شهید روح الله قربانی
🌙
نام و نام خانوادگی: *روحالله قربانی*
تولد: ۱۳۶۸/۳/۱، تهران.
شهادت: ۱۳۹۴/۸/۱۳، سوریه، حلب.
گلزار شهید: تهران، بهشت زهرا سلامالله علیها، قطعه ۵۳، ردیف ۸۷، شماره ۶.
🌾
🌙
📚 *آقا روحالله*
گوشی را برمیدارم. اولین نفر، نام توست. هشتک، آقا روحالله.
عکس لبخندی که دل عالم و آدم را برده. گذاشتهام روی پروفایلت.
من هنوز وقتهای بیقراری به تو زنگ میزنم.
به قشنگترین شمارهی گوشیام.
گاهی میروم صوتهایت را توی واتسآپ گوشیام گوش میکنم.
و به تو که فکر میکنم، انگار لبخند خدا از عرش میآید و مینشیند کنار لبخند خداییات.
عقربههای ساعت، نزدیک ۴ و نیم صبح را نشان میدهد...
جانماز تو را به رسم روزهای کوتاه با هم بودنمان، پهن گذاشتهام.
میروم وضو میگیرم.
حس میکنمت.
اینجا
در سحرگاهان پرخدایی که نور ایمانت جان و دلم را روشن میکرد.
من با تو بزرگ شدم.
عاشق شدم و تمرین کردم زینبوار زیستن را بدون تو.
گوشهی اتاق نشستهام.
عکس لبخندت پرتم میکند زیر همان درخت سبزی که اولین بار پس از محرمیت باهم حرف زدیم.
_ببخشید اگر دیر کردم، آقا روحالله.
_خواهش میکنم، تقریبا داشت این علفهای زیر پایم درخت میشد.
چشمهایت عجب برقی میزند.
برق دوست داشتن است.
برق عشق.
و اما در پس این لبخندت، دلِ بیقراری است.
تو میخندیدی. رها.
زبانم لال شبیه خندههای حاج همت. و من دلم نمیخواست در این آغازین لحظههای وصال، به فراق بیاندیشم
و تو آب پاکی را ریختی روی سرم.
_قرار نیست ما در این دنیا زندگی طولانی باهم داشته باشیم.
صدای اذان میآید؛ و من همهی سحرگاهم را با تو تسبیح کردم. روح الله...
✍🏻هدی دولتآبادی ۱۳۹۸/۱۲/۲۶
🌾
🌙
در اولین روز خرداد ماه سال ۱۳۶۸، در محله هفتتیر تهران بود که خداوند فرزند پسری را به خانواده قربانی هدیه داد. همان سالی که در ۱۴ خردادش، کل ایران در مصیبتی بزرگ فرو رفت و داغدار رهبر کبیر انقلاب شد.
مادر روحالله، اول نامش را عباس گذاشته بود، اما بعد از رحلت امام خمینی(ره) نام فرزندش را تغییر داد و روحالله گذاشت. پدر روحالله، داوود قربانی، از سرداران سپاه و از رزمندگان هشت سال جنگ تحمیلی عراق علیه ایران بود و مادرش زنی مؤمنه بود که او را در پانزده سالگی تنها گذاشت و به رحمت خدا رفت.
روحالله ۱۰ سال از زندگی خود را در این دنیا بدون مادر سَر کرد. در ۱۹ سالگی از شاگردان اخلاق حاجآقا مجتهدی تهرانی شد و از ایشان بهرههای فراوانی برد. دانشگاه هنر قبول شد و در کنارش در کلاسهای انیمیشن حوزه هنری شرکت کرد. بعد از آن جذب سپاه شد و این باعث شد از دانشگاه انصراف دهد.
مادر روحالله هم مثل همه مادران برای پسرش آرزوهایی داشت، و همیشه آرزویش بود که یا شهید شود و یا اینکه یک طلبه باشد تا قدمی در راه دین بردارد و روحالله سالها بعد آرزوی مادر را در دفاع از حرم عقیله بنیهاشم سلامالله علیها محقق کرد.
🌾
🌙
متولد محله هفتتیر بود و بزرگ شده شهرک شهید محلاتی؛ ولی دست روزگار، دلش را در میان ساختمانهای شهرک اکباتان بند کرد و شد داماد خانواده عبدفروتن. آنچه میخوانید شهید قربانی است از زبان همسر عزیزش🎤
زمستان ۹۰، مهمان حرم آقا علیبنموسیالرضا علیهالسلام، همراه با همکلاسیهای دوره دانشگاهم بودم. از حضرت یک همسر مؤمن و باتقوا و دیندار خواستم و اینکه هدیه ازدواج به من عاقبت به خیری در دنیا و آخرت باشد. یک ماهی از سفرم گذشت که با واسطه دختر خالهی مادرم، من و روحالله به هم معرفی و باهم آشنا شدیم. در ۱۸ فروردین سال ۹۱، آقا روحالله با خانوادهاش به خواستگاری من آمدند. خانواده من و روحالله، از لحاظ فرهنگی، اعتقادی و اجتماعی و سبک زندگی بسیار شبیه به هم بود.
هر دو بزرگ شده در خانوادههای سپاهی بودیم و من شرایط زندگی یک شخص نظامی را میدانستم و از طرفی روحالله عاشق کارش بود و دنبال زنی که بتواند شرایط سخت کارش را تحمل کند. من چون زندگی با یک شخص نظامی را از مادرم یاد گرفته بودم و تحمل سختی و دوری زیادی داشتم، همه شرایط به ظاهر سخت را پذیرفتم و به خاطر اشتراکات خانوادگی و موارد بسیار دیگری که در روحالله وجود داشت و او را یک مرد ایدهآل میساخت، سبب شد که من جواب مثبت بدهم. بهار ۹۱ من و روحالله بر سر سفره عقد نشستیم.
دوران عقدمان دو سال طول کشید. اکثر اوقات روحالله در مأموریتهای کاری به سر میبرد و ما از هم دور بودیم. در این دوران اکثر همسران دوست دارند در کنار هم باشند، اما من از این دوریها و ندیدنها اصلاً ناراضی نبودم، چون میدانستم روحالله عاشق کارش است. هیچوقت گلایه نمیکردم تا با خیال آسوده انجام وظیفه کند و حتی ذرهای فکرش مشغول نباشد.
شهریور سال ۹۲ من و روحالله در خانهای کوچک ۴۵ متری در مرکز تهران، زندگی مشترک خود را شروع کردیم. شروع زندگیمان ساده و زیبا بود. همه راههای ورود تجملات را بستیم که وارد مراسم عروسی و بعداً زندگیمان نشود و ما دو سال باهم زیر یک سقف مشترک زندگی کردیم.
🌾
🌙
پیرو خط رهبری بود و همیشه به ما هم میگفت چشم و گوش و رفتارتان به حرف آقا باشد. روحیه قانونمندی در روحالله موج میزد. برای ریزترین مسائل زندگی تا بزرگترین آنها برنامهریزی میکرد. برای دیدار از اقوام، برنامهریزی میکرد و در یک مسافرت دو روزه همه را با برنامه به سرانجام میرساند. صله رحم در اولویت همه امور زندگیمان قرار داشت و اگر وقت نمیکرد به خانه فامیل برود، حتماً ماهی دو مرتبه با آنها تماس میگرفت.
همه برنامههای زندگی را یادداشت میکرد و همه را موبهمو انجام میداد. روح الله آدم با برنامهای بود. یک دفترچه مشکی کوچک داشت که تمام کارهایش را در آن می نوشت، بدهی، کارهای انجام نداده، و کارهایی که باید انجام دهد. این روحیه را در من هم ایجاد کرد. همیشه تلاش میکرد که من متکی به خود و در شرایط سخت زندگی، قوی و محکم باشم. نمیدانم حالا که فکرش را میکنم پیش خودم میگویم شاید آیندهنگری داشته که روزی بیاید که دیگر نباشد و من را برای آن روزها آماده میکرده است. برای خرید کردن برعکس همه مردان حوصله بسیار زیادی به خرج میداد. گاهی من خسته میشدم، اما روحالله اصلاً احساس و یا ابراز خستگی نمیکرد.
عاشق کمک به دیگران بود. هرکسی که در گوشه خیابان ایستاده بود و احتیاج به کمک داشت حتماً به سراغش میرفت و کمکش میکرد. یادم میآید یکبار که باهم از خیابان انقلاب رد میشدیم، مردی کنار خودرویش ایستاده بود و از رهگذران کمک میخواست. بخشی از ماشینش آتش گرفته بود و چون احتمال انفجار داشت کسی جلو نمیرفت. تا این صحنه را دید زد روی ترمز. داخل صندوق عقب آب داشت. آب را برداشت، دوید و آتش را خاموش کرد. مرد اشک میریخت و از روحالله تشکر میکرد: "خدا عاقبت به خیرت کند." بالاخره همین دعاها روحالله را عاقبت به خیر کرد.
بسیار علاقمند به درس بود و حتی جزو نفرات برتر دانشگاه به شمار میآمد. به زبان عربی و انگلیسی مسلط بود و تصمیم داشت به زبان آلمانی هم تسلط پیدا کند. خط و نقاشیاش هم عالی بود. یا کار میکرد یا مشغول جزوهخوانی بود وقتی جواب قبولی در دانشگاه آمد در سوریه بود.
🌾
🌙
*رفتن برای دفاع از حرم عقیله بنیهاشم سلاماللهعلیها*
دفعه اولی که به سوریه رفت، مأموریتش ۵۹ روز طول کشید. اولین سالگرد ازدواجمان، بدون روحالله گذشت. بسیار سخت و سنگین، اما به خواست خداوند، صبر و تحملم هر روز بیشتر میشد. نزدیک اربعین بود که برگشت. قرارمان بود بعد از مأموریتش به مسافرت برویم. دفترچهای که همیشه برنامه زندگیمان را داخل آن مینوشت نگاه کردم. کل برنامه مسافرتمان را نوشته بود. حتی مایحتاج ریز و درشت را هم یادداشت کرده بود. وقتی برنامهریزی دقیق روحالله را دیدم، بسیار خوشحال شدم که در شرایط سخت هم به فکر زندگی مشترکمان هست.
💠💠💠
۱۳ شهریور، آخرین باری بود که روحالله به سوریه رفت. پنجشنبه صبح، چقدر خوشحال بود و من بغض دلتنگی عجیبی در گلو داشتم. غذای مورد علاقهاش را پختم. ناهار را خوردیم. از صبح ساکش را جمع کرده بودم. بهترین لباسهایش را پوشید. از زیر قرآن ردش کردم و راهی قرارگاه شدیم.
مدام اصرار میکردم که زنگ بزند شاید مأموریتش عقب افتاده باشد، تا یک روز، یا یک نصف روز، و یا یک ساعت، لحظات و ثانیههای بیشتری را در کنار روحالله سپری کنم. تماس گرفت. گفتند ساعت پرواز تغیر نکرده است. پیاده شد و بدون خداحافظی رفت و به من هم گفت توقف نکنم. سریع ماشین را بردارم و حرکت کنم. نگاهم را سپردم به روحالله. به سرعت به طرف قرارگاه حرکت کرد و من راهی خانه شدم.
💠💠💠
از سوریه هر چند روز یک مرتبه تماس میگرفت و از اوضاع و احوال همدیگر مطلع میشدیم. دو هفته قبل از شهادتش تماس گرفت. بعد از حال و احوال گفت: «خانم این دنیا خیلی بیوفا و کوتاه و بیارزش است. مادرم، حاج آقا مجتبی و خیلی از بهترینهای ما در زندگی رفتند. این دنیا خیلی کوتاه و کم است، و اگر خداوند روزیام کرد و من در این سفر شهید شدم، غصه نخور. من به تو قول میدهم که در آن دنیا هم با تو همراه باشم؛ در برابر همه سختیها و مشکلات زندگی صبر پیشه کن.»
با این حرفهای روحالله، دلم ریخت و خود به خود اشکهایم جاری شد. گفتم: «روحالله! نصف شب این چه حرفی است که میزنی؟» و فقط خدا میداند که آن شب را چطور به صبح رساندم. با همه اضطرابها و نگرانیهایم فقط نفس میکشیدم. دیگر ادامه زندگی برایم سخت شده بود. دلتنگی همه وجودم را گرفته بود.
مدام اخبار جبهه مقاومت را پیگیر بودم که سردار همدانی به شهادت رسیدند. شناخت زیادی روی ایشان نداشتم؛ اما از شهادتشان و اینکه نظام جمهوری اسلامی ایران، یکی از فرماندهانش را از دست داده است بسیار متاثر و ناراحت شدم.
چند روز بعد از شهادت سردار، روحالله تماس گرفت. من شروع کردم به گریه کردن و از شهادت سردار برایش گفتم. روحالله گفت: «چرا گریه میکنی؟! سردار عاقبت به خیر شد و مزد زحماتش را گرفت. این همه زحمت برای نظام و انقلاب کشید و حالا اجر همه آن زحمتها، شهادتی است که نصیبش شد. خانم! شما هم خودت را برای سختیها و مشکلات زندگی آماده کن».
🌾
🌙
دو شب قبل از شهادتش، به من زنگ زد و کمی از اوضاع کارم پرسید. با نگرانی گفتم: «روحالله کی برمیگردی؟» از من خواست صبر و تحملم را زیاد کنم و از کودکان سوری، مظلومیت و غربتشان برایم گفت و اینکه نمیتواند ببیند کودکان در آن شرایط بد زندگی کنند و رهایشان کند و برگردد. آخرش هم، نام یکیک نزدیکان اقوام را برد و گفت: «سلام به همهشان برسان.» برایم کمی جای تعجب بود، چون همیشه میگفت سلام به همه برسان، اما این بار نام تکتک را برد. هر لحظه دلهرهام بیشتر و بیشتر میشد. از آن شب به بعد، اضطراب و نگرانی همنشین همه دقایق زندگی من شد.
💠💠💠
روحالله دور روز بعد از شهید صدرزاده که خود را در لشکر فاطمیون جا کرده بود و حالا به شهادت رسیده بود، به شهادت رسید. روحالله همان شب دوباره زنگ زد و به من گفت: «حتماً سخنان همسر شهید صدرزاده را گوش کن و پیگیر باش و ببین که بعد از شهادت همسرش چه محکم ایستاده و بدون هیچ ترسی مثل کوه از شهادت همسرش صحبت میکند.» و این آخرین تماس تلفنی من و روحالله بود.
💠💠💠
شب شهادت روحالله یکی از اقوام به پدرم اطلاع داده بود. از نگرانیهای پدرم و حالت مادرم، مضطرب شدم و دلهره همه وجودم را گرفت، که مادرم گفت همه نگرانی ما برای مادربزرگت است که بیمار است و مرا آرام کردند. از صبح مدام تلفن روحالله تماسهای بیپاسخ از طرف دوستان و آشنایان داشت و پدرم که به مأموریت نرفت، من را هر لحظه نگرانتر میکرد. خاله همسرم با من تماس گرفت و وقتی متوجه شده بود من از جایی خبرندارم تلفن را قطع کرد. پدرشوهرم زنگ زد و گفت: «میگویند روحالله مجروح شده است»، با پدرم تماس گرفتم. پدرم من را مطمئن کرد که روحالله مجروح شده. من هم خودم را راضی کردم که حتماً همسرم مجروح شده است. پدرم و برادرم به محل کارم آمدند و من را به خانه بردند. شلوغی دم در و دیدن چشمان گریان اقوام و بغض مادر که در بغل من ترکید و گفت: «روحالله آسماننشین شد»، دانستم که همسرم شهید شده است.🕊
💠💠💠
روحالله به سوریه نرفت که شهید شود. او برای هدفش رفت که دفاع از ارزشها و اعتقاداتش بود. او مثل همه جوانان کشورم سرشار از امید و آرزو بود. دوست داشت سردار شود و پنج بچه داشته باشد. روحالله میگفت من از شهادت فرار نمیکنم. ولی ما باید برویم، بجنگیم، نابود کنیم و ریشه ظلم را بکنیم، اگر خدا خواست به شهادت میرسیم؛ و خدا خواست و روحالله عاقبت به خیر شد و به فیض شهادت رسید.
🌾
🌙
*برشی از وصیتنامه شهید مدافع حرم روحالله قربانی* 📝
منتهی فضل الهی، تقوی است. شهادت خوب است اما تقوی بهتر است. تقوایی که در قلب است و در رفتار بروز پیدا میکند...
چیزی که نمیدانید، عمل نکنید. ادای کسی را در نیاورید. بدون علم درست، وارد کاری نشوید؛ مخصوصا دین. اول واجبات، بعد مستجبات مؤکد. مثل کمک به پدر و مادر و دور و بریها؛ نه حج و کربلا صدبار بدون این کارها. هیئت و زیارت با توجه به نیاز با توجه به دین و سیدالشهدا(ص)، مستثنی است و فقط قال الله: افضل الاعمال برّ الوالدین و اولادها.
مادر، از تو متشکرم وقتی تحلم کردی. وقتی با اسم ارباب شیرم دادی. وقتی دعا کردی شهید شوم. وقتی بابام عراق و سوریه و اردوگاه و جنگ و کمیته و بوسنی، پاکستان و افغانستان، جنوب، غرب و شرق بود و تو ما را بزرگ کردی، تنها و سخت. انشاءالله همیشه پیرو بیبی باشی. ان شاءالله با شهادتم شفاعتت کنم.
روحالله قربانی📝
🌾
کتاب *دلتنگ نباش* به قلم «زینب مولایی» به رشته تحریر در آمده و اولین کتاب از زندگی شهدای مدافع حرم است که «رهبر معظم انقلاب» بر آن تقریظ کردهاند.
سیر داستانی کتاب «دلتنگ نباش»، از زمان آشنایی و ازدواج روحالله با همسرش تا قبولی حضور در سوریه و در نهایت به شهادت رسیدن وی را روایت میکند.
دلتنگ نباش در ۳۷۶ صفحه مصور در سال ۱۳۹۷ به چاپ رسید و در طول یکسال چاپ دوازدهم آن راهی بازار نشر گردید.
🌙
🌾
🌙
نحوه شهادت
خودروی روحالله قربانی و شهید قدیر سرلک روز چهارشنبه ۱۳ آبان سال ۹۴، ساعت ۳ بعدازظهر در شهر حلب سوریه، در روستای «تل عزان» مورد اصابت موشک کورنت اسرائیلی قرار گرفت و هر دو در مبارزه با تروریستهای تکفیری به شهادت رسیدند.
پیکر مطهر شهید قربانی در قطعه ۵۳ گلزار شهدای بهشت زهرا در جوار شهیدان محرم ترک و رسول خلیلی به خاک سپرده شد.
🌾
🌙
همسر شهید🎤
در معراج شهدا خیلی حالم بد بود و اصلاً متوجه اطرافم نبودم. نمیدانم چطور آن لحظات برایم گذشت. خیلی لحظات سختی بود. وقتی رسیدیم به معراج، کمی معطل شدیم تا او را آوردند. هنگام ورود، من از بالای سرش وارد شدم. چیزی از جسمش نمانده بود. اگر نمیگفتند او روحالله است نمیشناختمش. فقط سرش را به من نشان دادند. ولی با همه این جراحات، من به جز زیبایی چیزی ندیدم. صورت روحالله به من آرامش داد و از اضطرابها و پریشانیهایم کم شد.
دوری او در روزهای اول خیلی برایم سخت بود. چیزی که مرا آرام میکند یاد امام حسین(ع) و مظلومیت اهلبیت اوست. وقتی آن لحظه که امام حسین(ع) فریاد زد «کیست مرا یاری کند؟» و از طرفی غربت حرم خواهرش زینب(س)یادم میآید به خودم میگویم: «زینب! روحالله و آرزوهایت را در راه امامی بخشیدی که همه هستیاش را برای نجات ما داد. روحالله و امثال او چه دیده بودند و چقدر با غیرت بودند که تمام آرزوها و جوانیشان را گذاشتند و رفتند. به هدف آنها که فکر میکنم آرام میشوم. روحالله کار حسینی کرد و من باید کار زینبی انجام دهم.
با تمام شکستنها و دلواپسیها اجازه نمیدهیم دشمن شاد شود و بفهمد چقدر ناراحتیم و شبها گریه میکنیم. به روحالله قول میدهم باشم و بایستم تا کار زینبیای که میخواست انجام دهم. کار روحالله بزرگ بود و من باید به همه مردم، روحالله و هدفش را بفهمانم؛ اینکه در دنیا چطور بود و خدا را چطور دید.
🌾
لیلا به تماشای جنون میآید
از شهر حلب شمیم خون میآید
🌹خداحافظ روح و جانم🌹
🌾
فرمانده روحالله میگفت: «همیشه در کارهای رزمی نفر اول و پیشتاز بود. به یگان دریایی رفت و غواصی را تعلیم دید. روحیه خستگی ناپذیر و شجاعی داشت.
🌙
🌾
لبخند روحالله به شهید حاج محمد ناظری (جزیره فارور)
🌙
🌾
هیچ وقت پشت سر دیگران حرف نمیزد و بر اعتقاداتش استوار بود.
🌙
🌾
مستند ملازمان حرم🎥
شهید روحالله قربانی به روایت همسرش زینب فروتن
🌙
🌾
ماجرای عشق را با رد خون باید نوشت
با شهادت میشود بی شک چه زیبا سرنوشت
همچو روح الله قربانی کنی گر زندگی
میشود دلتنگ خوبی های تو حتی بهشت
#شهید_روح_الله_قربانی🌷