شهید ابراهیم شادفرسا
🌞
نام و نام خانوادگی: *ابراهیم شادفرسا*
تولد: ۱۳۴۶/۴/۱۸، شهریار، برابر با عید سعید قربان.
شهادت: ۱۳۶۷/۵/۳، شلمچه، مطابق با عید سعید قربان.
گلزار شهید: گلزار شهدای شهریار.
🌿
🌞
📚 *برای دخترم زینب*
✍🏻به نام خدایی که شهادت را راهی برای کمال بشریت قرار داد.
سلام زینبم، سلام زینت قلبم!
این منم؛ بابای دلتنگی که امروز، آرزوی در آغوش کشیدن تنها دخترش، زبانش را گشوده است.
همیشه میگویند دخترها بابائیاند، درست هم میگویند؛ اما باباها عاشقند. عاشق دخترکانی که زیباترین هدیههای خدایند به آنها.
همیشه دخترها برای باباهایشان نوشتهاند، دلبری کردهاند و از درددلهایشان گفتهاند؛ اما امروز دلم میخواهد من برای تو بنویسم!
زینب بابا! نمیدانی شوق در آغوش گرفتنت را چگونه در این روزها تاب میآورم؟! خبر نداری چطور روزها و شبها را در آرزوی دیدارمان به هم میدوزم!
زیبایی وجودم! اینجا فرشتهها، روی قلب باباهای شهید، قیمت میگذارند و هر روز به دلهایشان نمره میدهند. هر دلی دلتنگتر، نمرهاش هم بیشتر و بالاتر!
میدانم خیلی خوشحال خواهی شد وقتی بدانی که اینجا دل من جزو قیمتیترین دلهاست.
عزیزدل بابا! روزها و شبهای زیادی، بودنم را از تو دریغ کردهام، اما یقین بدان همه این کاستیها را روزی خدا برایت به زیباترین صورت، جبران خواهد کرد. روزی که برای تو و امثالت سراسر شوق و اشتیاق و برای دیگران جز حسرت و آه چیزی به دنبال نخواهد داشت.
روشنای قلبم! ممنون بزرگیهایت هستم که همه کمبودها و مشکلات نبودنم را صبوری کردی و میکنی و مادر و برادرت را هم به آن دعوت میکنی.
اینجا نه فقط من، بلکه همه شهدا دعاگوی فرزندان شهدایند.
عزیزدلم! چقدر زود بزرگ شدی! چه سریع مقابل دیدگانم قد کشیدی نازنین دخترم! به خودم میبالم وقتی تو را به دوستان شهیدم نشان میدهم، به تو افتخار میکنم وقتی رفتار و سکنات و وجناتت، که همه را از صاحب اسمت الگو گرفتهای، به نظاره مینشینم. باید پدر باشی تا حس و حال مرا نسبت به جگرگوشههایت درک کنی.
راستی چه شیرین پسری برایم به دنیا آوردی یگانه من!
شیر مادرت حلالت که چنین سربازی برای مولا در دامنت پروریدی و تربیت کردی. از اینجا بزرگ شدنش را تماشا میکنم و حظ میبرم که تنها دخترم چه مادرانه و با درایت، پارهتنش را به ثمر میرساند.
ثمره هستیام! امروز که این نامه را برایت مینویسم، روز میلاد حضرت اربابمان است. فرشتگان خدا، تمام آسمانها و زمین را به یمن قدومش آذین بستهاند. یادم نرفته که به تو و مادرت قول داده بودم که برگردم و برایت تولد بگیرم. امروز روز منست و روز تو. من بهترینها را از خدا برای قولی که نتوانستم به آن وفا کنم برایت طلب میکنم؛ تو هم برای آرامش دل تنگ من دعا کن.
دخترم! پدرانههای زیادی برایت کنار گذاشتهام عزیزدل بابا.
بیصبرانه مشتاق روزی هستم که در رکاب مولا صاحب الزمان همراه دیگر شهدا برگردم، و با شما و کنار شما فدایی مولایم باشم.
به مادر و برادرت سلام بلند بالای من را برسان و روی ماهشان را از طرف من ببوس.
حلالم کن دخترم و با قلب شکستهات برای فرج مولا زیاد دعا کن؛ چرا که فرج و ظهور او، پایان همه دردها و رنجها و مصیبتهای دنیاست.
خدا حافظ تو و همه شیعیان مولا باشد.
بماند به یادگار برای زینب بابا. به وقت سوم شعبان ۱۴۴۱. روز پاسدار.
به امید دیدارت
امضا: بابا ابراهیم دلتنگ همان رفیق سیسالهات.📝
🌿
🌞
ابراهیم شادفرسا در ۱۸ تیر ماه سال ۱۳۴۶ روز عید قربان در یک خانواده مذهبی در شهریار متولد شد. دوازده ساله بود که جنگ شروع شد.
از همان زمان خود را به جبهههای جنگ رساند و فعالیت خود را آغاز کرد.
در سال ۶۳ عضو رسمی سپاه شد و همچنین مسئولیت بسیج مرکزی استان شهریار و رابط اطلاعاتی بسیج را بر عهده گرفت.
او در سال ۶۵ ازدواج کرد و حاصل این ازدواج یک دختر و یک پسر بود. دختری که در یکسالگی با پدر خداحافظی کرد و پسری که هرگز پدرش را ندید. زینب و امیرحسین دو یادگاران این شهید غیورند.
ابراهیم به مرخصی هم که میآمد، مشغول کارهای پشتیبانی جبهه بود و کمتر استراحت میکرد.
در عملیات بدر دست چپش به شدت زخمی شد و عصب دستش را از دست داد.
سرانجام بعد از چند سال مجاهدت در تاریخ ۶۷/۵/۳ در منطقه شلمچه به فیض شهادت نائل آمد. 🕊
🌿
🌞
شهید ابراهیم شادفرسا به روایت همسرش🎤
آن روز تولد یک سالگی زینب بود. قرار بود برایش جشن تولد کوچکی بگیریم. تلویزیون روشن و امام(رحمتاللهعلیه) مشغول سخنرانی بودند و ما هم سراپا گوش. در کمال ناباوری امام دستور پایان جنگ را دادند. طولی نکشید که خبر دادند ابراهیم باید به منطقه برگردد. در مدت کوتاهی بار سفر بست و لحظه آخر قول داد که زود برگردد و برای دخترمان تولد مفصلی بگیرد. اما رفت و این حسرت برای همیشه بر دل زینب عزیز ماند.
سوم مرداد مصادف با عید قربان بود. برای برداشتن یک سری از وسایل شخصی، از منزل پدری به خانه خودمان رفتم. در بدو ورود چشمم به ماهی قرمزمان در تنگ بلوری افتاد که مرده بود. بیاختیار یادم آمد یک روز ابراهیم وسط شوخی کردنها و سر به سر گذاشتنهایش به من گفته بود: «هر وقت این ماهی قرمز مرد، بدان من هم شهید شدهام.» و من هم کلی نق به جانش زده بودم که دیگر حرف از رفتن و شهادت نزند. بعدا فهمیدم که ابراهیم در همان روز و همان ساعت به شهادت رسیده است.
🌿
🌞
🖋همین روزهای سال ۶۷ بود که به قطعه شهدا آمدم و بازی کردن توی قطعه شهدا را یاد گرفتم. یادت هست پدر؟!
آن روزها حتی معنی مردن را نمیدانستم، چه برسد به شهید شدن! تقویم دارد درست همان روز را نشان میدهد. حالا مثل تمام این سالها، لباس بر تن میکنم به شهر میزنم؛ به کوچه میزنم و به سر مزار میآیم.
پدر! حالا که شهدای مدافع حرم را میآورند، یکییکی تو را میبینم که لای پنبه و پرچم پیچیدهاند و یکییکی خودم را میبینم که آنقدر کودکم که حتی برای رفتنت گریه نمیکنم.
هیچکس به اندازه من از ترکشهای تن تو نسوخت. آن روزی که تو را آوردند نه قدّم به تابوت میرسید و نه عقلم به اینکه اگر تو را نبینم یک عمر در حسرتش خواهم ماند. من تو را از قابهای عکس پیدا کردم؛ قابهایی که حالا از همه آنها پیرترم.
بیش از آنکه تو زندگی کنی، من تو را زندگی کردم پدر!
حالا سی سال است که پشت به پشت هم میرویم. سی سال است که تصمیمهایم را با تو میگیرم و درد و دلهایم را با تو سبک میکنم و تنهاییام را روی شانههای تو گریه میکنم؛ بدون یک وجب فاصله، بدون یک وجب پس و پیش.
سی سال رفاقت کم نیست آقا ابراهیم...
✍🏻زینب شادفرسا
🌿
🌞
نحوه شهادت شهید به روایت همرزمش: 🎤
بعد از اعلام قطعنامه، عراق مجدد به خرمشهر حمله کرد. همه با تمام توان میجنگیدند. ابراهیم در حالی که یک اسلحه کلاش دستش بود، پیش من آمد و بعد از کمی گپ زدن به من گفت: «به نظرت من شهید میشوم؟» من هم به شوخی گفتم: «بادنجان بم آفت ندارد.»
یک پیراهن آبی رنگ، یک کلید و یک بسته کوچک پول و کاغذ که با کش بسته بود را به من داد و گفت: «من از این عملیات برنمیگردم اینها را به خانوادهام بده.»
وسایل را داد و رفت. بعد از مدتی یکی از دوستانمان آمد و گفت: «وسایل ابراهیم را بده.» گفتم: «خودش کو؟» گفت: «ابراهیم رفت»...
همه شهدا علاقهی خاصی به اباعبدالله داشتند ولی ارادت ابراهیم به امام حسین مثال زدنی بود. در نهایت هم در یک ظهر گرم تابستانی با شلیک توپ، بدن ارباً ارباً شدهی خود را فدای امام حسین کرد.
روحش شاد و یاد و خاطرش گرامی و پر رهرو باد.
🌿
🌞
از زبان زینب شادفرسا تنها دختر شهید در گفتگو با سیروز سیشهید🎤
همیشه دوست داشتم پدرم را بهتر و بیشتر بشناسم. پدری که یک سال بیشتر در کنارم نماند. عمر زندگی پدر و مادرم هم کوتاه بود. یک سال و چند ماه، که البته بیشتر این زمان هم در جبهه گذشت و این دلیل بزرگی بود برای اینکه نتوانم به این خواستهام برسم. و یکی از بزرگترین دردهای زندگیام شد. تمام دوستان و همرزمانش هم شهید شدند به جز دو نفر که یکی از آنها ایران زندگی نمیکند. آنچه از خانواده و دوستان و آشنایان و هممحلیهای پدرم از او شنیدهام این است:
«ابراهیم بسیار خوشرو و خوشبرخورد بود و البته بااخلاق و مهربان و بامعرفت.
کمک به فقرا و ایتام را همیشه در اولویت قرار میداد. شبها با کمک دوستانش به خانه فقرا و نیازمندان و یتیمان به طور ناشناس آذوقه میبرد.
به خاطر طبع لطیفش به کودکان بسیار علاقمند بود و تمامی کودکان فامیل و آشنا او را دوست داشتند.
سردار گمنام امام زمان بود. اصلا نمیخواست دیده شود. اهل عکس گرفتن هم نبود تا بعد از شهادتش بر سر زبانها بیفتد. دوست داشت گمنام باشد و به خواستهاش هم رسید. مادرم میگوید بعد از شهادت پدرت متوجه سِمتش شدیم؛ او همیشه به ما میگفت: «من یک رزمنده ساده بیش نیستم.»
آنچه که مایه دلخوشی و آرامش منست این است که خانواده پدرم میگویند خُلقی و خَلقی خیلی شبیه پدرت هستی.
پدرم از دوستان صمیمی سردار شهید حاج یدالله کلهر بود. و جانشین فرمانده گردان حضرت علیاصغر از لشگر ۲۷ محمد رسولالله. بعد از شهادتش هیچ نام و نشانی از او در زادگاهش نمانده بود. تنها عکسی هم که از او روی دیوار یکی از خیابانهای زادگاهش بود را پاک کردند و به جایش رنگین کمان کشیدند. تا اینکه چند سال پیش سردار علی نصیری برای بازدیدی به شهریار آمد و از اینکه از شهید شادفرسا هیچ نام و نشانی در شهر نیست اظهار ناراحتی و پریشانی نمود و بعد از آن بود که نام پدرم از کوچه و خیابان شهر شنیده شد.
انشاءالله که همه ما رهروان راستین راه حق و شهید و شهادت باشیم.
🌿
🌞
برشی از وصیتنامه شهید📝
ای خدای عالمیان!
شاهد باش که ما آمدیم! ببین که جانهایمان را دادیم. ما از دنیا و وابستگیهایش رخت بربستیم. خدایا این جان ناقابل را از ما بپذیر و از ما راضی و خشنود باش.
و در آخر به دوستان و آشنایان وصیت میکنم که *همواره پیرو ولایت فقیه باشید و نماز اول وقت را فراموش نکنید.
برادران و خواهران عزیزم! مبادا که در خوشی و ناخوشی یتیمان را فراموش کنید. از آنچه خدا به شما بخشیده صدقه بدهید تا در امان باشید.*
و من الله توفیق
ابراهیم شادفرسا📝
🌿
محمدحسین نوه سردار شهید ابراهیم شادفرسا در دیدار فرمانده کل قوا مقام معظم رهبری
🌞
🌿
شهیدان
🌹ابراهیم شادفرسا
🌹محسن نصراللهی
🌹ابوالفضل امینیراد
سه داماد از یک خانواده که در وصال حضرت دوست گوی سبقت را از یکدیگر ربودند.🕊🕊🕊
🌞
🌿
گفتی چه خبر؟
بعد از تو مرا جز غم هجران
خبری نیست...
به وقت دلتنگی
🌞
🌿
جهـان
با خندہهـایت
صورت زیباتری دارد
بخند این خندہهـای ماہ،
ڪلی مشتـری دارد . . .
🌞
🌿
پیج اینستاگرامی شهید ابراهیم شادفرسا 🌺
عشق است که در قلب پدر میجوشد
وقتی که برای دخترش بی تاب است
نوری که میان روح آنها جاری است
زیباتر و دیدنی تر از مهتاب است
با بال فرشته سوی زینب آمد
یک نامه عاشقانه از ابراهیم
صد نامه عاشقانه زینب دارد
بهر پدری که این چنین نایاب است
یک روز وصال این دو رخ خواهد داد
دلتنگ شدن دگر به پایان برسد
آن روز تمام عاشقان حلقه زنند
پای عَلَمی که در کف ارباب است
ان شاالله
#سردار_شهید_ابراهیم_شادفرسا🌷