امامزادگان عشق

بگذار اغیار درنیابند که این قلبهای ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال است و روح ما در چه ملکوتی شادمانه سر می کند و سرِ ما در هوای کدامین یار خود را از پا نمی شناسد.بگذار اغیار هرگز درنیابند.چه روزگار شگفتی !
جمعه, ۱ اسفند ۱۳۹۹، ۰۳:۲۰ ب.ظ

شهید سیدعلی اندرزگو

🏴
نام و نام خانوادگی: *سیدعلی اندرزگو*
تولد: ۱۳ رجب ۱۳۱۸ شمسی.
شهادت: ۱۹ رمضان برابر با ۲ شهریور ۱۳۵۷ شمسی.
گلزار شهید: تهران، بهشت زهرا سلام الله علیها، قطعه ۳۹، ردیف ۷۲، شماره ۵۵.
🕯

🏴
📚 *هزار صورت و یک سیرت*

توی دلم رخت می‌شستند. از بس پشت پنجره آمده و رفته بودم کلافه بودم. همه‌ی لباس‌های آقاسید را که نیاز داشت، شسته و اتو کشیده، آویزان کرده بودم توی کمد. برای شام، از بعدازظهر عدسی بار گذاشته بودم. خانه را جارو و گردگیری کرده بودم. کهنه‌های سیدمرتضی و لباس چرک‌های بچه‌ها را در طشتی توی حمام خیسانده بودم تا سر فرصت بشویمشان. بچه‌ها باهم بازی می‌کردند و توی سر و کله هم می‌زدند. خودم را مشغول کتابی کرده بودم که چند شب پیش آقاسید برایم آورده بود. ترجمه الغدیر علامه امینی.
 تقریبا همه چیز مرتب و سرجایش بود. حتی عقربه‌های ساعت، که از جای خود تکان نمی‌خوردند. تا صدایی از کوچه توجهم را جلب می‌کرد، سیدمهدی را صدا می‌زدم که: «پسرم! بدو ببین باباست یا نه؟» اما...
باران شدیدی گرفته بود. نگران آقاسید بودم مبادا خیس شود و سرما بخورد. شام بچه‌ها را دادم و یکی‌یکی خواباندمشان. سیدمهدی و سیدمحمود، منتظر بودند خانه تاریک شود تا بیهوش شوند؛ سیدمحسن را روی بالشت، روی پاهایم تکان می‌دادم. سیدمرتضی هم توی بغلم بود. بچه‌ها که خوابیدند تمام کهنه‌ها و لباس کثیف‌هایشان را توی حمام شستم. از پشت گردنم تا گودی کمرم به شدت تیر می‌کشید. لگن پر از لباس را بردم توی حیاط. با زورِ کمی که برایم باقیمانده بود لباس‌ها را چلاندم و روی بند، زیر سقف ایوان باریک حیاط پهن کردم تا آبشان که رفت ببرم و بیندازم روی بند بالای بخاری توی اتاق تا بچه‌ها برای فردا لباس خشک داشته باشند. و این کار هر روزم بود. چراغ‌ خانه‌‌ی همسایه‌ها، یکی‌ پس از دیگری خاموش می‌شد و هنوز از آقاسید خبری نبود. با اینکه عادت به این وضع داشتم، اما نمی‌دانم چرا آن‌شب دلم قرار نمی‌گرفت. چراغ والور را از نفت پر کردم. چای را دم کردم و گذاشتم روی کتری روی چراغ و کنار بچه‌ها دراز کشیدم. روی کتاب خوابم برده بود که با صدای در، از خواب پریدم.
آقاسید بود. مثل موش آبکشیده، یواش طوری که ما را بیدار نکند آمده بود توی خانه.
بی‌معطلی خودم را به او رساندم. همین‌طور که پالتویش را از تنش درمی‌آوردم گفتم:
_«سلام آقاسید! وایسا کمکت کنم.»
_«سلام کبری جان! دیدی چه بارون بی‌گمونی گرف یهو! اصلا فکرشم نمی‌کردم! نه چتری! نه مرکبی!»
_ای وای! پس موتورت؟
_دادمش به اصغر شریفی! راهش از من خیلی دورتر بود.
پاپاخ کلفت روی سرش، شلاپ آب شده بود. بنده خدا همه راه را پیاده آمده بود. از میدان شاه تا بازار سرشور راه کمی نبود. از پایین پالتویش آب قطره قطره می‌چکید. کمکش کردم لباس‌هایش را عوض کند. نشاندمش کنار والور و شعله چراغ را بالا کشیدم. پتو را انداختم دورش. یک حوله آوردم تا سرش را خشک کنم. موهای کم پشتش به هم چسبیده بود. پوست صورتش یخ کرده بود. حوله را گذاشتم روی سرش و برایش یک استکان چای داغ ریختم. انگار نه انگار تا چند دقیقه پیش از درد پشت و کمر عاجز باشم، تند تند از این طرف به آن طرف می‌دویدم تا با دیدن آرامش در صورت آقاسید، خستگی‌هایم در برود. لباس‌های خیسش را از در حمام آویزان کردم تا آبش فرش را خیس نکند.
تا آقاسید چائی‌اش را بخورد رفتم توی آشپزخانه. چندتا ملاقه عدسی داغ ریختم توی دوتا بشقاب گود، رویش گلپر پاشیدم و با قاشق و نمکدان و یک تکه نان سنگک گذاشتم توی سینی. یک پیاز کوچک هم پوست کندم و گذاشتم تنگش. آوردمش روی زمین، پیش آقاسید روی زمین گذاشتم و گفتم: «حالت جا اومد آقا؟»
لبخند آرامی زد. گوشه چشمانش به پایین متمایل شد و گفت: «مگه می‌شه کنار کبری جان حالم خوب نباشه؟ داشتم به بچه‌ها نگاه می‌کردم، خدا عزتت بده زن! تو این غربت بدون هیچ کس و کاری زندگی منو می‌چرخونی.»
نشستم روبروی آقاسید و گفتم: «سایه سرم که تو باشی و خدا که بالای سر هممون، من دیگه کیو می‌خوام؟! شکر خدا که تو رو دارم آقا. عدسی رو بخور تا از دهن نیفتاده. بمیرم الهی یخ کردی...» نگذاشت حرفم را ادامه بدهم. قاشق را از توی سینی برداشت و گفت: «کبری جان! چرا شام نخوردی تا این وقت شب! تو بچه شیر می‌دی، نکن اینجور با من.»
نان را دادم دستش. خندیدم و گفتم: «عدسی‌ات رو بخور گرم شی، نگران من نباش آقا. منم مثل خودت کارمو بلدم.»
کم پیش می‌آمد دوتایی باهم شام بخوریم و حرف بزنیم. دوست داشتم از تک‌تک برنامه‌هایی که داشت برایم تعریف کند. حتی از ساواک و کارهایشان که حالم را بد می‌کرد. از وقتی طرح ترور نخست‌وزیر حسنعلی‌منصور را عملی کرده بود در به درِ این شهر و آن شهر شده بودیم. سختی‌های افغانستان و زابل به کنار، به سال نمی‌کشید خانه عوض می‌کردیم. با داشتن چهارتا پسر قد و نیم قد، کار سختی بود، اما برایم شیرین بود اینکه ببینم آقاسید راضی است و با خیال راحت به کارهایش می‌رسد.
صدایش مرا به خودم آورد. «کبری خانم! معلومه کجایی؟ بیا تو باغ ما. اینجا آب و هواش خیلی بهتره‌ها!»
خندیدم و گفتم: «شما هرجا بری من با شما هستم. خیالتون راحت.»...
غذایش را خورده بود و من هنوز حتی یک قاشق هم نخورده بودم. از اینکه غرق در افکارم شده بودم و متوجه او نبودم خجالت کشیدم. آقاسید که معلوم بود گرم شده، از چراغ والور فاصله گرفت. خودش را کشید کنار دیوار، تکیه داد و گفت: «نگران نباش خانم! سختی‌های زندگی ما هم بالاخره تموم می‌شه، بالاخره شاه را با همه دبدبه و کبکبه‌اش به زیر می‌کشونیم! این شاه یا با دست من از بین خواهد رفت، یا با خون من!»
من که اصلا دوست نداشتم حرف از رفتن بزند، پریدم توی حرفش و گفتم: «این مبارزه، به امثال تو نیاز داره که روی پا بمونه، شما هرجای این دنیا که می‌خوای بری برو، فقط سایه‌ات رو از رو سر ما کم نکن .خب؟» نگاه مهربانی به من انداخت و گفت: «نه! خانم من، همه ما خدا رو داریم. اگه روزیِ من نباشم خدا خودش ازتون سرپرستی می‌کنه، آزمایشات سختی در پیش داریم عزیزجان.»
از حرف‌هایش تنم می‌لرزید اما قلبم آرام می‌گرفت. آنقدر که آرامش داشت و ایمانش به کلماتی که از زبانش برمی‌خاست روح می‌داد.
می‌دانستم چای دوست دارد، یک چای دیگر برایش ریختم و دستش دادم. انگار که می‌خواهد مثل قندی که بین لب‌هایش گذاشته، تمام بشود، زل زده بودم به او. چایی را توی نعلبکی ریخت و برگرداند توی استکان. یک قلپ چای هورت کشید و گفت: «به زودی ورق برمی‌گرده، انقلاب پیروز می‌شه، امام رهبر می‌شه و سیدعلی نامی رئیس جمهور خواهد شد.» خنده بلندی کردم و گفتم: «آقا سید پیشگو شدیا! خب حتما سیدعلی خودتی دیگه!»
نفس عمیقی کشید و گفت: «نه عزیزجان! اونروز من نخواهم بود. من به این انقلاب نمی‌رسم، ولی هروقت اون سیدعلی نام، رئیس جمهور شد ظهور نزدیکه. خودت و بچه‌ها رو برای اونروز آماده کن.»
مات ومبهوت چشم انداخته بودم به دستانش. به انگشتر عقیقش. توی دلم غبطه می‌خوردم به ایمان و یقینی که داشت. به آرامشی که از همان ایمان قلبش را لبریز کرده بود. به عشقی که شعله‌های آن از وجودش زبانه می‌کشید.
                               💠💠💠
یک سال بعد، وقتی سنگ قبری را نشانم دادند و گفتند این قبر آقاسید توست، وقتی سر خاکش نشستم، وقتی به اسمش چشم دوختم، به آن یقین رسیدم. یقین به هرآن چه که باید. به همان عشقی که از او یک انسان واقعی ساخت. عشقی که از روز میلاد تا شهادت مولایش امیرمومنان، در جانش موج زد و سیدعلی را برای بشریت ساخت تا امروز در غربتش بنشینم و پیشگوئی‌هایش را، که یک به یک به واقعیت بدل می‌شد نظاره‌گر باشم. همو که امام خمینی در دیدار خصوصی که با او داشتم به من گفت: «اگر ده تن مثل او داشتیم دنیا اینک زیر سلطه اسلام بود.»
آری! روزهای سختی را در پیش دارم؛ باید خودم و یادگاران سیدعلی را، برای آن روزها آماده کنم.

✍🏻والسلام: رضوانه دقیقی ۱۳۹۹/۱/۱۱
🕯

🏴
💢تولد و کودکی
 در ظهر سیزدهمین روز‌ از ماه رجب سال ۱۳۱۸ در تهران متولد شد. اسمش را با خودش آورد. سیدعلی در محله میدان «شوش» پایین خیابان «صفاری» به دنیا آمد و بزرگ شد. از همان کودکی پر جنب و جوش و بازیگوش بود. هفت ساله بود که به مدرسه رفت و دوران ابتدایی را در مدرسه «فرخی» تهران گذراند. ۱۲ ساله که شد در یک کارگاه نجاری، کنار برادرش مشغول کار شد و همزمان، تحصیلات طلبگی‌اش را در مدرسه «هرندی» آغاز کرد.
🕯

💢آشنایی با فدائیان اسلام
دوران نوجوانی‌اش این‌گونه می­‌گذشت که در ۱۶ سالگی با حاج «صادق امانی» آشنا شد. بهانه این آشنایی حضور در جلسات هفتگی هیأتی بود که در خانه‌­ای در خیابان «لرزاده» برگزار می‌شد. در این جلسات اعضای «فداییان اسلام» حضور داشتند و او که روحیه‌­ای ظلم‌ستیز داشت و از نابرابری­‌ها رنج می‌برد، خیلی زود با فدائیان اسلام ارتباط برقرار کرد و در مبارزات آن‌ها همراه‌شان شد.
در ایام درگیری­‌های قیام ۱۵ خرداد او را به همراه چند تن دیگر دستگیر و زندانی کردند. اما او در زندان لب به هیچ اعتراضی باز نکرد. سرانجام بازجو‌ها چیزی برای محکومیت او نیافته، آزادش کردند. پس از آزادی از زندان، «اندرزگو» فعالیت جدی خود را در جرگه «فداییان اسلام» آغاز کرد. نخستین حرکت او در جمع فداییان اسلام، مشارکت در ترور «حسنعلی منصور» نخست وزیر وقت بود.
🕯

🏴
💢هجرت به عراق و ملاقات با امام خمینی (ره)

بعد از ترور منصور، دستگاه ساواک با تمام قدرت در پی یافتن عوامل این اقدام جسورانه برآمد. (شهیدان) «بخارایی»، «هرندی»، «نیک نژاد» و «امانی» در زمانی نسبتاً کوتاه دستگیر و در یک دادگاه نظامی به اعدام محکوم شدند؛ اما «سیدعلی اندرزگو» با زیرکی گریخت و در قم زندگی مخفیانه‌­ای را شروع کرد.
مدتی بعد ساواک ردپای او را شناسایی کرد و در صدد دستگیر کردن او برآمد، اما او این‌بار نیز توانست به موقع فرار کند و مخفیانه به عراق برود. «اندرزگو» در آن‌جا با امام خمینی(ره) رهبر نهضت اسلامی که در تبعید به‌سر می‌برد ملاقات کرد.

در سال ۱۳۴۵ «اندرزگو» با گذرنامه جعلی به ایران بازگشت و دوباره راهی قم شد. در قم او همچنان فعالیت‌های انقلابی­‌اش را از پخش اعلامیه گرفته تا تهیه اسلحه برای مبارزان از سر گرفت. اما این‌بار هم ساواک از وجود او باخبر شد و در پی دستگیری‌اش برآمد. سپس در سال ۱۳۴۹ راهی تهران شد و با چهره و ظاهری دیگر در مدرسه علمیه «چیذر» به تحصیل مشغول شد.

در همین سال «اندرزگو» شریک زندگی پرتلاطم خود را یافت. پیش‌نماز مسجد «چیذر»، خانم «کبری سیل سه پور» را که از خانواده‌ای اصیل و مذهبی بود به او معرفی کرد. این ۲ یکدیگر را در فضایی ساده و صمیمی دیدند و در روز میلاد حضرت فاطمه زهرا (س) با یکدیگر ازدواج کردند.🌺🌸
🕯

🏴
💢سفر به مشهد و ادامه تحصیل

در سال ۱۳۵۱ ساواک یک بار دیگر نشانی «سیدعلی اندرزگو» را پیدا کرد و او بار دیگر به «قم» رفت. در «قم» نام مستعاری برای خود برگزید و در یک اتاق اجاره‌ای، زندگی‌­اش را از سر گرفت. ساواک این‌بار هم او را پیدا کرد، ولی همچون همیشه گریخت و مقصد بعدی­‌اش را «مشهد» انتخاب کرد. در مشهد مقدماتی فراهم کرد تا توانست از طریق «زاهدان» و «زابل» به «افغانستان» فرار کند.
مدتی کوتاه در «افغانستان» ماند و مجددا به «مشهد» بازگشت. این بار اقامتش در «مشهد» طولانی شد؛ لذا می­‌توانست تحصیل علوم دینی را ادامه دهد. در «مشهد» بار‌ها خانه عوض کرد تا شناسایی نشود. یک بار پنهانی به حج رفت و بازگشت. مجدداً عازم عمره شد. این بار از «عربستان» به «عراق» و «نجف» رفت و بار دیگر با امام راحل ملاقات کرد. مقصد بعدی او «سوریه» و «لبنان» بود. او در «لبنان» یک دوره کامل آموزش نظامی را فرا گرفت و خود را برای مبارزه‌­ای سنگین‌تر با رژیم شاه آماده کرد.
🕯

🏴
💢تصمیمی مهم

هنگامی که شهید «اندرزگو» مخفیانه به ایران بازگشت، تصمیمی مهم گرفته بود. هدف این‌بار او ترور شخص «شاه» بود. این تصمیم شهید با اوج‌گیری حرکت­‌های مردم در انقلاب اسلامی، در ماه رمضان ۱۳۵۷ مصادف شده بود. هنگامی که «سید علی اندرزگو» خود را برای ترور «شاه» در روز بیست و سوم ماه مبارک رمضان آماده می‌کرد، ساواک بار دیگر از حضور او در ایران مطلع شد. از آن‌جایی که عوامل رژیم پهلوی می­‌دانستند در شرایط بحرانی سال ۱۳۵۷ هر حرکت اندرزگو می‌تواند تأثیرات گسترده­‌ای داشته باشد، لذا با تمام قوا در پی یافتنش برآمدند. مأموران ساواک شهر‌های «قم»، «مشهد» و «تهران» را کاملا زیر نظر داشتند. تلفن‌های تمام اشخاصی که می‌توانستند با او ارتباط داشته باشند یک‌سره کنترل می‌شد و همه آماده بودند که سید را بیابند و دستگیرش کنند.
🕯

🏴
💢عروج در نوزدهم رمضان

روز هجدهم رمضان، سید در «تهران» با یکی از دوستانش تلفنی تماس گرفت و به او اطلاع داد که فردا افطار به منزل او خواهد رفت. ساواک از این مکالمه باخبر شد. مأموران، غروب روز بعد یعنی نوزدهم رمضان که مصادف بود با دوم شهریور سال ۱۳۵۷، نزدیک افطار در محل قرار حاضر شدند و او را محاصره کردند. سید که نمی­‌خواست زنده به دست ساواک بیفتد به گونه‌­ای حرکت کرد که مأموران فکر کنند مسلح است و قصد تیراندازی دارد. پس رگبار گلوله را به سویش گشودند و او در زیر آخرین اشعه‌های خورشید خون رنگ نوزدهم رمضان، در خون خود غلتید. در آخرین لحظات حیات چند برگ از نوشته­‌های محرمانه دفترچه یادداشتش را در دهان گذاشت و فرو داد تا به دست ساواک نیفتد.‌

روحش شاد و یاد و خاطرش گرامی و پر رهرو باد.🕊
🕯

🏴
📖 حجت‌الاسلام عبدالمجید معادیخواه 🎤

*چهارده سال مبارزه در خفا*

او، چون قصد خود را در کاری با کسی در میان نمی‌­گذاشت، هیچ‌کس نمی‌­توانست او را از کاری که می‌خواهد انجام دهد، باز دارد. در مدت ۱۴ سال، افراد زیادی با وی در تماس بودند، ولی از کارهایش سر در نمی‌­آوردند. هنگام تردد در مناطق و کوچه‌های مختلف، همیشه محل را بررسی می‌کرد تا کسی او را تعقیب نکند و متوجه او نشود. گاهی مدت‌های طولانی ناپدید می­‌شد تا هیچ‌کس سرنخی درباره زمان و نحوه ملاقات‌هایش به دست ساواک ندهد. هیچ‌گاه معلوم نشد با چه کسانی ارتباط دارد. تنها بعد از دستگیری و زندانی شدن دوستش بود که مشخص می‌شد افراد زیادی با او ارتباط داشته‌اند. بیشتر ملاقات­‌های او بدون قرار و هماهنگی قبلی بود.
🕯

*امام خمینی ره:
«شهید اندرزگو نیمی از انقلاب بود، تمام فعالیت‌ها و زحمت‌های زندانیان و مبلّغین انقلابی در یک طرف و در طرف مقابل این شهید است.»*
🏴🕯

🏴
💢شهادت طلبی

«اندرزگو» همیشه آماده شهادت بود. از جمله دعا‌های او این بود که «خدایا به ما لیاقت شهادت بده»؛ چنان که از ۱۹ سالگی و از زمان شهادت «نواب صفوی»، با خود و با خدای خود عهد شهادت بسته و این عهد را با حضور بر مزار شهید «نواب صفوی» امضا کرده بود.

وی می‌گفت: *«من دلخوش در آرزوی فرا رسیدن لحظات شیرین پرافتخار شهادت هستم. آرزومندم مسلمان­‌ها به پیروزی برسند، اما هرگز غرضم این نیست که بعد از به پیروزی رسیدن آن‌ها، افتخاری برای خودم کسب کنم. دوست دارم روزی فرا برسد که در خدمت به این ملت فنا شوم».*
در اکثر مجالس دینی حضور می­‌یافت. در مسجد، عابد، و در صحنه سیاست، بهترین سیاستمدار بود. در مبارزه، قهرمان جنگ و در مدرسه و محیط دانش، بهترین شاگرد درس‌خوان بود.
🕯

با شهادت این مجاهد انقلابی، امام خمینی(ره)، در مدح و منقبت جایگاه این روحانی توانمند فرمودند *«اگر ۱۰ تن مانند اندرزگو داشتیم دنیا اینک زیر سلطه اسلام بود.»*
🏴🕯

🏴
نحوه شهادت شهید سیدعلی اندرزگو🥀

از آن جایی که ماموران ساواک به طور دائم در جستجوی وی بودند، توانستند اطلاعاتی حین شکنجه تعدادی از مبارزان اسلامی، از اندرزگو به دست آورند.
ساواکی‌ها در چارچوب این اطلاعات تلفن‌های قسمت وسیعی از شهر تهران را تحت کنترل گرفتند تا توانستند رد مکالمات او را به دست آورند و پی بردند که شهید اندرزگو روز ۱۹ ماه مبارک رمضان، افطار را در منزل یکی از دوستانش خواهد بود.
شهید اندرزگو، نزدیکی غروب آن روز، با یک موتور گازی، راهی منزل دوستش شد؛ ماموران ساواک قبلاً منطقه را به محاصره در آورده بودند. وی پس از ورود به خیابان سقاباشی، متوجه حضور ماموران شد، اما برای فرار از مهلکه، دیگر دیر شده بود. وی با پناه گرفتن در پشت یک اتومبیل، سعی در گمراه کردن ماموران داشت، اما ماموران رژیم، از فاصله دور پاهای او را هدف قرار دادند. شهید اندرزگو در حالی که به شدت از پاهایش خون جاری بود، توانست تعدادی از اسنادی را که در جیب داشت در دهان گذاشته و بجود و تعداد دیگر را نیز با خون خود آغشته کرد تا به دست ماموران ساواک نیفتد. دژخیمان رژیم که سخت از این چریک مسلمان، وحشت داشتند از فاصله دور او را به گلوله بستند و از این باک داشتند که اندرزگو به خودش مواد منفجره بسته باشد. آن‌ها وقتی مطمئن شدند که اندرزگو قادر به انجام حرکتی نیست به وی نزدیک و او را روی برانکارد قرار دادند، اما سّید با تکانی خود را از روی برانکارد به داخل جوی آب انداخت.
لحظه شهادت فرا رسیده بود و او در روز ضربت خوردن مولایش امیرالمومنین امام علی(ع) و در حالی که روزه بود و روزه خود را با خوردن اسناد باز کرد، به لقای پروردگارش شتافت.

سیّد همواره گفته بود که: «زنده مرا نخواهند یافت» و سرانجام نیز چنین شد.

شهید اندرزگو چریکی بود که دامنه مبارزاتش، از لبنان تا افغانستان گسترده بود. او در مدّت اقامتش در لبنان، در تشکل بخشیدن به گروه‌های بسیاری از مبارزان پراکنده فلسطینی موفقیت‌هایی کسب کرد. ساواک ۱۵ سال سایه‌وار دنبال او می‌گشت، لکن هروقت به مخفیگاه وی می‌رسید، سیّد توانسته بود از دام ماموران بگریزد.

عبدالکریم سپهرنیا، دکتر حسینی، شیخ عباس تهرانی، ابوالحسن نحوی، سیّد ابوالقاسم واسعی، محمد حسین الجوهرچی، نام‌هایی بودند که سید از آن‌ها استفاده می‌کرد و مناسب هر نام، به چهره‌ای ظاهر می‌گردید.
🕯

وسایل برجا مانده از شهید سید علی اندرزگو به هنگام شهادت.

دست‌نوشته‌ باقی‌مانده از شهید سیدعلی اندرزگو هنگام شهادت

یکی از مخفی‌گاه‌های اسلحه شهید سید علی اندرزگو که پس از شهادتش کشف شد.



📽 گفتگو با همسر شهید سیدعلی اندرزگو در برنامه نیمه پنهان ماه.🌗
حتما ببینید.👌🏻

🏴
شهید سیدعلی اندرزگو از زبان همسر شهید🎤

حدود سال ۱۳۴۹ بود که با آقای اندرزگو آشنا شدم و ازدواج کردم. آن‌زمان من‏ ۱۷ سالم بود و ایشان حدودا ۲۹ سال؛ دختری بودم که به‌لحاظ تربیت و جوّ مذهبی‏ خانواده، زیاد به مسجد می‏‌رفتم. پیش‌نماز مسجد محل‌مان در چیذر، حاج آقا موسوی‏ ایشان را به خانواده‌ ما معرفی کرد. حاج آقا می‏‌گفت: "این جوان که طلبه‌ حوزه‌ی چیذر است، جلوی مرا گرفته و گفته است که می‏‌خواهد ازدواج کند و دختر موردنظر باید این‏ شرایط را داشته باشد: اول این‌که برادر نداشته باشد، دوم پدرش آدم ساده‏‌ای باشد، سوم این‌که خانواده‏‌شان شلوغ نباشد."
قرار شد برای دیدن همدیگر، به اتفاق خانواده به منزل آقای موسوی در منطقه‌ی اختیاریه در شمال تهران برویم. آن ایام من دختر پرتحرک و شلوغی بودم. دفعه‌ی اول آن‌جا بود که ایشان را دیدم. قبل از آن خواستگارهای زیادی برایم آمده بود ولی نپذیرفته بودم و علل خاصی هم‏ داشت.
یکی از علل مهم این بود که آنها کارمند بودند و به‌خصوص کارمند صنایع دفاع؛ اعتقاد من این بود که پول اینها حلال نیست. من گفته بودم که می‏‌خواهم زن یک طلبه‌ی روحانی بشوم تا هر زمان که در زندگی به مشکل و مسائل شرعی برخوردم، آن‌ را از شوهر خودم بپرسم. البته بعدها فهمیدم که یکی از آن خواستگاران، ساواکی بوده است.

موقعی که به منزل آقای موسوی رفتیم، ایشان آن‌زمان برای ما به‌نام "شیخ‏ عباس تهرانی" معرفی شده بود. جالب این‌که حتی طلبه‏‌های حوزه‏‌ای که او در آن‌جا درس‏ می‏‌خواند و حتی خود حاج آقا موسوی، او را به همین نام می‏‌شناختند.
گوشه‏‌ای نشست. طبق رسم ورسوم، چایی که بردم، به‌خاطر خجالت و حجب‌ و حیا، نه من می‏‌توانستم‏ ایشان را ببینم و نه ایشان مرا. رویم نشد نگاهش کنم. موقعی که از خانه خارج‏ شد، از پنجره نگاهش کردم البته طوری که متوجه نشود. لباس قبای نیمچه‏‌ای تنش‏ بود و کلاه عرق‌چین مشکی بر سر گذاشته بود. آن‏طور که می‏‌گفتند، تازه طلبه‌ی مدرسه‌ی چیذر شده بود.

بعدها خودش می‏‌گفت، طالب زیادی داشته است ولی قبول نکرده بود که با آن‌ها ازدواج کند. چون جوانی بود خوش‏‌سیما که برای کسب دروس حوزوی در مدرسه‌ی چیذر درس می‌خواند و مردم هم به طلبه‏‌ها و اهل دین علاقه‌ی زیادی داشتند. خانواده‏‌هایی بودند که برای آن‌ها، به‌خصوص برای او غذا می‏‌بردند و یا لباس‌های‌شان را می‏‌شستند و بعضی هم درخواست می‏‌کردند که دامادشان شود.

هنگامی که در خانه‌ی حاج آقا موسوی نشستیم صحبت کنیم، او بدون پدر و مادرش‏ آمده بود؛ وقتی سوال می‏‌کردیم آنها کجا هستند، بنای شوخی می‏‌گذاشت و در نهایت‏ گفت: «من زیر بوته‏‌ای هستم و کسی را ندارم.» برای بار دوم که آمد صحبت کند، چون‏ درست همدیگر را ندیده بودیم و حرف نزده بودیم، به من گفت: «من کسی را ندارم و یک طلبه هستم که چیزی از مال دنیا ندارد. اگر می‏‌توانی نان طلبگی بخوری، بسم‌الله.» من‌هم در جواب گفتم: «من می‏‌خواهم با کسی ازدواج کنم که اگر مسئله‏‌ای‏ پیش آمد، لازم نباشد از دیگران بپرسم، آن مسئله را از شوهر خودم بپرسم.»
در میان صحبت‌هایش به هیچ‏وجه درباره‌ی سابقه‌ی مبارزاتی‏‌اش و این‌که دنبالش هستند، حرفی نزد و ما همه فکر می‏‌کردیم او یک طلبه‌ی ساده و معمولی است.
از زمان‏ خواستگاری تا ازدواج‌مان سه ماه طول کشید. مهریه ۶۵۰۰ تومان بود که وقتی‏ می‏‌خواست به مکه برای سفر حج برود، مهریه‌ام را بخشیدم.
 پس از ازدواج، یک‌سال و خورده‏‌ای در محله‌ی چیذر تهران ساکن بودیم، که ماهی ۱۶۰ تومان اجاره‏‌خانه می‏‌دادیم. در کنار درسش، منبر هم می‏‌رفت و در مسجد رستم‏‌آباد نماز می‏‌خواند.

🕯

مجلس عروسی شهید اندرزگو

🏴
در خانه‏‌مان یک کمد داشتیم که ایشان مدام در آن‌را قفل می‏‌کرد. گاهی خیلی تند می‏‌آمد و به‌طوری که من متوجه نشوم، چیزهایی داخل آن می‏‌گذاشت یا برمی‏‌داشت و درش را قفل می‏‌کرد. وقتی می‏‌پرسیدم داخل این کمد چیست می‏‌گفت: «امانات و وسایل مردم است که نمی‏‌خواهم کسی به آن‌ها دست بزند.»

یکی از روزها جوانی به‏ خانه‏‌مان آمد. چیز غیرعادی‌ای نبود. می‏‌آمدند و می‏‌رفتند. او و آقاسید باهم در اتاقی‏ بودند و من در اتاق دیگر. من، مهدی پسرمان را که آن‌زمان دوماهه بود، نگهداری می‏‌کردم. ناگهان صدای شلیک گلوله‏‌ای از اتاق آن‌ها به‌گوش رسید. آقا سراسیمه پرید بیرون اتاق‏ و آمد طرف من و مهدی. دست‌پاچه گفت: "شما و مهدی که نترسیدید؟" گفتم: "نه؛ مگر چی شده؟" گفت: «چیزی نبود، این دستگاه ضبط‌صوت خراب شده، یک‌دفعه‏ صدا داد.» بعدها فهمیدم که آن جوان که نشناختمش، برای دیدن آموزش کار با سلاح‏ آن‌جا بوده که در حین تمرین، گلوله‏‌ای از اسلحه‌ی کلت درمی‏‌رود و به ضبط‌صوت‏ می‏‌خورد. در چنین مواقعی که دوستانش را به خانه می‏‌آورد، برای این‌که سر مرا گرم‏ کند، سبزی می‏‌خرید و با خود به خانه می‏‌آورد تا من پاک کنم، ولی در اصل برای سرگرم‏ کردنم بود.

 هیچ‌گاه احتیاط را از دست نمی‏‌داد. حتی زمانی که می‏‌خواست به من توصیه کند که‏ مراقب اوضاع باشم، می‏‌گفت: «اگر احیانا دیدی مأمورین دولت آمدند دم خانه و سراغ مرا می‏‌گیرند، بدان که منبر داغ و تندی رفته‏‌ام و آنها دنبالم هستند، برای همین حول‏ نکن و فقط بگو به خانه نیامده‏‌ام و نمی‏‌دانی کجا هستم."

سال ۵۱ زمانی که در خانه‌ی آقای حیدری می‏‌نشستیم، سریع آمد خانه و گفت: «وسایل را جمع کن که باید برویم تبریز. هرکس هم پرسید بگو برادر شوهرت‏ تصادف کرده، می‏‌رویم تبریز دیدنش.»
یک‌راست رفتیم قم و چهار ماه آن‌جا ساکن بودیم. ماه محرم بود که برای تبلیغ‏ رفت به آبادان. جاهای دیگر هم برای تبلیغ می‏‌رفت و اسلحه هم می‏‌آورد. جالب این بود، هرجا که برای تبلیغ می‏‌رفت، به او مرغ و خروس زنده می‏‌دادند؛ وقتی برمی‏‌گشت، کلی مرغ و خروس با خود می‏‌آورد. یک بار هم پدر و مادرم را آورد خانه‌مان. آنها خانه ما را بلد بودند. بعد از عاشورا، از تبریز که آمد، دلش خیلی درد می‏‌کرد؛ گفت بروم‏ درمانگاه و رفت. او که رفت ساعت ۱۲ شب بود. یک‌دفعه زنگ خانه به‌صدا درآمد.
🕯

🏴
بیرون که رفتم دیدم خانه تحت‏ نظر است. پدر و مادرم را گرفته بودند و آن‌ها هم بالاجبار خانه‌ی ما را نشان داده بودند.
با این‌که خانه تحت‏ نظر بود و مأمورین همه مسلح بودند، ولی خیلی از او می‏‌ترسیدند. او غالبا همراه خود نارنجک و اسلحه داشت. ساعتی بعد به خانه آمد. از آمدن او به‌ داخل خانه تعجب کردم. به او گفتم: «مأمورین در کوچه و جلوی خانه‏ هستند، چه‌طور آمدی داخل؟» گفت: «آیه‌ی واجعلنا من بین ایدیهم سدا را خواندم. من آنها را می‏‌دیدم، ولی آنها مرا نمی‏‌دیدند.»
غروب روز بعد بود که وسایل را جمع کردیم. جالب این بود که هنگام آمدن به خانه، تغییر لباس هم نداده و با همان عمامه و لباس‏ طلبگی آمده بود.

سال ۵۱ یعنی حدود سه سال پس از ازدواج‌مان، در سفری به افغانستان‏ رفتیم. در آن‌جا وقتی جمع بودیم، خطاب به‌دوستانش گفت: «همسر من اسم اصلی و کار مرا نمی‏‌داند.» رو کرد به من و گفت: «اسم اصلی من سیدعلی اندرزگوست، تیر خلاص به حسن‌علی منصور را من زده‏‌ام و از سال ۴۳ تا حالا فراری هستم و مأمورین‏ دولت به دنبالم.»
موقعی که خواستیم برگردیم گفت: «یادت باشد که اسم من حسین‏ حسینی است و اسم تو هم معصومه محمدبیگی.»

در قم که وسایل دم‏‌دستی را جمع کردیم، شبانه به‌طرف تهران حرکت کردیم. همه‌ی وسایل ماند در خانه. حتی جانمازم که نماز مغرب را روی آن خوانده بودم، همان‏طور پهن بود و خربزه‏‌هایی را که او خریده و بریده بودم، در گوشه‌ی اتاق قرار داشت. گفتم: «چرا این‌قدر عجله می‏کنید؟» گفت: «اگر یکی دو ساعت دیگر این‌جا باشیم، ساواکی‌ها می‏‌ریزند این‌جا.»
ماشینی گرفت؛ سوار شده و از قم خارج شدیم. بعدها فهمیدم‏ درست یک‌ ساعت بعد مأمورین ریخته‏‌اند توی خانه.

کل وسایلی که همراه داشتیم، دو ساک معمولی و جمع‏ و جور بود. به تهران که‏ رسیدیم، رفتیم خانه‌ی آقای "چایچی" یا "چای‌فروش". خانه‏‌شان اطراف میدان خراسان‏ بود. یکی دو روز آن‌جا بودیم. اتفاقا یک خورش‌قیمه خوش‏مزه هم پختم. دو روزی که‏ آن‌جا بودیم، چندبار قیافه عوض کرد. یک‌بار عمامه‌ی سفید سرش می‏‌گذاشت، یک‌بار عمامه‌ی سیدی. یک‌بار هم عمامه‌ی بزرگ مشکی. خواهرم آن‌جا همراه‌مان بود. او را بردیم خانه‌ی عمویم. بعد یک‌شب من و آقاسید عازم شدیم. یک پیکان نو آمد دم خانه که‏ راننده‏‌اش برای من ناشناس بود.
🕯

🏴
نگفت که کجا می‏‌رویم. در راه بود که فهمیدم می‌رویم مشهد.
این کار همیشگی‏‌اش بود. هیچ‏‌وقت تا بعد از طی مسافتی از راه، نمی‏‌گفت‏ مقصدمان کجاست. آقا یک اسلحه کمرش بود. در راه که با راننده صحبت می‏‌کرد، متوجه شدم درباره‌ی روش‌های وحشیانه شکنجه توسط ساواک که روی نیروهای انقلابی‏ انجام می‌شد، حرف می‏‌زنند.
به مشهد که رسیدیم، ساعت ۲ شب بود. با وجودی که خیلی به رعایت مسائل‏ شرعی حساس بود، در مسافرخانه‏‌ای یک اتاق با دو تخت گرفت و هر سه نفرمان شب‏ آن‌جا خوابیدیم. من روی یک تخت آن‌طرف اتاق، راننده روی یک تخت و خود آقا روی‏ زمین. آن‌زمان مهدی یک‌سال داشت که همراه‌مان بود. فردا به راننده سفارش‌هایی‏ کرد. به او گفت بماند تا او برگردد؛ بعد ما را در خانه‌ای برد و خودش رفت پهلوی راننده. به او گفت فعلا طرف تهران نرود و چیزی هم به کسی نگوید. پولش را هم داد. البته این‏ کارها برای رعایت احتیاط بود.
ده روزی در مشهد بودیم. از آن‌جا رفتیم زابل. یک هفته‏‌ای هم آن‌جا منزل آقای‏ "حسینی" بودیم. دلال‌های افغانی آن‌زمان حدود سال ۵۱-۵۰ دوازده هزارتومان گرفته‏ بودند تا پاسپورت جور کنند و ترتیب ورودمان به افغانستان را بدهند. ولی آقا می‏‌گفت‏ این افغانی‏‌ها پول‌مان را می‏‌خورند و کاری انجام نمی‏‌دهند.

به هر صورتی که بود، سوار بر اسب و قاطر، قاچاقی از مرز خارج شدیم و رفتیم به‏ افغانستان. از مرز که رد شدیم، آقا نفس‌راحتی کشید و گفت: «آخیش، راحت‏ شدیم.» مثل این‌که تعقیب‌ها و مراقبت‌های ساواک خیلی مزاحم کارش بود. بعدها از همان‏ دلال‌ها شنیدیم که یکی دوتا از آنها گفته بودند: «اگر بخواهیم اینها را از مرز خارج کنیم، اگر گیر بیفتیم ما را لو می‏دهند، پس آنها را بکشیم.» و قصد داشته‏‌اند که در طی مسیر، ما را از بین ببرند که به‌لطف خدا نشد.

یک هفته‏‌ای در افغانستان ساکن بودیم. امکانات برای ماندن در افغانستان جور نشد که برگشتیم زابل. در راه خیلی سختی و مشقت کشیدیم. تا ابد اگر از من بپرسند بدترین ایام را کجا گذراندی می‏‌گویم: «زابل، زابل، زابل.»
🕯

🏴
در سفر دومی که برای رفتن به افغانستان در زابل ماندیم، خیلی سخت گذشت و مصیبت کشیدم. یک‌ماه تمام آقا رفته بودند افغانستان که کارها را ردیف کنند، و من در خانه‌ی شخصی در زابل ساکن بودم. مهدی، پسرم آن‌جا مریض و خیلی حالش بد شد. طبق توصیه‌ی آقا، پایم را از خانه بیرون نمی‏‌گذاشتم. صاحب‌خانه هم، گاهی غذا می‏‌داد و غالبا نمی‏‌داد. یکی از شب‌ها که آن‌جا بودم، متوجه شدم مردی به خانه آمد و به‏ اتاق صاحب‌خانه رفت. شک کردم و از حرف‌هایش که به‌خوبی شنیده می‏‌شد، این‏طور فهمیدم که می‏‌گوید: «این مرد رفته و معلوم نیست برگرده. زن و بچه‏‌اش را بکشیم تا یک وقت خودمان گیر نیفتیم.» ساعتی نگذشت که مرد صاحب‌خانه به اتاق ما آمد. در حالی‏که حدود ده تا قرص در دستش بود، آن‌را به من داد و گفت: «بگیر این قرص‌ها را بخور.» خودم را زدم به این‌که متوجه چیزی نشده‏‌ام. هرچی گفت، قبول نکردم. برگشت به اتاق‌شان. زنش با او جر و بحث می‏‌کرد و می‏‌گفت: «آخه مرد، این زن و بچه‏ چه گناهی دارند، اینها پناه آورده‏‌اند به خانه‌ی ما»
زن خیلی التماس می‏‌کرد و سرانجام‏ مرد را از مقصودش که کشتن من و بچه‏‌ام بود، منصرف کرد.
ساعت حدود یک نیمه‌شب بود که در خانه به‌صدا درآمد. زن صاحب‌خانه در را باز کرد. مردی آمد وسط حیاط. دقیقه‏‌ای بعد زن آمد دم اتاق و گفت که مرد با ما کار دارد. ترسم بیش‌تر شد. بیرون که رفتم، مرد درحالی که صورتش به سمتی دیگر بود تا من‏ نبینم، گفت: «خانم زود وسایل‌تون رو جمع کنید و همراه من بیایید، آقاتون منتظر هستند.»

سریع وسایل اولیه را برداشتم، مهدی را به بغل گرفتم و زدم بیرون از خانه. در خانه، وقتی جروبحث زن و مرد صاحب‌خانه را می‏‌شنیدم، یک آن رفتم به‌یاد داستان‏ حضرت موسی، فرعون و آسیه زن فرعون که موسی را نجات داده بود. با خودم‏ می‏‌گفتم: این مرد فرعون است و زنش آسیه.
خیلی پیاده رفتیم. کوچه‏‌ها را در تاریکی، سریع رد می‏‌کردیم. مهدی در بغل من‏ بود. مرد یک‌بار او را در بغل گرفت و کمک کرد تا برویم. در طی مسیر خیلی سعی‏ می‏‌کرد من چهره‏‌اش را نبینم. اول حرکت هم گفت که به هیچ‏‌وجه به چهره‏‌اش نگاه‏ نکنم. ساعتی بعد رسیدیم به خانه‏‌ای داخل کوچه. وارد که شدیم، دیدم خانه یک حیاط دارد و چهار اتاق در طرفین. داخل اولین اتاق که شدم، آقای اندرزگو را دیدم. خیلی‏ خوشحال شدم. باورم نمی‏‌شد دوباره ایشان را ببینم. داشت گریه‏‌ام می‏‌گرفت. در این‏ یک‌ماه خیلی سختی کشیده بودم.
🕯

🏴
آقا، مهدی را در بغل گرفت. مهدی هم با دیدن‏ پدرش زد زیر گریه و خود را به او چسباند.
وقتی نشستیم به صحبت کردن، سعی کرد مرا دل‌جویی بدهد و گفت: «زنده ماندن‏ تو یک معجزه بود، چون صاحبان آن خانه قصد داشتند که تو و مهدی را بکشند ولی‏ لطف خدا شامل حال‌تان شد. حالا که آمدی، باید یک کار خیلی مهم برای من انجام‏ بدهی و تعدادی اسلحه را با خودت حمل کنی. من دیشب خیلی با خدا مناجات کردم و گریه کردم که شما را سالم به من برساند.»
صبح روز بعد، حرکت کردیم. چهار قبضه اسلحه‌ی کمری(کلت) و تعدادی‏ خشاب، به‌دور کمرم بستم و لباس‌هایم را روی آن پوشیدم. باتوجه به این‌که کار خطرناکی بود، ولی چون خودم را در کنار آقا می‏‌دیدم، هیچ اضطراب و ترسی نداشتم. آقا، صورتش را تراشیده بود، عینکی به‌چشم زده، و کت و شلوار قهوه‏‌ای رنگ شیکی‏ پوشیده بود. عنوانش هم دکتر بود. خیلی جالب بود، مثلا او دکتر بود لباس نو داشت،‏ ولی من که باید نقش زن دکتر را بازی می‏‌کردم، یک چادر کهنه سرم بود. اصلا قیافه‏‌های‌مان به همدیگر نمی‏‌خورد.

به اولین پاسگاه خارج از زابل که رسیدیم، درجه‏‌دار هیکل درشت و بدقیافه‏‌ای آمد داخل اتوبوس و گفت که همه باید پیاده شوند، و پیاده شدیم. بدترین زمان وقتی بود که‏ گفت: «همه‌ی مسافرها چه زن و چه مرد، باید بازرسی شوند.» آقا با دیدن این وضعیت، با آرنج به پهلوی من زد و من‌هم طبق آموزش‌هایی که ایشان داده بود، خودم را زدم به دل‌درد و آه و ناله. مأمور پاسگاه گفت که برای این‌که حالم بهتر شود، برویم توی پاسگاه. داخل که شدیم، با تعجب دیدم یک عکس بزرگ آقای اندرزگو را به‌عنوان فراری و تحت‏ تعقیب زده‏‌اند روی دیوار. آقا با دیدن این عکس، خیلی سریع برگشت. همه را بازرسی کرده بودند و اتوبوس منتظر ما بود. خونسرد و عادی سوار شدیم و رفتیم.
🕯

🏴
آخرین باری که آقای اندرزگو را دیدم، روز شانزدهم ماه رمضان سال ۵۷ بود. آن‌روزها حالش فرق داشت و می‏‌گفت: «احساس می‏‌کنم ساواک بدجوری دنبالم‏ است. اوضاع خیلی دارد سخت می‏‌شود. می‏‌خواهم بروم تهران و اعلامیه‏‌های امام‏ خمینی را چاپ کنم. اعلامیه‏‌ها درباره‌ی آتش زدن سینما رکس آبادان توسط عوامل شاه است.»
آن‌ روز آقا، یک‌دست لباس روحانی نویی که داده بود دوخته بودند، پوشید، عمامه‌ی مشکی سیدی را بر سر گذاشت. خیلی زیبا شده بود. رفت جلوی آینه و نگاهی به سر و وضع خودش انداخت. باورم شد که این یکی، دیگر چهره‌ی اصلی اوست و هیچ تغییر و گریمی در آن نیست. خیلی خوشم آمد. با خنده نگاهی به او انداختم و گفتم: «می‌گم‏ حاج آقا، چه خوبه این لباس رو بپوشید!» برگشت، نگاهی انداخت و لبخندم را با تبسمی‏ زیبا پاسخ داد و گفت: «نه خانم! این لباس زیبا و نو، باید بماند برای روزی که حضرت امام خمینی با پیروزی وارد مملکت می‏‌شوند. آن‌روز این لباس را خواهم پوشید، عمامه‌ی سیدی‏‌ام را بر سر خواهم گذاشت و به استقبال امام خواهیم رفت. آن‌روز که مردم با خوشحالی به‏ استقبال امام و همه‌ی روحانیون می‏‌آیند.»

خنده‏‌ای زیبا کرد و ادامه داد: «آن‌روز از شما هم به‌عنوان این‌که همسر یک مبارز بودید، استقبال گرمی خواهد شد و گوسفند جلوی پای‌تان قربانی خواهند کرد.»
ولی حال و هوایش چیز دیگری می‏‌گفت. حالش این بود که دارد به شهادت نزدیک می‏‌شود. اسارت آن‌هم به‌دست طاغوت، از او کاملا بعید بود.
آن‌روز خداحافظی کرد و رفت. صبح روز نوزدهم رمضان هم تلفن زد. بعدها فهمیدم که همین تلفن، باعث لو رفتن ایشان بود که به شهادتش منجر شد. چون، آقا کسی‏ نبود که به‌راحتی تسلیم طاغوت شود. او که همواره در مبارزه و خطر بود، شهادت را بالاترین رستگاری و فوز می‏‌دانست. همان تلفن باعث شد که محل سکونت ما هم در مشهد لو برود.
 شب بیستم ماه رمضان بود، همسایه‏‌های‌مان که از حرم می‏‌آمدند، متوجه می‏‌شوند چندنفر دارند از دیوار خانه‌ی ما بالا می‏‌روند. داد می‏‌زنند: آی دزد ... دزد ... و مأمورین ساواک‏ فرار می‏‌کنند. فردا صبح زود ریختند در خانه و همه‌ی وسایل را به هم ریختند و اسلحه‏‌های‏ آقا را پیدا کردند. در طی زندگی‏مان، ساواک چهار بار خانه‌ی ما را غارت کرد. فقط در یکی از این حمله‏‌ها بود که به‌گفته‌ی آقا، حدود ۲۰۰ هزار تومان کتاب، آن‌هم چندسال‏ پیش از پیروزی انقلاب که ۲۰۰ هزار تومان پول زیادی محسوب می‏‌شد، از خانه‏ بردند. کتابخانه‌ی آقا، خیلی عالی بود ولی ساواک همه را برد.
موقعی که ساواکی‌ها در خانه بودند، مدام هلی‏کوپتر بالای مشهد رفت‏ و آمد می‏‌کرد که خیلی غیرعادی بود.
🕯

🏴
گفتند که باید همراه آنان به تهران بروم. یک پیکان آبی‌رنگ داخل کوچه ایستاد. سه مأمور ساواک جلو نشسته بودند و سه مرد گنده هم عقب. به هر صورت سختی که بود، من در صندلی عقب کنار سه ساواکی نشستم، و این درحالی بود که چهار بچه‏‌ام در بغلم بودند. در یکی از میادین شهر، ماشین کنار جیپ‏ لندروری ایستاد؛ زنی که چادر به‌سر داشت و رویش را گرفته بود، آمد و به من گفت که به‏ عقب لندرور سوار شویم.
آن‌روزها، سیدمهدی ۶ ساله بود، سیدمحمود ۵ ساله، سیدمحسن ۲ سال و سیدمرتضی ۷ ماهه و شیرخوار. آن‌زمان دو بچه‏‌ی‏ کوچک‌تر را لاستیکی می‏‌کردم؛ به همین لحاظ در مسیر راه خیلی سختی کشیدم. در مقابل رستورانی ایستادند که غذا بخوریم، آن‌ها دور یک میز نشسته و شروع کردند به‏ خوردن و من با چهار بچه کارم شده بود تر و خشک کردن‏ بچه‏‌ها. کهنه‏‌های آنها را شستم و از لج ساواکی‌ها بردم انداختم روی ماشین که خشک شود. این‌کار خیلی‏ عصبانی‌شان کرد. حاجی آقا سفارش کرده بود که موقع دستگیر شدن، خودم را به سادگی و کودنی بزنم تا نتوانند اطلاعاتی کسب کنند. من‌هم این‌کار را خوب انجام دادم.
ماشین به‌داخل ساختمان ساواک بابل رفت. شب را آن‌جا بودیم و فردا صبح راه‏ افتادیم طرف تهران. یک‌راست رفتیم به زندان اوین. به پیچ و سرازیری نزدیک اوین که‏ رسیدیم، خواستند چشمانم را ببندند که نگذاشتم و گفتم بچه‏‌هایم می‏‌ترسند. یکی از آن‌ها گفت: «پس چادرت را کاملا بکش روی صورتت تا جایی را نبینی.» چادر را کشیدم‏ ولی خوب همه جا را می‏‌دیدم.

وارد دفتر ازغندی شدیم. دور اتاق مبلمان بود. به لج آنها و برای این‌که خودم را به‌سادگی بزنم، رفتم وسط اتاق نشستم روی زمین. پشتی یکی از مبل‌ها را برداشتم و مهدی را روی پایم گذاشتم و خواباندم. گفتند که بنشینم روی مبل، ولی من گفتم: «ما تا حالا توی زندگی‌مون از این چیزها ندیدیم، همین‌جا خوبه.» یکی از آنها به بقیه گفت: «این زن ساده است و چیزی نمی‏‌فهمد.» ولی یکی دیگر گفت: «نه، این داره زرنگی‏ می‏‌کنه، او با شوهرش هم‌دست بوده.»
شب اول که من و بچه ها را به سلول بردند، خیلی وحشتناک بود. در سلول بغلی‏ ما، مردی را شکنجه می‏‌دادند که خیلی فریاد و ضجه می‏‌زد.
🕯

🏴
داخل سلول، بچه‏‌ها را تر و خشک می‏‌کردم. در زدم و نگهبان آمد و گفتم که می‏‌خواهم کهنه‏‌های بچه‏‌ها را بشویم. در را باز کرد و رفتم توی حیاط، کهنه‏‌ها را شستم و انداختم روی ماشین‌های مدل بالای‏ رؤسای ساواک و زندان. وقتی بیرون آمدند، خیلی عصبانی شدند. یکی از آنها گفت: «برای چی این‌کار را می‏‌کنی؟» گفتم: «توی زندان که جا ندارم، کهنه‏‌ها را این‌جا انداختم تا خشک شود.»

دیگری گفت: «آخر برای خودت می‏‌گویم، این‌کهنه‏‌ها کثیف است، بچه‏‌ها مریض می‏‌شوند، می‏‌گویم بروند برای بچه‏‌هایت پوشک بخرند.» که من گفتم: «نخیر لازم نکرده، شما می‏‌خواهید بچه‏‌های مرا با این چیزها بکشید، همین کهنه‏‌ها بهتره.»

دو روز بعد بچه‏‌ها را بردند خانه‌ی پدرم تحویل دادند، ولی مرتضی که هفت‌ماهه بود و شیرخوار، پهلوی خودم ماند.
یکی دو ماهی آن‌جا بازجویی می‏‌شدم. در بازجویی گفتند: «تو چرا با او ازدواج کردی؟ چرا با آن خواستگار که کارمند صنایع دفاع بود ازدواج‏ نکردی؟ او خوب بود و ...» که من گفتم: «می‏‌بخشید، من نمی‏‌دانستم باید برای ازدواج از شما اجازه بگیرم یا شوهرم را شما انتخاب کنید. من پدر و مادر دارم.»

آن روزها کسی به من نگفت که سید شهید شده است. فکر می‏‌کردم رفته است پهلوی امام.
روزهایی که قرار بود امام بیاید، ما هر لحظه انتظار می‏‌کشیدیم که ایشان هم بیاید. خیلی‏ چشم انتظار بودم که او را پهلوی امام ببینم. امام که آمد، آمدند و ما را بردند پهلوی‏ ایشان. آن‌جا بود که فهمیدم آقا شهید شده است. وقتی امام خبر شهادت او را به ما داد، باور نمی‏‌کردم. گفتم نه، ولی امام گفت: «چرا، این‏گونه است و سید بزرگوار شهید شده‏ است.»
 بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، "تهرانی" شکنجه‏‌گر معروف ساواک، در اعترافاتش قضیه‌ی شهادت سید را تعریف کرد و مزار او را در بهشت‌زهرا (س) نشان‌مان داد. آن‌روز که ما را بردند سر مزار آقا، خیلی ضجه زدم و گریه کردم. پنج شش ماه انتظار داشتم تا او را ببینم، ولی حالا سنگ سرد قبری را می‏‌دیدم که می‏‌گفتند شوهرم، پدر چهار فرزندم، زیر آن خوابیده‏ است. الان هم آقا در قطعه‌ی ۳۹ در زیر سنگی ساده و غریب خفته است. دور از قطعه شهدا. غریب‌ غریب.
🕯

پیشگویی شهید سید علی اندرزگو درباره اتفاقات بعد از انقلاب و نزدیکی ظهور
🕯

🏴
همسایه آیت‌الله خامنه‌ای (مد ظله العالی)

 مقام معظم رهبری شهید اندرزگو را به اسم دکتر خطاب می‌کرد که کسی اسمی از ایشان نشنود. یک دوره ما در مشهد ساکن بودیم و دو سه کوچه پایین‌تر از کوچه ایشان زندگی می‌کردیم. ایشان تعریف کرده‌اند که می‌دانستند که کوچه ما کدام است اما خودشان را منع کرده بودند که پلاک خانه ما را به خاطر بسپارند. ایشان نگران این بودند که در صورت دستگیر شدن مبادا زیر شکنجه ساواک پلاک خانه ما را بگویند.

در زمانی که مقام معظم رهبری رئیس جمهور بودند و در یکی از سالگردهای پدر با پدربزرگ مادری، مادرم و برادرانم به ساختمان ریاست جمهوری رفتیم و این عکس متعلق به آن روز است.

نقل از فرزند شهید
🕯

🏴
📖روضه حضرت علی‌اکبر‌(ع) را خوب می‌خواند

«اندرزگو» با آرامش و اطمینان قلب با دیگران تعامل می­‌کرد. روحی آرام و قلبی مطمئن داشت. چنان آرام و سوزناک دعا می­‌خواند که هم خودش آهسته اشک می‌ریخت و هم دیگران را به گریه وا می‌داشت و وقتی نوبت به قرآن سرگرفتن می‌رسید، این اشک­‌ها و ناله­‌ها سوز بیشتری پیدا می‌کرد. در توسل و ارتباط با معصومان(ع) آرامش خاصی می‌یافت و این آرامش به همسرش نیز منتقل می‌شد. هرگاه اسم حضرت «علی‌اکبر‌(ع)» بر زبان می‌آمد گریه می­‌کرد؛ او عاشق آن حضرت بود. «سیدعلی» روضه حضرت «علی اکبر (ع)» را خوب می­‌خواند.
🕯

معرفی کتاب📚




فیلم سینمایی تیر باران🎞🎥

داستان زندگی شهید سیدعلی اندرزگو 

ما کجا و تو کجا، ای یل بی مثل و نشان
وارث راه علی ( ع) ، اسوه ی نیکوی زمان
ز تو آموخته ام درس شهامت را من
کوچکم، بی ثمرم، بر سر من دست کشان

#شهید_سید_علی_اندرزگو🌹

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی