شهید مهدی ثامنی راد
🌷
نام و نام خانوادگی: *مهدی ثامنیراد*
تولد: ۱۳۶۱/۱۱/۲۳، شهرری.
شهادت: ۱۳۹۴/۱۱/۲۲، جنوب حلب، سوریه.
رجعت: ۱۳۹۸/۴/۴.
گلزار شهید: گلزار شهدای امامزاده حسین رضا، ورامین.
🦋
🌷
📚 *عطر*
صدای زنگ در، من را از عالم رؤیا بیرون آورد. چند روز پیش، از معراج شهدا تماس گرفته بودند تا ساک مهدی را برایم بیاورند. با اشتیاق عجیبی در را باز کردم. با دیدن ساک مهدی دلم لرزید. یاد آخرین باری که مهدی آمده بود افتادم. آن دفعه بعد از برگشتن از سوریه ساکش را همان جلوی در گذاشت و این حرکتش به من نهیب میزد که مهدی چند روزی مهمان من و فاطمه سلماست و برمیگردد سوریه. روزهای خوشی با فاطمه سلما و مهدی سپری کردیم. همان روزها بود که بعد برگشت از تشییع شهید نجفی خیلی بیمقدمه پرسید: «اگر من شهید بشوم تو چیکار میکنی؟» و در حالی که اشکهای من را با لبخندش پاک میکرد گفت: «عزیزم! اگر من شهید شدم زیاد گریه نکنیها.»
صدای دوست مهدی من را به خودم آورد. صدایش را گنگ و مبهم میشنیدم. داشت توضیحاتی درباره مهدی میداد. برای چند لحظه خودم را در خرابههای شهر حلب حبس کردم. نزدیک به جایی که مهدی شهید شده بود. صدای خمپاره و انفجار به گوش میرسید. سرم را چرخاندم و مهدی را دیدم چقدر چشمانش زیباتر شده بود. چندبار صدایش کردم ولی انگار صدایم را نمیشنید. آتش دشمن خیلی زیاد بود. انگار دقیقا میدانست کجا را هدف بگیرد. دلم شور افتاده بود و دعا میکردم که عملیات لو نرفته باشد. در دلم شروع به خواندن آیه واجعلنا کردم و با نگاهم مهدی را تعقیب کردم. مهدی با چشمانش ساختمانهای اطراف را برانداز میکرد. ناگهان لبخندی گوشهی لبهای مهدی نقش بست و انگار چیزی که دنبالش بود را پیدا کرده بود. با حالت کنجکاوی مسیر نگاه مهدی را دنبال کردم و در گرد و خاک بلند شده از اثر انفجارها، یک تک تیرانداز ملعون داعشی را دیدم. از زاویهای که من ایستاده بودم لبخندی کریه روی لبان داعشی نقش بسته بود. مشخص بود او هم مهدی من را دیده بود. با دلهره عجیبی برگشتم سمت مهدی و فریاد زدم که مهدی پنهان شو الان شلیک میکند ولی مهدی صدایم را نمیشنید و آرپیجی را آماده کرده بود تا شلیک کند. اما قبل از شلیک آرپیجی، یک گلوله بالای پیشانیاش خورد و پیکر تنومندش، چون سروی که تیر خورده باشد افتاد. در فاصله افتادن پیکر مهدی به زمین، تمام خاطراتم با او مرور شد. از اردوهای جهادی و راهیان نور رفتنها تا سر زدن به خانوادههای شهدا و تولد فاطمه سلما. صدای افتادن پیکر مهدی به زمین با صدای دوست مهدی درهم آمیخت.
_حاج خانمحالتان خوب است؟
با صلابت عجیبی که در خودم سراغ نداشتم گفتم: «بله» و ساک را گرفتم و تشکر کردم و در را بستم و از جلوی مادر و خاله که برای اینکه موقع تحویل گرفتن ساک تنها نباشم به خانه ما آمده بودند عبور کردم و یک راست به اتاق خودم و مهدی رفتم. چند دقیقه خیلی مات به ساک نگاه میکردم و اشک میریختم. بعد از مدتی آهسته در ساک مهدی را باز کردم که ناگهان عطر عجیبی از ساک بلند شد، شبیه این بو را هرگز استشمام نکرده بودم. سریع زیپ را بستم و از اتاق خارج شدم. ساک را وسط خانه گذاشتم و کلا باز کردم فضای خانه پر از عطر ساک شده بود. مادر و خالهام شاهد وجود این عطر بودند. حس عجیبی داشتم. انگار مهدی با لبخندی دلنشین به خانه آمده بود. ساک را بستم و برای عمل به وصیت مهدی، فاطمه سلما را به جای انداختن روی پیکرش، روی ساک گذاشتم و تعدادی عکس گرفتم. مهدی عطر شهادتش را در خانه برای من و فاطمه سلما به یادگار گذاشت. عطری که تا عمر دارم فراموش نخواهم کرد.
✍🏻 زهرا مشایخی ۱۳۹۹/۱/۱۴
🦋
🌷
مستند از آسمان 🎥
شهید مهدی ثامنیراد🌷
قسمت اول
🌷
شهید از زبان همسرش🎤
مهدی متولد بیست و سوم بهمن بود ولی چون روز بیست و دوم بهمن روز خاصی بود و همه ایران غرق در شادی و جشن بودند و یک روز بیاد ماندنی بود همیشه می گفت: «متولد بیست و دوم بهمن هستم.» و عروجش هم به آسمانها که همان تولد دوباره و ورود به دنیای دیگر است، بیست و دوم بهمن ساعت شش و چهل و پنج دقیقه صبح اتفاق افتاد.
اما من نمیدانستم آن کوهی که برای یک عمر قرار بود به آن تکیه کنم را از دست دادهام. هجده روز بعد، خبر شهادت مهدی را به من دادند.
همهی وجودم با این خبر فرو ریخت. فاطمه سلما بیقراری میکرد و من که خیلی ناراحت بودم و اعصابم به هم ریخته بود، با اشک و گریه خوابم برد. مهدی را در خواب دیدم که لباس رزم به تن داشت و کنارم نشست و با لبخندی زیبا به من نگاه میکرد. با من حرف نمیزد، اما در نگاهش آرامش موج میزد. مهدی آمده بود که به من بگوید در کنار من است و من را تنها نخواهد گذاشت.
ته دلم خیالم راحت بود که برمیگردد و پیکری هست که با آن وداع کنم. چون در وصیتش نوشته است: «فاطمه سلما را روی پیکرم بیندازید.» اما وقتی خبر دادند که پیکر دست داعش است و باز نخواهد گشت، آن امید را هم از دست دادم.
اما خدا را شکر کردم که با شهادت رفت و واقعاً لیاقتش این بود. چون بالاخره هر کس روزی خواهد رفت؛ چه بهتر که با شهادت مرگش رقم بخورد.
🦋
🌷
شهید ثامنیراد علیرغم سن و سال کمی که داشت اما فردی آبدیده و جوهردار بود که از کودکی کار کرده بود و به همین دلیل هم از انواع و اقسام کارهای به ظاهر بیربط به هم، سر رشته داشت. از سلّاخی و قصابی و آشپزی گرفته تا کویرنوردی و کوه نوردی و کشتی آزاد و ورزش باستانی و بنایی و کابینت سازی. علاوه بر فعالیتهای جهادی که مهدی چندین سال آن را دنبال میکرد، او سالها در خیریه مسجد مهدیه کارخانه قند ورامین هم فعالیت داشت و کمک حال خانوادههای زیادی در این خیریه بود.
تصویری که شهید مهدی ثامنیراد از خودش در ذهن و ضمیر دوستان، همرزمان و خانوادهاش به جا گذاشت، تصویر جوانی همدرد، دلسوز، خونگرم، مسئولیتپذیر، شجاع، ریسک پذیر است.
مهدی ثامنیراد، نمونهای از کسانی است که خیلی بیشتر از عمر خود زیستهاند. و نهایتاً تصویر مهدی با همان لبخند معروفش در یادها ماندگار شد.
نقل از جواد کلاته عربی نویسنده کتاب "ابوفاطمه" از زندگی شهید ثامنیراد📕
🦋
🌷
شهید از زبان همسرش🎤
عاشق شهدا و شهادت بود. میگفت: «دوست دارم تا میتونم خدمت کنم و بعدش خدا مرگم رو در شهادت قرار بده.» واقعاً لایق شهادت بود. *تنها چیزی که میتوانست مزد آن همه خوبی باشد شهادت بود.*
رابطهاش با شهدا و خانوادههای آنها عالی بود. هر جا خانواده شهیدی میدید بسیار تکریم میکرد و برایشان ارزش و احترام زیادی قائل بود. پدربزرگ و مادربزرگم که پدر و مادر شهید بودند، آن قدر این سالها از مهدی محبت دیده بودند که الان میگویند داغ مهدی برای ما خیلی سنگینتر از داغ پسر خودمان است.
با وجود اینکه سه فرزند دیگر دارند، ولی همیشه مهدی به پدربزرگ و مادربزرگم رسیدگی میکرد و از هیچ کاری برای آنها دریغ نمیکرد. او دغدغه همهی خانوادههای شهدا را داشت، چون که مکتب و آئین شهادت برایش اهمیت بالایی داشت.
وقتی به گلزار شهدا میرفتیم، اول شهدای گمنام را زیارت میکرد. بعد سر مزار سایر شهدا میرفت. ارتباط خاصی با شهدای گمنام داشت. زندگینامهی شهدا را زیاد مطالعه میکرد. همیشه میگفت: «اگه من شهید شدم برای من مراسم سوم، هفتم و چهلم نگیرید؛ برای من یادواره شهدا بگیرید تا از همه شهدا یاد بشه.»
🦋
🌷
🌱بعد از تولد فاطمهسلما به حدی درگیر کارها بودم که حتی تلویزیون هم تماشا نمیکردم. اهل تلفن همراه و فضای مجازی هم نبودم و از اوضاع و احوال سوریه بیخبر بودم. چون آقامهدی نمیخواست اضطراب و استرس داشته باشم، از وضعیت آن جا چیزی برایم نمیگفت.
محل کارش به هیچ عنوان اجازه حضور در سوریه را به ایشان نمیداد و با توجه به نوع مأموریت یگانش، هرگز حضور در سوریه برایش امکانپذیر نبود. با کلی از افراد در یگانهای مختلف صحبت کرده بود. با سختی تمام و هزار دردسر، بالاخره توانست از محل کارش آزاد شده و عازم سوریه شود.
تقریباً شهریور ماه ۱۳۹۴ بود که صحبت از سوریه کرد. من با این که خیلی روی او حساس بودم و همه چیز را میپرسیدم، خیلی در این خصوص از او سوال نکردم و فکر میکردم یک مأموریت است مثل بقیه مأموریتهایش. مهدی به خاطر این که من حساس نشوم، اصرار و پافشاری از خود نشان نداد و خیلی ساده و راحت رفت...
🦋
🌷
خیلیها میگفتند: «اجازه نده بره سوریه.» من جواب میدادم: «دلیلی نداره اجازه ندم، دوست داره بره و میره.»
او اگر برای انجام کاری مصمم بود حتماً انجام میداد. آن طور نبود که اگر من بگویم نرو ایشان قبول کند و نرود.
میگفت: «بیست هزار شیعه، چهار سال است که در محاصرهاند، ما باید برویم و آن ها را نجات بدهیم.» وقتی ساکش را می بست، چیزی نگفتم و سختگیری نکردم.
اولین باری که اعزام شد دوازدهم مهر بود. نیمههای شب رفته بود و روی درب، کاغذی چسبانده بود و تنها یک وصیت کرده بود: *«مسجد یادتان نرود.»*
تماس که میگرفت طوری وانمود میکرد که هیچ خبری نیست! همیشه میگفت: «ما از میدان نبرد و جنگ فاصلهای زیادی داریم، تو خودت رو ناراحت نکن.»
چهل و پنج روز آنجا بود. وقتی بار اول برگشت ساکش را جلوی آشپزخانه، کنار درب ورودی گذاشت. من میدانستم معنی این کارش این است که بازهم میخواهد برود.
من گفتم: «آقا خیلی هم دستور قاطعی برای سوریه رفتن نداده!» جواب داد: «من به فرمان رهبرم رفتهام و تا آخر هم میمانم.»
پایش بر اثر عبور یک گلوله خراش دیده و زخم شده بود. من با آن همه حساسیت نمیدانم چرا نپرسیدم: «آنجا چه خبر است که تو زخمی شدی، مگر نگفتی خبری نیست.» قبل از اینکه بار دوم برود شهید نجفی به شهادت رسید.
مهدی در لحظه لحظهی تشییع ایشان حضور داشت. ولی من با وجود شهادت ایشان، باز هم نپرسیدم: «مگر شما نگفتید سوریه خبری نیست؟!» گویی خداوند چشم و گوش مرا بسته بود. نه چیزی میدیدم و نه چیزی میشنیدم!
از تشییع شهید نجفی که برگشت، از من پرسید: «اگر من شهید بشم گریه میکنی؟» من در حالی که گریه میکردم، گفتم: «چرا این حرف رو میزنی؟» ادامه داد: «اگه من شهید شدم؛ شلوغ بازی در نیاری!» خواستهاش این بود که صبور باشم و گریه نکنم و دیگر حرفی در این زمینه بین ما رد و بدل نشد.
مهدی به ادوات نظامی اِشراف کامل داشت. دورهی تخصصی تکتیراندازی هم دیده بود. به خاطر تخصصش بار دوم از طریق ارتباط و سفارش یکی از فرماندهان میدانی به سوریه اعزام شد.
فرماندهای که با او هماهنگ کرده بود، برایش نامه درخواست نوشت و به راحتی اعزام شد. چون هماهنگیها از بالا انجام شده بود، خودش این بار خیلی زحمتی نکشید.
📕منبع: کتاب «عطر شهادت» همسرانه ای از شهید مدافع حرم «مهدی ثامنی راد»
🦋
🌷
📖محمد تاجیک از دوستان و اقوام شهید🎤
🔆 *سرباز قدرتمند*
هفت سالی بود که در سپاه پاسدارن انقلاب اسلامی استخدام شده بود. در این مدت دورههای سنگین عملیاتی و نظامی را گذراند و برای حضور در سوریه در دورههای تک تیراندازی شرکت کرد و در این کار بسیار کارکشته شده بود. خاطرم هست از بین افرادی که در این دوره شرکت کردند تنها سه تن موفق به کسب مدرک و یا حائز رتبه و پایان دوره شدند که یکی از آنها مهدی بود.
🔆 *شب تولدش به شهادت رسید*
یکی از دوستان مشترکمان که با شهید ثامنی به سوریه رفته بود و مجروح شده و به ایران برگشته میگفت: مهدی با اینکه دورهاش تمام شد، تمایل داشت که باز هم بماند و در عملیات بعدی که در روز بیست و دو بهمن قرار بود برگزار شود شرکت کند. وی در همین عملیات و در روز بیست و سوم بهمن در شب تولدش به شهادت رسید. یکی دو شب قبل از عملیات رو کرد به من و گفت: شهرستان ورامین برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) تا حوالی خیرآباد و گل تپه شهید داده اما خود ورامین شهید نداده. ای کاش یکی از ما دو تا در این عملیات شهید شویم. و در شب تولدش خدا او را به آروزیش رساند.
🔆 *وجودش سراسر خیر بود*
ماه رمضان و شب عید بحث تهیه و توزیع سبد برای ایتام را به اتفاق هم انجام میدادیم. این روزها جای خالیاش را بدجور حس میکنم و برای بچهها عدم حضور آقا مهدی سخت است. وجودش سراسر خیر بود. چند باری به اتفاق خانواده به سفر رفتیم. مهدی به هر طریقی در بین شهرها و راه، همه را متقاعد می کرد تا نماز را اول وقت بخوانند. و از همه مهمتر تمایل زیادی داشت تا نماز را در مسجد بخواند.
🦋
🌷
نحوه شهادت🕊
شب عملیات چشمانش خیلی زیبا شده بود. در ساختمانی منتظر شروع عملیات بودیم، گفتند: نماز بخوانید تا حرکت کنیم. وقتی وضو گرفت پرسیدم: چشمانت خیلی قشنگ شده مهدی، چه کار کردهای؟ لبخند زد و گفت: سرمه کشیدم. عملیاتی که قرار بود انجام دهیم سه محور داشت. محوری که مهدی در آن حضور داشت موفق شده بود، ولی چون عملیات از قبل لو رفته بود، داعش ما را دور زده و در محاصره افتاده بودیم، کار، گره خورده بود و موفقیت ما در آن محور بیثمر شده بود.
در محور کناری درگیری شدید شد، با مهدی برای کمک به آنها رفتیم. در یک ساختمان زمینگیر شدیم. حجم آتش زیادی تهیه کردیم تا بچهها بتوانند برگردند. تک تیرانداز ملعون داعشی، بچهها را از ساختمانهای روبرو می زد. مهدی عرض ساختمان را دوبار رفت و برگشت تا محل اختفای تک تیرانداز را پیدا کرد.
آرپیجی را آماده کرد؛ بلند شد و نشانه رفت. در چشمان زیبایِ سرمه کشیدهاش نفرت و کینهی دشمنان اهل بیت(علیهمالسلام) را میدیدم. دستش را روی ماشه برد تا بزند اما غافل از این که آن تکفیری ملعون، مهدی را زودتر دیده و نشانه رفته است. قبل از این که مهدی شلیک کند، یک گلوله بالای پیشانیاش خورد و پیکر تنومندش، چون سروی که تبر خورده باشد افتاد.
گلوله مجال پلک زدن هم به او نداد و همان لحظه به شهادت رسید 🕊 و دعای ایتام سوری که همیشه مورد عنایت مهدی بودند در حقش به اجابت رسید. خواستیم او را به عقب بیاوریم که دوباره شلیک کرد و یک تیر هم به پایش خورد. حجم آتش خیلی زیاد شد. به دلیل شرایط منطقه دستور عقب نشینی صادر شد و توان برگرداندن او را نداشتیم.
خود را به سختی به عقب رساندیم و مهدی و تعدادی دیگر از شهدا همان جا ماندند و به رسم تأسی به گمنامان پیوستند و دشمن تکفیری پیکرهای آن را مبادله نکرد و تحویل نداد.»
داعش همان روز فیلمی از پیکرهای پاک شهدا منتشر کرد و همه در شهر متوجه شهادت مهدی شده بودند. البته یکی از دوستانش هم چند عکس از پیکر مهدی گرفته بود.
📕منبع: کتاب «عطر شهادت» همسرانهای از شهید مدافع حرم «مهدی ثامنی راد»
🦋
🌷
📝گزیدهای از وصیتنامه
شهید مدافع حرم مهدی ثامنی راد
...برادرانِ من، خود را دست کم نگیرید. دنیا و ابرقدرتهای دنیا از لباس سبز ما و اسم ما میترسند و آن هم به خاطر ایمان درون قلب شما دوستان است. خود را کوچک نشمارید. بدانید که ما الگویی همچون اباعبداللهالحسین و ابوالفضلالعباس داریم. ما علیاکبر و علیاصغر داریم. این خاندان عصمت و طهارت از کودک ششماهه برای ما الگو قرار دادند تا پیرمردی همچون حبیبابنمظاهر. پس بدانید که ادامه دادن راهی همچون این بزرگواران، راه به شهادت و رسیدن به معبود حقیقی است.
چند خواهش دارم: یکی اینکه *نماز اول وقت که گشایش از مشکلات است. دوم: صبر و تحمل. سوم: به یاد امام زمان باشیم.* در آخر از همه دوستان درخواست دارم که بنده را حلال کنند و اگر در فرصتی باعث آزرده شدن دل شما شدم از من بگذرید.
...فعالیتهای فرهنگی را بالا ببرید. درس ولایتشناسی و ولایتمداری را ترویج دهید.
شخصیت آقا امام زمان و امام خامنهای را خوب برای جوانان آموزش دهید... نصرت و پیروزی قطعاً نصیب اسلام است و حتماً خنده بر لبان حضرت آقا گشوده میشود و شما به نحو احسن باید راه شهدای این عملیات که مدافع حرم نه، مدافع انقلاب اسلامی و مدافع حریم و بلاد امام زمان هستند را باید ادامه دهید...
🦋
فاطمه سلما»ی عزیز مرا ببوس و بگو که پدر برای تو جان میداد...
محجوب و عالمه تربیتش کن. میخواهم که فرد موثر برای اسلام و نشر ارزشهای اسلامی باشد.📝
🦋
بامت بلند باد که دلتنگیات مرا
از هرچه هست غیر تو بیزار کرده است
و پیکر مطهر شهید مدافع حرم، مهدی ثامنیراد، بعد از حدود ۴ سال فراق، به آغوش گرم خانوادهاش بازگشت و به فصل دلتنگی همسرانهها و دخترانههای عزیزانش رنگ و بوی دیگری بخشید.
روحش شاد و یاد و نامش زنده و جاوید باد.🌷
🦋
اگر روزی جنازه من را آوردند، حتما بگذار «فاطمه»ی بابا یک بوسه بر روی من بزند.📝
🦋
هشدار مرید راه فانی نشویم
بیهوده اسیر زندگانی نشویم
حیف است که در مکتب قرآن مجید
پوسیده شویم و جاودانی نشویم
از وصیتنامهشهید مهدی ثامنیراد📝
🦋
ما و مجنون همسفر بودیم در صحرای عشق
او به مقصدها رسید و ما هنوز آوارهایم📝
🦋
چه جوابی به تو با اینهمه محنت بدهم ؟
پاسخی در خور این رنج و مصیب بدهم ؟
دختر ناز پدر اینهمه غم سهم تو نیست
حق نباشد که به خود فرصت غفلت بدهم
پدرت رفت که من بیمه اسلام شوم
با چه رویی به دلم ، حق رذیلت بدهم؟
اشک حسرت شده سهم تو و من شک دارم
که در این راه به خود ،رنجش و زحمت بدهم
کُن حلالم گل زیبا و پر از عطر شهید
کاش من هم چو شما بوی محبت بدهم