امامزادگان عشق

بگذار اغیار درنیابند که این قلبهای ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال است و روح ما در چه ملکوتی شادمانه سر می کند و سرِ ما در هوای کدامین یار خود را از پا نمی شناسد.بگذار اغیار هرگز درنیابند.چه روزگار شگفتی !
دوشنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۹، ۰۳:۱۹ ب.ظ

شهید محمدرضا (ناصر) شعبانی

🦋
نام و نام خانوادگی: *محمدرضا(ناصر) شعبانی*
تولد: ۱۳۳۶/۹/۳۰، شاهرود
شهادت: ۱۳۹۸/۱۲/۲۳، تهران
گلزار شهید: گلزار شهدای شاهرود
🕯

🦋
📚 *عطر سیب* 🍎

چیزی به افطار نمانده بود. غذا را آماده کرده و ظرف‌ها را شسته بودم. پیش‌بند خیسم را که به گیره آویزان کردم، صدای زنگ خانه آمد. مهدی بود. خیالم راحت بود تا قبل از رسیدنش همه کارهایم را انجام داده‌ام. چند دقیقه‌ای گذشت، اما بالا نیامد. نگرانش شدم. رفتم پشت پنجره. توی محوطه، کنار ماشین کسی ایستاده بود و با او حرف می‌زد. صدای خنده‌شان نشان می‌داد گرم گفتگویند. به طرف مقابل مهدی که دقت کردم شناختمش. سردار شعبانی بود. دوست قدیمی و خانوادگی‌ خانه پدری‌ام. سال‌ها می‌شد که ندیده بودمش. از همان اوایل ازدواجم. عجیب بود! اینجا چه می‌کرد؟! بی‌معطلی چادر به سرم انداختم و خودم را رساندم به آن‌ها. ادب و احترام فوق‌العاده‌ای که برایم قائل بود مثل همیشه مرا مجذوب خود می‌کرد. من هم احترام و ارادت خاصی نسبت به او داشتم. از بچگی مرا با اسم کوچک صدا می‌زد. خاطرات تلخ غربت زاهدان را با اخلاق خوب و روی گشاده‌اش برایم خوشایند کرده بود. سیما خانم، همسرش، وقتی زنده بود ارتباط زیادی باهم داشتیم. زن نجیب و بسیار مهربانی بود. خیلی هم خوش‌فکر و شجاع و مقتدر. در روزهای غربت و تنهایی زاهدان که پدرم و آقای شعبانی معمولا خانه نبودند با مادرم عیاق شده بود. ما هم با تنها دخترش زهرا، همبازی‌های خوبی برای هم بودیم. مثل عمو، مهربان و دلسوز بود. تهران هم که آمدیم تا سال‌ها همسایه بودیم تا اینکه سیما خانم از شدت بیماریی که بر اثر بمباران شیمیایی سردشت بر او عارض شده بود، به رحمت خدا رفت. بعد از آن دورادور ارتباط داشتیم اما همدیگر را نمی‌دیدیم‌. حالا خوشحال بودم که دوباره بعد از سال‌ها سردار را می‌بینم. در حیاط را که بازکردم، برگشت به طرفم. با اشتیاق جلو رفتم و گفتم: «به‌به! ببینید کی اینجاست! سلام سردار! فکر کنم راه گم کردید وگرنه شما کجا و اینجا کجا؟!»
با همان لبخند همیشگی جلو آمد و گفت: «علیک سلام رضوانه خانم، حال شما چطوره؟ خانواده همگی خوب هستن؟! ما زیاد میاییم اینجا دخترم، منتهی سعادت دیدار شما رو نداشتیم.» سرش را پایین انداخت و خندید و تسبیح توی دستش را چند دانه چرخاند.
نگاه پر از سوالی به مهدی انداختم و گفتم: «چطور سردار؟!»
مهدی خنده‌ای کرد و گفت: «سردار با همسایه طبقه بالایی‌مون دوست و همکار هستن. اینجا زیاد میان. منتهی ما تا حالا توفیق زیارتشون رو نداشتیم.» چشمکی زد و ادامه داد: «حین ارتکاب جرم موقع جابه‌جایی سبد سیب از ماشینشون به همسایه دستگیرشون کردم.»
سردار دوباره خندید و گفت: «سید! اگه می‌دونستم خونه شما اینجاست، حتما برای شما هم سیب می‌آوردم. فردا براتون می‌فرستم. تحفه که نیست، از درختای باغچه‌اس.»
رو کردم به او و گفتم:
«همین که شما رو بعد از سال‌ها زیارت کردم برام یک دنیا بود. سلام بلند منو به زهرا جون برسونید. راستی حالش چطوره؟ خیلی دلم می‌خواد ببینمش.»
_خوبه الحمدلله، سرگرم مشغولیات زندگی و خصوصا دخترش مه‌سیما جانه.
_ای جانم! پس ازدواج کرده! چه اسم قشنگی هم گذاشته رو دخترش. خدا سیما خانم رو رحمت کنه. چه روزای خوبی باهم داشتیم.
سردار آهی کشید و گفت: «هی، امان از این دنیا.»
خیلی اصرار کردم که افطار را پیش ما بماند. قبول نکرد. عجله داشت. از او قول گرفتم در اولین فرصت همراه با خانواده مهمان خانه‌مان شود.
💠💠💠
اصلا فکرش را هم نمی‌کردم دیدار بعدی ما سه ماه بعد اینطور رقم بخورد. و سرنوشت این پدر و دختر چقدر شبیه هم بود.
پاهایم قدرت راه رفتن از پله‌های مسجد را نداشت. اما باید می‌رفت‌. باید تسلی می‌داد قلب داغداری را که در فراق همسر شهیدش، آتش گرفته بود. زهرا در فاجعه غمبار منا، همسرش را از دست داده بود و حالا داشت با سختی‌های زمانه دست و پنجه نرم می‌کرد. باورم نمی‌شد بتوانم این کوه صبر را با چشم سر ببینم و در آغوش بگیرم و تاب بیاورم. همه صحنه‌های دوره کودکی‌مان به چشم بهم زدنی از خاطرم گذشت. روزهایی که سیماخانم به خاطر رنج بیماری، چون شمع، جلوی چشمان همه آب می‌شد و سردار، مثل پروانه دورش می‌چرخید. بانویی که حتی یک‌بار صدای ناله و آخ گفتنش را با وجود تحمل آن همه درد، کسی نشنید. وقتی هم که رفت، همه چشم‌ها، نگران زهرا بودند. حالا زهرا دوباره باید همان قصه صبر را برای دخترش می‌خواند. سردار را که کنار زهرا دیدم دلم قرار گرفت که هنوز تکیه‌گاه محکمی پشت سر زهرا هست. جلو رفتم و پس از ادای احترام به او گفتم: «سرتان سلامت سردار! خدا سایه‌‌تان را از سر زهرا کم نکند.»
💠💠💠
اصلا باورکردنی نیست. حالا امروز درست دو ماه است که سایه مهرش از بینمان رفته است‌. دو ماه است که گرمای نفس‌های مهربانش دل عزیزدردانه‌اش را آرام نمی‌کند. دو ماه است که طنین صدایش، قرار دل‌های بی‌قرارش نمی‌شود و زهرا امروز، سومین شهیدش، سومین عزیزش، و سومین پاره تنش را هم تقدیم خدا کرده است. همین سه سال قبل بود که از همسر شهیدش در همین گروه برایمان گفت و ما را مهمان مهربانی‌هایش کرد. به قول خودش، دیگر عادت کرده تا در هر شرایطی بدترین‌ها و سخت‌ترین‌ها، سهم او باشد. اما راضیست به رضای خدا. و این مسلک بانوان زینبی است که جز زیبایی چیزی نمی‌بینند.

روحت شاد سردار! خیلی زود بود رفتنت! اما لیاقتت جز شهادت نبود. شهادتت مبارک. هنوز عطر سیب‌هایت در مشامم جاریست.
فقط خدا کند در قیامت شافعمان باشی نه شاکی.

✍🏻رضوانه دقیقی🍎 ۱۳۹۹/۲/۲۳
🕯

🦋
سردار محمدرضا(ناصر) شعبانی، فرزند دلاور و مبارز خطه شاهوار، در آخرین روز از آذرماه ۱۳۳۶ در شهر شهیدپرور شاهرود چشم به جهان گشود.
او تنها پسر یکی از سرشناس‌ترین خانواده‌های شاهرودی بود که به جای گام نهادن در یک مسیر کلیشه‌ای و تکراری که می‌توانست راحت‌ترین انتخاب برایش باشد، مبارزه را انتخاب کرد.
از ایستادگی در مقابل ظلم و ستم رژیم پهلوی تا مبارزه با منافقین و اشرار و فرماندهی عملیات مرصاد، و بعد از جنگ مسئولیت‌های بزرگی که هرکدام نشان از دلاوری‌ها و شجاعت‌های بی‌نظیرش بود، می‌توان نام برد.
مردی شجاع و دلیر که اگر اندکی در پیشینه مبارزاتی وی تأمل کنید کارنامه‌ای درخشان از سلحشوری‌های او جهت حفظ امنیت در ایران اسلامی خواهید دید.
🕯

🦋
🔸سردار سرتیپ پاسدار محمدرضا شعبانی، از اولین روزهای پیروزی انقلاب، در کسوت سپاهی‌گری، در جبهه‌های نبرد، به مبارزه با دشمنان انقلاب پرداخت.
او در کوتاه‌ترین زمان ممکن، لیاقت‌های بسیاری از خود نشان داد تا جائی که مورد اعتماد مقامات عالی سپاه قرار گرفت و به فرماندهی واحدهای مختلفی در سپاه منصوب شد.

🔹نقش برجسته او در خنثی کردن توطئه منافقین، در حماسه ششم بهمن سال ۱۳۶۰، در جنگل‌های آمل، به عنوان فرمانده سپاه آمل بسیار مشهود بود. موفقیت محمد، در پاک‌سازی جنگل‌های منطقه آمل، باعث شد تا به فرماندهی سپاه استان ایلام منصوب گردد.

🔸خدمت نورانی و ارزشمند او در استان‌های ایلام، کرمانشاه و آذربایجان غربی(ارومیه) دوران مفید و ارزشمندی در تاریخ حماسه‌های غرب کشور، برای برقراری امنیت پایدار بود که هرگز از خاطرها نخواهد رفت.

🔹فرماندهی قاطع و مجاهدت‌های وی در عملیات مرصاد، به عنوان فرمانده سپاه کرمانشاه غیر قابل توصیف است. محمد شعبانی و گردان تحت امر او، از جمله اولین نیروهایی بودند که راه را بر گروهک منافقین بسته و مانع از پیشروی عناصر وابسته به ارتش عراق شدند.
🕯

فرماندهی محمدرضا شعبانی در حماسه ۶بهمن ۱۳۶۰.
🦋🕯

🦋
🔸فعالیت بی‌نظیر و حماسه‌های فراوان در شرق کشور، در مبارزه با اشرار و قاچاقچیان مواد مخدر، صفحه روشن و ارزشمندی در کارنامه خدمت او در سپاه و نیروی انتظامی شرق کشور است.
کوه‌ها، روستاها و عشایر غیور سیستان و بلوچستان، رشادت‌های مهم او در پیشبرد اهداف انقلاب اسلامی و خدمت به مردم را هرگز فراموش نمی‌کنند. عشایر سیستان و بلوچستان، خاطرات بسیار خوب و ماندگاری از محمد شعبانی و خدمات ایشان در خطه شرق کشور به خاطر دارند.

🔹 کنترل بحران‌های احتمالی در زمان صلح، مأموریت مهم قرارگاه ثارالله تهران است که تا چندی پیش معاونت عملیات این قرارگاه به عهده شهید والامقام محمد شعبانی قرار گرفته بود.

🔸 سردار شهید سرتیپ پاسدار محمد شعبانی در آخرین دوره خدمت خود، مسئولیت مرکز تحقیقاتی و آموزشی دافوس(دانشکده فرماندهی و ستاد) سپاه را به عهده گرفت تا افسران ارشد سپاه را با تجارب ارزشمند خود در زمینه‌های مختلف، آماده رزم نماید. صدها افسر ارشد سپاه در دوره فوق لیسانس نظامی در این مرکز، مورد آموزش‌های عالی سپاه قرار گرفته‌اند.
افسران مذکور، تاکنون عملیات مستشاری در عراق، سوریه و افغانستان را به خوبی انجام داده‌ و نیز فرماندهی تمامی رده‌های مسئولیتی عالی سپاه را بر عهده گرفته‌اند؛ که نقش برجسته سردار شهید محمدرضا شعبانی در آموزش و هدایت این نیروها زبانزد بوده است.
🕯

🦋
سرانجام این سردار سرافراز سپاه اسلام، پس از سال‌ها مبارزه با دشمنان مختلف نظام جهموری اسلامی ایران، در واپسین روزهای سال ۱۳۹۸، مورد کینه و بغض دشمنان انقلاب واقع شد و در یک عملیات تعقیب غیرمترقبه، مورد اصابت قرار گرفت. به شدت مجروح گردید و به بیمارستان انتقال یافت.
تا اینکه پس از چند روز، بر اثر تحمل آسیب‌های وارده، به درجه رفیع شهادت نائل گردید.🕊

روحش شاد و یاد و خاطره‌اش گرامی و جاوید باد.🌷
🕯

🦋
زهرا شعبانی، یادگار این سردار سلحشور که از کودکی داغ از دست دادن مادرش را بر شانه دارد و قریب ۴ سال از شهادت مظلومانه همسرش، سید حمیدرضا حسینی، خبرنگار اعزامی شبکه خبر به منا می‌گذرد، این‌بار داغ شهادت پدرش را تجربه می‌کند.
آنچه می‌خوانید حاصل دردی است که این روزها در غم هجران پدر بر قلبش سنگینی می‌کند.
و ما شرمساریم از این نمکی که امروز بر زخم دلش پاشیدیم.
🕯

🦋
پدرم فرمانده سپاه غرب کشور بود که با مادرم ازدواج کرد. مراسم عروسی‌شان در کمال سادگی و بی‌آلایشی برگزار شد. با همان لباس سبز پاسداری پای سفره عقد نشست.
مادرم سال‌ها در کنارش، قوت قلب بزرگی جهت مبارزاتش بود. اما سرنوشت امتحان دیگری را برای پدرم رقم زد که نتیجه‌اش شهادت مادرم بر اثر جراحات حاصل از حملات شیمیایی حزب بعث بود. بماند که در این میان جهت درمان مامان‌سیما مجبور به فروش تنها ملک شخصی خود در آن زمان شد تا خدایی نکرده بیت‌المال مسلمین را در امور شخصی صرف نکرده باشد.
او پس از فوت مادرم، با اینکه شیمیایی شدن مادرم محرز شده بود، حاضر نشد از سهمیه شاهد استفاده کند و مادرم را در قطعه ایثارگران به خاک سپرد. چرا که عقیده داشت سراسر زندگی مادرم ایثار و فداکاری بوده است.
سپس مجددا به سیستان و بلوچستان رفت تا با پیکاری سهمگین با اشرار و قاچاقچیان مواد مخدر رود. برای من این دوری و فراق خیلی سخت بود اما باید همه سختی‌ها را به جان می‌خریدم.
زمانی که آماری از شهادت نیروهای نظامی در حال مبارزه با اشرار به گوش ما می‌رسید، بعضا چندین روز طول می کشید تا از سلامت پدر اطمینان حاصل کنیم و سال‌ها این اضطراب به ما گذشت تا در نهایت او با همکاری سربازان گمنام امام زمان(عج) و سایر همرزمانش توانستند ریگی جنایکار را دستگیر کنند و ثبات را تا حدی به آن منطقه برگردانند.
پدرم خود را یکی از خوشبخت‌ترین افراد روی زمین می‌دانست، چرا که همیشه می‌گفت شغلی دارم که در راستای اعتقاداتم است.
🕯

🦋
زمان جنگ و شرایط خاص آن روزها باعث شده بود زیر بار ازدواج نرود.
مادربزرگم خیلی اصرار به این موضوع داشت. تنها کسی که حاضر شده بود به خواستگاری‌اش برود مادرم بود. چون دخترخاله‌اش بود و خانواده‌اش را خوب می‌شناخت و هم از مبارزات قبل از انقلابش در زمان شاه خبر داشت. طرز تفکرش را می‌دانست. اما با این‌حال وقتی با او حرف زده بود کلی بهانه و اما و اگر آورده بود که از ازدواج سر باز بزند. در اولین گفتگو با مادرم گفته بود در این وانفسای جنگ و جهاد، من ممکن است شهید یا اسیر، مفقود یا جانباز و حتی قطع‌نخاع شوم، یا اینکه ۶ ماه یکبار به خانه بیایم. هرچه گفته بود مادرم جواب داده بود که من هم تحت هر شرایطی همراه شما هستم. هرجا بروید با شما می‌آیم. هرچه پدرم گفته بود مامان سیما از او جلوتر بود. انگار رویش را کم کرده بود. همانجا به این نتیجه رسیده بود که زن هم می‌تواند پا به پای مردش در هر شرایطی کنارش باشد و در مبارزات همراهی‌اش کند .
در بحبوحه جنگ، زمانی که در کرمانشاه باهم زندگی می‌کردیم خدابیامرز پدربزرگم چند بار از شاهرود تا آنجا آمد تا من و مادرم را با خودش برگرداند. با پدرم دعوا کرده بود که چرا زن و بچه‌ات را اینجا در این شرایط نگه می‌داری؟! پدرم هم گفته بود من از خدایم است که شما آنها را با خودت ببری اما سیما قبول نمی‌کند با شما بیاید.
مادرم سر قولی که روز اول به بابا داده بود تا آخر کنارش ماند. پدرم هم همه محبت‌ها و وفاداری‌های مادرم را در روزگار سخت بیماری و مداوایش با عشق، برای او جبران کرد.
🕯

🦋
پدر و مادرم روی اعتقاداتشان مصرانه پافشاری می‌کردند. این برای من در زندگی درس بزرگی بود. آلبوم عکس‌های‌شان را که ورق می‌زنم حتی یک عکس بی‌حجاب از مادرم ندارم.
یادم می‌آید وقتی برای مداوای مامان سیما همراهشان به لندن رفته بودم، هرکجا می‌رفتیم چادر از روی سر مادرم نمی‌افتاد. هیچ اتوبوس یا تاکسی حاضر نمی‌شد ما را سوار کند. گاها ساعت‌ها پیاده توی شهر راه می‌رفتیم. جوری شده بود که پاهای پدرم چندین میخچه زد و همانجا ناچار به جراحی آن شدیم. به خاطر دارم روزی که از یکی از زیرگذرهای لندن رد می‌شدیم، یکی از منافقین را دیدیم که روی دیوار اعلامیه می‌چسباند. مادرم رفت اعلامیه را پاره کرد و با او وارد درگیری لفظی شد. او هم به صورت مادرم سیلی زده بود. این برای من خیلی مهم بود که چطور آنقدر محکم روی عقاید و ایمانشان ثابت قدم ایستاده‌اند و به هیچ وجه کوتاه نمی‌آیند.
🕯

🦋
هنوز باورم نشده که پدرم را از دست داده باشم. حتی وقتی می‌خواهم در موردش صحبت کنم نمی‌توانم از فعل ماضی استفاده کنم. حضور او همیشه در زندگی من جاری است.
از همان ابتدا هیچ‌وقت به خودمان اجازه ندادیم و یا حتی به ذهنمان خطور هم نکرد که از سمتی که پدرم دارد استفاده کنیم. سوءاستفاده که هیچ، حتی استفاده از آن را بر خودمان حرام کرده بودیم. برخلاف تصوری که مردم از نظامیان، خصوصا خانواده‌های سپاهی دارند، ما در هیچ زمینه‌ای از عنوان پدرمان استفاده نکردیم. حتی من از درجه او هم خبر نداشتم. در زندگی من زیاد پیش آمد که بخواهم از عنوان پدرم استفاده کنم. چه در زمان تجرد و چه پس از ازدواجم، مثل زمانی که همسرم برای مکه رفتن ما و سربازی‌اش مشکل داشت. آن زمان پدرم در نیروی انتظامی در رأس امور بود اما به ذهنمان هم خطور نکرد که باید از پدرم در این زمینه کمک بخواهیم.
خاطرم هست وقتی پدربزرگم به رحمت خدا رفت، اقوام همسرم قصد تهیه بنر ترحیم و ابراز همدردی با پدرم را داشتند. با من تماس گرفتند و عنوان سمت سردار را از من خواستند. من هم ابراز بی‌اطلاعی کردم. همه آنها تعجب کرده بودند که چطور چنین چیزی امکان دارد؟! برادر همسرم می‌گفت: «مگر ممکن است؟ دختر من که کلاس پنجم ابتدائی است خبر دارد من چه کاره‌ام!»
ناباورانه گفتم: «باور کنید من نمی‌دانم درجه‌اش چیست؟ سمتش چیست؟ هروقت از او سوال می‌کنم فقط می‌گوید من پاسدارم. نه کلامی بیشتر نه کمتر.» واقعیت زندگیش هم همین بود. یک جور عجیبی بابا به این چیزها اعتقاد داشت، که مبادا سمت یا پستش بخواهد باعث شود نظرش یا رابطه‌اش تحت‌الشعاع قرار بگیرد.
🕯

🦋
زمانی که دانشجو بودم در همان شهرستان برای گواهینامه اقدام کردم. بین کلاس‌های رانندگی و امتحانش وقفه‌ای افتاده بود که برای حل این مشکل مجبور بودم پیش سرهنگ آموزشگاه بروم.
سرهنگ وقتی دید دانشجو هستم پرسید: «دانشجوی کدوم شهری؟» گفتم: «تهران.» گفت: «پدرت چه کاره‌اس؟» گفتم: «نظامیه» گفت: «کدام قسمت؟» گفتم: «نیروی انتظامی.» آن موقع بابا در ناجا مشغول بود. سرهنگ خیلی جا خورد و گفت: «سمتش چیه؟» گفتم: «معاون تهران بزرگ. سردار هستن.» ناگهان از جایش پرید. بلند شد و گفت: «دختر! تو پدرت همچین آدمیه، همه کاره‌اس، بعد اومدی شهرستان سراغ گواهینامه‌‌ات رو از من می‌گیری؟!»
به خودم که آمدم دیدم راست می‌گوید. چرا من آنقدر به خودم سخت گرفته و از بابا کمک نگرفته‌ام. اما این واقعیت زندگی من بود. یعنی هیچ وقت در هیچ جای زندگی این احساس را نداشتم که دختر فلانی هستم. تا بخواهم از آن به نفع خودم استفاده کنم.
🕯

🦋
سال ۸۱ در گرگان دانشجوی ترم دوم بودم. به پدرم گفتم من موبایل نیاز دارم. آن روزها کسی زیاد موبایل نداشت. پدرم مخالف بود. اما گفت: «انتخاب کن برایت لپ‌تاپ بگیرم یا موبایل؟» پیش خودم گفتم من که در یک شهر دیگر هستم، بالاخره الان هم موبایل نگیرد بعدا ناچارا مجبور به تهیه آن خواهد شد. حس زرنگی به من دست داده بود که می‌خواستم هردوی آن‌ها را به دست بیاورم. پس از پدرم خواستم برایم لپ‌تاپ بگیرد.
چند روز بعد لپ‌تاپ را برایم فرستاد. همراهش یک دوربین دیجیتال هم گرفته بود. در کیف لپ‌تاپ سه تا مجله خانواده سبز گذاشته بود چون می‌دانست من به خواندن آن خیلی علاقه‌مندم. خدا شاهد است ارزش آن سه مجله و حس خوبی که آن روز برایم به وجود آورد آنقدر زیاد بود که گفتنی و ارزش‌گذاشتنی نیست. چون من از مشغله کاری بابا خبر داشتم، اینهمه توجه و مهربانی‌اش برایم بسیار باارزش بود. همان موقع پیش خودم گفتم ببین تو می‌خواستی زرنگی کنی و به طریقی موبایل را هم از او بگیری اما نگاه کن بابا چقدر زلال و خالص است که هرچه در توان دارد برایت دریغ نمی‌کند. من اگر صد از او می‌خواستم هزار هزار در اختیارم می‌گذاشت. نبودن مادرم را سعی می‌کرد همه جوره برایم جبران کند. آنقدر بزرگوارانه برخورد می‌کرد تا چیزی در دل من نماند. پدرانه‌هایش با بقیه فرق داشت.
🕯

🦋
پدرم با اینکه نظامی بود و اقتضائات روحیات نظامی را داشت، اما به شدت عاطفی بود و روحیه لطیفی داشت. ارتباط بسیار خوب و نزدیکی با بچه‌ها داشت. اگر وارد جمعی می‌شدیم اولین کسی که با بچه‌ها سر صحبت را باز می‌کرد یا شوخی می‌کرد او بود. اگر نوزادی در میان بود مشتاقانه بغلش می‌کرد یا روی پایش می‌خواباند. بچه‌ها هم او را خیلی دوست داشتند. مهسیما دخترم که جای خود داشت، نوه‌اش بود، اما بچه‌های دوستان من یا فامیل و آشنا هم با پدرم رابطه بسیار صمیمی داشتند و هر از گاهی جویای احوالش می‌شدند.
🕯

دو شهید در یک قاب🕊🕊
سردار شهید شعبانی به همراه دامادش شهید سید حمیدرضا حسینی
🦋🕯

سخنرانی سردار شعبانی در یادواره شهدای شهرستان فامنین ۱
🦋🕯

سخنرانی سردار شعبانی در یادواره شهدای شهرستان فامنین ۲
🦋🕯

زمین
حقیر بود براے داشتنتـ
آسمــان
به تو بیشتر مےآیــد...
🦋🕯

ای شهــید
دعا کن برایمان،
دعا کن که از خستگی و غفلت خوابمان نَبَـرد
و از قافله‌ی حضرت مهدی (عج) فاطمه جا نمانیم...
🦋🕯


پیج اینستای سردار شهید محمدرضا شعبانی


سردار راهت ادامه دارد.
گروه جهادی سردار شهید شعبانی

و این بضاعت ناچیز تقدیم شد به چشمانی که در این سال‌ها جز زیبایی ندید.
به زهرای عزیز💐

چو گل،زلال و لطیفی شهید شعبانی
‌که بر سر همه از عطر خود بیفشانی
چه صبر ها که ز داغ تو دخترت کرده
چه رنج ها که کشیده در این پریشانی
ز داغ مادر و همسر خمیده شد کمرش
روا نبود دلش را تو هم بسوزانی
تو پر کشیدی و رفتی، درست مثل نسیم
و یادگار تو ماند و هوای بارانی
فقط فرج کند آرام این مصائب را
فقط ظهور، فضا را کند چراغانی
بیا بتاب که ای مهربان ترین مولا
به درد دختر بابا ، فقط تو درمانی

اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌸

#سردار_شهید_محمد_شعبانی🌹

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی