‌ها و خلاقیت‌هایی که از خود نشان داد، جانشین تیپ «‌المهدی» شد.
در عملیات فتح‌المبین، بیت‌المقدس و رمضان، به عنوان فرمانده لشکر ۲۷، مسئول محور و در والفجر مقدماتی، جانشین تیپ نبی‌اکرم(ص) بود.
در عملیات فتح‌المبین به عنوان خط‌شکن حماسه آفرید و در منطقه ام‌الرصاص جراحت سختی برداشت. اما او کسی نبود که از پا بیفتد و به بهانه جراحت پای از جبهه بکشد. یک کلیه‌اش را از دست داد و یک دستش بر اثر ترکش عملاً از کار افتاد، اما دوباره به جبهه رفت.

در اردیبهشت ۱۳۶۳ به سوریه و لبنان اعزام شد و به بازدید از جبهه‌های مختلف لبنان از جمله بلندی‌های جولان پرداخت.

صلابت، شهامت، صبر و توکل او بر خدا و حضور او در میادین مختلف از او فرماندهی لایق ساخته بود.

حاج یدالله کلهر در عملیات «کربلای ۵»، قائم‌مقام لشکر ۱۰ سیدالشهدا‌(ع) بود. به او لقب علمدار لشکر را داده بودند. کمتر حرف می‌زد، اما هرگاه لب به سخن می‌گشود، درک عمیقش از مسائل و فکر بلند او در بررسی و تحلیل قضایا در لابه‌لای جمله‌های کوتاهش آشکار می‌شد.

در طول جنگ، او چند بار مجروح شد و آخرین جراحتش که در عملیات والفجر ۸ در زمستان ۱۳۶۴ بود به اندازه‌ای شدید بود که درمان آن یک سال طول کشید.

شهید کلهر که چمدانی پر از شکوفه‌های یاس تقوا همراه داشت و برای ملاقات و ضیافت باشکوه عشق لحظه‌شماری می‌کرد، عاقبت در شلمچه کارت دعوت در میهمانی پروردگارش را دریافت کرد و در اول بهمن ماه ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۵، در منطقه شلمچه در حالی که برای شرکت در جلسه، عازم پشت جبهه بود، تذکره عبور و معراج به عالم ملکوت را گرفت و بر اثر اصابت ترکش به سرش به شهادت رسید.🕊
روحش شاد و نام و خاطره‌اش زنده و جاویدان باد.
🦋

🕯🌺🦋
تولد و کودکی‌اش از زبان پدر 🎤

 زمانی که به دنیا آمد، گوشه گوش راستش کمی پریده بود. وقتی کودک را در آغوش پدرم گذاشتم، با دیدن گوش او گفت: «این پسر در آینده برای کشورش کاری می‌کند. یا پهلوان می‌شود یا شجاعت و رشادتی ستودنی از خود نشان می‌دهد.»
یدالله از کودکی، بچه‌ای ساکت، مؤدب و بسیار جدی بود. وقتی عقلش رسید، خواندن نماز را شروع کرد. از همان کودکی، در صف آخر جماعت، نماز می‌خواند.
ما به طور دسته‌جمعی با برادرانم زندگی می‌کردیم و یدالله از همه برادرزاده‌هایم قوی‌تر بود؛ اما با تمام قدرت جسمی و نیرومندی، اخلاقی پهلوانی و اسلامی داشت. هیچ وقت به ضعیف‌تر از خودش زور نمی‌گفت. همیشه از بچه‌های ضعیف دفاع می‌کرد و مواظب آنان بود. یدالله، خیلی کوچکتر از آن بود که معنای میهمان و میهمان‌نوازی را بداند؛ اما هنوز مدرسه نمی‌رفت که بیشتر ظهرها، دوستانش را با خود به سر سفره می‌آورد.
بسیار بخشنده و مهربان بود. چون ما در روستا زندگی می‌کردیم، یدالله شاداب، پرانرژی و بسیار فعال تربیت شد و رشد کرد. از همان کودکی در کارهای دامداری به ما کمک می‌کرد. بسیار زرنگ و کاری بود.
از همان بچگی، یادم می‌آید که شجاع و نترس بود. در بازی‌ها میان بچه‌ها محبوب بود و همه به او علاقه داشتند. با همه شادابی و فعال بودن، هرگز ندیدم با کسی دعوا و درگیری داشته باشد و این یکی از خصوصیت‌های بارز این شهید بود. هرکس به دنبالش می‌آمد و می‌گفت برای ورزش برویم، می‌گفت: «یا علی!» خلاصه هیچ‌وقت از ورزش و بازی روی‌گردان نبود. اما با این همه، خیلی پرحوصله و پردل بود.»
دوران دبستان را در روستا گذراند. سپس برای ادامه تحصیل، به شهریار، «علیشاه عوض» رفت و تا کلاس نهم (نظام قدیم) درس خواند و بعد به خاطر مشکلات راه و دوری مدرسه، به تحصیل ادامه نداد. در دوران تحصیل، همیشه درسش خوب و جزو شاگردان ممتاز بود.
🦋

🕯🌺🦋
همسر شهید🎤
من با شهید یدالله کلهر، نسبت فامیلی داشتم. ایشان پسر دایی مادرم بود و از طرفی پدرشان، پسر خاله‌ی پدرم. به همین دلیل روابط خانوادگی و فامیلی ما بسیار گرم و صمیمی بود. خانواده‌ها معمولا در مهمانی‌ها و شب‌ نشینی‌ها همدیگر را می‌دیدند. شهید کلهر اغلب، همراه پسر عموهایش به منزل ما در شهرری می‌آمدند و به پدرم سر می‌زدند. یادم هست هر زمان که او با برادرانم عباس و ابوالفضل یا با دوستانش در یک جا جمع می‌شدند، این یدالله بود که لبخند را به لب همه می‌نشاند و همه او را به شوخ‌طبعی می‌شناختند. پدر آقا یدالله دامدار بود و از لحاظ مالی هیچ مضیقه‌ای نداشت. با این حال، ید‌الله، در همان سنین نوجوانی با آهنگری و ساخت تانکر و... به کار، در کنار درس و ادامه تحصیل مشغول بود. اوقات بیکاری را اغلب با دوستانش به بازی فوتبال می‌گذراند. هر وقت که تیم تشکیل می‌شد، یدالله در چارچوب دروازه می‌ایستاد و دروازبانی می‌کرد. صدای خنده و بازی او، همه را به وجد می‌آورد. من آن روزها اصلاً فکر نمی‌کردم که یدالله علاقه‌ای به من داشته باشد. در دیدارهای فامیلی، جز سلام و احوالپرسی هیچ کلامی بین ما رد و بدل نمی‌شد.
یدالله پس از خدمت سربازی، به مبارزات سیاسی علیه رژیم شاهنشاهی مشغول شد. پخش و تکثیر اعلامیه و حضور در تظاهرات، بخشی از این فعالیت‌ها بود. پس از پیروزی انقلاب، پدر حاج یدالله با دوست او، صفر کرمانی صحبت کرد و از او خواست که به یدالله بگوید که سرو سامانی به زندگی‌اش بدهد و ازدواج کند. آقا یدالله هم وقتی پیام پدرش را شنید، به دوستشان گفته بود که به پدرم بگویید اگر می‌خواهد من ازدواج کنم؛ من به دختر «عمه» علاقه دارم. یدالله؛ مادرم را عمه خطاب می‌کرد و مرا «دخترعمه». پدرش وقتی از موضوع‌ مطلع شده بود، گفته بود شاید زهرا برای زندگی به روستای ما نیاید؛ او بزرگ شده شهر است. اما با این حال، مخالفتی نکرد و برای خواستگاری پیش‌قدم شد. پدر و خانواده‌ام علاقۀ خاصی به یدالله داشتند و از این موضوع استقبال کردند و تصمیم‌گیری نهایی را به عهدۀ خودم گذاشتند. زندگی در روستا و دوری از خانواده برایم سخت و طاقت‌فرسا بود؛ به همین دلیل به این خواستگاری پاسخ منفی دادم. دو سال از این ماجرا گذشت. آن روزها بیست ساله بودم که پدر یدالله دوباره مرا برای پسرش خواستگاری کرد...
🌺

🕯🌺🦋
این بار اخلاق و منش یدالله را ملاک انتخابم قرار دادم و پاسخم برای ازدواج با او مثبت بود. قرار روز شیرینی‌خوران و بله‌برون گذاشته شد و ما بیست روز مهلت خواستیم تا خود را برای این جشن کوچک آماده کنیم. خرید عقدمان آیینه شمعدان بود، انگشتری طلا، لباس و...
همراه چند تن از اقوام نزدیک به یکی از بازارهای شهرری رفتیم. یدالله برای خودش حلقه نخواسته بود و تنها برایش یک دست کت و شلوار خریدیم. ۲۰بهمن ۱۳۵۸ مراسم نامزدی ما با حضور بزرگان فامیل در منزل ما برگزار شد و با شیرینی، میوه و شام از میهمانان پذیرایی کردیم. در طول یک سال نامزدی‌مان، یدالله به شدت درگیر فعالیت‌های سپاه و برگزاری کلاس‌‌های آموزش نظامی بود و به ندرت او را می‌دیدم. یک روز یدالله به خانه تلفن کرد و گفت: «من الان در ترمینال هستم و می‌خواستم ازت خداحافظی کنم.»  پرسیدم: «کجا می‌روی؟» گفت: «سنندج»
فکر می‌کردم نهایتا بیست روزه برمی‌گردد؛ اما روزها و هفته‌ها به ماه تبدیل شد و خبری از یدالله نشد.
روزهایی که بدون او سپری می‌شد، برایم با دلتنگی و تنهایی همراه بود و اصلا تحمل دوری‌اش را نداشتم. از طرفی پدرم نیز ناراحت و نگران سلامتی یدالله بود.
بعد از سه ماه به خانه ما آمد. پدرم خیلی از او شاکی شده بود. به یدالله گفت: «بیا مراسم عقدکنان را برگزار کن و دست زنت رو بگیر و ببر خانه‌ات؛ اینطوری که نمی‌شود!» یدالله گفت: «پدر جان! الان نمی‌توانم. کارهایم خیلی زیاد است؛ ولی قول می‌دهم این دفعه که از جبهه برگشتم، مراسم عقدکنان را برگزار کنیم.» پدرم کوتاه نیامد و یدالله در مقابل اصرار پدرم سکوت کرد و سرش را پایین انداخت. بعد از اتمام صحبت‌های پدرم، گفت: «پس یک روز را برای مراسم عقد تعیین کنید.» قرار عقد برای بیست روز بعد گذاشته شد و ما، در این مدت، در تدارک جهیزیه بودیم و همه چیز برای شروع زندگی‌مان مهیا بود.
۸ بهمن ۱۳۵۹ در محضر، پای عقدنامه را امضا کردیم. یدالله با گرفتن جشن عروسی مخالف بود. می‌خواست ما به مشهد برویم و رفت که بلیط هواپیما بگیرد؛ ولی در آن هوای سرد و برفی هواپیما پرواز نداشت. بلیط قطار هم نتوانسته بگیرد. بالاخره با اتوبوس در یکی از روزهای سرد بهمن ماه به طرف مشهد راه افتادیم. ۶ روز مشهد بودیم. پس از آن بدون، هیچ جشن و مراسمی زندگی‌مان را در دو اتاق در گوشه‌ای از حیاط خانه پدر شوهرم شروع کردیم. به اصرار پدر یدالله، ولیمه‌ای برای فامیل تدارک دیدیم. در همان روزهای ابتدایی به یدالله می‌گفتم: «دیگر نمی‌گذارم از کنارم بروی»...
🕯

🕯🌺🦋
او هم می‌خندید و می‌گفت: «نمی‌توانی، یعنی من نمی‌توانم در اینجا بمانم و باید بروم.» آن روز معنی حرف او را درک نکردم، چرا که از تمام این دنیا فقط یدالله را می‌خواستم؛ ولی تقدیر برایم زندگی دیگری رقم زده بود. هنوز سه چهار روز از شروع زندگی‌مان نگذشته بود که یدالله ساکش را بست و به جبهه رفت. روزهایی که بدون او می‌گذشت، برایم کند و عذاب‌آور بود. گویی زمان از حرکت می‌ایستاد. روزهای تلخ تنهایی را با اضطراب و نگرانی سر می‌کردم و کم‌کم داشتم به نبودنش عادت می‌کردم. دیگر فهمیده بودم که هدف و راهش، از زندگی مادی و دنیوی جداست. تنها چیزی که از خدا می‌خواست توفیق شهادت بود.
ماه‌ها می‌گذشت و اگر او به خانه می‌آمد مهمان چند روزه بود. کمتر حرف می‌زد و از مسئولیت‌ها و کارهایش چیزی نمی‌گفت. انگار نمی‌خواست به او عادت کنم.
یدالله جبهه بود که یک روز مادرم به او تلفن کرد و گفت: «آقایدالله داری پدر می‌شوی!» او هم خندید و خوشحال شد. اسفند ۱۳۶۰ دخترم مریم به دنیا آمد. آن روز برف می‌بارید. همه‌جا سپیدپوش شده بود ولی یدالله هنوز در جبهه بود. چهل روز گذشت تا اینکه در یکی از روزهای فروردین‌ماه، یدالله به خانه آمد. مادرم نوزاد را در آغوش او گذاشت. یدالله دخترمان را نگاه کرد و بوسید و دوباره سرجایش گذاشت. با دلخوری به او گفتم: «چه عجب که به منزل آمدی؟» گفت: «عملیات فتح‌المبین بود. خیلی از بچه‌ها مجروح و شهید شدند. نمی‌توانستم به خانه بیایم، مرا ببخش.» بعد گفت: «مجروح‌ها را برای درمان به مشهد بردیم. ساعت سه هم پرواز داریم. در چند ساعتی که تا پرواز مانده یک ماشین دربستی گرفتم تا بیایم به شما سر بزنم. زود باید برگردم.»
مبلغی پول روی زمین گذاشت. با محبت نگاهی به دخترمان انداخت و خداحافظی کرد و رفت. ماه‌ها گذشت. من از یدالله خبری نداشتم. سراغش را از دایی نادعلی که او هم به جبهه می‌رفت، می‌گرفتم. از او پرسیدم: «چرا یدالله نمی‌آید؟»
گفت: «یدالله خیلی سرش شلوغ است. به تازگی هم تیپ ۱۰سیدالشهدا را تشکیل داده‌اند. باید گردان‌ها و نیروها را سازماندهی کند و خیلی کارها، به‌همین دلیل نمی‌تواند زیاد به منزل بیاید.»
دیگر به نبودنش عادت کرده بودم و لحظات تنهایی‌ام را با دخترم سپری می‌کردم. حالا دیگر دخترمان سه سالش شده بود. شیرین زبانی می‌کرد و با پدربزرگش انس گرفته بود...
🌺

🕯🌺🦋
آنقدر یدالله دیر به دیر به ما سر می‌زد که وقتی هم می‌آمد، دخترمان با او غریبی می‌کرد. یدالله هم دلش می‌گرفت و می‌گفت: «مریم منو نمی‌شناسه!»
گفتم: «به خاطر اینکه که زیاد توی خونه نیستی.»
سرش را پایین انداخت و گفت: «آره؛ ولی دخترمه. من دوستش دارم.»
یکی از روزهای سرد اسفند ۱۳۶۴، تعدادی از دوستان یدالله به خانه ما آمدند. من‌جمله آقای قاضی زاهدی و چند نفر دیگر. از یدالله احوال‌پرسی کردند. نگاه‌شان دلم را لرزاند. با نگرانی پرسیدم: «حاجی شهید شده؟» گفتند: «نه، نگران نباشید، فقط مجروح شده و الان در بیمارستان نجمیه بستری است. به همین دلیل اینجا آمده‌ایم تا شما را به بیمارستان ببریم و حاجی را ببینید.» کمی بعد خبر شهادت دایی نادعلی را به ما دادند. باشنیدن خبر شهادت دایی، همۀ غصه‌ها روی دلم آوار شد و لحظه‌ای همه خاطراتش از ذهنم گذشت. آخرین نگاه دایی نادعلی، آخرین سکوت دایی، آخرین کلام دایی نادعلی و آخرین خداحافظی دایی...
 برای دیدن حاج یدالله به بیمارستان نجمیه رفتیم. با دیدنش که به حالت نیمه بی‌هوشی روی تخت بیمارستان افتاده بود، دلم لرزید. به سختی نفس می‌کشید و رنگ پریده و بی‌رمق بود. دستش بسته بود. زخم عمیقی روی پهلویش نمایان بود و قطرات خون مثل سربی که می‌چکید، روی تختش به چشم می‌خورد. دکترها مدام اطرافش به این طرف و آن طرف می‌رفتند. یک لحظه دکتر رو به من کرد و گفت: «خانم، بهش دست نزنید، حالش خیلی خراب است شاید شهید بشود.» از اتاق بیرون آمدم. دلم گرفته بود و احساس می‌کردم بغضی که در گلو دارم، تا ابد رهایم نخواهد کرد.
یدالله روزهای زیادی را در بیمارستان نجمیه گذراند. روزهای توأم با درد و رنج. عمل‌های متعددی روی او انجام شد و یکی از کلیه‌هایش را درآوردند. دست راستش کاملاً بی‌حرکت شد و عصب دستش از کار افتاد. حاج یدالله سه ماه در بیمارستان نجمیه بستری بود. دو ماه در بیمارستان شهدا و دو ماه هم در بیمارستان بقیةالله. وقتی از بیمارستان مرخص شد، دیگر به سختی قادر به انجام کارهایش بود. دیگر آن یدالله پرشور و پرتحرک نبود. ساکت و بی‌رمق ساعت‌ها سرش روی بالش بود. فقط کمی از غذایی که برایش آماده می‌کردم را می‌خورد. رفته رفته حالش کمی بهتر شد.
🕯

🕯🌺🦋
روزی از من خواست از ساکش چسب و باند بردارم و زخم‌ پهلویش را پانسمان کنم. وقتی زخم را باز کردم، از دیدن جراحت عمیقی که به شکل عجیبی بخیه خورده بود، جا خوردم. ناخودآگاه اشکم سرازیر شد و به هر زحمتی که بود پانسمان را عوض کردم. گفت: «من بروم. علی می‌خواهد منو ببره حمام.» در خانه‌مان حمام نداشتیم و حاج یدالله برای شست و شوی زخم به سپاه می‌رفت. بعدها خودش برای آسایش من و دخترم آبگرمکنی گرفت و آورد. به پدرش گفت: «همه وسایل برای ساخت حمام را آوردم. شما فقط یک کارگر بگیرید و حمام را درست کنید.» کمی که بهبودی یافت، دوباره به جبهه رفت. هنوز یک سال از آن مجروحیت و روزهای سخت و پر درد نگذشته بود که در اول بهمن ۱۳۶۵ به پدر شوهرم گفتند که حاج یدالله به آرزویی که داشت، رسید. 🕊
خبر شهادت حاج یدالله کمر پدر شوهرم را خمیده کرد. بی‌امان اشک می‌ریخت و گریه می‌کرد. به او گفتند: حاجی می‌دانی شما پدر چه کسی هستی؟ اینقدر بی‌تابی نکن‌. باید بهش افتخار کنی.
من بعد از شهادت حاجی فهمیدم که او سردار بوده است. همیشه می‌گفت: «من کاره‌ای نیستم. ما همه اونجا سربازای امام زمانیم.»
حاجی همه زندگی و خوشی‌های این دنیا را با خدا معامله کرد. دروصیت نامه‌اش خطاب به من نوشته:
«از من راضی باش.» من هر وقت سر مزار او می‌روم به او می‌گویم: «حاجی من در این دنیا، سهمی از وجودت در زندگی‌ام نداشتم. فقط از تو می‌خواهم تو در آن  دنیا شفاعتم کنی.»
وقتی برای دیدن پیکر حاجی به سردخانه بی‌بی سکینه رفتیم، من دست دخترم را گرفته بودم. ناگهان گریه امانش را برید و دسته گل را به زمین انداخت. دیدن پیکر غریبانه حاجی، شانه‌های پیرمرد را خم می‌کرد چه برسد به مریم که فقط پنج سالش بود. وقتی همه از کنار حاجی رفتند برادرم ابوالفضل ماند و من. ابوالفضل به شدت گریه می‌کرد و صورت حاجی را می‌بوسید.‌ کنار حاجی نشستم و پیشانی او را بوسیدم. اشک بی‌امان از گونه‌هایم فرو می‌غلتید. به آرامی به او گفتم: حاجی تو هیچ وقت نبودی. اصلاً تو این دنیا نبودی؛ اما من از تو راضیم. تو هم از من راضی باش و فردای قیامت شفاعتم کن.»
🦋

🕯🌺🦋

سردار شهید یدالله کلهر، از زبان سردار دل‌ها حاج علی فضلی🎤

⚜ *شهید کلهر، معلم اخلاقم بود*
شهید بزرگوار حاج یدالله کلهر، معلم اخلاق من بود و همواره به ما درس بصیرت می‌داد. من قبل از جنگ تحمیلی هم، به ایشان ارادت داشتم و خدا این توفیق را به من داد که در تمام ۶ سال حضور ایشان در جنگ در محضر این شهید والامقام باشم.

⚜ *به تنهایی یک لشکر بود*
سردار حاج یدالله کلهر با آن هیبت و شجاعت و جثه قوی و قامت رعنا، به تنهایی برای سپاه اسلام یک لشکر بود.
در عملیات والفجر ۸ که قرار بود جزیره ام‌الرصاص را از حملات دشمن حفظ کنیم، دشمن در کمتر از ۳۰ ساعت ۲۶ پاتک سنگین و پی‌درپی بر ما تحمیل کرد. قرار شد ما به ام‌الرصاص برویم، اما شهید کلهر که در همه عرصه‌ها سبقت می‌گرفت، زودتر از من به آنجا رسید. وقتی من به ام‌الرصاص رسیدم رزمنده‌ها می‌گفتند حاج یدالله که آمد انگار یک لشکر به ما اضافه شد و پایداری و مقاومت ما عمق پیدا کرد. وجود شهید والامقام حاج یدالله کلهر در دفاع از ام‌الرصاص واقعا به منزله یک لشکر بود.

⚜ *«حاج یدالله ما چطور است؟»*
در دنیا چه افتخاری بالاتر از این وجود دارد که نائب امام زمان(عج) کسی را به اسم کوچک صدا بزند. دیدار ما با مقام معظم رهبری زمانی اتفاق افتاد که حاج یدالله کلهر به دلیل رشادت‌های فوق‌العاده‌شان در عملیات والفجر ۸ دستشان مجروح و عصب آن قطع شده بود؛ ضمن اینکه یکی از کلیه‌هایش را هم به اسلام تقدیم کرد؛ مقام معظم رهبری که آن موقع رئیس جمهور بودند، شناخت عجیبی از شهید کلهر داشتند و با این شهید حشر و نشر داشتند. وقتی به ریاست جمهوری رفتیم، آقا فرمودند: «حاج یدالله ما چطور است؟»
۴نفر بودیم که به محضر ایشان رسیده بودیم، شهید کلهر، شهید میررضی، رسول توکلی و من. وقتی آقا از اوضاع دست حاج یدالله پرسیدند، حاج یدالله نگاهی به ما انداخت ببیند حواسمان به او هست یا نه! وقتی متوجه شد که ما حواسمان هست با زیرکی گفتند: «الحمدلله! با آن کنار آمده‌ام.»

⚜ *حتی یک بار هم از درد دست حرفی نزد*
ما تا روز شهادت این شهید بزرگوار، حتی یک بار هم از ایشان نشنیدیم که از درد دستش حرفی بزند. بعد از این پاسخ، حضرت آقا (هم که در سال ۶۰، عصب دستشان بر اثر انفجار مسجد ابوذر قطع شده بود) به این شهید فرمودند من اوضاع تو را درک می‌کنم، زیرا از وقتی که عصب دست من قطع شد، تا زمان زیادی درد دست نمی‌گذاشت بخوابم و هر شب چندین بار با درد از خواب بیدار می‌شدم.
 شهید کلهر بعد این فرمایش مقام معظم رهبری باز با زیرکی تمام گفتند: «آقا من هم همینطور». یعنی شهید کلهر هم تا پاسی از شب، از درد، خوابش نمی‌برد؛ ولی چون با خدا معامله کرده بود تا زمانی که مقام معظم رهبری اشاره نکرده بودند و از درد دست خودشان حرفی نزده بودند، حاج یدالله هم هیچ حرفی نزد.
 حاج یدالله کلهر، شاگردان فراوانی داشت، که بخشی از آن‌ها امروز، از سرداران سپاه اسلام و بخشی از آن‌ها هم، شهدای والامقام جنگ تحمیلی هستند.

⚜ *در هر شرایطی برای همه رزمندگان الگو بود*
 در عملیات والفجر ۸، وقتی گردن ایشان هم آسیب دیده بود، من استثنائا برای راحتی‌شان اجازه دادم که کلاه آهنی بر سر نگذارند. وقتی به ایشان گفتم که نمی‌خواهد کلاه آهنی بر سر بگذارید، به من گفتند شما تکلیفتان را انجام دادید، بگذارید من هم تکلیفم را انجام دهم، ممکن است اگر من کلاه نگذارم رزمنده‌ای از من سرمشق بگیرد و بگوید من هم می‌توانم کلاهم را بردارم و این باعث آسیب رسیدن به او شود.

⚜ *حاج یدالله؛ شهیدی که هزاران رزمنده را نجات داد*
 وقتی در کوران عملیات کربلای ۵، از ایشان که در خط بودند درخواست کردیم برای جلسه به شهرک دوعیجی عراق بیایند تا درباره ادامه عملیات صحبت کنیم، در بین راه ترکشی به سرشان اصابت کرد و به اغما رفتند و به بیمارستان منتقل شدند و پس از مدتی شهادت را در آغوش گرفتند.
چون ارتباط و پیوند عجیبی بین ایشان و بچه‌های لشکر بود، به دوستان گفتم که پیکر پاک این شهید را برای وداع به اردوگاه کوثر بیاورند تا همه رزمندگان با ایشان وداع کنند. وقتی پیکر ایشان به اردوگاه آمد آن را به حسینیه بزرگ اردوگاه بردیم و همه رزمندگان به جز عده معدودی که برای نگهبانی مستقر شده بودند به این حسینیه آمدند.
در زمانی که کنار پیکر شهید کلهر مشغول روضه‌خوانی و وداع بودیم، هواپیماهای دشمن بعثی در ۲۴ نوبت آمدند و کل اردوگاه را بمباران کردند، به طوری که در اصطلاح، اردوگاه کوثر را شخم زدند. بمب‌ها و راکت‌ها به همه جای اردوگاه اصابت کرده بود به جز حسینیه‌ی بزرگی که همه در آن گرد پیکر شهید کلهر جمع شده بودند. تلفات آن بمباران سنگین، ۱ شهید و ۵ مجروح بود. هیچ‌کس باور نمی‌کرد که چنین چیزی ممکن باشد؛ اما چون خدا خواسته بود ممکن شد. اینگونه بود که خون ۱ شهید از خون هزاران رزمنده دیگر که می‌توانستند از شهدای کربلای ۵ باشند، محافظت کرد.
 این اسطوره ایثار و شهادت، نه برای باباسلمان و شهریار و طایفه کلهر، بلکه برای جهان اسلام و نظام مقدس اسلامی ما، منشاء خیرات و برکات فراوانی بوده است. خوشا به حال او و دیگر شهدای دفاع مقدس.
🦋

🕯🌺🦋
📖 *وقتی من می‌گویم تو خانه داری، یعنی داری!*

یکی از بچه‌ها می‌خواست به خواستگاری برود. از حاج یدالله خواست که همراهش برود. حاجی همراهش رفته بود. خانواده دختر از وضعیت مالی پسر پرسیدند. داماد جواب داده بود که حقوقش فلان قدر است و خانه ندارد. پدر و مادر دختر، خانه‌دار بودن پسر برایشان بسیار مهم بود، آن قدر که تصمیم داشتند جواب رد بدهند. حاج یدالله در آن موقع گفته بود: «آقا داماد ما خانه دارد. اگه مشکل فقط خانه است باید عرض کنم که خانه دارد. دیگر جز این مشکلی نیست؟!»

پسر رو به حاج یدالله گفته بود: «حاجی من که خانه ندارم!» این فرمانده با جدیت گفته بود: «ساکت! همین که من می‌گویم. وقتی می‌گویم خانه داری، یعنی داری. همین.» خانواده دختر رضایت دادند و قرارهای بعدی را گذاشتند. از آنجا که آمدند بیرون داماد از حاجی پرسیده بود: «به خیر گذشت. ولی چند وقت دیگر که گندش درآمد چه؟» او هم گفته بود: «چه کسی می‌گوید دروغ گفته‌ام؟ اسمت توی قرعه‌کشی‌ خانه‌های سازمانی سپاه درآمده است.»

داماد بعدها متوجه شد آن خانه، خانه خودِ حاج یدالله بوده که از طرف سپاه به اسمش در آمده بود.
اما چون در آن لحظه، احتیاج آن بنده خدا را دیده بود، از حق خود صرف‌نظر و خانه را به او واگذار کرد.
 🕯

🕯🌺🦋
📖 *امام جماعت*
هیچ وقت راضی نمی‌شد بچه‌ها پشت سرش نماز بخوانند. هرجوری بود در می‌رفت. یک بار جایی اردو زده بودند و برای نمازخانه، یک سوله درست کرده بودند. سوله از جلو به عقب شیب داشت. سقف انتهای سوله خیلی کوتاه بود. یدالله آمد تو، دید بچه‌ها نشسته‌اند ته سوله و دارند دعاهای قبل نماز می‌خوانند. قدش بلند بود. ته سوله جا نمی‌شد. بو برد که قصه چیست. نشست یک گوشه تا بچه‌ها نمازشان را شروع کنند، آن وقت راحت بایستد و نمازش را بخواند. اما آنها همین طور نشسته بودند. انگار هیچ عجله‌ای نداشتند. یکی از رزمنده‌ها که سن و سالی از او گذشته بود و همه به او احترام می‌گذاشتند، آمد توی سوله. یدالله را که دید گفت: «حاجی جون پاشو که ایندفعه قد و قامتت کار دستت داد. باید وایسی جلو» یدالله نمی‌توانست حرف پیرمرد را گوش نکند. سرش را انداخت پایین و با اکراه جلو ایستاد.
🌺

🕯🌺🦋
📖 *چند اسرائیلی بکشیم!*
یکی از همرزمان حاج یدالله کلهر تعریف می‌کند:
در سوریه همین‌طور که با ماشین حرکت می‌کردیم و از چند پست نگهبانی گذشتیم، متوجه نشدیم که آخرین پست بازرسی را هم رد کرده و به خطوط مرزی رسیدیم.
آخرین پست ایست بازرسی که متعلق به اسرائیل بود، به خاطر اینکه یکی از نیروهایش قرار بود رد بشود، باز بود و ما آن را هم رد کردیم. البته وقتی از آنجا عبور کردیم مأمورین سوری فریاد می‌زدند: «اسرائیل، اسرائیل» اما ما توجهی نکردیم. تا اینکه به اولین تابلو برخوردیم که با تابلوهای دیگر فرق داشت. تازه فهمیدیم قضیه از چه قرار است. راننده سریع مسیر ماشین را عوض کرد. همه دستپاچه شده بودیم. در این بین، حاج یدالله که مثل همیشه آرام بود و می‌خندید گفت: «بابا! حالا که تا اینجا اومدیم، برگردیم چندتا اسرائیلی رو بکشیم که لااقل دست خالی برنگردیم.»
🌺

🕯🌺🦋
📖 *پرواز در بی‌نهایت*
نشسته بود با فرمانده‌اش شوخی می‌کرد.
_حاجی کی می‌خوای شهید شی، یه دلی از عزا دربیاریم؟
یدالله خنده‌اش گرفت و گفت: «دلتو صابون نزن. اولا که بادمجون بم آفت نداره. دوما اگر هم آفت بزنه کسی بهت حلوا و شام و ناهار نمی‌ده. خیالت راحت.»
همین طور می‌گفتند و می‌خندیدند. چند روز بعد همان کسی که داشت با حاجی شوخی می‌کرد، یکی از بچه‌ها را دید که ناراحت است. پرسید: «چت شده؟ خبری شده؟» گفت: «مگه نمی‌دونی! حاج یدالله شهید شده.»
یخ زد. بغضش گرفت. باورش نمی‌شد. همین چند روز پیش بود که...
🕯

🕯🌺🦋
📖 *آنجا کسی منتظر است*
غروب غمگینی بود. هاله‌های سرخ نور خورشید، فضای خاک‌آلود پادگان شهید بهشتی را سرخ‌فام کرده بود.
با بچه‌های واحد، والیبال بازی می‌کردیم. حاج یدالله هم بود. با یک دست مجروح و با صورتی که در ظاهر آرام بود، بازی می‌کرد. اگر او را خوب می‌شناختی، می‌توانستی بفهمی که در عمق چشم‌های مهربان و صورت خندانش، غمی گنگ موج می‌زند و در عین حال، حالت انتظار، حالت شادی و حالت رسیدن به مقصود.
یدالله وجود ساده و بی‌ریایی داشت؛ اما تودار، عمیق و کم‌حرف بود. آن روزها، این حالت‌ها، بیشتر از همیشه، در او مشهود بود.
پس از بازی، حاج یدالله به آسایشگاه آمد. چهره‌اش آرام، اما متفکر بود. با حالتی خاص در کمد وسایلش را باز کرد. تمام وسایلش را به شکل منظم روی زمین گذاشت و گفت: «بچه‌ها! هرکس هر چه می‌خواهد بردارد، به عنوان یادگاری!»
گرمکن ورزشی، ساعت مچی، تقویم، انگشتر عقیق، مهر و سجاده‌ای کوچک و …
این‌ها وسایل جانشین تیپ ما بود. بغضی سنگین بر گلویم نشست و اشک در چشم‌هایم جوشید. نتوانستم آن جا بمانم، بیرون رفتم. ستاره‌های آسمان، شب را پر کرده بودند. خدایا، این چه حالی بود؟ حالی که هر بار با احساس لحظه موعود رفتن کسی به ما دست می‌داد. حالی که در لحظه‌های نورانی و ملکوتی وداع یاران، تمام وجود انسان را دربرمی‌گرفت!
دوباره به آسایشگاه بازگشتم. وداع ما، وداعی کوتاه و از جنس ناب و زلال دلبستگی بود. به رسم یادبود و یادمان خاطر عزیزش، انگشتری و کمربندش را برداشتم و دوباره، بی‌قرار و غمگین، به ستاره‌ها پناه بردم. غمی بزرگ، با هجومی سنگین پیش رو بود.
یدالله هم می‌خواست به دیگران بپیوندد!
آن جا کسی منتظرش بود!

🦋

🕯🌺🦋
برادر شهید🎤
در عملیات «کربلای ۵» دوست و هم‌رزم صمیمی شهید کلهر به نام «سیدحسن میررضی» به شهادت رسید، این شهادت برای شهید کلهر خیلی سنگین تمام شد. از آنجا که ارتباط بسیار نزدیک و صمیمی با هم داشتند، برادرم بی‌تابی می‌کرد و در همان منطقه عملیات داخل نفربر رفته بود و با حزن و اندوه و غم از دست دادن یار نزدیک خود گریه می‌کرد.
رفقا و دوستان هرچه اصرار کردند او آرام نشد. تا این‌که حاج آقا «میثمی» او را دیده و با او قدری صحبت کرده بود. شهید کلهر بلافاصله گریه‌اش قطع و متبسم شده بود. پس از این‌ که شهید میثمی رفته بود، دوستان جویای موضوع شدند.. برادرم می‌گفت: «ایشان در گوش من همان حرفی را گفتند که حضرت رسول اکرم(ص) به حضرت زهرا(س) گفتند.»
و دیری نپایید که همین موضوع به واقعیت پیوست و در مرحله بعد عملیات «کربلای ۵» یعنی روز اول بهمن‌ماه ۱۳۶۵ در منطقه شلمچه شهید کلهر به همرزمان شهیدش پیوست.
🦋

🕯🌺🦋
همه ما عقیده داشتیم که مزد جهاد، شهادت است؛ اما خب، آدمی است و قلب و عاطفه‌اش. خبر شهادت «یدالله کلهر» روی من خیلی اثر گذاشت. نه من، بلکه تمام بچه‌ها.
 مانده بودیم که چه کار کنیم. فرمانده‌مان را از دست داده بودیم و غم و اندوه این خبر، چنان سنگین بود که دست و دلمان را سست کرده بود. تمام بچه‌های اردوگاه «کوثر»، چنین حالتی داشتند. هرکس گوشه‌ای یا شانه‌ای را پناه گرفته و می‌گریست. چه روزی بود آن روز! و چه روزهای سختی بود، آن روزهایی که خبر شهادت یاران را می‌شنیدیم.
با چند نفر از بچه‌ها، سوار بر ماشین، راه افتادیم تا به مقر فرماندهی برسیم و بپرسیم که باید چه کار کنیم؟ وقتی در ماشین بودیم، رادیو عراق را گرفتیم. شنیدیم که گوینده آن، چند بار با شادی، خبر شهادت عزیز ما را اعلام کرد. خدا می‌داند که آن لحظه‌ها چه خشمی نسبت به دشمن و چه احساس افتخاری به برادر شهیدمان داشتم.
وقتی جنازه حاجی را آوردند، اردوگاه کوثر، اردوگاه نبود، دشت کربلا بود، در نیمروز دهم محرم! حال و احوال ما در آن لحظه‌ها، قابل بیان نیست.
به من الهام شده بود که آن روز، عراقی‌ها دوباره به شکلی، حمله سنگینی به پادگان خواهند کرد. بچه‌ها می‌گفتند: «چه می‌گویی؟ این پادگان تا به حال، بمباران نشده…» خلاصه بچه‌ها با ناباوری حرفم را قبول کردند. همه کنار حسینیه پادگان جمع شده بودیم. به داخل حسینیه رفتیم. پیکر شهید را روی دوش گرفتیم.
هنوز در آستانه در بودیم که هواپیماها در آسمان ظاهر شدند. بچه‌ها، پیکر شهید یدالله را به سرعت درون آمبولانس گذاشتند و به طرف کرج حرکت کردند.
هرکس به طرفی دوید تا از تیر و ترکش در امان باشد.
من در همان لحظه به یاد امام حسن مجتبی(علیه السلام) افتادم. روز شهادت آن امام مظلوم هم، دشمنان حتی به پیکر پاک ایشان رحم نکردند و جنازه امام معصوم، همراه تیرهای دشمنان تشییع شد. تشییع حاج یدالله ما هم چنین بود!
🕯

نازدانه شهید کلهر بعد از شهادت پدرش، در آغوش فرمانده لشگر ۱۰ سیدالشهداء حاج علی فضلی.
🕯🌺🦋

مریم کلهر در سال ۱۳۸۳ ازدواج کرده و ثمره آن سه فرزند با نام‌های امیرعلی، پارسا و حلماست.
🕯🌺🦋

امیرعلی و پارسا نوه‌های شهید کلهر، در آغوش سردار سرلشگر حاج علی فضلی.
🕯🌺🦋

🕯🌺🦋
*وصیت‌نامه سردار شهید حاج یدالله کلهر* 📝
بسم رب الشهدا و الصّدیقین
من طلبنی وجدنی و من ...
با سلام و درود بر محمد(ص) و امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و نائب بر حقش امام خمینی رهبر بزرگ تمامی مسلمین و مستضعفین جهان، رهبری که تمامی ما را از منجلاب خواری و ذلت، به بیرون کشیده و به راه راست هدایتمان کرد و نوری شد در تاریکی راه که بتوانیم در حرکت، خودمان را از تمام راه‌های انحرافی بازداریم و در راه مستقیم که همان الله می‌باشد حرکت خود را ادامه دهیم. با این راهنمایی امام عزیزمان بود که راه خودمان را پیدا و انتخاب کردیم تا بتوانیم جبران زمان جاهلیت خودمان را بکنیم.
خدایا! شاهد باش که از تمام مظاهر مادی دنیا برهیم تا بیشتر به تو نزدیک شویم و به تو بپیوندیم.
خدایا! شاهد باش به عشق تو به مسیر تو حرکت کردیم و اینک فقط پیوستن به تو را انتظار داریم.
خدایا! من خواهان شهادتم؛ نه به این معنی که از زندگی کردن در این دنیا خسته شده‌ام و خواسته باشم خود را از دست این سختی‌ها و ناملایمات دنیوی خلاص کنم، بلکه می‌خواهم شهید شوم تا اگر زنده‌ام موجودی نباشم که سبب جلوگیری از رشد دیگران شوم تا شاید خونم بتواند این موضوع را جبران کند و نهال کوچکی از جنگل انبوه انقلاب را آبیاری کند.
می‌خواهم شهید شوم تا خونم به سرور شهیدان حسین علیه‌السلام گواهی دهد که من مانند مردم کوفه نیستم و رهرو راهش بوده‌ام.
ای بهتر از همه دوستها و یارها! مرا دریاب.
ای معشوقم! مرا تو خوش بخوان من انسانی گنهکار و روسیاه هستم. مرا فراخوان که دیگر نمی‌توانم صبر کنم و صبرم به پایان رسیده است.
گرچه سخت و ناگوار است بین دوستان صمیمی جدایی می‌افتد و چه سخت است آن زمان که یک رهرو به مقصدش برسد و دیگری مثل من به مقصد خویش نرسد.
بارالها! خودت این سختی‌ها را از دوش من بردار.
پدر عزیزم! مرا ببخش که فرزند خوبی برایت نبودم و از من راضی باش تا خدا هم از من خوشنود گردد. و مرا بیامرزد و امیدوارم بتوانم با تقدیم خون ناچیز و جسم ضعیف خود به اسلام و قرآن، رضایت خدا و شما را فراهم کنم. صبور باش و مبادا با بی‌صبری دلگیرم کنی.

یدالله کلهر 📝
🕯

بی‌مقدمه ازش پرسیدم شهید کلهر رو برام تعریف کن. بدون لحظه‌ای درنگ گفت: کلهر عباس لشگر بود. آرامش بچه‌های لشگر بود...

آنچه می‌شنوید شهید کلهر است از زبان مسئوول مهندسی رزمی لشگر ۱۰ آن زمان.🌺
🕯🌺🦋

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند :
«زمین چقدر حقیرست آی خاکی‌ها»
🕯🌺🦋

🌺رفیق شهید
شهیدت می‌کند...🌺

    *❄️أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج❄*
                     •••✾❀🕊🍃🌺🍃🕊❀✾•••
🕯🌺🦋

علمدار لشکر چو عباس بودی
که در جای خود اوج احساس بودی
تو این سان که قیمت گرفتی یقینا
دعا خوانده حضرت یاس بودی


#سردار_شهید_حاج_یدالله_کلهر🌷







 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی