امامزادگان عشق

بگذار اغیار درنیابند که این قلبهای ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال است و روح ما در چه ملکوتی شادمانه سر می کند و سرِ ما در هوای کدامین یار خود را از پا نمی شناسد.بگذار اغیار هرگز درنیابند.چه روزگار شگفتی !
چهارشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۹، ۰۱:۴۵ ق.ظ

شهید علی‌اکبر قربان شیرودی

نام و نام خانوادگی: علی‌اکبر قربان شیرودی
تولد: ۱۳۳۴/۱۰/۲۵، تنکابن، روستای بالاشیرود.
شهادت: ۱۳۶۰/۲/۸، استان کرمانشاه، سیه قره‌بلاغ دشت ذهاب، بازی دراز.
گلزار شهید: گلزار شهدای روستای شیرود.

مکتب پرواز

سرش را به صندلی تکیه داده بود. چشم‌هایش از پشت پلک هم با من حرف داشت. پاهایش را روی هم انداخته بود. دست‌هایش را جوری به دسته‌های صندلی گرفته بود که نارضایتی‌اش را نشان دهد. صورت زیبا و مهربان، با پیشانی بلند و موهای کمی روشن، مرا دوباره می‌برد به سال‌ها قبل. این قد بلند و رشید...
سرگرداندم. از پنجره هواپیما به زمین نگاه کردم. انگار که دنبال وطنم می‌گردم دلم تاپ تاپ می‌کرد. کیفم را باز کردم و برگه را از لای دفترم بدست گرفتم.
طاقت نیاورد:
_می‌دانید، شما سال‌ها پیش راه خودتان را انتخاب کردید و من هم حالا راه خودم را انتخاب کرده‌ام.
_نمی‌خواستی برای بار آخر با پدرت سفر کنی؟!
_چرا ایران؟ شما می‌آمدی فرانسه. می‌دانید من آینده‌ام را خراب نمی‌کنم. شما همیشه به توانایی‌هایم افتخار می‌کردید. تخصص من آنجا به کار می‌آید. چند وقت دیگر اسرائیل لبنان را می‌بلعد.
 لبخند زدم.
_می‌دانی که من خبرنگار بودم. دنیا را دیده‌ام. حالا می‌خواهم یک اعجوبه‌ی ایرانی را نشانت دهم. _پدر! الان قرن بیستم هم تمام شده. شما دنبال گنج‌های قدیمی می‌گردید؟ جسارت حزب‌الله جالب است ولی اینها قدرت نمی‌آورد.
اخم کرد و گفت:
«من الان باید در هواپیمای خودم نشسته باشم و پیشرفته‌ترین امکانات فرانسوی برایم مهیا باشد.»
 سرم را پایین انداختم و به نوشتنم ادامه دادم. کلمات جلوی چشم‌هایم بالا و پایین می‌رفتند.
_حالا چه می‌نویسید؟
لحنش دلجویانه بود.
_او هم خلبان بود. فرمانده خلبانان هوانیروز در ۲۴ سالگی. پرافتخارترین خلبان دنیا. رکورددار پروازهای جنگی در ۲۵ سالگی با بیش از سیصد و شصت بار خطر مرگ!
جا خورد. کمی جابجا شد. نمی‌خواست اشتیاقش را ببینم.
_او را سال ۱۹۸۱ دیدم. همراه گروه خبرنگاران. صدام بعد از شروع حمله به ایران گفته بود خبرنگارها هفته بعد با من در تهران مصاحبه کنند. ما هم آماده بودیم.
_هیچوقت به تهران نرسید. درسته؟
_از نظر محاسبات نظامی باید می‌رسید. اما هوانیروز ایران توانسته بودند پیشروی آنها را متوقف کند. سه هلیکوپتر، سه لشکر زرهی عراق را زمین‌گیر کرده بودند. خلبان پیشرو، برخلاف دستور رئیس جمهور ایستادگی کرده بود و عواقب این تمرد را پذیرفته بود. خبر شجاعت و ابتکار عملش به رسانه‌های دنیا رسیده بود. دیدنش برایم خیلی جذاب بود.
_‌خب؟ توانستید مصاحبه کنید؟!

_در باند فرودگاه هوانیروز سرپل ذهاب از پرنده پایین آمد و به سمت گردان پروازی قدم برداشت. ما در جلو گردان منتظرش بودیم. شاید همین ازدحام نظرش را جلب کرد. او هر بار دست رد به سینه‌ی خبرنگارها زده بود. ولی نزدیک شد. نماینده‌ی رسانه‌های آمریکایی و اروپایی هم بودند. چهره‌اش نشان می‌داد که این بار می‌خواهد به پرسش‌ها پاسخ دهد. وقتی مطمئن شدیم او خلبان شیرودی است به طرفش خیز برداشتیم و او هم ایستاد.
_انگار همین حالا را دارید تعریف می‌کنید.
خودکارم را لای دفترم گذاشتم و بستم. از پنجره هواپیما انگار خاطره‌ام را می‌دیدم.
_دورش حلقه زدیم. عینک دودی را از چشم برداشت و در پاسخ خبرنگار آمریکایی که از علت موفقیت او در پروازهای پرخطر پرسیده بود، با صدایی محکم گفت: "این‌ها کمک‌هایی است که از طرف خداوند به ما می‌شود و با ایمان به خدا و رهبری امام خمینی به قلب دشمن می‌تازیم و این خداست که ما را حافظ است و یاری‌رسان." بعد با دست، دودی را که از انهدام دوازده تانک آتش گرفته عراقی و دو فروند هلی‌کوپتر سوراخ شده‌شان آسمان منطقه را فرا گرفته بود، نشان داد و ادامه داد: "این‌ها حاصل تجاوزی است که به ما شده و ما در پاسخ به پاتک آنها، با یاری خدا اینگونه وارد عمل شدیم. خوب است بروید به جبهه‌های حق علیه باطل تا چهره‌‌های نورانی رزمندگان اسلام را از نزدیک ببینید و با آنها به گفت‌و‌گو بنشینید."
خبرنگار شبکه بی‌بی‌سی، میکروفون‌اش را نزدیک‌تر برد و از او در مورد پروازهای آینده‌اش پرسید. دست‌هایش را توی سینه گره کرد و با طمأنینه و آرامش خاصی گفت: "بهتر است نقشه‌ی دنیا را نگاه کنید. زیرا اگر امام خمینی فرمان دهد، در هر نقطه از جهان کفر می‌جنگم، حتی اگر پایتخت ممالک شما باشد، آنجا را به آتش می‌کشم."
_بس است پدر! امکان ندارد. آن موقع ایران خیلی ضعیف بود. چطور یک خلبان چنین جرأتی داشته باشد؟
_کمربندت را ببند، به تهران نزدیک می‌شویم. ادامه‌اش برای بعد...
                             
_حالا تهران را ندیده باید بیاییم به یک روستا؟ کلا اسیری می‌برید دیگر؟!
_اینجا زیارتگاه است. در بزن.
پیرزنی به زحمت خودش را به در رساند. قژقژی کرد. یک دستش را به زانو گرفته بود و با دست دیگرش چادرش را نگه داشته بود. با آنکه خوب فارسی می‌دانستم، لهجه شمال ایران برایم نامأنوس بود. وقتی نام شهید را آوردم چهره‌اش باز شد. لبخندش شبیه پسرش بود.

 

عماد زیر درختان پرتقال حیاط ایستاد و به خانه کوچک نگاه کرد. بعد از پله‌ها، ایوانی بود با گلدان‌های شمعدانی روی نرده‌های آبی.
عکس پسرش سرلشکر خلبان شیرودی کنار در ورودی، با چهره‌ی گیرایش آدم را به سمتش دعوت می‌کرد.
_بفرمایید. بفرمایید. در این خانه همیشه باز است. اینجا اتاقی‌ست که خودم درست کرده‌ام.
اتاق علی اکبر بود. برای نماز که قامت می‌بست می‌آمدم بهش اقتدا می‌کردم. آقا هم گفته اولین نظامی بود که به او اقتدا کردم. چقدر نماز خواندنش را دوست داشتم.
عماد هم وارد اتاق شد. برایش ترجمه کردم. می‌دانستم به قائد ارادت دارد. یادگاری‌های شهید اتاق را مزین کرده بود. روی دیوار بریده‌های عکس‌های روزنامه و دستنوشته‌ی رؤسای جمهور زده شده بود. دفتری کنار وسایل شخصی شهید قرار داشت. کنار عکس بزرگی که به دیوار پونز شده بود روی زمین نشستم. عماد ایستاده بود و محو تماشای عکس بود.
مادر شهید با بشقابی از پرتقال وارد شد. قبول کرد که بنشیند. روی یک صندلی قدیمی کنار عکس پسرش نشست.
او هم به عماد نگاه می‌کرد.
_می‌دانید، وقتی بعد از مدت‌ها از شروع جنگ دیدمش، روی مژه هایش هم خاک نشسته بود. دور پسرم گشتم، قربان قد و بالایش رفتم و بیهوش شدم. هیچکس آن موقع فکر نمی‌کرد چقدر طاقت داشته باشم. خودم پاهای تاول زده‌اش را حنا گذاشتم. اما هیچکس عزاداری مرا در انظار ندید. شهید صبر ما را دوست داشت. شش ماه بعد از شهادتش با تعدادی از مادرها به جبهه رفتیم تا به رزمنده‌ها روحیه دهیم. به محل شهادتش رفتم و یک تکه از بدنه‌ی هواپیمایش را به خانه آوردم.
_مادر جان!
عماد چشم از تصویر گرفت و به مادر شهید نگاه کرد. برق چشم‌هایش عوض شده بود.
_چقدر شبیه علی اکبر من هستی!
_چطور دلتان آمد که جانش را از دست بدهد؟!
ترجمه جواب او سخت بود. پرتقال‌ها را تعارف کرد و گفت: «من اکبر را می‌دیدم که خیلی رسیده شده بود. مثل همین پرتقال‌ها. گفتم هر لحظه است که بیفتد. او آماده شهادت بود. به امام جمعه کرمانشاه گفته بود که جمعه، دیگر نیستم تا برای مردم صحبت کنم. خواب دوستش را دیده بود که منتظرش است.
میوه‌ی رسیده دیگر نباید روی درخت بماند. اگر خدا هزاران بار او را به من بدهد در همین راه تربیتش می‌کنم. مؤمن و مهربان و شجاع.»
_زندگی نداشت؟ زن؟ بچه؟
_به همسرش گفته بود اگر امام بگوید دو فرزندت را بده یک لحظه درنگ نمی‌کنم. بچه‌هایش خیلی کوچک بودند.

 

در جراید بریده شده و چسبانده روی دیوار نگاه کرد و می‌خواست ترجمه‌اش را بداند.
_صحبت دکتر چمران است.
_می‌شناسم. جنبش امل.
_در خصوص رشادت‌های شهید شیرودی در غائله کردستان و پاوه در غرب ایران می‌گوید: "واقعا از ستاره‌های درخشان مبارزات کردستان بود. به‌خاطر دارم که با هلی‌کوپتر خود مثل یک جت عمل می‌کرد و هنگام هجوم به دشمن بدنه هلیکوپتر را کج می‌کرد و به صورت مایل شیرجه می‌رفت و دشمن را زیر رگبار گلوله می‌گرفت و درست مثل جت جنگنده فانتوم مانور می‌داد و با آن وحشتی که در درون دشمن ایجاد می‌کرد، بزرگترین ضربات را به آنها می‌زد".
همرزمان تعریف کرده‌اند که ضدانقلاب برای سرش جایزه گذاشته بودند. روزی در تعقیب ضد انقلاب وقتی خواست راکتی شلیک کند متوجه حضور بچه‌ای در آن حوالی شد، برگشت و ابتدا با بال هلیکوپتر بچه را ترساند و از آنجا راند و بعد برگشت و حمله کرد...
_پدر! لطفا بپرس وصیتنامه دارد؟
از کیفم دفترم را درآوردم. بلند شدم و دستش دادم.
_شما ترجمه کرده‌اید؟
 به دیوار تکیه داد. وقتی در دلش می‌خواند اشک گوشه‌ی چشمش را پاک می‌کرد:
"هنگامی که پرواز می‌کنم احساس می‌کنم همچون عاشق به سوی معشوق خود نزدیک می‌شوم و در بازگشت هرچند پروازم موفقیت آمیز بوده باشد، مقداری غمگین هستم، چون احساس می‌کنم هنوز خالص نشده‌ام تا به سوی خداوند برگردم.
اگر برای احیای اسلام نبود، هرگز اسلحه به دست نمی‌گرفتم و به جبهه نمی‌رفتم. پیروزی‌های ما مدیون دست‌های غیبی خداوند است. این کشاورز زاده‌ی تنکابنی، سرباز ساده اسلام است و به هیچ یک از حزب‌ها و گروه‌ها وابسته نیست..."
_تو که خلبانی احساس پرواز را بیشتر درک می‌کنی
_باز هم ترجمه کرده‌اید؟
مادر شهید دفترچه را به دستمان داد:
_هرکس اینجا مهمان شهید است، بخواهد می‌نویسد و امضا می‌کند.
دفتر را ورق زدیم. از ایرانی‌ها تا صحبت‌های عجیب افراد کشورهای دیگر در مورد شهید. مهمانانی از الجزیره، لبنان، تونس و کشورهای دیگر که همه آنها شهید شیرودی را می‌شناختند و نسبت به او ابراز احساسات کرده‌بودند.
تا رسیدیم به صفحه‌ای که یکی از بچه‌های حزب‌الله لبنان نوشته بود؛ "ما هنوز به ایشان و کارهایی که انجام داده نگاه می‌کنیم و در بسیاری از اتفاقات که با آن مواجه می‌شویم از شهید شیرودی کمک می‌خواهیم."
به عماد نگاه کردم. به من لبخند می‌زد.

_مثل شما. بابا او شما را هم متحول کرده بود.
 بقیه‌ی خاطره‌ی توی هواپیما؟
_تحمل شنیدنش را داری؟
_هرچیزی را.
_به دو خبرنگاری که برای مردم و رؤسای کشورشان پیام می‌خواستند، گفت: «بلندگوهای استعمار!»...
بقیه‌اش را از روی دفترم خواندم:
 «بدانید که جمهوری اسلامی در ادامه‌ی این جنگ تحمیلی و در برابر جنایات هولناک پیروز خواهد شد و پیروزی‌اش از مرزهای جمهوری اسلامی خواهد گذشت و مستضعفین جهان از برکت ارزش‌های الهی آن و حقانیتش آگاه خواهند شد و برق امید در چشمانشان خواهد درخشید و به آینده پر از عدالت و شرف اجتماعی جهان اطمینان خواهند یافت و برای تحقق آن برپا خواهند خاست....
ما مات و مبهوت ایمان و شجاعتش شده‌ بودیم. علنا می‌گفت از قول من به آمریکا و شوروی و همه‌ی مفسدین فی‌‌الارض بگویید...»
_چرا ادامه نمی‌دهید؟
_او آن روز صحبت‌هایش را ناتمام گذاشت و سریع از جمع خبرنگاران جدا شد و به سمت لندرور دوید.
_چرا؟
ما که از این حرکت ناگهانی سروان شیرودی متعجب شده بودیم، با میکروفون و دوربین پشت سرش می‌دویدیم و هر کدام با زبان خودمان از او و اطرافیان می‌پرسیدیم: چه اتفاقی افتاده؟
او که سوار شده بود، لحظه‌‌ای سرش را به طرف خبرنگاران برگرداند و گفت: «الله»، «ماسک»‌!
جیپ از جا کنده شد و چون برق از آنجا دور شد.
صدای اذان می‌آید. موافقی که به مزارش برویم و همانجا نماز بخوانیم؟
مادر شهید مشغول آب دادن شمعدانی‌های لبه‌ی ایوان بود و چیزی زیر لب زمزمه می‌کرد. برگشت و گفت: «پسرم چه زود می‌روید. چیزی که میل نکردید.»
_مادر جان! خدا حفظتان کند. پرتقال رسیده‌ی شهسواری را به بیروت می‌بریم. عطرش فرق می‌کند. خواسته‌ای ندارید؟
_به رهبرم هم گفته‌ام. ما شهید نداده‌ایم که خواسته‌ای داشته باشیم.
عماد جلو رفت. خم شد و چادر او را بوسید.
_خدا شما و همه‌ی جوان‌ها را برای اسلام حفظ کند.
برگه‌ی آخری که ترجمه کرده بودم به دست پسرم دادم:
"... دوباره به همه ملت‌های مسلمان جهان اعلام می‌کنم که من و همرزمانم سرباز اسلام هستیم و برای اسلام می‌جنگیم ...به امام سلام برسانید و از قول من بگویید امروز در جنگ، مکتب است که می‌جنگد نه تخصص."

نویسنده: سوده سلامت. بهمن۱۳۹۸

 

در ۲۵ دی ماه سال ۱۳۳۴ در روستای «بالا شیرود» در حومه‌ی تنکابن، نوزادی متولد شد که او را علی‌اکبر نامیدند. او کودکی را در زیر سایه پرمهر و زحمتکش پدر کشاورز خویش گذراند و علوم و قرآن را از او آموخت.
علی‌اکبر تا سال سوم دبیرستان در مدرسه روستای مجاور تحصیل نمود و سپس عازم تهران شد.
 با اتمام تحصیلات متوسطه در سال ۱۳۵۱ وارد ارتش و پس از طی دوره مقدماتی خلبانی و دوره خلبانی هلی‌کوپتر کبرا، با درجه «ستوانیاری» فارغ‌التحصیل شد.
در زمان رژیم منحوس پهلوی صبر و انتظار پیشه کرد. راهپیمائی مردم در خیابان‌ها که شروع شد، وی از اولین ارتشیانی بود که به صفوف مردم پیوست و به فرمان امام پادگان را ترک کرد و اقدام به تشکیل گروه چریکی نمود. علی‌اکبر در تشکیل کمیته استقبال از امام در کرمانشاه نقش مهمی را ایفا نمود و سرپرستی گروه گشت و حفاظت شهر کرمانشاه را بر عهده گرفت.

علی‌اکبر شیرودی پس از انقلاب از بنیان‌گذاران کمیته در کرمانشاه بود و در جریانات پیروزی انقلاب با پیشمرگان کرد مسلمان همکاری می‌کرد. با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، به سپاه غرب کشور پیوست و با شروع جنگ تحمیلی ساعتی از جبهه فاصله نگرفت. ۴۰ بار دچار سانحه شد و ۳۰۰ بار هلی‌کوپترش مورد اصابت گلوله قرار گرفت اما با دارابودن بالاترین ساعت پرواز جنگی در جهان، ارتفاعات غرب را جولانگاه خویش قرار داد و سرسختانه جنگید.
مالک اشتر لشکر خمینی کبیر(ره) و ستاره درخشان کردستان(به گفته شهیدچمران) در هشتم اردیبهشت سال ۱۳۶۰ در قره‌بلاغ دشت‌ذهاب، پس از انهدام چند تانک، هلی‌کوپترش از پشت مورد اصابت گلوله قرار گرفت و پس از  ۲۷ ماه مبارزه عاشقانه در ۲۶ سالگی به شهادت رسید و دریای مواج انقلاب را با خون خویش گلگون ساخت.
 شیرودی سه فرزند به نام‌های ابوذر و عادله و آناهیتا از خود به یادگار نهاد.
پیکرش در گلزار شهدای روستای شیرود آرام گرفت.

 

خلبانی متعهد

شهید شیرودی در سال ۱۳۵۱ وارد دوره مقدماتی آموزش خلبانی شد و پس از مدتی برای گذراندن دوره کامل، به پادگان هوانیروز اصفهان منتقل گشت. او با پایان دوره آموزش هلیکوپتر کبری به عنوان خلبان به استخدام ارتش درآمد. خلبانی متعهد، مسلمان، عاشق مردم مظلوم و ستمدیده، مقلّد امام خمینی(ره) و طاغوت ستیز بود. یکبار در مانوری که قرار شده بود یکی از اعضاء خاندان طاغوت هم در آن شرکت کند، شهید شیرودی تصمیم گرفت با هیلکوپتر خود به جایگاه بزند تا با این عملش، ضمن شهید شدن، آن عضو ناپاک پهلوی را از روی زمین بردارد. اما این مانور هرگز برگزار نشد و شهید شیرودی نتوانست به مقصود خودش برسد.

 

خلبانی جسور و فداکار

وقتی جنگ شروع شد، بنی‌صدر دستور تخلیه پادگان‌ها را صادر کرد. علی‌اکبر شیرودی آن موقع در پایگاه هوانیروز کرمانشاه مشغول بود. از طرف بنی‌صدر دستور داده شده بود که ضمن تخلیه پادگان‌ها، زاغه مهمات را نیز با یک راکت از بین ببرند. اما شیرودی اجازه این کار را به آن‌ها نداد. او با کمک چندتن از هم‌رزمانش با هلی‌کوپتر به صف مهاجمان عراقی هجوم برده و آنان را متوقف ساخت. به آنها گفته بود اگر بازداشتمان کردند که چرا پادگان را تخلیه نکردید، مهم نیست. چون مملکت در خطر است، باید حتما جلوی دشمن ایستادگی کرد.
آن روز، شجاعت شیرودی در تمام خبرگزاری‌های جهان منعکس شد. بنی‌صدر هم برای حفظ ظاهر، چند درجه تشویقی برای شیرودی صادر کرد و درجه او را از ستوان‌یار سوم خلبان، به درجه سروان ارتقاء داد.
اما جالب‌تر از همه نحوه برخورد شهید شیرودی با این قضیه بود که در ذیل نامه‌ای که نوشت آن را مشاهده می‌کنید.

بسم‌الله الرحمن الرحیم
از: خلبان علی‌اکبر شیرودی
به: پایگاه هوانیروز کرمانشاه

موضوع: گزارش

  اینجانب که خلبان پایگاه هوانیروز کرمانشاه می‌باشم و تاکنون برای احیای اسلام و حفظ مملکت اسلامی در کلیه جنگ‌ها شرکت نمود‌ه‌ام، منظوری جز پیروزی اسلام نداشته و به دستور رهبر عزیزم به جنگ رفته‌ام.
لذا تقاضا دارم درجه تشویقی که به اینجانب داده‌اند، پس گرفته و مرا به درجه ستوان‌یار سومی که قبلاً بوده‌ام برگردانید. در صورت امکان، امر به رسیدگی این درخواست بفرمائید.

باتقدیم احترامات نظامی

خلبان علی‌اکبر شیرودی☆ ۱۳۵۹/۷/۹

 

شخصیتی والا
هم‌رزمان شهید در خصوص شخصیت والای شیرودی می‌گویند:

«روزی در تعقیب ضدانقلاب وقتی خواست راکتی شلیک کند، متوجه حضور بچه‌ای در آن حوالی شد. برگشت و ابتدا با بال هلی‌کوپتر بچه را ترساند که از آنجا برود و بعد از اینکه بچه از آنجا رفت، مجدداً حمله خود را آغاز نمود.»

شهید شیرودی پس از دو سال مبارزه با ضد انقلاب در غرب کشور، به اصرار روحانیون و همرزمان پاسدارش در ۱۳۵۹/۶/۲۰، برای یک‌ماه، به مرخصی رفت، اما بیش از ده روز در تنکابن نماند و به محض شنیدن حمله عراق به منطقه بازگشت. در آن چند روزی هم که در مرخصی بود اغلب با لباس کار به میان روستائیان می‌رفت و در کشتزارها به سالخوردگان کمک می‌کرد.

 

 

یه وانت گلوله

در بهار ۱۳۵۸ خبری می‌رسد که عده‌ای ضد انقلاب در ارتفاعات «گهواره» در غرب تجمع کرده‌اند و قصد حمله به اسلام‌آباد را دارند.
 تیم آتشی، مرکب از سه فروند هلی‌کوپتر کبری و یک فروند هلی‌کوپتر نجات، به سمت منطقه موردنظر حرکت می‌کنند. رهبری تیم آتش را شهید کشوری به عهده دارد. در حین عملیات، ناگهان صدای شیرودی می‌آید که «آخ سوختم، آخ!» همه هراسان از اینکه شیرودی را زدند، می‌خواهند منطقه را ترک کنند که صدای خنده شیرودی همه را میخکوب می‌کند. او در جواب سؤالات خلبانان می‌گوید: «هیچی نشده، ناراحت نباشید، یه گلوله خورد بالای سرم و افتاد توی لباسم. خیلی داغه نمی‌تونم راحت بشینم.»
عملیات با انهدام انبار مهمات و کشتن اشرار به پایان رسید. در بازگشت شهید کشوری به شیرودی می‌گوید: «راستی حالت چطوره؟ اون گلوله چی شد؟!»
 شیرودی می‌گوید: «فکر کنم دیگه غیب شده باشه.» کشوری می‌گوید: «پیدایش کن، یادگاری خوبیه» که شیرودی با خنده می‌گوید: «اگه می‌خواستم گلوله‌هایی را که به طرفم شلیک شده برای یادگاری جمع کنم، تا الان حداقل یه وانت گلوله باید داشته باشم.»

 

مبارزه جهانی

وقتی در مصاحبه خبرنگاران خارجی، یک خبرنگار اروپایی از او علت وارد ساختن ضربات کوبنده به قوای دشمن را پرسید، با انگشت دوازده تانک آتش‌گرفته عراقی و دو فروند هلی‌کوپتر سوارخ سوراخ شده دشمن را نشان داده و گفت: «علت این‌ها فقط امداد الهی و کمک و فضل پروردگار می‌باشد که به ما این توانایی را می‌دهد.»
 شیرودی در پاسخ به سوال خبرنگار که آیا ممکن است محدوده جغرافیایی پروازهای آینده‌اش را برایشان ترسیم کند گفت: «بهتر است نقشه دنیا را نگاه کنید؛ زیرا اگر امام خمینی فرمان دهد، در هر نقطه جهان که مرکز کفر است بجنگم، حتی اگر پایتخت ممالک شما باشد، آنجا را به آتش می‌کشم.»

 

عمارت زیبا

این خاطره را رهبر معظم انقلاب نقل می‌کنند که: شیرودی به یکی از برادران که از دوستان قدیمی‌اش بود، گفته بود: «فلانی! بیا یک خداحافظی از روی خاطر جمعی با تو بکنم زیرا می‌دانم که به‌زودی شهید می‌شوم.»
 این برادرمان گفته بود که: «خدا کند حفظ بشوی و خدمت کنی» اما شهید شیرودی می‌گوید: «نه! من سرهنگ کشوری را در خواب دیدم. او به من گفت: شیرودی! یک عمارت خیلی خوب برایت گرفته‌ام. باید بیایی توی این عمارت بنشینی.» به همین خاطر می‌دانم که رفتنی هستم.

 

 

«شهربانوحسین شیرودی » مادر امیر سرلشکر خلبان شهید «احمد کشوری» به بیان خاطره‌ای از مادر مرحوم و بزرگوار شهید شیرودی یک هفته قبل از شهادت فرزندش می‌پردازد:

علی اکبر تازه از عملیات به خانه (روستای بالاشیرود تنکابن) برگشته بود، شب شهید کشوری را در خواب  دیده بود. این در حالی بود که چهار پنج ماهی از شهادت پسرم می‌گذشت. گویا علی‌اکبر در خواب دیده بود که احمد یک پارچ آب یخ را روی سر او می‌ریزد و می‌گوید: «علی اکبر خوابی؟ مناطق غرب وضعیتش خوب نیست، بلند شو به عملیات برو.»
شهید شیرودی این خواب را برای مادرش تعریف کرده و بعد از آن به عملیات رفت و رشادت‌ها آفرید و در همان عملیات که در تاریخ ۸ اردیبهشت سال ۶۰ رقم خورد با عشق به شهادت به یار شهیدش پیوست.

همسر شهید شیرودی وضعیت همسرش را در اولین روز تجاوز بعثی‌ها چنین یادآور می‌شود:

 برای ناهار خانه خواهرم دعوت بودیم. اکبر تازه از پادگان برگشته بود. در حال شستن دست‌هایش بود که صدای مهیب انفجار شنیده شد! گویا عراق تهدید به حمله کرده بود. اکبر به بالکن رفت و دید فرودگاه را زده‌اند! بدون توجه به ما لباس پروازش را پوشید و یادم هست حتی زیپ لباس پروازش را نبست، با بندهای باز پوتین به‌سرعت بیرون رفت. داد زدم: "کجا"؟ با عصبانیت گفت: "مگر نمی‌بینی، عراق حمله کرده". آن روز برای اولین بار دیدم تند صحبت کرد.

اکبر آن روز نیامد، ساعتی از شروع جنگ گذشت و از آنجا که پادگان هوایی امنیت نداشت، همراه شوهر خواهرم به خانه آنها رفتیم و چند روز آنجا ماندیم. یک روز که نگران اکبر بودم بچه‌ها را به پدرشوهرم سپردم و به مغازه یکی از دوستان اکبر رفتم تا خبری از او بگیرم. گفتم: شما از اکبرآقا خبر دارید؟ گفت: از او که خبری نداریم اما شما میهمان داشتید! با تعجب گفتم میهمان؟ ما که خانه نبودیم! گفت بله آن هم میهمان عراقی. متعجب‌تر گفتم کی؟ گفت یک میگ عراقی وارد منزل شما شده! گویا وقتی میگ به پایگاه حمله می‌کند پدافند هوایی او را دنبال کرده و مورد هدف قرار می‌دهد که میگ در لحظه آخر سقوط دقیقاً به طبقه سوم آپارتمان وارد می‌شود. جالب اینکه شایعه شده بود خانه شیرودی شناسایی شده و برای همین میگ دقیقاً به آنجا رفت. تمام وسایل ما از بین رفت و کاملاً بی‌خانمان شدیم. زمانی که به اکبر اطلاع دادم خانه‌اش خراب شده، بدون اینکه عکس‌العملی نشان دهد، گفت: فدای سر امام! حتی حاضر نشد یک لحظه جبهه را ترک کند.

 

در ۱۳ دی ماه ۱۳۵۹ وقتی خیانت‌های آشکار بنی‌صدر را دید، به افشاگری پرداخت و از شنوندگان سخنانش خواست باایمان و اسلحه و چنگ و دندان از میهن اسلامی دفاع کنند.
در همین ایام علی اکبر شیرودی را به خاطر بازپس‌گیری ارتفاعات بازی دراز، بازداشت تنبیهی کردند و در واکنش به این مسئله روحانیون متعهد و اعضای سپاه کرمانشاه مراتب ناراحتی خود را در اسرع وقت به اطلاع اعضای شورای‌ عالی دفاع رساندند و حکم بازداشت وی منتفی شد.

 

**********************

یکی از همرزمان شهید در مصاحبه‌ای گفت:

بلافاصله در روز دوم جنگ با دو تیم در سرپل‌ذهاب، و پادگان ابوذر مستقر شدیم. اوایل جنگ نیروهای ما کمتر در مرزها بودند و اطلاعات کافی از مرز در دست نبود و رژیم بعث عراق هم با لشکرهای تا به دندان مسلح حمله می‌کرد و ما نیاز به اطلاعات داشتیم. هر فرمانده ابتدا برای اینکه چگونه بجنگد به اطلاعاتی خاص نیاز داشت.
   
شهید شیرودی و همکارانش شهید سهیلیان، داورزاده، پایخوان، علی‌پور، شاداب و سایر عزیزان هر ۱۰، ۱۵ روز می‌رفتند و می‌آمدند. از این تعداد یک تعداد شهید شدند و یک تعداد هم به عنوان پیشکسوت هنوز حضور دارند. وقتی افراد به آن‌جا رفتند دیدند سرپل ذهاب در محاصره است و هرلحظه امکان اشغال آن وجود دارد. واقعاً شهید شیرودی رشادت کرد و عزیزانی که در آنجا بودند با کمترین امکانات رفتند.
 همه می‌دانند که ارتفاعات بازی‌دراز مانند یک مثلث میان قصرشیرین، گیلانغرب و سرپل‌ذهاب می‌ماند. وقتی رژیم بعث عراق در بازی‌دراز مستقر شده بود یعنی به دشت‌ذهاب و چم امام حسن اشرافیت داشت. اما شهید شیرودی و یاران او رفتند و اطلاعات لازم را به‌دست آوردند و در همان روز اول شروع به شکار تانک‌های عراق کردند و چیزی حدود ۲۴ تانک را در همان روز زدند که کسی باورش نمی‌شد.
 بعثی‌ها مانده بودند که چگونه این اتفاق افتاد، زیرا اصلاً در حساب و کتاب‌هایی که در برآورد عملیاتی داشتند هوانیروز را ندیده بودند. این یک واقعیت است، اما وقتی در غرب و جنوب یکی پس از دیگری خلبانان هوانیروز شروع به شکار تانک‌های عراقی کردند دشمن در همان‌جا تثبیت شد.
وقتی دشمن حمله می‌کند، یکی از اهداف نیروهای نظامی، جلوگیری از پیش‌روی دشمن، تثبیت آن و عقب‌رانی دشمن است و این کار در اوایل جنگ انصافاً در غرب کشور توسط شهیدشیرودی انجام شد.
 
بعضی از عزیزان همکار که نام آن‌ها نیز مشخص است باور نداشتند اما آن‌ها را به منطقه بردند و وقتی تانک‌های سوخته عراقی را دیدند خودشان به ستاد مشترک ارتش گزارش کردند.
   
شهید شیرودی و تیم‌هایی که در آنجا حضور داشتند انصافاً امان را از دشمن بریده بودند و شبانه‌روز پرواز می‌کردند. دستور از بالا و فشار زیاد بود به اینکه ما یک مقدار زمین را با زمان عوض کنیم (در دولت بنی‌صدر) و حتی پادگان ابوذر را تخلیه کنیم اما شهید شیرودی و خلبانان هوانیروز گفتند اجازه بدهید ما اول برویم و بجنگیم و تانک‌ها را بزنیم و اگر نتوانستیم برگردیم، که این برای سیستم نظامی قابل قبول بود.
  بنابراین نه انبار مهمات را منهدم کردند و نه عقب‌نشینی نمودند، بلکه همه مهماتی که در آن‌جا بود را روی سرتانک‌های دشمن پیاده کردند و تانک‌های دشمن یکی پس از دیگری منهدم شد.
همین موضوع باعث شد نیروهای خودی یک نفس و جان تازه‌ای بگیرند و فرصتی شد تا نیروهای دیگر نیروی زمینی و عزیزان رزمنده برسند و رژیم بعث عراق هم به یأس و ناامیدی مبتلا شود و به مسئولین‌شان بگویند راه باز نیست و رزمندگان ایرانی در اینجا حضور دارند لذا در آن‌جا می‌بینیم که شهید شیرودی واقعاً رشادت کرد.

سرکار خانم آسیه شیرودی خواهر بزرگوار شهید شیرودی و فعال فرهنگی در عرصه شهید و شهادت در گفتگو با سی روز سی شهید

زمانی که برادرم در تهران بود روزها کار می‌کرد و شب‌ها درس می‌خواند. یک روز مادرم رفته بود تا به او سر بزند و از احوالش باخبر شود‌. دیده بود اتاقی در زیرزمین خانه‌ای اجاره کرده است. سقف خانه خیلی کوتاه بود و چون قد بلندی داشت باید دائما خم می‌شد. مادرم با دیدن وضع خانه خیلی ناراحت شده بود و به آقاعلی‌اکبر گفته بود: «چرا اینجا را اجاره کردی مگر خانه بهتری نبود؟!» برادرم در جواب گفته بود: «چرا اتفاقا خانه‌ی بهتر بود ولی نیاز من نبود. من اشراف‌زاده نیستم که بخواهم دنبال رفاه باشم؛ می‌خواهم با سختی شروع کنم که بیشتر قدر داشته‌هایم را بدانم و درد مردم مستضعف را بفهمم.»

با اینکه در کردستان مشغول جنگ بود ولی برای مرخصی‌هایش جوری برنامه‌ریزی می‌کرد که در کار کشاورزی کمک‌ حال خانواده باشد. خاطرم هست مشغول کار بودیم که تماس گرفتند زودتر برگرد کرمانشاه. با نگرانی بدرقه‌اش کردیم. به خاطر شجاعت بیش از حد و جسارتی که در زدن به دل خطر داشت، می‌دانستیم به‌زودی به شهادت خواهد رسید.
فوق‌العاده مسئولیت‌پذیر بود. از کودکی آموخته بود با جان و دل به همنوع خود کمک کند و در عین حال روی پای خودش بایستد.

چند سال بعد از شهادتش همراه برادر دیگرم به محل شهادتش رفتیم.
یکی از اهالی روستا به محض اینکه متوجه شد ما خانواده شهید شیرودی هستیم مردم روستا را خبر کرد. همه دور ما جمع شدند و ما را به سمت جایی که برادرم شهید شده بود راهنمایی کردند. کنار لاشه هلی‌کوپترش که هنوز باقی مانده بود نشستیم. از دیدن آن وضعیت بسیار منقلب شده بودیم. اهالی روستا بسیار با ما همدردی کردند و گفتند هرگز فکر نکنید شهید شیرودی در غربت به شهادت رسیده است. شیرودی همانقدر که برای شما عزیز بود برای ما هم عزیز بود. وقتی که بود و با بالگردش در آسمان از روی سر ما رد می‌شد خیالمان راحت بود امنیت داریم. به دادمان می‌رسید. برایمان آذوقه می‌آورد. حتی چند بار با دوستانش در جمع‌آوری محصول به ما کمک کرد. کار شیرودی تنها جنگیدن نبود. غمخوار مردم بود. داغ از دست دادنش برای ما خیلی خیلی سنگین بود. هنوز که هنوز است هر شب جمعه در همین محل شمع روشن می‌کنیم و خیرات می‌دهیم.
با شنیدن حرف‌هایشان تازه فهمیدم چرا در تشییع جنازه برادرم، مردم کرمانشاه با آن سوز و گداز وصف ناشدنی عزاداری می‌کردند. به سر و صورت خود می‌زدند. به لباس‌هایشان گِل می‌مالیدند، انگار که جوانشان را از دست داده‌اند. روز بعد از تشییع جنازه باشکوه تهران و روز سوم از چالوس تا تنکابن، از عزاداری‌ها و مراسم یادبودها به قدردانی مردم پی بردم؛ به اینکه مردم ایران قدر شهدا را می‌دانند و برای خانواده‌های شهدا احترام زیادی قائلند.

در تشییع پیکر برادرم به شهید بزرگوار دکتر بهشتی گفته بودند شما در این مراسم شرکت نکن؛ به علت ازدحام جمعیت از نظر مسائل امنیتی به مشکل برمی‌خوریم. ایشان در جواب گفته بودند: «مگر می‌شود تشییع جنازه مالک اشتر خمینی باشد و من شرکت نکنم.»


صدام برای سرش جایزه تعیین کرده بود. پدرم در بالکن خانه‌اش نگهبانی می‌داد تا مبادا آسیبی به او برسانند. بعد از شهادتش هم تا ۴۰ روز بالای سر قبرش نگهبان گذاشت تا کسی به پیکر مطهرش جسارت نکند. او تنها شهیدی است که بعد از شهادتش چنین شرایطی داشت.
روز تشییع پیکرش، مسئولین از پدرم خواسته بودند ایشان را در بهشت زهرا سلام‌الله علیها به خاک بسپرند. تنها جایی که پدرم به گریه افتاد آنجا بود که گفت: «پسرم توی غربت جنگید و شهید شد. می‌خواهم مزارش توی زادگاهش و کنارم باشد.»

 

آسیه شیرودی خواهر بزرگوار شهید شیرودی می‌گوید:

خبر شهادت برادرم را از تلویزیون شنیدیم؛ آن زمان تلفن در دسترس نبود تا از حالش باخبر شویم. شب‌ها که به عنوان فرمانده عملیات غرب کشور از تلویزیون با او مصاحبه می‌کردند، از حالش باخبر می‌شدیم. شبی که به شهادت رسید و ما بی‌خبر بودیم طبق روال پایان اخبار منتظر بودیم تا مصاحبه‌هایی از او ببینیم که با کمال تعجب دیدیم بنی‌صدر شهادتش را به خانواده تسلیت گفت؛ با شنیدن خبر شهادت برادرم، شوک بزرگی به اهل خانواده و ملت شریف ایران مخصوصا مردمان غرب کشور وارد شد. و باعث شد اتفاقات بزرگی بعد از شهادت شهید شیرودی رخ بدهد که ان‌شاء‌الله در وقتی دیگر بیان خواهیم کرد. سرانجام سرلشکر خلبان علی‌اکبر شیرودی این پرنده بی‌قرار و عاشق، در سحرگاه روز هشتم اردیبهشت سال ۱۳۶۰ به خیل یاران شهیدش پیوست.

پدر و مادرم علاقه زیادی به علی‌اکبر داشتند؛ من فکر نمی‌کردم در غم شهادتش آنها این قدر صبوری کنند. در جنگ کردستان برادرم به خاطر مشغله کاری چند ماه نتوانست به مرخصی بیاید. بعد از چند ماه که آمد، مادرم مانند پروانه دور علی‌اکبر چرخید آنقدر که بی‌هوش شد. من آن لحظه فکر می‌کردم اگر برادرم شهید شود، برای مادرم چه اتفاقی خواهد افتاد. اما دیدم صبوری‌های مادرم را. زانوی غم بغل نگرفت، بی‌تابی نکرد، بلکه ۴۰ روز بعد از شهادت علی‌اکبر وارد فضای اجتماع شد و در شاخه‌های کمک‌رسانی به جبهه حضور فعال داشت.
در آن ایام به دیدار خانواده شهدا و جانبازان می‌رفت تا به آنها روحیه بدهد و خودش نیز در کنار آنها روحیه بگیرد.
مادرم برای مشکل‌گشایی روستاییان تلاش می‌کرد؛ منزل شخصی‌اش را پایگاه کمک‌رسانی به مناطق جنگی کرده بود؛ ۶ ماه بعد از شهادت علی‌اکبر همراه با تعدادی از مادران شهدا با کاروانی از کمک‌های مردمی به جبهه‌های جنگ رفت و با حضور در بین رزمندگان به آنها روحیه داد. مادرم اسوه صبر و استقامت و پایداری بود؛ او داغ سه فرزند جوان و داماد شهیدش را دید؛ اما هیچ‌کدام از این‌ها باعث نشد که روحیه‌اش را از دست بدهد. سی سال پرچم شهادت فرزندش را به دوش کشید و همواره تلاش ‌کرد فرهنگ شهادت را در اذهان مردم زنده نگه دارد.
چند سال قبل که مادرم به دیدار رهبر معظم انقلاب رفته بود، ایشان از مادرم پرسیدند: «چه خواسته‌ای دارید؟» مادرم پاسخ داد: «سلامتی شما»، آقا فرمودند: «چند سال قبل هم که در منزل شما مهمان بودیم، شما همین را گفتید»، مادرم گفت: «ما شهید ندادیم که خواسته‌ای داشته باشیم».
مادرم معتقد بود خانواده شهدا باید کار زینبی کنند و راه شهدا را ادامه دهند.

 

لحظه‌ی وصال

هشتم اردیبهشت سال ۶۰، به شهید شیرودی خبر دادند که تانک‌های عراقی به طرف دشت ذَهاب در حرکتند. وی به دلیل تاریکی شب نتوانست به طرف منطقه عملیاتی حرکت کند، از این رو آن شب را به نماز ایستاد و در دل تاریکی شب با یگانه معبود به راز و نیاز مشغول شد. او نماز صبح را با آرامش به پایان رساند. و سپس به طرف منطقه درگیری حرکت کرد. در ساعت شش صبح با انهدام چندین تانک از نیروهای دشمن، هلی کوپتر وی مورد اصابت گلوله قرار گرفت و دست تقدیر، لحظات پربار عمر او را تاراج کرد و آستان قدس الهی پذیرای روح ملکوتیش شد. هنگامی که خبر شهادت او را به امام (رحمة اللّه) دادند، وی پس از سکوتی طولانی فرمودند: «شیرودی آمرزیده شده است».

 

 

نشریه تخصصی AIR FORCE Magazine در سال 2013 میلادی در معرفی هلی‌کوپتر نظامی کلاس AH1- Cobra با معرفی این هلیکوپتر نظامی، نام برخی از خلبانان مشهور این هواپیما را نیز آورده است که در کنار اسامی معرفی شده، نام شهید علی‌اکبر شیرودی می‌درخشد.
روحت شاد ستاره درخشان آسمان

 

در جبهه فروغ مهر جانان دیدم عشاقِ گذشته از سر و جان دیدم از پرتو مهر حق در این پهنه عشق بی‌پرده هزار راز پنهان دیدم از پیر و جوان به عشق دیدار حسین دلداده جان به کف فراوان دیدم در عرصه رستخیز ایمان با کفر نیروی خدا و عجز شیطان دیدم تا جلوه کند ز دامن شب خورشید روشن، دلشان به نور ایمان دیدم

 

 

سی و نهمین سالگرد شهادت فرمانده سرافراز، مالک اشتر خمینی کبیر، ستاره آسمان غرب ایران، سرلشگر خلبان علی‌اکبر شیرودی گرامی‌باد. با شاخه گل‌های معطر صلوات بر محمد و آل پاکش، یادش را زنده بداریم.

 

محل شهادت شهید علی‌اکبر شیرودی. کردستان، بازی‌دراز

 

 

پوستر پرواز ابدی...
به مناسبت ۸ اردیبهشت سالروز شهادت شهید سرلشگر خلبان علی‌اکبر شیرودی

 

علی اکبر شدی، رعنا شدی ،چون شیر در میدان
که نام تو به پا کرده به قلب دشمنت، طوفان
خلوصت ، پاکی روحت ، عمل کردن به تکلیفت
تو را اسطوره کرده در میان جمع مشتاقان

#شهید علی اکبر قربان شیرودی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی