شهید غلامحسین عرفاتی
🦋
نام و نام خانوادگی: غلامحسین عرفاتی
تولد: ۱۳۳۹/۴/۱۴، تهران.
شهادت: ۱۳۶۲/۱۲/۱۰، جزیره مجنون.
گلزار شهید: گلزار شهدای امامزاده علیاکبر چیذر، تهران.
🕯
🦋
📚 *هجده ماه زندگی، یازده سال انتظار*
اولین سؤالی که پرسید این بود: «ارتباط شما با خدا چگونه است؟!»
طاهره دستش را زیر چادر برد. رویش را محکمتر گرفت و گفت: «لطف خدا همیشه شامل حال من بوده است.»
بعد سرش را پایین انداخت و با شرمندگی گفت: «میخواستم همیشه بنده خوبی باشم، اما گاهی ناخواسته بنده خوبی نبودم»...
💠💠💠
روز عروسی بود. چقدر هر دو انتظار این روز را میکشیدند. مراسمی در نهایت سادگی برگزار شد. دو تا اتاق شش متری در کوچه پس کوچههای جماران. تمام اثاثیه زندگی یک فرش ماشینی، یک یخچال شش فوت و دو دست رختخواب و به اندازه رفع حاجت، ظرف و ظروف. اما یک دنیا عشق و صفا. طاهره این زندگی را با هیچ ثروتی عوض نمیکرد. یک لحظه زندگی با غلامحسین، جبران تمام نداشتههای مادیاش بود. غلامحسین یک طلبه مبارز بود، که به اقتضای شرایط جامعه و آشوب و فتنهها و ترورهای گروههای منافقین و فرقان و غیره، چند ماهی بود در سازمان اطلاعات سپاه مشغول خدمت شده بود.
تازه عروس او، تمام شرایط را پذیرفته بود و به نوعی خودش هم مشوق و همراه و همگام با شوهرش بود.
شبی برای شام به منزل آقای عرفاتی پدر غلامحسین رفته بودند.
سر سفره شام بین طاهره و پدر غلامحسین بحث و گفتگویی درگرفت.
آقای عرفاتی به بعضی از اصول انقلاب، انتقادهایی داشت. طاهره با شور و حرارت از آن مواضع دفاع میکرد. ناگهان متوجه نگاههای سنگین غلامحسین شد. سکوت کرد، دیگر ادامه نداد. مهمانی تمام شد. وقتی به خانه برمیگشتند تمام راه، غلامحسین ساکت بود. طاهره پرسید: «چیزی شده؟!» غلامحسین سرش را پایین انداخت و گفت: «طاهره این آخرین بار بود که با پدرم اینگونه بحث کردی! هرچند حق با شما بود، اما احترام ایشان بر ما واجب است.» طاهره دست او را گرفت و باشرمندگی گفت: «حق با شماست، چشم.»...
🕯
🦋
طاهره کنار غلامحسین هر روز قد میکشید. آنها مکمل همدیگر بودند.
سه ماه از ازدواج آنها نگذشته بود که طاهره خبر سه نفره شدنشان را به غلامحسین داد. این خبر، شادی مضاعفی به خانه آورده بود و در عین حال آنها را مسئولتر میکرد.
جنگ نه تنها در جبههها بود، بلکه ابعاد بیشتری در جامعه داشت؛ محتکران، منافقان، ترورها. هر هفته که طاهره و غلامحسین به هیئت میرفتند، یکی دو نفر از اعضای هیئت شهید شده بودند.
محرم بود. یکی از اعضای هیئت به نام حسین شهید شده بود. همسر شهید بسیار جوان بود و دو تا بچه کوچک داشت. بسیار بیتاب بود. خانمی وارد قسمت بانوان شد و با صدای بلند گفت: «خانم حسین آقا! شوهرتون بیرون منتظرتون هستند.»
همسر شهید ناخودآگاه از جا بلند شد، ناگهان به خود آمد و آنقدر بیتاب شده بود که مجلس را تحت تاثیر قرار داده بود. طاهره منقلب شد. جریان را برای شوهرش تعریف کرد و ساعتها گریه کرد. حسین گفت: «مرگ دست خداست. چه مرگی قشنگتر از شهادت؛ مرگ در رختخواب را من هم دوست ندارم.»
💠💠💠
حسین جلوی تلویزیون نشسته بود و به سخنان امام گوش میداد و هر چند دقیقه یک بار میگفت: "من هم باید بروم. ببین طاهره امام فرمودند واجب است." طاهره نفسنفس زنان نشست و در همان حال گفت: "الان وقت رفتن است؟!" حسین غرق تلویزیون بود، و یکسره تکرار میکرد: "باید بروم".
طاهره رفت و جلوی تلویزیونی ایستاد. حسین گفت: "برو کنار، چرا اینجا ایستادهای؟!" طاهره گفت: "حسین میخواهی بدانی من به چه کسی حسودی میکنم؟! به امام خمینی! چون تو آنقدر عاشقانه به او نگاه میکنی و به حرفهایشان گوش میدهی، که من او را رقیب خودم میدانم، فقط او میتواند حواس تو را از من پرت کند."
حسین خندید و گفت: "اگر مرا دوست داری او را هم حتماً دوست داری. چون محبوبِ محبوبِ محبوب است. باید تو هم راضی باشی که من بروم."
🕯🕯
🦋
مهر سال گذشته ازدواج کرده بودند و مهر امسال یک دختر کوچولوی ناز هم داشتند. تولد مرضیه زندگی آنها را محکمتر کرده بود. گریههایش دل آنها را میلرزاند و خندههایش قند توی دل آنها آب میکرد.
بهخاطر حساسیت شغلی، غلامحسین اجازه رفتن به جبهه را نداشت؛ و این او را کلافه کرده بود. به هرکس که در اداره میشناخت رو انداخته بود. گاهی هنگام نماز شب، آنقدر بلند گریه میکرد و از خدا درخواست این توفیق را داشت، که طاهره را میترساند.
یک شب حسین شاد و خندان به خانه آمد و خبر داد که فردا با یک عده از همکاران و برادر بزرگش آقا محسن از طریق سپاه شمیران به جبهه اعزام میشوند.
طاهره از ابتدا شرایط حسین را پذیرفته بود. مرضیه چهار ماهه بود که حسین به جبهه رفت.
طاهره به خانه پدر رفت. گاهی آنقدر بیتاب میشد که مرضیه را بغل میکرد و به خانه خودش میرفت و خوب گریه میکرد و برمیگشت. حسین تقریبا هفتهای یک بار زنگ میزد. طاهره روزها و ساعتها را میشمرد؛ یک ماه بود که حسین رفته بود. شبی طاهره به همراه مادرش از بیرون به خانه برگشتند؛ در را که باز کرد به مادرش گفت: "حسین برگشته!" مادرش گفت: "فکر نکنم." طاهره گفت: "بوی حسین میآید." و تا چشمش به پوتینهای حسین که پشت در اتاق بود افتاد، دیگر تاب نیاورد. حسین مرضیه را بو میکرد و طاهره غرق تماشای آنها بود. هرچه مادرش گفت امشب بمانید و فردا بروید، طاهره قبول نکرد. دلش میخواست زودتر به خانهی خودشان برود. دلش میخواست حسین را یک دل سیر تماشا کند. هزاران حرف نگفته برایش داشت. یک هفته حسین ماند. یک هفتهای که خاطراتش به یاد ماندنی بود. گاهی طاهره از این همه رضایت و شادی احساس ترس میکرد. یک هفته تمام شد و او باید دوباره ساک حسین را میبست. خواست چند تا از عکسهای مرضیه را هم برایش بگذارد اما حسین قبول نکرد. گفت :" تماشای این عکسها، آدم را هوایی میکند."
حسین مرضیه را بغل کرد و بویید. کودکش میخندید. حسین گفت: "این با خندههایش میخواهد مانع رفتن من شود." بعد دوباره دخترش را بوسید و به او گفت: "میخواهی بابا را گول بزنی؟!" طاهره او را از زیر قرآن رد کرد و میان چارچوب در ایستاد و کاسه آب را پشت سرش ریخت. دوباره انگار شهر خالی خالی شد. غربت عالم به دل طاهره چنگ میزد. دیگر بدون حسین نفس کشیدن هم برایش سخت بود.
🕯🕯🕯
🦋
مرضیه آرام خوابیده بود. طاهره احساس میکرد اتاق هم خالی خالی شده. بلند بلند گریه میکرد. انگار صدایش در اتاق میپیچید.
وضو گرفت و میان سجاده نشست. از خدا صبر خواست. خودش را دلداری داد یک ماه بیشتر نمانده. چشم به هم بزنی تمام خواهد شد.
سر خودش را با خیاطی گرم کرده بود. هم سرش گرم بود و هم کمک خرجی بود. دوباره تنهایی و جای خالی حسین را تاب نیاورد و به خانه پدرش برگشت. روزها و هفتهها گذشت. برادر حسین مجروح شده بود و برگشته بود. پسرخاله طاهره هم که همراه آنها در جبهه بود شهید شده بود. یکی از همکاران حسین به نام آقای سبزی نیز شهید شده بود. او فقط یک بار چند روز بعد از رفتنش زنگ زده بود.
عملیات آبی خاکی خیبر بود. این عملیات دامنهی وسیعی داشت و امکان تلفن نبود. هیچ خبری از حسین نبود. طاهره نگران بود. دائم از مادرش میپرسید: "مادر چرا از حسین خبری نیست؟!"
آقا محسن برادر حسین از بیمارستان مرخص شده بود. طاهره برای ملاقات به منزل آنها رفته بود. رویش نمیشد از احوال حسین بپرسد. همه خانواده جمع بودند. برف سنگینی باریده بود و هوا بیرحمانه سرد بود. زمین یخ بسته بود. همه دور کرسی جمع شده بودند. اتاق پر از بخار بود. پنجرهها عرق کرده بودند. شیشهها انگار گریه میکردند. طاهره گوشه پرده را کنار زد. هوا تاریک شده بود. مرضیه را آماده کرد که به خانه مادرش برگردد. آقامحسن خواهش کرد چند لحظه دیگر بماند. بعد از همه خواست ساکت شوند. سکوت سنگینی اتاق را فرا گرفته بود. همه منتظر بودند که آقا محسن چه میخواهد بگوید! آقا محسن مردد بود. مِنمِن میکرد. دستش میلرزید و رنگش پریده بود. سرش را پایین انداخت و با صدایی لرزان گفت: "...زن داداش حسین مفقود شده." دیگر سکوت بود و سکوت.
🕯🕯🕯🕯
🦋
طاهره نشست. ساک و مرضیه را زمین گذاشت. مرضیه شروع کرد گریه کردن. گریههای مرضیه همه را هراسان کرده بود. مادر حسین مرضیه را به آغوش کشید. گریهاش بند نمیآمد. بچه از این دست به آن دست میشد. نه، نه، آرام نمیگرفت. طاهره بدون توجه به بچه از جا بلند شد. هیچ نمیفهمید. انگار صدای گریههای مرضیه را هم نمیشنید. پای برهنه به بیرون دوید. خانه مادرش دوتا کوچه بالاتر از میدان جماران بود. خودش را به خانه مادرش رساند. با مشت به در میکوبید. مادرش هراسان به پشت در رسید. تا در را باز کرد طاهره وسط حیاط افتاد. مادرش هول شده بود. طاهره فریاد میزد و میگفت: "مادر بیا و ببین اینها چه میگویند؟! اینها میگویند حسین مفقود شده است."
دنیا برای طاهره به پایان رسیده بود. این همه خاطرخواهی، این همه تلاش برای به هم رسیدن! این همه عشق! فقط برای یک سال و نیم کنار هم بودن؟! کجا دنبالت بگردم؟ کجا بروم؟
از سپاه شمیران آمدند و خبر مفقود شدن حسین را رسماً اعلام کردند. یکی از دوستان همرزم او که اهل چیذر بود، میگفت: "من شهید شدن حسین را دیدم و مطمئن هستم که شهید شده."
عملیات خیبر خیلی شهید داده بود. اما حسین به گفته همرزمش، شهید، و به گفته سپاه، مفقود شده بود.
روزها سخت میگذشت. سنگین و سخت. دیگر از آن شور و شوق در طاهره خبری نبود. غم در عمق جانش رسوب کرده بود. گاهی ساعتها مرضیه را مانند عروسکی در آغوش میکشید و یک گوشه مینشست و به یک نقطه خیره میشد.
روزی برادرش گفت: "طاهره باید برویم اثاثیهات را بیاوریم منزل مادر، اینجوری بهتره."
طاهره مات و مبهوت نگاه میکرد و به پهنای صورت اشک میریخت. فقط گفت: "من خودم فردا اثاثیه را جمع میکنم، شما زحمت آوردنش را بکشید."
🕯🕯🕯🕯🕯
🦋
بعد از خبر مفقود شدن حسین، این اولین باری بود که به خانه خودش میرفت. صاحبخانه که فهمید طاهره برگشته با یک سینی چای در اتاق را زد و وارد شد. پا به پای طاهره اشک ریخت.
او هم شوهرش را سالها پیش در یک سانحه از دست داده بود و چند تا بچه قد و نیم قد داشت. غلامحسین خیلی به آنها رسیدگی میکرد. صاحبخانه مثل یک برادر مهربان، از حسین یاد میکرد. وقتی رفت، طاهره هر سو از اتاق را نگاه میکرد حسین را میدید. اثاثیه را با اشک چشم در کارتن میگذاشت. عکس امام آخرین چیزی بود که از دیوار پایین آورد و با دستمالی خاک آن را پاک کرد و بوسید و جمع کرد. لباسهای حسین را با وسواس خاصی تا کرد و در چمدان مخصوصی گذاشت. وقتی مادرش مرضیه را برای شیر دادن آورده بود، طاهره را خسته و خمیدهتر از آن دید که بتواند بچه را شیر بدهد. انگار طاهره مچاله شده بود. دخترش جلوی چشمش مانند شمع آب میشد.
سالها از پی هم میگذشت.
مادر حسین در هر فرصتی به طاهره میگفت: "مادر تو جوانی، اگر مورد خوبی پیدا شده ازدواج کن." طاهره میگفت: "شوهر من مفقود است. من هنوز نمیدانم چه خاکی بر سرم شده است. من هنوز لباس مشکیام را از تن در نیاوردهام."
اما او دست بردار نبود. طاهره همه جا از مادر حسین به عنوان یک فرشته یک مادر مهربان یاد میکرد. و واقعا چنین بود.
پنج سال از مفقود شدن حسین میگذشت. طاهره کمکم داشت خودش را پیدا میکرد و مستقل میشد. به شهرک فجر نقل مکان کرده بود. کمکم مرضیه بزرگ و بزرگتر شده و هر روز بیشتر شبیه پدرش میشد.
مادر حسین میگفت: «مادر! تنهایی فقط برازنده خداست؛ این بچه هم پشت و پناه میخواهد.
دوستش هم که شهادتش را دیده.» طاهره فقط گریه میکرد.
🕯🕯🕯🕯🕯🕯
🦋
هر وقت کاروان اسرا میآمد امیدوار بود که حسین میان آنها باشد.
روزی یکی از آشنایان زنگ زد و گفت: "طاهره جان! یک آقایی هستند که خانمشان مرحوم شده، دوتا دختر کوچک دارد اگر اجازه بدهید بیاید یک صحبت بکنید." طاهره مخالف بود اما مادر و مادر شوهرش میگفتند: "چه اشکالی دارد؟ حالا بگذار بیایند." دائم به او میگفتند: "تا کی میخواهی تنها بمانی؟! چه ثمری دارد؟! این بچه دارد بزرگ میشود. حالا اجازه بده بیاید؛ شاید هم خوب باشد." آنقدر حرف زدند تا طاهره را راضی کردند. چند جلسه آمدند و رفتند و صحبت کردند و شرایط هم را پذیرفتند و ازدواج کردند. اما طاهره شاد نبود. همان ماه اول ازدواج، طاهره باردار شد. این او را نگرانتر میکرد. از همه خجالت میکشید. هرچه شوهرش سعی میکرد تا او را آرام کند، موفق نمیشد.
چهار ماه از ازدواج طاهره و یازده سال از مفقود شدن حسین گذشته بود. شبی طاهره شب را تا صبح دلشوره داشت. آنقدر استرس داشت که نمیتوانست بخوابد. سرش از افکار بیخود خالی و پر میشد. عرق میکرد. احساس میکرد بچه گوشهی شکمش جمع شده. تا صبح راه رفت. چند بار به اتاق بچهها سرکشی کرد. هر سه آرام خوابیده بودند. شوهرش پرسید: "طاهره اتفاقی افتاده؟!" طاهره گفت: "دلشوره دارم."
شوهرش یک لیوان آب برایش آورد. طاهره گفت: "میخوام تنها باشم."
شوهرش گفت: "باشه اما اگر کاری داشتی صدایم کن."
طاهره وضو گرفت شاید آرام شود. اما نه، دلش زیر و رو میشد. چند بار حالش به هم خورد.
اذان صبح را گفتند. طاهره نمازش را خواند. میان سجاده نشسته بود که تلفن زنگ خورد.
سریع با اولین زنگ گوشی را برداشت. مادرش بود.
_الو طاهره؟
_بله سلام مادر چی شده؟!
_طاهره پیکر حسین را آوردند...
گوشی از دست طاهره افتاد. انگار یک سطل آب سرد روی سرش خالی کرده باشند. تمام خاطرات مثل پرده سینما از جلوی چشمهایش گذشت.
چادرش را روی صورتش کشیده بود. از همه خجالت میکشید. پشیمانی به خاطر ازدواج دوباره، تمام جانش را پر کرده بود. کاش این چهار ماه هم ازدواج نکرده بودم. مثل بید میلرزید. آنقدر دستش را به دهانش فشار داده بود تا صدای فریادش بیرون نیاید و کسی چیزی نفهمد، که دور دهانش خون مرده شده بود.
کاشکیهایی که یکی پس از دیگری طوفان شده بود و ساقههای ضعیف زندگیاش را خم میکرد.
مادر حسین او را درک میکرد و سعی میکرد همه جا همدوش و همراه او باشد و او را تنها نگذارد.
پیکر شهید در امامزاده علیاکبر شمیران به خاک سپرده شد و آرام گرفت. و برای طاهره یازده سال چشم انتظاری و استرس به پایان رسید. حال میدانست حسین آرام گرفته اما او....
والسلام/
✍🏻 عاطفه قاسمی
🕯🕯🕯🕯🕯🕯🕯🕯
🦋
غلامحسین عرفاتی، متولد شمیران بود و ساکن جماران. چهاردهم تیر ۱۳۳۹ چشم به جهان گشود. سه تا برادر و دو خواهر داشت.
از طلبههایی بود که اعلامیههای حضرت امام را به شمیرانات میرساند. با پیروزی انقلاب وارد کمیته انقلاب اسلامی شد. بعد از آن به دادستانی رفت و پس از آنجا در اطلاعات سپاه مشغول به کار شد. اعتقاد شدیدی به حفظ بیتالمال داشت. از ماشین و موتوری که در اختیارش بود به هیچ وجه حتی یک قدم استفادهی شخصی نمیکرد. سال ۱۳۶۰ ازدواج کرد. خطبه عقدشان را حضرت امام(ره) خواندند. زندگیشان سراسر ساده و عاشقانه بود و از تجملات و زیادهخواهی به دور بود.
نماز شبش هرگز ترک نمیشد. چیزی از مال دنیا نداشت؛ اما همان اندک را هم خمسش را میپرداخت. بسیار مردمدار بود و روابط اجتماعی خوبی با کسبه و اهل محل داشت. با مردم فوقالعاده رقیقالقلب ودلسوز بود و در برخورد با نفسش بسیار قاطع و جدی. امر به معروف و نهی از منکرش با ادلهی کافی ترک نمیشد.
با اینکه از لحاظ مالی متوسط بود اما خانوادههای ضعیف را شناسایی و از حقوق خودش در حد امکان به آنها کمک میکرد. حتی شده به یک قرص نان یا با مهربانی از آنها دلجویی میکرد. احترام به پدر و مادر را واجب میدانست و بسیار به آن پایبند بود. با اینکه از نظر فکری با پدرش کمی زاویه داشت اما کوچکترین بیحرمتی در حق والدینش روا نمیداشت. همینطور در حق همسر و خانوادهی همسرش کوتاهی نمیکرد. تا جایی که وقتی دخترش به دنیا آمد به مادر خانمش گفته بود: «وظیفهی من است که از خانمم و دخترم مراقبت کنم شما زحماتتان را کشیدید.»
وقتی امام حکم جهاد دادند با تمام عشق و علاقهای که به خانوادهاش داشت، لحظهای در رفتن به جبهه تردید نکرد. تا جایی که وقتی همسرش ساکش را میبست اجازه نداد عکسی از دخترش را توی ساک بگذارد.
چون کارش در اطلاعات سپاه بود، بعد از شهادتش از او و کارها و فعالیتهایش اطلاع دقیقی بر جای نماند و حتی خانواده ایشان هم از این موضوع مستثنی نماند. بهخصوص که زمان شرارتها و ترورهای منافقین و گروهکهای مختلف وارد این حوزه شده بود هیچ اطلاعات کاری از او بر جای نیست.
از بسیج سپاه پایگاه شمیران، واقع در فرمانیه، عازم جبهه شد. در عملیات وسیع آبی، خاکی خیبر، در یک حمله پاتک به شهادت رسید و جاویدالاثر شد. به همینخاطر، تاریخ دقیق شهادتش مشخص نیست. اما همرزمانش ۱۳۶۲/۱۲/۱۰ را تاریخ شهادتش اعلام کردند. وصیتنامهای از شهید عرفاتی به جای نمانده اما همسرش از قول شهید عنوان کردند که ایشان به ولایتمداری و حجاب تأکید بسیار زیادی داشت. یک موتور قسطی هم خریده بودند که بعد از شهادتش به خواستهی خودش در اختیار وزارت اطلاعات قرار دادند.
از ایشان یک دختر متولد ۱۳۶۱ به نام مرضیه به یادگار مانده است. مزار پاکش در امامزاده علیاکبر چیذر است.
روحش شاد و یاد و خاطرش گرامی و جاوید باد.
🕯
زبان حال همسر شهید
خواستم وقتی بیایی عقده دل وا کنم
با تو مثل قبل بنشینم کمی نجوا کنم
این سکوت تلخ خود را بشکنم خالی شوم
روزن آرامشی در نزد تو پیدا کنم
خواستم مانند گلبرگی پر از شبنم شوم
اشکهایم را ببارم خویش را رسوا کنم
چون همیشه بودنت حال مرا بهتر کند
جشن شادی با حضورت در دلم برپا کنم
لیک دیگر نیستی تنها خیالت با من است
با خیالت حال باید لحظه را زیبا کنم
سهم من از تو دگر این دوری و دلتنگی است
چاره ای باید برای این دل تنها کنم🥀