امامزادگان عشق

بگذار اغیار درنیابند که این قلبهای ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال است و روح ما در چه ملکوتی شادمانه سر می کند و سرِ ما در هوای کدامین یار خود را از پا نمی شناسد.بگذار اغیار هرگز درنیابند.چه روزگار شگفتی !
چهارشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۹، ۰۱:۴۷ ق.ظ

شهید محسن حججی

نام و نام خانوادگی: محسن حججی
تولد: ۱۳۷۰/۴/۲۱، نجف‌آباد، اصفهان.
اسارت: ۱۳۹۶/۵/۱۶.
شهادت: ۱۳۹۶/۵/۱۸، التنف، سوریه.
گلزار شهید: گلزار یادمان شهدای نجف‌آباد، استان اصفهان

شیشه عطر خدا

شعله‌ای در وجودش روشن شده بود. بارقه‌ای از عشق.
عشقی که ویران می‌کند تا از نو آبادت کند.
همان عشقی که ریشه‌اش در ازل بوده و میوه‌هایش در ابد است.
همان عشقی که دلیل افتادن ابراهیم در آتش بود.
همان عشقی که چشمان یعقوب را از او گرفت، همان عشقی که یوسف را در چاه انداخت؛ همان عشقی که مادر موسی را مجاب کرد فرزندش را در نیل بیندازد، همان عشقی که و.... همان عشقی که سرها را بالای نیزه برد.
سر پر سودایی داشت. سودای بی‌سر شدن.
و هر روز بی‌تاب‌تر می‌شد. مثل پروانه‌ای که در آتش هرچه بیشتر بال می‌زند، آتش گداخته‌تر می‌شود.
                            

در میان شلوغی و ازدحام جمعیت، گوشه‌ی دنجی برای خودش پیدا کرده بود. تنگ و ترش بود ولی برای او حکم قطعه‌ای از بهشت را داشت.
خودش را در کنج آن جای داد. از جیب کنار کیفش قرآن یادگاری که برایش بسیار عزیز بود را درآورد. قرآنی با جلد سبز رنگ. در این مدت آنقدر در دست گرفته بودش که دیگر رنگ جلدش کم و بیش پاک شده بود. همانی که همدم تنهایی‌هایش بود و حالا دیگر، تنها مونسش. قرآن را روی قلبش گذاشت تا برای هزارمین بار در آن روز، از آن آرامش بگیرد. به رسم دیرینه‌ای که با هم داشتند سه صلوات هدیه به روح حضرت زهرا(سلام‌الله علیها) فرستاد و قرآن را مقابل صورتش باز کرد.
تا چشمش به آیه اول صفحه افتاد دیگر گریه امانش نداد. اشک همچون سیل از روی گونه‌اش سرازیر شد. این دقیقا همان آیه‌ای بود که چند سال قبل، در شب قبل از خواستگاری‌اش بعد از تفأل به قرآن، آمده بود و حالا دوباره همان آیه. تازه حکمت این آیه بعد از ۵ سال برایش مشخص شده بود. تمام صفحه، با اشک چشمانش خیس شد. دوباره قرآن را روی سینه‌اش گذاشت. چشمانش را بست.
                           
دل توی دلش نبود. آرام و قرار نداشت. با اینکه بارها او را دیده و با او هم‌کلام شده بود، ولی گویا بار اولی است که می‌خواست او را ببیند. برای چندمین بار آیه "اَلا بِذکرِ الله تطمئنُ القلوب" را زیر لب زمزمه کرد تا کمی آرامش بگیرد.
بالاخره زنگ در به صدا درآمد.
مهمان‌ها آمدند و بعد از سلام و احوالپرسی معمول، گرم صحبت شدند.
 در آشپزخانه مشغول آماده کردن سینی چای بود که پدر صدا زد: "زهرا خانم! لطفا برایمان چای بیاور".
سینی چای را برداشت و با آرامش مثال‌زدنی وارد پذیرایی شد.

_"سلام."
_"سلام دخترم خسته نباشی."
صورت گرم و صمیمی پدر و مادر آقا محسن
همه اضطراب‌ها را در دلش از بین برد.
بعد از تعارف کردن چای، کنار مادرش نشست.
زیر چشمی نگاهی انداخت، اما سریع نگاهش را دزدید.
همان نگاه دزدکی کافی بود تا بتواند کامل براندازش کند.
پیراهن طوسی با شلوار مشکی. ظاهری ساده اما آراسته. با اینکه نگاهش به زیر بود، ولی همچنان از صورتش جذبه‌ای وصف‌ناشدنی پیدا بود. نور یقین و اطمینان را می‌شد در نگاهش دید. همان چیزی که برای اولین بار هم، توجه او را به خود جلب کرده بود.
بعد از صحبت‌های ابتدایی، با اجازه بزرگترها، برای صحبت‌های بیشتر به اتاق کناری رفتند.
قرآن جیبی سبز را از جیبش درآورد. چهار زانو مقابلش نشست. هنوز نگاهش به زیر بود. گلویش را صاف کرد و گفت:
_حالتون خوبه؟
_الحمدلله شما خوبید؟ از کارهای مؤسسه چه خبر؟ کارهاتون طبق برنامه پیش میره؟!
_بله به لطف خدا.
مدتی بود که هردوشان در موسسه حاج احمد کاظمی به کارهای فرهنگی مشغول بودند. همان جایی که مبدأ سیر و سلوک هردوشان شده بود.
_زهرا خانم لطفا شما اول شروع کنید. اگر صحبتی هست بفرمائید.
این اولین باری بود که او را به اسم کوچکش صدا می‌زد.
_تنها مطلبی که دوست دارم شما بدانید این است. برای تشکیل زندگی مشترکم، به بانوی دو عالم متوسل شده‌ام. از ایشان خواسته‌ام شخصی که مورد قبولشان است سر راهم قرار بگیرد.
_اتفاقا من هم همین‌طور. درست از زمانی که شما را در مؤسسه دیدم، دعایی که مدت‌هاست بعد از نماز می‌خوانم مدام در نظرم تداعی می‌شود.
راستش را بخواهید برای همین موضوع چند باری به قرآن تفأل زده‌ام. و همیشه از دفعه قبل مطمئن‌تر شده‌ام. آخرین بار همین دیشب بود. آیه ۶۸ سوره طه آمد.
_اگر ممکن است آیه را برای من هم تلاوت کنید.
_اعوذ بالله من الشیطان الرجیم، «قلنا لاتخف انک انت الاعلی»، نترس همانا تو خودت برتری.
با وجود اینکه مفهوم آیه را کامل درک نمی‌کرد، با تلاوت این آیه انگار ته مانده تلاطم درونش به یکباره به ساحل آرامش رسید.
_می‌تونم خواهش کنم الان هم به نیت من به قرآن تفأل بزنید.
_بله البته. لطفا سه صلوات برای مادرمان فاطمه زهرا بفرستید و نیت کنید.
چشمانش را بست و نیت کرد.
_«به زنان با ایمان بگو دیدگان خود را (از هر نامحرمی) فرو بندند و پاکدامنی ورزند و زیورهای خود را آشکار نگردانند، مگر آنچه که طبعا از آن پیداست...» (آیه ۳۱ سوره نور). همیشه از خدا چنین همسری می‌خواستم. من سر سفره شهدا با شما آشنا شده‌ام و در مسیر شهادت قدم گذاشته‌ام. می‌خواهم باقی این مسیر را با همسرم ادامه دهم. می‌توانید در این مسیر مرا همراهی کنید و آنطور که قرآن فرموده باشید؟!
_بله می‌توانم. شما هم پسر بابای من می‌شوید؟!
_بله.
_پس یا علی.

ازدواج برای هردوی‌شان به منزله داشتن همراهی بود تا به معشوق برسند. اما همراهِ زهرا برای او، تنها به منزله معشوق زمینی نبود.
همیشه برای زهرا حکم یک معلم را داشت. در هر امری چشمان زهرا فقط به لبان او دوخته می‌شد.
اما این بار با پیشنهاد زهرا که به درستی او را برای همراهی برگزیده بود، پای در مسیری گذاشته بود که اطمینان داشت او را به معشوقش خواهد رساند. مدت زمان زیادی بود که انتظار چنین فرصتی را داشت تا بالاخره نصیبش شده بود.
بعد از کلی دوندگی تماس گرفته بودند که برای اعزام آماده شود.
با هم قرار گذاشتند که خانواده‌هایشان از موضوع مطلع نشوند.
با وجود اینکه این امر مصادف شده بود با حساس‌ترین زمانی که یک زن می‌تواند در زندگی‌اش تجربه کند، اما زهرا کوچکترین دلخوری و کدورتی حتی در چهره‌اش هم پیدا نبود. گویا همین امر مسیر تکاملی بود که برای "مادر شدن" باید طی می‌کرد.
_زهرا جان! تو و فرزندم را به خدا و ائمه می‌سپارم. قوی باش. برایم دعا کن.
قرآن جیبی که به جانش بسته بود را به رسم یادگاری به او داد.
زهرا قرآن را گرفت. روی سینه‌اش گذاشت. عجب آرامشی داشت. گویا طنین تلاوت‌های دلدارش در بطن این قرآن نهفته بود.
_آقا محسن! می‌شود قبل از رفتن یک‌بار دیگر برایم قرآن بخوانی؟
قرآن را از او گرفت. به رسم همیشگی چشمانش را بست. سه بار با صدای بلند صلوات فرستاد و قرآن را باز کرد:
_"وَ اصْبرِْ لِحُکمْ‏ِ رَبِّکَ فَإِنَّکَ بِأَعْیُنِنَا وَ سَبِّحْ بحَِمْدِ رَبِّکَ حِینَ تَقُوم‏" (صبر کن براى حکم پروردگار خود. که البته تو در حفظ و عنایت مایى).
این آیه حکم آبی را داشت که بر روی آتش دلش ریخته باشند.
دوباره قرآن را از او گرفت و بوسید. اینار قرآن را بالا گرفت تا عزیزش را از زیر قرآن رد کند.
                             

صدای همهمه جمعیتی که برای بدرقه آمده بودند همنوا بود با آخرین کلماتی که از دلدارش شنیده بود. البته حالا به نظم و نثر درآمده بود:
"منم باید برم
 آره برم سرم بره،
نذارم هیچ حرومی
طرف حرم بره"
بعد از ماه‌ها انتظار قرار بود او را ببیند و در آغوش بگیرد. این آخرین بار بود. از همان زمان که بی‌تابی‌های یارش را در رسیدن به معشوق دیده بود بارها این لحظه را در نظرش مجسم کرده بود. اما اکنون هیچ تصویری در ذهنش نداشت. چون هیچ وقت تصورش را هم نمی‌کرد روزی جسم بی‌سرِ و مُثله‌ی دلدارش را در آغوش بکشد. چشمانش را بست و زیر لب زمزمه کرد:

"سلام باغ غریبم که پرپر آمده‌ای
سلام سرو بلندم که بی‌سر آمده‌ای
چقدر یاس‌تر از روز رفتنت شده‌ای
چقدر دسته‌گل من! معطر آمده‌ای"
                          
اَلسَّلامُ عَلیکَ یا اَباعَبدالله وَ عَلَی الاَرواحِ الَّتی حَلَّت بِفِنائِک عَلیکَ مِنّی سَلامُ الله اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقیَ الَلیلُ و النَّهار وَ لا جَعَلَه اللهُ آخِرَ العَهدِ مِنّی لِزیارَتکُم....
تقدیم به روح بلند مرتبه شهید محسن حججی که عارفانه و عاشقانه به ارباب بی‌سر اقتدا کرد.

 

 نویسنده: مرضیه جلالوند، بهمن ۱۳۹۸

 

*********************

 

محسن حججی، شهید مدافع حرم، که در نبرد با گروه تروریستی داعش در سوریه به شهادت رسید، در ۲۱ تیرماه ۱۳۷۰ در شهر نجف‌آباد به دنیا آمد.
 او از کودکی به قرآن و علوم دینی علاقه وافری داشت. به طوری که در مدرسه، همیشه داوطلب خواندن قرآن و دعا بود.
همچنین به خواندن کتاب‌های مذهبی علاقه داشت. در هشت سالگی به عضویت کانون مقداد درآمد و با حضور در گروه سرود و خواندن قرآن، فعالیت‌های هنری و مذهبی خود را آغاز کرد.

محسن از دوره نوجوانی نیز فعالیت‌های فرهنگی‌اش را آغاز کرد. او همیشه در اردوهای جهادی شرکت می‌کرد و از خادمان راهیان نور در مناطق عملیاتی دوران دفاع مقدس بود. همچنین یکی از اعضای فعال موسسه شهید احمد کاظمی بود و تا زمان شهادت در این موسسه فعالیت داشت.
شهید حججی در سال ۱۳۸۷ در مرکز آموزش علمی کاربردی علویجه به تحصیل در رشته تکنولوژی کنترل پرداخت.

 

 

 

همسر شهید حججی پس از شهادت او گفت: «همسرم رفت که بگوید امام خامنه‌ای تنها نیست، رفت که بگوید هنوز هم مردان خدایی هستند، اگر کسی خواست اشکی برای همسرم بریزد به اشکش هدف بدهد. برای حضرت زینب (س) و امام حسین(ع) گریه کند. همه زیر لب فقط بگویید امان از دل زینب (س).»

 

وصیت نامه شهید محسن حججی
بسم الله النور...
صلی الله علیک یا اُماه یا فاطمه الزهرا"سلام علیک"
وَ لاتَحسَبن الذینَ قُتلوا فی سَبیل الله اَمواتا، بَل احیاء عند رَبِهم یُرَزقون
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما...

 چند ساعتی بیشتر به رفتن نمانده است، هرچه به زمان رفتن نزدیک‌تر می‌شوم قلبم بی‌تاب‌تر می‌شود...نمی‌دانم چه بنویسم و چگونه حس و حالم را بیان کنم...نمی‌دانم چگونه خوشحالی‌ام را بیان کنم و چگونه و با چه زبانی شکر خدای منان را به جای بیاورم... به حسب وظیفه چند خطی را به عنوان وصیت با زبان قلم می‌نویسم...
نمی‌دانم چه شد که سرنوشت مرا به این راه پر عشق رساند... نمی‌دانم چه چیزهایی عامل آن شد...

بدون شک شیر حلال مادرم، لقمه حلال پدرم و انتخاب همسرم و خیلی چیزهای دیگر در آن اثر داشته است...
عمریست شب و روزم را به عشق شهادت گذرانده‌ام... و همیشه اعتقادم این بوده و هست که با شهادت به بالاترین درجه‌ی بندگی می‌رسم...
خیلی تلاش کردم که خودم را به این مقام برسانم اما نمی‌دانم که چقدر توانسته‌ام موفق باشم...
چشم امیدم فقط به کرم خدا و اهلبیت است و بس. امید دارم این رو سیاه پرگناه را هم قبول کنند و به این بنده‌ی بدِ پرخطا نظری از سر رحمت بنمایند...
که اگر این چنین شد؛ الحمدالله رب العالمین...
اگر روزی خبر شهادت این بنده حقیر سرا پا تقصیر را شنیدید؛ علت آن را جز کریمی و رحیمی خدا ندانید...
اوست که رو سیاهی چون مرا هم می‌بخشد و مرا یاری می‌کند...

همسر عزیزم زهرا جانم
اگر روزی خبر شهادتم را شنیدی بدان به آرزویم که هدف اصلی‌ام از ازدواج با شما بود رسیدم و به خود افتخار کن که شوهرت فدای حضرت زینب شد...
مبادا بی‌تابی کنی، مبادا شیون کنی، صبور باش و هر آن خودت را در محضر حضرت زینب بدان... حضرت زینب بیش از تو مصیبت دید.

پدر عزیزم
همیشه و در همه حال، الگوى زندگی و مردانگی‌ام تو بوده و هستی، اگر روزی خبر شهادتم را دیدی، زمانی را در مقابل خود فرض کن که حسین بن علی در کنار جگر گوشه‌اش علی اکبر حاضر شد...
داغ تو بیشتر از داغ اباعبدالله نیست... پس صبور باش پدرم، می‌دانم سخت است اما می‌شود...

مادر عزیزم
ام البنین علیهاالسلام چهار جوان خود را فدای حسین و زینب کرد و خم به ابرو نیاورد.
حتی زمانی که خبر شهادت پسرانش را به آن دادند باز از حسین سراغ گرفت؛ پس اگر روزی خبر شهادتم را شنیدی، همچون ام البنین صبورانه و با افتخار فریاد بزن که مرا فدای حسین و حضرت زینب کرده‌ای و مبادا با بی‌تابی خود دل دشمن را شاد کنید...

 

برادر عزیزم
اگر روزی مرا در لباس شهادت دیدی آن لحظه‌ای را به یاد بیاور که اباعبدالله بر بالین عباس ابن علی حاضر شد و داغ برادر کمرش را خم کرد...
مبادا ناسپاسی کنی، مبادا به هدیه‌ای که تقدیم اسلام کرده‌اید شک بیاورید...

خواهران خوبم
لحظه‌ی وداع با شما و مادرم و پدرم مرا به یاد آن لحظه‌ای انداخت که اهل حرم حضرت علی اکبر را راهی میدان جنگ می‌کردند؛ پس اگر من هم روسفید شدم غم و غصه و اشک و ناله خود را فدای علی اکبر کنید و مبادا داغ خود را از داغ دل اهل حرم بیشتر بدانید...

پسر عزیزم، علی جان...
ببخشید اگر قد کشیدنت را ندیدم و مرد شدنت را نظاره نکردم... سعی کن راه مرا ادامه بدهی... سعی کن کاری کنی که سرانجام آن به شهادت ختم شود...

پدر و مادر همسر عزیزم...
همیشه شما را همچون پدر و مادر واقعی خودم می‌دانستم و خوشحالم که سرنوشتم با حضور در خانواده شما رقم خورد... به شما هم جز صبر و تحمل چیز دیگری سفارش نمی‌کنم، همیشه یاد داشته باشید علی اکبر حسین هم تازه داماد کربلا بود...
از همه می‌خوام این رو سیاه را حلال کنید، اگر حقی از کسی ضایع کردم، اگر غیبتی پشت سر کسی کردم، اگر دلی را رنجاندم، اگر گناهی از من سر زد؛ حلالم کنید...
اگر شهید شدم تا جایی که اجازه داشته باشم؛ شفیعتان خواهم بود.

اما چند وصیت کلی:
از ولایت فقیه غافل نشوید و بدانید من به یقین رسیدم که امام خامنه‌ای نائب بر حق امام زمان است.
از همه‌ی خواهران عزیزم و از همه‌ی زنان امت رسول الله می‌خواهم روز به روز حجاب خود را تقویت کنید، مبادا تار مویی از شما نظر نامحرمی را به خود جلب کند؛ مبادا رنگ و لعابی بر صورتتان باعث جلب توجه شود؛ مبادا چادر را کنار بگذارید...همیشه الگوی خود را حضرت زهرا و زنان اهل بیت قرار دهید؛ همیشه این بیت شعر را به یاد بیاورید آن زمانی که حضرت رقیه سلام الله خطاب به پدرش فرمودند:
غصه‌ی حجاب من را نخوری بابا جان
چادرم سوخته اما به سرم هست هنوز...
از همه‌ی مردان امت رسول الله می‌خواهم فریب فرهنگ و مدهای غربی را نخورید؛ همواره علی‌ابن‌ابی‌طالب امیرالمومنین را الگو و پیشوای خود قرار دهید و از شهداء درس بگیرید...
خودتان را برای ظهور امام زمان روحی لک الفدا و جنگ با کفار به خصوص اسرائیل آماده کنید که آن روز خیلی نزدیک است.
همیشه برای خدا بنده باشید که اگر این چنین شد بدانید عاقبت همه‌ی شما به خیر ختم می‌شود...
مقداری حق‌الناس به گردن دارم که عاجزانه می‌خواهم برایم ادا کنید...
_یک میلیون تومان به مادر بزرگ پدری بدهکارم
_مقداری بدهی به برادر محسن همتی‌ها بابت محصولات فرهنگی و کارهای دیگر بدهکارم
_۳۲هزارتومان به اضافه مقداری سربند به پایگاه شهدای بنیاد امیرآباد بدهکارم.
_اگر برایتان مقدور بود به مقدار یک ماه نماز و روزه برایم ادا کنید که اگر خدایی ناکرده گهگاهی از روی خطا نمازی قضا کردم و یا روزه‌ای از دست دادم جبران شود...

اللهم عجل لولیک الفرج
اللَّهُمَّ اجْعَلْنِی مِنْ أَنْصَارِهِ وَ أَعْوَانِهِ وَ الذَّابِّینَ عَنْهُ وَ الْمُسَارِعِینَ إِلَیْهِ فِی قَضَاءِ حَوَائِجِهِ وَ الْمُحَامِینَ عَنْهُ وَ السَّابِقِینَ إِلَى إِرَادَتِهِ وَ الْمُسْتَشْهَدِینَ بَیْنَ یَدَیْه‏
آمین
 ١٣٩٦/٤/٢٧، محسن حججی

 

عمری گذشت و درد تو در جان ما هنوز
وین درد را نکرده طبیبی دوا هنوز...

 

 

تصویر مشهوری از محسن حججی که در آن یکی از افراد داعش پشت سر وی ایستاده‌ است و با شیئی که چاقو یا سرنیزه به نظر می‌رسد، حججی را به قتلگاه می‌برد، در روز اسارتش در فضای مجازی توجه خیلی‌ها را به خود معطوف داشت. تصویری که گویای حرف‌های زیادی بود.
زهرا عباسی، همسر شهید در این باره می‌گوید:

به چشم‌های شوهر من نگاه کنید، اصلاً ترس در این چشم‌ها نیست، همه‌اش شجاعت است، دلیری است، محسن توی این عکس مثل کوه باصلابت است.
از دید بسیاری از کاربران شبکه‌های اجتماعی، مفسران و رسانه‌ها حالت چهره و رفتار حججی در این تصویر آرام است و این عکس را نماد شجاعت و آرامش او می‌دانند، هرچند بنا به گفتهٔ بی‌بی‌سی در صحنه‌های فیلمی که منتشر شده، احساس واقعی حججی کمتر قابل حدس است. همچنین از دید برخی چهرهٔ نیروی داعش در پشت سر حججی، چهرهٔ آرام وی، دود و شعله‌های آتش در پشت زمینه، صحنهٔ نبرد کربلا را در ذهن تداعی می‌کند.

حضرت آیت‌الله خامنه‌ای بر تصویر ماندگار شهید حججی در لحظه اسارت، این جملات را مرقوم کردند: «سلام و درود حق بر این شهید پرافتخار و سرافراز که در حساس‌ترین و خطیرترین لحظهٔ زندگی، نماد حق پیروز و آشکار در برابر باطل رو به زوال شد. سلام خدا بر او که با جهاد مخلصانه و شهادت مظلومانه، خود را و همه ملت خود را عزیز کرد.»

 

داعش خونخوار نمی‌دانست فیلم و تصویری که از او منتشر کرد تا به خیال خود خط و نشانی بکشد و نشان دهد اگر دستش به ایران و ایرانی برسد چه می‌کند و کارش چه نتیجه معکوسی به همراه داشته، و انتقام این شهید، آن‌ها را ظرف ۳ ماه ریشه‌کن خواهد کرد، ترجیح می‌داد با او هیچ کاری نداشته باشد و آن حرکت شنیع دور از انسانیت را هرگز انجام نمی‌داد.
تصویری که با آن ترکیب دود و آتش صحنه کربلا را بر هر مخاطب آشنا با تاریخ تداعی می‌کند؛ همه ارتباط محسن با صحنه و واقعه‌‌ی کربلا نبود، بلکه تصاویر بعدی که به صورت محدود انتشار پیدا کرد از پیکر بی‌سر و بی‌جان او بود تا به پیروی از مرادش شهادتی حسینی داشته باشد.

 

 

آری! محسن به آرزویش رسید و به قربانگاه رفت.
 تصاویر و خبر شهادتش، در کانال‌های تلگرامی محلی منتشر و بعداً از سوی خبرگزاری‌ها، رسماً اعلام شد. بیش از پیکر بی‌جان محسن، آن عکس حماسی بود که توجه‌ها را به خود جلب کرد که چطور می‌توان اسیر بود و با این اقتدار به دریچه دوربین نگاه کرد.
صفحات مختلف، عکس را بازنشر کردند. هنرمندان با افکت‌گذاری و تغییراتی عکس را زیباتر جلوه دادند. حسن روح‌الامینی، محسن را در آغوش اباعبدالله علیه‌السلام به تصویر کشید. شاعران شعرها سرودند و آهنگ‌هایی به یاد او ساخته شد؛ رفته رفته اینستاگرام و تلگرام و سایر شبکه‌های اجتماعی پر شدند از همان عکس معروف و طی همان چند روز اول هشتگ محسن حججی، به یکی از داغ‌ترین موضوعات فضای مجازی بدل شد.

 

 

در این میان آنچه بیش از همه واکنش‌های شخصیت‌های سیاسی در رسانه‌ها انعکاس داشت بیانیه سردار سپهبد شهید قاسم سلیمانی فرمانده سپاه قدس بود که در آن اعلام کرد: «مردم دلاور و امت حزب‌الله، خصوصاً خانواده شهید محسن حججی مطمئن باشند که فرزندان دلیر شما انتقام این اقدام ددمنشانه را با تصمیمی قاطعانه که همانا ریشه‌کن کردن شجره خبیثه وهابیت و تروریسم از جهان اسلام است خواهند گرفت. به حلقوم بریده‌ی این شهید عزیز راه اباعبدالله(ع)، سوگند یاد می‌کنیم که از تعقیب این شجره ملعونه و نابودی این غده خطرناک برآمده در پیکر جهان اسلام تا آخرین نفرشان از پای نخواهیم نشست.»

رهبر انقلاب قبل از مراسم تشییع در تهران، در جمع اعضای خانواده محسن حججی و در کنار تابوت او حضور پیدا کردند و خطاب به خانواده شهید گفتند: «ببینید چه غوغایی در کشور راه افتاده به‌خاطر شهادت این جوان. شهید خیلی هستند؛ همه شهدا هم پیش خدای متعال عزیزند لکن یک خصوصیتی در این جوان وجود داشته -خداوند هیچ‌وقت کارش بدون حکمت نیست- اخلاص این جوان و آن نیّت پاک این جوان و به موقع حرکت کردن این جوان و نیاز جامعه به این‌جور شهادتی، این موجب شده که خدای متعال، نام این جوان شما را، شهید شما را، بلند کرد؛ بلندمرتبه کرد. کمتر شهیدی را ما سراغ داریم که این‌جور خدای متعال او را در چشم همه عزیز کرده باشد. خداوند جوان شما را عزیز کرد.»
صبح روز ۹۶/۷/۵

 

 

خاطره
محسن در تمام کارها حد اعتدال را رعایت می‌کرد. در دوستی خود با دوستانش از هیچ چیز مضایقه نمی‌کرد اما از حد اعتدال هم خارج نمی‌شد. در بحث عبادت هم افراط و تفریط نداشت. محسن همیشه در راه اعتدال، بر روی مرز میان افراط و تفریط عبور می‌کرد. به وقت شوخی، شوخی می‌کرد، به وقت شادی شاد بود. در ایام شهادت تمام حرمت‌ها را نگه می‌داشت. شهید محسن حججی انسان بافضیلت و بزرگی بود.
محسن بعد از سفری که به سوریه داشت خیلی تغییر کرده بود، به‌طوری که حتی ما که از دوستانش بودیم، فکر می‌کردیم محسن دارد ریاکاری می‌کند اما حالا که به عقب برمی‌گردیم می‌بینیم که واقعا محسن بعد از آن سفر گویا مسیر زندگی خود را پیدا کرده بود.
یکبار ما می‌خواستیم به اردویی جهادی برویم، این اردو به دلیل مشکلات مالی در حال لغو شدن بود. در نهایت به همین منظور جلسه‌ای برگزار شد. محسن اصرار به برگزاری داشت و می‌گفت حتی اگر یک نفر هم به اردو نیاید من به تنهایی خواهم رفت. محسن عاشق جهاد و اردوهای جهادی بود و با سماجت‌های محسن بالاخره اردو برگزار شد.

نقل از دوست شهید: محمد صافی

 

خاطره
محسن از سال ۸۵ در مؤسسه شهید کاظمی بود.  اولین اردویی که برگزار شد، اردوی راهیان نور بود که یادبود شهدای عرفه بود و شهید کاظمی، و عده‌ای از دبیرستانی‌ها در آن شرکت می‌کردند. بعد از این اردو، بچه‌ها دور هم جمع شدند و مؤسسه شهید کاظمی را تشکیل دادند و کار فرهنگی و تربیتی‌شان شروع شد؛ یعنی قبل از آن اردو، مؤسسه‌ای نبود. البته ایشان بعد از آن، دو سه سالی در مؤسسه نبود تا سال ۸۸، ۸۹ که به‌طور جدی وارد مؤسسه شد.
بعد از آن اردوی راهیان نور، ارتباط با شهید کاظمی برایش شکل گرفت. مثلاً نصف شب بر سر مزار شهید کاظمی می‌رفت و فاتحه می‌خواند. یاد حاج‌احمد بود و به حرف‌هایش گوش می‌داد. وقتی کسی روزانه به حرف شهید گوش می‌دهد و به آن عمل می‌کند، منش او هم به آن سمت می‌رود. آن وقت، هنگامی که می‌بیند حاج‌احمد می‌گوید: «اگر می‌خواهید شهید شوید، باید مثل شهدا باشید؛ باید شهید زنده باشید، ‌‌‌باید مثل شهدا کار کنید»، روی مسیر او تأثیر می‌گذارد.
یک نفر شعار می‌دهد، یک نفر عمل می‌کند. صوت‌های حاج ‌احمد بسیار در دسترس است. یکی این‌ها را گوش می‌دهد و می‌گوید: حرف‌های قشنگی است؛ اما برای محسن این ارتباط شکل گرفت و تغییراتی در وجود او ایجاد شد. در کل، یک آدم عادی بود، فقط یک بسیجی مخلص بود که کار فرهنگی می‌کرد، برق‌کاری انجام می‌داد، اردوی جهادی می‌رفت.
به‌هرحال، وقتی کسی در مسیری وارد می‌شود، مسیرهای دیگری در ادامه برایش باز می‌شود. به نظرم این اواخر خیلی تغییرات در او به وجود آمده بود. در این مدت یکی دو ساله، کارهایش قابل قیاس نبود. بار اول نفهمیده بودیم که رفته است سوریه؛ اما بار دوم با همه خداحافظی کرد.
محسن خیلی نگاه می‌کرد ببیند آقا چه می‌گویند و وقتی می‌دید آقا بسیار در حوزه کتاب‌خوانی تأکید و دغدغه دارند، در این بخش، بسیار جدی کار می‌کرد. از تبلیغ کتاب در مدارس و نماز جمعه و تبلیغ چهره‌به‌چهره، با کوله‌پشتی و... . در مؤسسه «ن و القلم» که زیر مجموعه موسسه شهید کاظمی بود، مشغول به فعالیت در حوزه کتاب بود.
یک پویش مطالعاتی کتاب و زندگی در سطح کشور، با محوریت کتاب «من زنده‌ام» برگزار و تعداد زیادی از این کتاب در کشور خریداری شد. محسن و دو، سه نفر دیگر از اعضا، تعداد زیادی از این کتاب‌ها را در نجف‌آباد توزیع کردند. آن روز نجف‌آباد شهری بود که بیشترین توزیع کتاب «من زنده‌ام» در آنجا بود و بیشترین برندگان مسابقه کتاب و زندگی هم از نجف‌آباد شدند.
کار فرهنگی درست، کاری است که منجر به شهادت شود. کار درست را شهید حججی انجام داد. هم در فضای کار فرهنگی و هم در فضای تربیتی که روی گروه‌های کوچک‌ از نوجوانان کار می‌کرد.
با بچه‌های ۱۴،۱۵ ساله رفیق می‌شد و با این رفاقت، روی آن‌ها تأثیر می‌گذاشت و کار اعتقادی روی نوجوانان می‌کرد.

نقل از مهدی جهانگیری دوست شهید
  از خبرگزاری تسنیم

خاطره
من ۴ سالی بود که محسن حججی را می‌شناختم و ایشان از همکاران ما بودند. تربیت دینی و بصیرت شهید حججی بیش‌ از حد بود. او کارهایی را انجام می‌داد که بیش از سنش بود و همواره با عمل خود دیگران را هدایت می‌کرد.
ایشان همواره در حال خواندن قرآن بود و هیچ‌گاه نماز اول وقتش ترک نمی‌شد و پیش‌نماز می‌شد زیرا آداب و قرائت را به‌درستی بلد بود. همواره جسارت خاصی را برای انجام کارهایش داشت.
بصیرت او بیش از همه بود و درست در زمانی که جامعه نیاز داشت، راهش را انتخاب کرد و خداوند نیز این شهید را انتخاب کرد و برای ما غیر از اندوه و حسرت و بهت‌زدگی از نحوه شهادتش چیزی نماند.
"آقا محسن" کارهای زیادی را در مؤسسه فرهنگی انجام می‌داد. کم‌وبیش مبدع خیلی از حرکت‌های آتش به اختیار فرهنگی بود. مثلا کمک به فقرا و کمک به تحقیقات علمی و فناوری همواره از دغدغه‌های او بود.
او با منابع مالی کم، مبدع حرکت‌های فرهنگی و پیشتاز در همه عرصه‌ها بود که توزیع کتاب در نمازجمعه از جمله ابتکارات این شهید بود.
ما هر زمان که به گلستان شهدای اصفهان می‌رفتیم، شهید حججی بر سر مزار شهید خرازی و بابایی نشسته بود. شهید حججی به‌عنوان یک شخصیت متعهد و متخصص، تأثیر عجیبی روی همکارانش داشت و ما امیدواریم که بتوانیم ابعاد شخصیتی ایشان را به‌عنوان الگو به جوانان معرفی کنیم و راه این شهید بزرگوار را ادامه دهیم.

خاطره
روز پاسدار برایش کیک پختم. با کرم و رنگ، عین لباس پاسداری تزئین کردم؛ با جیب و سردوش و درجه. برگه‌ای هم به آن چسباندم. «محسنم، قربونت بشم، روز پاسدار رو بهت تبریک میگم. امیدوارم سال دیگه پیش امام حسین و حضرت زینب روز پاسدار رو جشن بگیری». از ته قلبم برایش دعا کردم. قبل از اینکه از سرکار برسد همه را بردم خانه پدرم. پیام دادم «ناهار بیا خونه مامانم اینا». تا وارد شد مامانم بغلش کرد و روز پاسدار را به او تبریک گفت. الکی جلویش نقش بازی کردم. «اِ؟ مگه امروز روز پاسداره؟» شروع کردم به عذرخواهی که ببخشید یادم نبود. «با خودت فکر نکنی چه زن بی‌ذوق و بی‌معرفتی! قول می‌دم جبران کنم!» محسن گفت «اینا چه حرفیه! همین اندازه تبریکت برام بسه!» برای مامانم چشم و ابرو آمدم که محسن را سرگرم کند. تا ببیند چه خبر است کیک را گذاشتم صندوق عقب ماشین. آماده شدیم که برویم خانه مادربزرگم.
مادربزرگم داشت از سماور چای می ریخت که گفتم «اِ! گوشیمو تو ماشین جا گذاشتم!» به این بهانه رفتم و کیک را آوردم. یکدفعه جلویش سبز شدم «همسرم روزت مبارک!» محسن را می‌گویی؛ نزدیک بود سنگ‌کوب کند. ذوق زده گفت «من می‌دونستم تو آخرش یه کاری می‌کنی!» باورش نمی‌شد خودم پخته باشم. هی می‌پرسید «بگو از کجا خریدی؟»...ازش عکس گرفت و گذاشت توی کانال تلگرامی‌اش. یک کانال داشت به اسم میثاق که هرازگاه مطالبی فرهنگی می‌گذاشت داخلش. فقط با فوتوشاپ «محسن جان روزت مبارک» را پاک کرد و به جایش نوشت: «روز پاسدار مبارک».

نقل از همسر شهید

 

 

 

آخرین صوت شهید محسن حججی خطاب به همسرش

 

 

 

آخرین صوت شهید محسن حججی خطاب به فرزندش

 

پیچیده در این دشت عجب بوی عجیبی
چون شیشه عطری که درش گم شده باشد.

صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین

 

روحش شاد و نام و یادش همواره در دل‌ها جاوید و
دسته‌گل‌های صلواتمان بدرقه راه راستینش باد.

 

 

مثل یک خواب بود ، آمد و رفت
بَس که بی تاب بود، آمد و رفت

پیکرش قطعه قطعه و بی سر
همچو ارباب بود ، آمد و رفت

آسمان در غمش عجیب گرفت
قرص مهتاب بود ، آمد و رفت

با خودش حیرتی به دنیا داد
حجتی ناب بود،  آمد و رفت

آخرین روز همچو نیلوفر
دست مرداب بود، آمد و رفت

آیه "ارجعی الی ربک "
در دلش قاب بود، آمد و رفت

مثل ارباب بی کفن شاید
تشنه آب بود ، آمد و رفت

تشنه و سر جدا شهید شدن
بینشان باب بود ، آمد و رفت

حججی، این حماسه ساز بزرگ
دُر نایاب بود ، آمد و رفت


#شهید محسن حججی

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی