شهید علی کسایی
🏴🕯
نام و نام خانوادگی: *علی کسائی*
تولد: ۱۳۳۴/۵/۱۴، شیراز، مصادف با عید غدیر
شهادت: ۱۳۶۶/۵/۲۱، سومار، مصادف با عید غدیر
گلزار شهید: دارالرحمة شیراز
🕯🏴
🏴🕯
📚 *جاری در دریای علی (ع)*
مثل همیشه، بیآنکه بهخاطر وجود سراسر نشاط بچهها خسته شده باشم، از مدرسه بیرون آمدم و راهی مسیر خانه شدم.
مسجد عظیمی، مابین مدرسه و خانهمان بود.
به مسجد که رسیدم پلاکاردی را دیدم که جهت ثبتنام کلاسهای قرآن و نهجالبلاغه، بر سردر آن نصب شده بود. وارد مسجد شدم و اتاق ثبتنام را پیدا کردم.
آقایی(که بعدها فهمیدم فامیلش ذاکری است و به شهادت هم رسید) پشت میزی نشسته و نگاهش به دستگاه تایپ بود. دانهدانه و با مکث زیادی دکمهها را فشار میداد و به سختی کلمات را مینوشت. سلام کردم. جواب داد.
پرسیدم: «برای ثبتنام کلاسها باید چهکار کنم؟»
به فرمی که پشت سرم روی میز بود اشاره کرد و گفت: «مشخصاتتان را در فرم وارد کنید، به شما اطلاع خواهیم داد.»
فرم را برداشتم و پر کردم. وقت رفتن همچنان نگاهم به دستگاه تایپ و تقلای دستان او بود. از این شرایط دلم سوخت. به زبانم آمد و گفتم: «اجازه میدهید من این متن را تایپ کنم؟»
با صدایی که نشان میداد از این پیشنهاد به وجد آمده است گفت: «بلدید؟»
گفتم: «بله»
گفت: «خدا خیرتان دهد» و مرا به اتاق دیگری راهنمایی کرد. صفحه میز را که رویش به گَرد و خاک غلیظی آغشته شده بود پاک کرد و دستگاه را آنجا گذاشت و رفت. مشغول شدم. ده دقیقه بعد، تایپ تمام شد و کاغذ را تحویل دادم.
با تعجب پرسید: «به همین سرعت تمام شد؟» گفتم: «بله».
از آن روز به بعد شیفت دوم بعد از مدرسه، به مسجد میرفتم و در امور فرهنگی کمک میکردم.
کلاس نهجالبلاغه استاد کسایی هم در همان مکان برگزار میشد و از فیض حضور ایشان نیز بهره میبردم.
آن طور که بعدها فهمیدم، یکروز استاد کسایی از آقای ذاکری احوال مجرد یا متأهل بودن مرا پرسیده بود و ایشان گفته بود که اطلاع ندارم اما میدانم خانهشان کجاست و آدرس خانه ما که چند کوچه آنطرفتر بود را داده بود.
من همچنان بیخبر از همه جا با شوق زیادی به مسجد میرفتم و در فعالیتها مشارکت میکردم. یکی دو روزی بود که موفق نشده بودم در مسجد حاضر شوم و در طبقه دوم خانه مشغول استراحت بودم.
زنگ در به صدا در آمد. از پلهها پایین آمدم. چادرم را به سر انداختم و در را گشودم. خانمی میانسال پشت در بود که بعد سلام و احوالپرسی، اسم و مشخصاتم را سوال کرد و من همانجا حدس زدم که خواستگار باشد. مادرم را صدا کردم و خودم میان پلهها مشغول تماشا شدم.
از من و شرایطم پرسید، اما مادرم بیآنکه اجازه بیشتر صحبت کردن به او بدهد گفت که خواستگار دیگری دارم و قرار است با او ازدواج کنم.
با چهرهای که معلوم بود شاکی شده گفت: «من نمیدانم. فردا صبح با برادرم میآیم. همین را به خودش بگویید.» و رفت.
همان شب خواب عجیبی دیدم .خواب دیدم با استاد کسایی روی تخت سنگ معلقی نشسته بودیم. دستهایمان به سوی آسمان بود و هر دو لباس سفیدی به تن داشتیم و درحالیکه آیه ربنا آتنا فی الدنیا حسنة را میخواندیم به پهنای صورت اشک میریختیم.
تخته سنگ از جا بلند شد به سمت بهشت زهرای تهران حرکت کرد، بر مدار آن دوری زد و سپس بالا رفت.
در همان حال از خواب بیدار شدم. جوری که دستی که زیر سرم گذاشته بودم خیس اشک شده بود.
خوابم را برای مادرم تعریف کردم و هردو به فکر فرو رفتیم.
حوالی ساعت ۹ صبح بود که زنگ در به صدا درآمد. با تعجب و با یادآوری اتفاق دیروز، در بین پلهها پنهان شدم تا مادرم در را باز کند.
همان خانم دیروزی بود و جدی جدی آمده بود برای گرفتن جواب. اول او وارد شد و پشت سرش هم برادرش. درحالیکه جا خورده بودم چشمانم به این صحنه دوخته شده بود.
خودش بود، استاد کسایی.
با اضطراب پلهها را دوان دوان بالا رفتم و لباسی که همیشه با آن به مسجد میرفتم را پوشیدم و دوباره در پلهها منتظر ماندم که زودتر به آنها ملحق شوم.
مادرم مشغول احوالپرسی و خوشآمدگویی بود و پس از آن به سراغم آمد. با تعجب به من و مقنعه و چادر مشکیام خیره شد و پرسید: «کجا با این عجله؟!»
گفتم: «باید بیایم سلام کنم به استادم. با همین تیپ سر کلاسم.»
وارد شدم. سلام کردم و آنها جواب دادند.
استاد کسایی سرش را کمی بالا آورد.
از بالای عینکش به من نگاهی کرد و پرسید: «حدس میزدید من باشم؟»
و همان موقع مادرم خواب دیشب مرا برایشان تعریف کرد.
از آن به بعد برای من و استاد کسایی آن خواب حجتی شد که مصرانه قضیه این ازدواج را پیگیری کنیم.
در حالی که پدرم شدیداً مخالف بود و قلباً دوست داشت به خواستگار دیگرم که پسر یکی از دوستانش بود جواب مثبت بدهم، ما تلاش میکردیم که او را راضی کنیم.
این قضیه چند ماهی طول کشید و علی از هر دری وارد میشد پدرم قبول نمیکرد.
نه از طریق واسطه، نه از طریق نامه، مجاب نشد تا اینکه یک روز دایی علی به دیدن پدرم آمد.
آنروز درحالیکه دیگر ناامید شده بودم به پدرم گفتم اگر اینبار هم با این بنده خدا صحبت نکنید و این ازدواج را منصفانه بررسی نکنید من با هیچکس دیگری ازدواج نمیکنم.
پدرم وقتی صحبت مرا شنید با تعجب گفت: «یعنی اینقدر او را میخواهی؟» و رفت. بعد از جلسه، برگشت و ناباورانه در حالیکه هنوز با این تصمیم قلباً کنار نیامده بود گفت: «مبارک باشد».
🌺🌺🌺
عروسی مان را به خاطر حرمت خانواده شهدا، ظهر گرفتیم. ظهر روز عید غدیر.
وقت ناهار شد. در بین هیاهوی جمعیت در یکی از اتاقهای خانه، سفرهی ناهار دو نفرهمان پهن شد و ترنم زیبای عشق فضا را آذین کرد.
وارد اتاق شدم. علی هم وارد شد و همچنان که به در تکیه داده بود، با سکوتی به زمین چشم دوخت.
گفتم: «علی بیا ناهار بخور.» گفت: «روزهام!»
گفتم: «روز عروسیت؟!»
گفت: «نذر داشتم اگر روز عروسیم عید غدیر بود روزه بگیرم! همان روز پشت در بیت امام(ره) که منتظر جاری شدن صیغه عقد بودیم نذر کردم.
الان هم روز عروسیه و دعا مستجابه، من دعای شهادت میکنم و تو آمین بگو.»
قلبم به تپش افتاد. توی دلم خالی شد. به او گفتم: «انشاءالله عمرت به اندازه عمر آیتالله دستغیب باشه و بعدش هم شهید بشی.»
دستانم را بالا بردم تا جوری که او دوست دارد دعا کند.
گفت: «خدایا همانطور که عید غدیر به دنیا آمدم و عید غدیر ازدواج کردم، شهادتم را هم در عید غدیر قرار بده.»
و من آمین گفتم.
🌺🌺🌺
اولین روزی بود که در این هفت سال برای سالگرد ازدواجمان منتظرش بودم.
قرار بود بیاید و من با شوقی سرشار که در دلم ولوله به پا میکرد در حیاط خانه مشغول خرد کردن سبزی بودم.
برای شب برنامهها داشتم. شیرینی گرفته بودم و لحظه حضور همه خانواده را کنار علی تجسم میکردم.
زنگ در به صدا در آمد، با شوق به سمت در رفتم.
خواهرانم بودند.
گفتم: «چه زود آمدید!»
بعد از احوالپرسی و مِن و مِن گفتند: «برای مادر مشکلی پیش آمده امشب نمیتوانیم بیاییم، تو هم لباس بپوش با هم بریم خانه مادر.»
اما قیافههای مضطربشان که بغض خاصی را به دوش میکشید چیز دیگری میگفت.
توی ذهنم چیزهایی مرور میشد که نمیخواستم به آنها اجازه جولان بدهم.
سالگرد ازدواج، عید غدیر، دعای روز عروسی...
چادرم را سر کردم و سراسیمه از خانه به سمت منزل یکی از همرزمان علی که کمی آنطرفتر بود حرکت کردم و در را کوبیدم.
دریای مواج دلم اجازه نمیداد به چیزی غیر از آنچه از ذهنم میگذشت فکر کنم.
بعد از کمی انتظار، در را گشود و با دیدن من و چهره متحیرم، بیآنکه چیزی بگوید بر سر و صورتش کوبید. شانههایش لرزید و چشمان بارانیاش را به زمین دوخت.
روز موعود رسیده بود و من در همان حال، با پاهایی که سستیاش قدرت ایستادن را از آنها گرفته بود و با سرمایی که سرتا پای وجودم را به گزش وامیداشت گفتم: «سالهاست هر عید غدیر، منتظر خبر شهادتش هستم.»
✍🏻فاطمه شعرا ۱۳۹۹/۲/۱۷
🕯🏴
🌷شهید کسایی نفر دوم از چپ
🏴🕯
در روز عید غدیر سال ۱۳۴۴، در شیراز و در جوار بارگاه ملکوتی حضرت سید علاءالدین حسین(ع)، تولد نوزادی جشن گرفته شد که به یمن میلادش در آن روز باشکوه نامش را علی گذاشتند.
از ابتدای کودکی، با عنایات خاص پدر و مادری مهربان، پرورش یافت و با تربیت درست و اسلامی آن دو بزرگوار، شکوفههای ایمان و اخلاص در بوستان وجود او شکفت و روح آسمانیاش در چشمهسار نماز و نیایش بالندهتر شد. قرآن را در طفولیت فراگرفت و به برکت همنشینی با کلام الهی، درس اسلام شناسی آموخت.
پدرش حاج محمد کسائی که مداح امام حسین علیهالسلام بود و نوحهخوانی مصائب اباعبداللهالحسین علیه السلام آمیخته با وجودش بود در سال ۱۳۴۴ سفر آخرت را آغاز و فرزندانش را در سوگ خود نشاند.
🕯🏴
🏴🕯
تحصیلات ابتدائی را در شیراز به پایان رساند و پس از اتمام تحصیلات دبیرستان، با پذیرش در رشته زبان و ادبیات عرب، به دانشگاه فردوسی مشهد راه یافت.
بهدنبال تحصیل در جوار حضرت ثامن الحجج علیهالسلام، حکمت نورانی هشتمین اختر آسمان ولایت، مستقیماً بر جانش تابیدن گرفت. در مشهد ضمن آشنایی با شخصیتهایی چون آقا میرزا جواد تهرانی، حجه الاسلام واعظ طبسی، شهید هاشمی نژاد، آیتالله خامنهای، آقای فلسفی و آقای انصاریان از محضر آنان نیز کسب فیض نمود و ضمن فراگیری علوم روز، با ورود به حوزه علمیه مشهد، زبان عربی را به خوبی آموخت و بهویژه تحقیق و تفحص در گنجینهی اسرار مولی الموحدین(نهج البلاغه) را آغاز کرد.
هر فرازی از نهجالبلاغه را که مرور میکرد، پردهای از حقایق این اقیانوس بیکران، به رویش گشوده میشد. به این ترتیب، او استاد نهجالبلاغه و مروج علیگونه شدن در جمع دوستان خود شد.
🕯🏴
🏴🕯
با اتمام تحصیل در سال ۱۳۵۶ به خدمت سربازی رفت. سرباز علی کسائی اعلامیه و نوارهای امام خمینی(ره) را با زیرکی به پادگان میآورد و سربازان را با نهضت امام خمینی(ره) آشنا میکرد. طوریکه بسیاری از نظامیان پادگان محل خدمتش درس نهجالبلاغه و پند آزادی را نزد او فرا گرفتند.
با پیروزی انقلاب و با وجود اتمام خدمت سربازی، بر اساس توصیهای از شهید محراب حضرت آیتالله دستغیب، در ارتش ماند و فضائل مولایش علی(ع) را در کلاسهای درس به مشتاقان آموخت.
متولد عید غدیر، در روز عید غدیر و در محضر مبارک حضرت امام خمینی(ره) پیمان زناشویی را با شریک زندگیاش بست.
🕯🏴
🏴🕯
حضور حاج علی کسائی به عنوان یک افسر مکتبی، خاری در چشم منافقان بود و آنان کینه خود را در شهریور ۱۳۶۰، با گلولههایی سرخ و آتشین بر پیکرش نشاندند. او از ناحیه طحال و روده و شکم به سختی آسیب دید ولی به لطف خداوند، مکر شوم دغلبازان کارگر نیفتاد و معلم و مفسّر نهجالبلاغه، پس از مدتی دوباره سلامتی خود را بازیافت و به محل کارش در عقیدتی سیاسی ارتش بازگشت.
با شروع دوران دفاع مقدس، عزم دیار مجاهدان و میدان نبرد کرد تا در عمل نیز، مروج فضائل امام علی علیهالسلام باشد و وعده داده بود که عید غدیر لباس فاخر شهادت بر تن بپوشد.
پس از چندین نوبت حضور در جبههها و شرکت در عملیاتهای عمده، جهاد فی سبیلالله را به انجام رسانید تا سرانجام پس از سالها مشتاقی و مهجوری، شبِ نظر به وجهالله، فرا رسید.
او با بالی زخمی و خسته از تمنایی دائم و طبق وعدهای که کرده بود در روز عید غدیر از منطقه عملیاتی سومار، به سوی هفت آسمان عروج کرد. 🕊
۱۳۶۶/۵/۲۱ یادآور روز عروج و پرواز او در بیکران آسمان است. از این شهید عزیز دو غنچه زهرایی و دو غنچه علوی به یادگار ماند که به یقین اکنون سروهای تناوری گشتهاند که میراثدار شایسته مجد و عظمت پدر میباشند.
پیکر پاک و مطهر این شهید سرافراز میهن در دارالرحمه شیراز در جوار دیگر همرزمانش آرام گرفت.
روحش شاد و یاد و خاطرش جاوید و پر رهرو باد.
🕯🏴
شهید کسائی نفر چهارم از چپ🌷
🏴🕯
روی تپهی استراتژیکی سومار شهید شد.🕊 نزدیک نفتشهر. چند بار این تپه، بین ما و عراق دست به دست شده بود. کسانی که علی را میشناختند، میدانستند که همیشه یک قرآن و نهجالبلاغهی کوچک همراهش بود. وقتی پیکرش را آوردند رفتم بالای سرش. قرآنش هنوز توی جیبش بود. برداشتم و بازش کردم. قطرههای خونش ریخته بود اول آیهی ۲۳ سورهی احزاب، که میفرماید:
«مِنَ المُؤمِنینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُواللَهَ عَلَیهِ فَمِنهُم مَن قَضَی نَحبَهُ وَ مِنهُم مَن یَنتَظِرُ وَ مَا بَدَّلُو تَبدِیلًا.*»
راوی: آقای احمد فاطمی🎤
*«در میان مؤمنان مردانی هستند که بر سر عهدی که با خدا بستند، صادقانه ایستادهاند؛ بعضی پیمان خود را به آخر بردند و بعضی دیگر در انتظارند و هرگز تغییر و تبدیلی در عهد و پیمان خود ندادند.»
🕯🏴
🏴🕯
خاطره📖
چند روزی میشد که ابلاغیهی انتقالم از تهران به شیراز به دستم رسیده بود. مشغول رسیدگی به کارهای ناتمام اداره بودم که یکی از همکارانم در زد و وارد اتاقم شد. بعد از سلام و احوالپرسی جلو آمد و با صدای آهستهای گفت:
«حاجی یه چیزایی شنیدم، میگن یه نفر به اسم علی کسایی، تو عقیدتی سیاسی شیراز هست که احتمال داره ریگ کفشت بشه.»
با تعجب گفتم: «منظورت چیه؟ واضحتر صحبت کن.»
_منظورم اینه که خیلی تو کارات دخالت میکنه و رو اعصابه.
سری تکان دادم و چیزی نگفتم. با حرف که نمیشد قضاوت کرد. باید میرفتم و میدیدم آنجا چه خبر است. همکارم که دید توی فکرم، زد روی شانهام و گفت:
«نگران نباش حاجی. فقط کافیه یه زنگ بزنی بهم، خودم ترتیبش رو میدم که منتقل بشه یه جای دیگه و خیالت راحت بشه.»
چند روز بعد رفتم شیراز و آقای کسایی را دیدم. آن صحبتهایی که در موردش شنیده بودم، یک ذهنیتی برایم ایجاد کرده بود. از خدا خواستم، کمک کند تا منصفانه رفتار کنم. مدتی گذشت، جز دلسوزی و خیرخواهی چیزی از او نمیدیدم. به معنای واقعی، تشنهی کار بود. فقط مثل بعضی افراد، اهل چاپلوسی نبود. اگر عیب و ایرادی در کار میدید خیلی رک و صریح بیان میکرد. بعد از چند ماه از تهران تماس گرفتند و گفتند:
«پس چی شد حاجی؟ چرا عذرش رو نخواستی؟»
جوابشان را با خاطری آسوده دادم:
«به قول حضرت زینب(سلام الله علیها)، ما رَأیتُ اِلا جَمیلا. من به جز ایمان، ادب و دلسوزی چیزی از این مرد ندیدم. نه تنها عذرش رو نمیخوام بلکه تا وقتی من اینجام، ایشون هم باید باشن.»
راوی: آقای احمد فاطمی🎤
🕯🏴
شهید علی کسائی نفر دوم از چپ🌷
🏴🕯
📖خاطره
_فکر نمیکنی این تندروی باشه؟ بهتر نیست اول بهشون تذکر بدیم؟
این حرف را در جواب علی که خیلی تند و سریع به من گفته بود، گزارش را ببرم دادگاه، گفتم. علی در جوابم سری تکان داد.
_نه. برو بده دادگاه. کار از صحبت و تذکر گذشته. این بیانیههایی که اینا تو جبهه پخش کردن، اساسیتر از این حرفاس.
گزارش را بردم دادگاه و بعد از چند هفته، دو نفری که نویسندهی بیانیهها و تبلیغات منفی علیه انقلاب و جنگ بودند، روانهی زندان عادلآباد شدند.
یک هفته از زندانی شدن آنها میگذشت که علی صدایم کرد. رفتم توی دفترش که در قسمت عقیدتی سیاسی مرکز پیاده بود. همین که من را دید با خوشرویی گفت:
_ابراهیم! یه جعبه شیرینی بگیر و برو ملاقات اون دو نفر.
از حرفش شاخم درآمد. من رفته بودم توی دادگاه و علیه آنها صحبت کرده بودم. خیلی برایم سخت بود. با دلخوری نشستم روی صندلی و گفتم:
«من خودم اینا رو زندانی کردم، حالا برم ملاقاتشون؟ خب به یکی دیگه بگو بره.»
مهربان آمد و کنارم نشست.
_شما اگر زندانی کردی به خاطر خدا بوده. حالا هم باید به خاطر خدا پا بذاری رو هوای نفست. بری ملاقاتشون تا بفهمن ما باهاشون دشمن نیستیم.
مجبور شدم و رفتم. با جعبهی شیرینی هم رفتم. بعداً فهمیدم، علی به فکر درمان فکرهای آن دو نفر بود.
راوی: آقای ابراهیم کلامی🎤
🕯🏴
🏴🕯
خاطره📖
راحت و آسوده نشسته بودم روی صندلی گرم و نرم تویوتا. بعد از انجام یک مأموریت سخت، آن هم توی پاوه و درست چند روز قبل از عید نوروز، هیچ چیز مثل اینکه یک ماشین و راننده در اختیارت بگذارند تا یکراست ببرد و شیراز پیادهات کند، خستگیات را در نمیکرد.
علی بغلِ دستم، کنار شیشه نشسته بود و از چشمهایش، خواب میبارید. با خودم گفتم ماشین راه بیفتد، علی تا خود شیراز میخوابد. توی همین فکرها بودم که راننده، استارت زد و ماشین را روشن کرد. یکدفعه دیدم دو نفر که لباسهای نظامی تنشان است، دارند دواندوان به سمت ما میآیند. همین که رسیدند به ماشین، نفسزنان گفتند:
«خدا خیرتون بده، ما رو هم تا آباده ببرین که هرچی گشتیم، ماشین گیرمون نیومد.»
تا آمدم به خودم بیایم و حرفی بزنم، علی سریع درِ ماشین را باز کرد و پیاده شد.
_باشه. در خدمتتون هستیم. بفرمایین بشینین.
همینطور که ماتم برده بود، پشت سرِ علی پیاده شدم. آن دونفر هم با خواهش و تعارف رفتند و سرِ جای ما نشستند. کنار ماشین ایستاده بودم که علی با دو تا پتوی سربازی آمد، پرید پشت قسمتِ باری و گفت:
«بیا که میخوایم اینجا صفا کنیم.»
سری تکان دادم و رفتم بالای ماشین. گوشهی پتو را گرفتم، یکی را پهن کردیم زیر پایمان، یکی هم انداختیم روی خودمان. ماشین که حرکت کرد، سرمای هوا تا مغز استخوانم نفوذ کرد. همینطور زیر پتو میلرزیدیم و میرفتیم. ظهر موقع ناهار، راننده جلوی یک رستوران نگه داشت و رو به ما گفت: «شما چلوکباب میخورید یا چلومرغ؟ »
علی نگاهی به من کرد و جواب داد: «ما نون و پنیر میخوریم.»
راننده پوزخندی زد و گفت: «نمیخواهید که پولش رو بدین. ارتش حساب میکنه.»
علی پیاده شد، رفت سمت مغازه و گفت: «خودمون میخریم. نون و پنیر هم میخریم.»
نان و پنیر ما و چلومرغ آنها که تمام شد، دوباره نشستیم پشت ماشین و حرکت کردیم. هرچه از ظهر میگذشت، هوا سردتر میشد. آفتاب که غروب کرد از سرما چسبیده بودیم به همدیگر. اما خیلی خوش گذشت. کلی با هم گفتیم و خندیدیم. این حرفش خیلی توی ذهنم ماندگار شد. باذوق برایم میگفت: *«چون عید غدیر به دنیا اومدم اسمم رو علی گذاشتن. به لطف خدا، عید غدیر هم عروسی کردم. انشاءالله عید غدیر هم شهید میشم.»*
راوی: آقای جواد کریمدخت🎤
🕯🏴
🏴🕯
خاطره📖
_مرد حسابی! تو میخوای بری تفریح یا مأموریت؟ ده روزه داری میگی برم جبهه. منم میگم نمیشه.
سرش را پایین انداخت. صورت استخوانیاش قرمز شده بود اما آهنگ صدایش آرام و شمرده بود.
_شما هرجور میخواین حسابش کنین، فقط بذارین من برم.
دستی کشیدم روی محاسنم. عمامهام را جابهجا کردم و آرامتر گفتم:
«علی! تو که خودت میدونی چقدر حضورت اینجا لازمه. کلی کار برای جشن عید غدیر ریخته رو سرمون.»
تا این را گفتم، سرش را بالا آورد و با خوشحالی نگاهم کرد.
_هرکاری هست بگین. همه رو انجام میدم.
رفت و در مدت کوتاهی شاید به اندازهی شش ماه کار انجام داد. چند روز مانده بود به عید که دوباره آمد دفترم.
_همهی کارهایی که گفتین، انجام شد. حالا اجازه میدین برم؟
همینطور که سرم پایین بود و داشتم چند تا نامه را امضا میکردم محکم گفتم: «نه»
چند بار دیگر هم اصرار کرد. وقتی دید جوابم همان است، رفت و چند نفر از همکارانش را برای وساطت، فرستاد.
_ببخشید شما بذارین آقای کسایی بره جبهه، تو این مدت هر کاری باهاش داشته باشین، ما انجام میدیم.
آنها هم هرچه اصرار کردند، قبول نکردم. یک ساعت بعد از این صحبتها، سوار ماشین شدم تا برای انجام کاری بروم بیرون از اداره. آمد کنار ماشین ایستاد و همانطور که سرش پایین بود گفت:
«حاجآقا اجازه بده من برم. انشاءالله حتماً شهید میشم و به جدت قسم بدون شما به بهشت نمیرم. »
این را گفت و اشکش جاری شد. خیلی تحتتأثیر حالتش قرار گرفتم. ماشین در حال حرکت بود که سرم را برگرداندم به طرفش و گفتم: «برو به سلامت.»
تا این را گفتم با خوشحالی سرش را از شیشه آورد توی ماشین و شروع کرد به بوسیدن دست و صورتم.
_ممنونم حاجآقا. تو رو خدا حلالم کن.
_حلالِ زندگانیت. برو انشاءالله به سلامتی برمیگردی.
با خیال راحت، خیلی خونسرد و مطمئن گفت:
«نه، من دیگه انشاءالله برنمیگردم.»
🕯🏴
🏴🕯
خاطره📖
«ابراهیم! دعا کن، من عمودی برم و افقی برگردم.»
این حرف را علی بار آخری که برای سخنرانی عید غدیر می خواست برود جبهه، به من گفت.
محکم زدم روی کمرش و گفتم: «انشاءالله که حالا حالاها هستی. همه دنبال کلاسِ نهجالبلاغهات هستن. برو حالا وقتش نیست. برو و زود برگرد بیا که کلی کار داریم.»
ناراحت شد، سرش را انداخت پایین. چند تا سکهی پول خرد توی دستش بود. همینطور که با سکهها بازی میکرد، به من گفت: *«تو هنوز معنی شهادت رو نفهمیدی که به من میگی انشاءالله هستی. من میرم و به لطف خدا این بار، لحظهی شهادت رو درک میکنم.»*
راوی: آقای ابراهیم کلامی🎤
🕯🏴
🏴🕯
صبح زود رسیدیم به خط و هرکسی رفت دنبال کارهای خودش. نزدیک ظهر، در اوج گرما بود که یکدیگر را دیدیم. داشتیم با هم صحبت میکردیم که سربازی از سنگرش بیرون آمد و هندوانه تعارفمان کرد. هرچه سرباز اصرار کرد، علی هندوانه برنداشت. یکدفعه از دهانم درآمد و به شوخی گفتم:
«بخور برادر! شاید این آخرین خوراک دنیاییت باشه.»
لبهای علی به خنده نشست. با اشتیاق، قاچِ هندوانه را از دست سرباز گرفت.
_اگر اینطور باشه که با کمال میل میخورم.
بعد از خوردن هندوانه، بهش پیشنهاد دادم با هم برگردیم مقر و پیگیریهای آنجا را انجام دهیم.
_نه. شما برید. من هنوز کار دارم. بعد خودم میام.
علی این را گفت و خداحافظی کرد. با یکی از دوستان دیگر حرکت کردم به سمتِ مقر. هنوز ده دقیقه از رفتنم نگذشته بود که بهم بیسیم زدند و گفتند: «اگر میخوای کسائی رو ببینی، برو بهداری.»
باعجله برگشتم سمتِ بهداری. وقتی رسیدم شهید شده بود🕊 و خون از گلویش جاری بود. فقط خدا میداند آن لحظهها چه بر من گذشت! همراه با پیکر مطهرش توی آمبولانس نشسته بودم که یادم افتاد به حرفهایی که توی مسیر رفت با شوخی و خنده میگفت.
_وقتی دارین جسد من رو برمیگردونین، به رانندهی آمبولانس بگین یواش بره، من دردم میگیرهها.
راوی: علی شهابی🎤
🕯🏴
🏴🕯
برشی از وصیتنامهی شهید علی کسائی:📝
ای مردم! توشه برچینید که بهترین زاد و توشه برای انسان تقوا است.
گویند، وصیتنامه عمر را دراز میکند. بگذار تا وصیتنامهی من دینم را پایدار کند و انقلاب اسلامیام را تداوم بخشد.
ای بندگان خدا! شما را به تقوا توصیه میکنم و اینکه از خدا بترسید و از او فرار کرده و به سوی او بروید.
(امام علی علیهالسلام، نهجالبلاغه)
آیا هرگز دیدهاید که مادری فرزند کوچکش را بخواهد بزند؟
آن کودک پس از اندکی که از ترس مادر فرار کرده، احساس میکند که هیچ پناهگاهی جز دامن مادر ندارد و در نتیجه خود را به آغوش پر مهر مادر میچسباند. پس بیایید که از ترس خدا به دامن پر مهر خدا پناهنده شویم که او نسبت به بندگانش رئوف و مهربان است.
ای مردم! شما را به خدا سوگند میدهم که بیایید این حالت عناد و سرکشی را از خود دور کنیم. بیایید تا ریشههای گندیدهی تکبر، غرور و خودبزرگتربینی را از درون خود بیرون بکشیم. بیایید با خدای خود آشتی کنیم. به خدا سوگند بزرگترین ضربهای که بشریت میخورد از همین خودنگریهاست. (خطبهی ۲۳۴ نهجالبلاغه)
مخصوصاً به شما ای سران اسلام و ای سردمداران جمهوری اسلامی التماس میکنم که بیایید خدمتگزار مردم باشید. مگر نشنیدهاید که امام عزیزمان، خمینی مهربان فرمود: «عزیزان من! امروز آبروی اسلام وابسته به اعمال ما و شما است. امروز شکست جمهوری اسلامی برابر است با شکست اسلام. امروز همهی اسلام در برابر همهی کفر قرار گرفته است.»
*مردم! به خدا سوگند ظهور امام زمان(عج) نزدیک است. بیایید جامعه را از جمیع آلودگیها و گناهان پاکسازی کنیم و منتظر قدوم مبارکش باشیم.*
🕯🏴
🏴🕯
این که بینی به خاک خوابیدست
سبز و معصوم و پاک خوابیدست
ثروتش را حساب نتوان کرد
گرچه با یک پلاک خوابیدست
لالهای چون علیّ اکبر، با
پیکری چاک چاک خوابیدست
همچو مرغی که خفته در خونش
زیر یک شاخ تاک، خوابیدست
از غریبی در این دیار اما
با دلی دردناک خوابیدست
قلبها مثل ساعتی کهنه
سرد و بی تیک تاک خوابیدست
روی نهجالبلاغه و قرآن
تا که او رفته خاک خوابیدست
دزد باور زیاد و داروغه
در شبی ترسناک خوابیدست
گرچه با خویش گوید اهریمن:
«کشتهای را چه باک؟...خوابیدست!»
راه او روشن است و او همچون
اختری تابناک خوابیدست
او شهید است و زنده و بیدار
این منم آنکه پاک خوابیدست!
#روح_الله_شعرا
داماد شهید
@doctorshoara
🕯🏴
عشقی ابدی علی به مولا دارد
چون زندگی اش ، وفات زیبا دارد
میخواسته با شهادتش عید غدیر
با خون بنویسد که تولی دارد
#شهید_علی_کسائی🌷