شهید سعید کمالی
🕊
نام و نام خانوادگی: سعید کمالی
تولد: ۱۳۶۹/۶/۱۹، روستای کفرات، از توابع شهرستان نکا، استان مازندران.
شهادت: ۱۳۹۵/۲/۱۷، خانطومان، سوریه.
گلزار شهید: شهید جاویدالاثر
🌷
✍🏻
📚ضریح انتظار
نکند یه وقت از این واگویههام خسته شوی مادر! آخر چه کنم؟! من یک مادرم! ذاتم نگرانیست، و دلخوشیام عشقورزی به اولادم. آن هم عشق به تو، که همیشه یک جور دیگر دوستت داشتهام.
سعیدم! از روزی که تو را در وجودم حس کردم از خدا برایت عاقبت بخیری خواستم. یادت هست همیشه به من میگفتی: "مادر! هرچقدر دوستم داری برایم شهادت طلب کن!" حتی اگر این را نمیخواستی و به زبان هم نمیآوردی، من با همه عشقی که از تو، در دلم موج میزد، برایت شهادت طلب میکردم، و طلب کرده بودم. بارها و بارها...
ثمرهی قلبم! با این حال که راضیام به رفتنت، اما حالا تو از من دلگیر نشو! من مادرم! دلم برای پاره تنم تنگ میشود. هر لحظه، هر ثانیه، خیلی بیشتر از بقیه؛
سعید جانم! برای دستانت، برای نگاهت، برای دل مهربانت، خندههایت، صفایت، برای بودنت، برای لمسِ داشتنت دلتنگم جان مادر!
سعید مادر! نمیدانم سالهاست روی کدام تکه از زمین خدا آرمیدهای؟! نمیدانم چطور و با چه حالی روی خاک افتاده و در خاک و خونت غلتیدهای؟! نمیدانم کدامین تکه از زمین خدا، عزیزدردانه مرا در آغوش خود گرفته است؟! حتما آفتاب بدنت را هم سوزانده، حتما باد و طوفان صورت چون برگ گلت را زخمی کرده! چه چاره کنم جان مادر! جز صبر، جز اینکه آنقدر اینجا بنشینم و اشک بریزم تا خاکهای نشسته بر روی چون ماهت زدوده شود! اما نه پسرم، خیالم راحت است که خود خانم حضرت زینب سلامالله علیها، برایت خوب مادری میکند. خوابش را دیدهام بارها. آرامشی که این روزها دارم، فقط از نگاههای خاص اوست؛ از دست عنایتی است که روی قلب تبدارم گذاشته است؛ وگرنه من را چه به زنده ماندن بعد از تو؟!
یگانه دلیل زنده بودنم! امروز دقیقا چهار سال است که هر روز صبح، به عشق تو از خواب بیدار میشوم؛ در قنوت نمازم، برای آمدنت دعا میکنم؛ سر سجاده، برایت سوره یس میخوانم؛ نذر آمدنت تسبیح صلوات میچرخانم؛ به عشقت حیاط را آب و جارو میکنم؛ باغچه را آب میدهم. گلهای توی باغچه و گنجشکهای روی درخت، حال مرا خوب میفهمند؛ به عشق تو گل میکنند و برای تو آواز میخوانند. سفره صبحانه را توی ایوان میاندازم؛ برایت چای دم میکنم؛ به این امید، که شاید در خانه را بزنی و تشنه و خسته از راه برسی!
فدای قد و بالایت عزیز دردانهی مادر! دیگر نمیدانم با دوریت چه کنم! من مثل خیلی از مادران شهدا، نشان مستطیلی به عنوان سنگ قبر از تو ندارم تا هروقت دلم از دوریت تکهتکه شد سر مزارت بیایم و بدهم تکههای شکسته قلبم را برایم بچسبانی! با دستمال و بطری گلاب میآیم اینجا، کنار این پیچ جاده، به یادت، یادمانت را در آغوش میگیرم؛ به این ضریحی که بوی تو را میدهد، کنار صورت نازنینت، به خندههای قشنگت دخیل میبندم، شاید بالاخره از این راه بیایی، مرا از نگرانی رها کنی، و مادر دلخستهات را نیمنگاهی بیندازی.
سعید نازنین مادر! مادر نیستی تا بتوانی از پشت چشمان بارانیام قلب داغ و زخمیام را ببینی، اما پیش خدا مقامی داری که روسفید نگه داشته است مرا. پیش خانم حضرت زهرا و اولادش...
سعیدم! چشم به راه ظهور یوسف فاطمه، آنقدر اینجا، کنار این ضریح به انتظار مینشینم تا بالاخره روزی، چهره شادمان تو و بقیه شهدا را ببینم و پیروزمندانه تو را در آغوش بگیرم.
پسرم! من به شهادتت افتخار میکنم. این گلاب اشکهایم که با آن، هر روز نام زیبایت را شستشو میدهم شهادت میدهد که عاش سعیدا و مات سعیدا...
برایم دعا کن جان مادر! چهارمین سالگرد شهادتت مبارک!
✍🏻رضوانه دقیقی ۱۳۹۸/۱۲/۲۹
🌷
مادر است دیگر
🌷
🕊
سعید کمالی کفراتی، در نوزدهمین روز از شهریورماه سال ۱۳۶۹، به دنیا آمد. آن روزها در روستای زیبا و خوش آب و هوای کفرات از توابع بخش هزارجریب شهرستان نکا زندگی میکردند.
چهارساله بود که به دلایل مختلف خانوادهاش به شهرستان ساری آمده و در شرقیترین نقطه شهر(عبور زغال چال) ساکن شدند.
سعید دوران تحصیل خود را به خوبی پشت سر گذاشت. همان بار اول، در کنکور در چند رشته و دانشگاه پذیرفته شد. ولی با توجه به علاقهاش به سپاه، دانشگاه شهید محلاتی قم را انتخاب کرد و در رشته علوم سیاسی لیسانس گرفت.
بعد از فارغ التحصیلی، در سپاه ناحیه میاندورود (سورک)مشغول به کار شد.
در مورخه ۹۱/۲/۲۳ پس از بازگشت از سفر حج، ازدواج کرد که ثمره این ازدواج یک پسر بهنام امیرمهدی شد.
شهید عزیز در مورخه ۹۵/۱/۱۴ با نیت دفاع از حرم حضرت زینب(سلام الله علیها) به جمع دلاورمردان لشکر۲۵ کربلا پیوست و به سوریه اعزام شد و در تاریخ ۹۵/۲/۱۷ در منطقه خانطومان به همراه ۱۲تن از همرزمانش به شهادت رسید.
🌷
🕊
شهید سعید کمالی از زبان مادرش🎤
🔖سعید در دوره راهنمایی، یکبار به من گفت: «مادر چقدر من را دوست داری؟!» گفتم:«خب عشق مادر به فرزند وصفنشدنی است، هرچند فرزند بد هم باشد این محبت کم نمیشود». دوباره گفت: «پس هرچقدر من را دوست داری برایم در نماز دعا کن که شهید شوم.»
🔖هرجا که برویم از دانشگاه گرفته تا مدرسه همه از خوبیهایش تعریف میکنند. یکبار به مدرسه رفتم، معلمها و کادر مدرسه چنان به من احترام گذاشتند که تعجب کردم، دلیلش را که پرسیدم گفتند خوش به سعادتت که سعید را داری، سعید افتخار مدرسه ما است.
🔖حاجسعید بعد از ازدواجش در طبقه بالای منزلمان زندگی میکرد. یک شب، ساعت ۱۲ نیمهشب پائین آمد و گفت: "مامان! میخوام برم سوریه." گفتم: "حالا که ساعت ۱۲ شبه مادر!" دیدم آنقدر شوق و هیجان دارد که اصلا زمان و شب و روز برایش مهم نیست. سعیدم را در آغوش گرفتم و خوب بوییدم. آب و قرآن آوردم و مسافر زینبیام را بدرقه کردم.
🔖سعیدم اهل نماز و روزه و نماز شب بود. همیشه وضو داشت. تا زمانی که نماز نمیخواند سر سفره نمینشست. خوش اخلاق و مهربان بود. بسیار به بزرگترها احترام میگذاشت. غذا زیاد نمیخورد. میگفتم پسرم بیشتر بخور، خیلی ضعیف هستی، چون به مناطق محروم میرفت میگفت: "مادر اگر به کرمان و مناطق محروم بروی میبینی، مردم نان برای خوردن ندارند و یا نان را با آب میخورند؛ اگر مسلمان وقتی صبح زود بیدار میشود در فکر دیگر مسلمانان نباشد که دیگر مسلمان نیست."
🔖همه میگفتند سعید بوی شهادت میدهد. بر رعایت حقالناس تأکید داشت. حلقه صالحین در روستاهای میاندورود برگزار میکرد. زمان تشییع پیکر شهدای غواص، از گلوگاه تا رامسر همراه شهدای غواص بود. یک شب در قبر شهیدی که در سورک تشییع شد خوابید. در ساخت گلزار شهیدان خوشنام حضور داشت. تمام احساس خوب را از شهدا میگرفت.
🌷
شهید کمالی در تدفین شهدای گمنام تلاش زیادی داشت و گریههای او در زمان تشییع شهدا هنوز هم در یادها است.
🕊
🌷
تصویر بالا «سعید کمالی» را هنگام مشقِ شهادت به تصویر کشیده است. پاسدارِ شهادت طلبِ مازندرانی، در مزارِ مهیا شده جهت دفن شهیدی گمنام خوابید و سرانجام نیز در جوار همان بی نام و نشانان به انتظار مولایش، آرام گرفت.
هدیه به روح بلندپروازش صلوات🌸
🕊
🌷
🕊
حاج سعید از زبان پدرش🎤
🔖از هشت سالگی روزهاش را کامل گرفت، با اینکه گفته بودیم تو ضعیف هستی واجب نیست روزه بگیری ولی همه را گرفت. بعد از رسیدن به سن تکلیف یک روز از روزه ماه رمضانش را نخورد. از دوران راهنمایی کنار من بنایی کرد. دائمالوضو بود و نمازش را سر وقت میخواند. بین بچههایم سعید چیز دیگری بود. همیشه سر نماز به من میگفت: "بابا برایم دعا کن تا شهید شوم." من تا به امروز سعید را کامل نشناختهام.
🔖همسر حاجسعید از خانوادهای متدین و پدرش اهل روستای خودمان بود. سعید زمان خواستگاری گفت: "من عروسی نمیگیرم، باید برم مکه" گفتم: "بابا! این خانواده یک دختر دارند، شاید قبول نکنند بدون مراسم، عروسی بگیرند." گفت: "منم ازدواج نمیکنم." روز خواستگاری به خانمش گفته بود که: "آخرین کلامم شهادت است، من به سید حسن نصرالله علاقه دارم. شاید بروم لبنان." همسرش پذیرفت. بعد از ازدواج باهم به مکه رفتند. حاصل ازدواجشان یک پسر به نام امیرمهدی است.
🔖بعد از اعزام دوستانش به سوریه حس خاصی داشت. برای رفتن بسیار تلاش کرد چندین نفر را واسطه گرفت تا مسئولان مربوطه را راضی کند که با رفتنش موافقت کنند. شهید عشریه مسئول آموزش وی در قم بود. دو ماه تمام از فاصله ۵متر تا ۲۵متر دقیق با تفنگ بادی تمرین میکرد. بسیار دقیق به هدف میزد. از لحاظ روحی و جسمی و آموزش نظامی خود را آماده کرد و بالاخره در ۱۵ فرودین ۹۵ به سوریه اعزام شد. همیشه میگفت: "اگه سرباز نظام هستیم همه باید گوش به فرمان مقام معظم رهبری باشیم. اگر در سوریه نجنگیم باید در مرزها و شهرهای ایران با داعش بجنگیم. از طرفی باید زمینه را برای فرج امام زمان(عج) فراهم کنیم. باید زمینهساز باشیم، اگر بستگان ابراز ناراحتی میکنند بگویید پس جلسات قرآن برای چه برگزار میکنند! اینها مقدرات است و همه تحت فرمان الله هستیم هر چه خدا خواهد همان میشود."
🔖سعید سوریه که بود هر پنجشنبه برایم تماس میگرفت. آخرین پنجشنبه زنگ نزد. او هیچ وقت مرا بابا صدا نمیکرد. همیشه به من میگفت ارباب. شب خواب دیدم سعید به سمت اتاق خود میرود. گفت: "ارباب کلید نداری؟!" گفتم: "نه ندارم." آمد پایین. دستش را روی شانههایم گذاشت و گفت: "با من کاری نداری ارباب؟!"
از خواب بیدار شدم. فردای آن روز جمعه بود. رفتم نماز جمعه. همیشه در مصلّی گوشی را خاموش میکردم، اما آن روز خاموش نکردم، منتظر تماس از طرف حاج سعید بودم. دیدم خبری نشد. رفتم سرکار، دیدم دست و دلم به کار نمیرود. با پسر بزرگم تماس گرفتم و گفتم: "به دلم برات شده سعید مجروح یا شهید شده، چون همیشه حداقل پنجشنبهها به من زنگ میزد." پسرم گفت: "پدر! سعید دوشنبه با من تماس گرفت، نگران نباشین."
گفتم: "بابا شما کمی تحقیق کن، دلم آروم نیست." گفت: "چشم، میرم میپرسم."
فردای آن روز، سرکار مشغول خوردن صبحانه بودیم که خواهرزادهام تماس گرفت و گفت: "دایی! حاج سعید مرخصی آمده یا نه؟" گفتم: "میاد انشاءالله." بعد به پسرم زنگ زدم. دیدم با بغض دارد جواب میدهد. گفتم: "مسعود! سعید چیزی شده؟!" بعد خودم دلداریش دادم و گفتم: "بابا ایراد ندارد، بگو. من خودم در جبهه در عملیات کربلای۴، والفجر۸، و فاو بودهام. این مسائل برایم عادی است. به چشم دیدم که یک خانواده چند نفر شهید دادند." گفت: "بابا! سعید شهید شد."
پاهایم سست شد. آمدم منزل، دو رکعت نماز شکر خواندم.
🌷
امیر مهدی که حالا ۵ ساله شده دلتنگ پدر است تا بار دیگر بتواند با او بازی کند و او را بابا صدا کند.
🕊
🌷
🕊
📖 شهید کمالی به روایت همسرش
🔖بعد از ازدواج، یک روز از من خواست تا باهم به خانه رفقایش برویم. من چون زیاد دوستانش را نشناخته و با آنها آشنا نبودم قبول نکردم. به اصرار آقا سعید باهم رفتیم و به سمت مزار شهدای گمنام حرکت کردیم. وقتی رسیدیم آقا سعید گفت: "اینها دوستان و رفقای من هستند" و شروع به سخن گفتن و احوالپرسی از آنان کرد، انگار که زندهاند.
🔖سعید یک الگو بود. همه از صحبت، از رفتار و از کردارش الگو میگرفتند. همه خصلتهای خوب را داشت. برای همه به خصوص پدر و مادر خودش و پدر و مادر من ارزش قائل میشد. بچهها را خیلی دوست داشت و برای آنها احترام قائل بود.
🌷
🕊
شهید سعید کمالی از زبان همرزمش🎤
🔖 من و سعید ۴ سال هماتاقی بودیم. در طول این مدت، بارزترین ویژگیاش صداقتش بود. تحت هیچ شرایطی دروغ نمیگفت. بسیار به نماز اول وقت اهمیت میداد. هیچ وقت غیبت نمیکرد و اگر در جمعی غیبت میشد بلافاصله آن جمع را ترک میکرد.
🔖 در نزدیکی خانهی سعید، کوچه بازاری بود و خانمهایی با پوشش نامناسب، رفت و آمد میکردند. برای اینکه چشمش به آنها نیفتد هیچ وقت از آن کوچه رد نمیشد و از کوچه پشتی خانه که مسیر دورتری داشت رفت و آمد میکرد.
صبحها که من دنبال سعید میرفتم، تا به سرکار برویم میدیدم پاهایش گِلی است، میپرسیدم: «چرا پاهایت گلی است؟» میگفت: «به خاطر اینکه در این کوچه زنهای بدحجاب در رفت آمد هستند، از کوچه پشتی آمدم و دوست ندارم چشمم به آنها بیفتد.»
🔖 همیشه در اتاق از صحنهها و عکسهایی که بچههای کوچک را سر میبریدند و میکشتند صحبت میکرد و این صحنهها برایش خیلی دلخراش بود. یک روز سعید عکسی را دید که مادر سوری شهید شده و بچه شیرخوارهاش در کنارش بود؛ با دیدن این صحنه، سعید نیم ساعت فقط گریه کرد، چون خودش هم بچه شیرخواره داشت و چندین روز فکرش درگیر این موضوع بود و همین صحنهها و عکسها به سعید انگیزه داد و باعث شد که به سوریه برود تا به مظلومان سوری کمک کند.
🔖در رفتار و برخورد بسیار مودب و فردی رُک بود، اما هیچوقت بیادبی و بیاحترامی در کلامش نبود. من ۴ سال از سعید بزرگتر بودم و با اینکه درجه نظامی سعید از من بیشتر بود، هیچ وقت جلوتر از من حرکت نکرد و هیچکس را با اسم کوچک صدا نزد.
🔖خود را محاسبه نفس میکرد، مثلا در بحث ارزشیابی فردی، نمرهای به سعید داده بودند و خودش در فرم ارزشیابی آن عدد را کم کرده بود. سعید استاد عقیدتی بود و مبلغی بابت تدریس به حسابش واریز میشد، اما این پول را میگرفت و پس میداد و میگفت: "من دوست دارم برای رضای خدا کار کنم."
🔖سه شهید گمنام در ساری دفن شده بودند و سعید همیشه بر سر مزار شهدا میرفت و در ساخت یادمان کمک میکرد و میگفت: «هر چی در زندگی میخواهی از این سه شهید گمنام بخواه.» گفتم: «چرا؟» گفت: «من از این سه شهید خواستم که به سوریه بروم و آنها این کار را کردند و از آنها خواستم که شهید شوم و ان شاءالله که دعایم مستجاب میشود.» و بالاخره آن سه شهید برات شهادت سعید را دادند.
🔖روی بحث سوریه بسیار اصرار داشت و یک سال و نیم تلاش میکرد تا مجوز اعزام به سوریه را بگیرد. و بعد از کلی پیگیری توانست راهی سوریه شود.
روحیه فداکاری و جهادی داشت. همیشه دوست داشت در صف اول و نوک حمله به دشمن باشد. در همهی کارها اولین نفر بود و با اینکه جوان بود بسیار نترس و پر دل و جرأت بود. روزی که در سوریه درگیری شد، خودش سربندش را بست و داوطلبانه به صحنه نبرد رفت. دوستان به او گفته بودند: «تو بچه کوچک داری» اما سعید گفته بود: «من در سوریه قید همه چی را زدم و آمدم اینجا تا شهید شوم» و رفت جلو و شهید شد.
🔖روز قبل از شهادتش، در آخرین مکالمه تلفنی به سعید گفتم: «مواظب خودت باش» گفت: «من رو حلال کن که کارهایم را به عهده گرفتی و گفت دعا کن انشاءالله شهید شوم.» حتی از آنجا به سربازان زنگ زده بود و گفته بود «شما جوان هستید و دلتان پاک است، دعا کنید من شهید شوم».
🌷
🕊
شهید کمالی به نقل از مادرش🎤
همیشه میگفت: به آمریکا دل نبندیم. آمریکا مانند گرگ است به هر گلهای برسد میدرد.
ارادت خاصی به مقام معظم رهبری داشت و ایشان را آقاجان خطاب میکرد. زمانی که اسم رهبر میآمد گریه میکرد. به او میگفتیم مادر جان مگر بچهای که گریه میکنی؟! میگفت: "مادر! عدهای با آبروی ایشان بازی میکنند، مملکت چه میشود؟!" گفتم: "مامان! خدا بزرگ است، دشمن هیچ کاری نمیتواند بکند، خداوند پشتیبان رهبر ما است."
همه شهدا مظلوم هستند. همه جوان و باسواد بودند. ما از مردم توقع زیادی نداریم، اما شرمنده محبتهای آنان هستیم. به ما خیلی دلداری دادند. قربان حضرت زینب(س) بشوم که روز عاشورا کسی به او دلداری نداد. از مردمی که از شهرهای مختلف به خانه ما آمدند تقدیر و تشکر میکنم.
همه باید قدر مملکت را بدانیم. ما صاحب داریم صاحب مملکت ما امام زمان(عج) است. دنیا مقابل ما ایستاد. نتوانست غلطی کند، مملکت ما مملکت اسلامی است، اسلام ما اسلام محمدی است. ایمان ما قوی است. خداوند را قسم میدهیم به آبروی امام حسین(ع) پرچم اسلام هرچه سریعتر به دست صاحبش امام زمان(عج) برسد.
🌷
🕊
شهید سعید کمالی به روایت پدر🎤
مسئولان بدانند نزد خداوند همه برابریم. همه باید ادامهدهنده واقعی راه شهدا باشند، راه شهدا را گم نکنند، شهدا را به یک چشم ببینند. بین شهدا تبعیض قائل نشوند. شهدای امروز، با جان و دل رفتند، از همه چیز گذشتند. زمان جنگ تحمیلی بسیاری از زنان و مادران مناطق دوردست، برای رزمندگان، پوشاک و یا خوراکی میفرستادند که باید بدانیم شاید سهم آنان از انقلاب، از بسیاری از افراد و مسئولان بیشتر باشد. خداوند به خدمتگزاران واقعی توفیق دهد. نگذاریم خون شهدا پایمال شود.
*مهمترین وصیت شهید، پس از توجه به نماز و حفظ حجاب برای زنان و مادران، این بود که مردم مناطق محروم را دریابیم. و نیز ولایت فقیه بود، اینکه در هر زمان و با هر مسئولیتی پشت ولی فقیه باشیم تا دشمن نتواند آسیبی به کشورمان بزند.*
کسی که با خدا معامله کرد اجرش را از خدا خواهد گرفت. کفش و لباس و ساعت و انگشتر فرزندم را نیاوردند. زمانی که در کربلای ۴ بودم لباسم در هفت تپه در چادر بود تا اگر برایم اتفاقی افتاد حداقل لباسم به خانوادهام برسد. در حادثهی خانطومان بچهها غافلگیر شدند و حتی پشتیبانی نداشتند...
بعد هم مردن حق است؛ اما با عزت، و در راه خدا مردن افتخار است. اگر صدبار بمیریم و زنده شویم باز هم به سعید میگفتیم برو. ما تاپای جان با ولایت هستیم.
🌷
میگفت هدف از خلقت کمال است
و شهادت بهترین راه کمال است.
چهارمین سالگرد به کمال رسیدنت مبارک
حاج سعید کمالی
🕊
🌷
اگر صراط مستقیم میجویی بیا،
از این مستقیمتر راهی وجود ندارد:
حبالحسین...
نماهنگی تأثیرگذار ویژه سالگرد شهدای مدافع حرم خانطومان سوریه.
روح ملکوتیشان متعالی باد.
🕊
🌷
عشق را با مردمان بی تفاوت کار نیست
شهد شیرین شهادت سهم هر مردار نیست
از تعلق ها گذر کن تا شوی روزی سعید
دل به دنیا داده را راهی به وصل یار نیست