شهید رضا شفیعی
👩🏻🚒
نام و نام خانوادگی: *رضا شفیعی*
تولد: ۱۳۶۸/۱/۱۷، تهران.
شهادت: ۱۳۹۵/۱۰/۳۰، تهران، حریق ساختمان پلاسکو.
گلزار شهید: تهران، بهشت زهرا سلام الله علیها، قطعه ۵۰، در کنار شهدای آتشنشان، در جوار شهدای گمنام.
🔥🚒
👩🏻🚒
📚 *پرنده رفتنی است*
زبانم به کامم چسبیده و دیگر، قدرت تکلم ندارد. کلامم در برابر این اندوه عظیم سکوت کرده است. پاهایم به شوق دیدارت، مرا تا اینجا کشانده، اما از اینجا به بعد فلج شده و مرا محکم به این نقطه از زمین دوخته است. قلبم قدرت تپشش را دارد کمکم از دست میدهد! ثانیههای آخر عمرم رسیده انگار! رضا جانم! اینجا کجاست که مرا به حضورت خواندهای؟!
این تپهها چقدر برایم آشناست! این دود و این خاک و خون، چه حماسه عظیمی را در ذهنم تداعی میکند!
عزیز دل بابا! بعد از سالها تنها گیرت آوردهام. اما انگار دیر رسیدهام. آمدهام سوختنت را در هُرم انسانیت نظارهگر باشم. آتشی که در لحظه رسیدنت به محبوب واقعی، به گلستان سرد و سلامت بدل خواهد گشت. آمدهام با اشکهایم این شرارههای بیپروایی که تو را از من خواهد گرفت خاموش کنم، آخر دیگر کاری از یک پدر جگرسوخته بر نمیآید.
رضا جانم! باید در درگاه حضرت حق برای خلق این این ثانیهها که تا آخر عمر در آن خواهم ایستاد، سجده شکر به جا بیاورم. لحظاتی که خودم سزاوار داشتنش نبودم، اما ثمره زندگیام را لایق آن دیدم.
من، اینجا، پشت این تل خاک ماندم و زمین خوردم، اما تو آن طرف این تپه پرواز کردی و با بالهای شکسته به آرزوی همیشگیات رسیدی! به پایان فصل دلتنگیهایت!
هنوز یادم نرفته در عملیات کربلای ۵، پشت همین تل خاک، وقتی زمینگیر شدم وقتی لایق پرواز نشدم چه از خدا خواستم. وقتی صورت معصوم تو و دیگر برادرانت مقابل دیدگانم آمد و مثل حالا دوخته شدم به زمین، فقط برای تو آرزوی پرواز کردم. پروازی که لایق میطلبد و تو انتخاب کردی پرنده باشی. خواستی که پرواز کنی!
و من حالا با فرو ریختن این ساختمان، پشت این تل خاک، نظاره میکنم اوج گرفتنت را. دوریت کمرشکن است، اما، باید به این پرواز، رضا باشم. خدایا شاهد باش در برابرت روی خاک میافتم و سجده شکر به جا میآورم از اینکه صاحب این بالهای خسته و مجروح، رضای منست.
✍🏻رضوانه دقیقی، ۱۳۹۹/۱/۱۵
🔥🚒
👨🏻🚒
رضا شفیعی در ۱۷ فروردین ۱۳۶۷ برابر اول رمضان در تهران به دنیا آمد.
در دوران کودکی رضا، پدرش بیشتر در ماموریت و جبهه بود. مادرش با وجود امکانات کم آن زمان و داشتن ۵ پسر و ۲ دختر، برای بزرگ کردن فرزندانش سختی و مرارت بسیاری کشید.
او خودش رضا را به مدرسه میبرد و میآورد.
رضا پسر بسیار مطیع و آرامی بود. روزی حلال و سختیهایی که پدر وی در جبهه دیده بود باعث شد روحیه رضا آماده برای پیمودن راه حق و صراط مستقیم باشد.
از ۹ سالگی روزه میگرفت و نماز خود را نیز مرتب و منظم میخواند.
مادرش در تربیت دینی او بسیار کوشید. بیشتر اوقات، رضا را با بقیه پسرهایش(محمد، هادی و مهدی) به مسجد میبرد.
محله زندگیشان در دولت آباد تهران بود که از سبقه دینی و فرهنگی خوبی برخوردار بود. سالها جلسات هفتگی هیئت «علمدار» را در منزل برگزار میکردند و یکی از پایهگذاران این هیئت بودند؛ به همین خاطر فرزندانشان از کودکی با فرهنگ دینی و زندگی ائمه(ع) آشنا شدند و رضا توانست خودش، راه درست را انتخاب کند.
او اهل ورزش بود. بیشتر صبحها در پارک نزدیک خانه ورزش میکرد و به باشگاه میرفت. بدن ورزیده و آمادهای برای کارهای سخت داشت.
با این حال، برای ورود به آتشنشانی، هشت ماه، دوره آموزش و مهارتهای لازم در حوادث و بهویژه حریق و مهار آتش را دید تا توانست در آتشنشانی پذیرفته شود.
قبل از آن که امتحان گزینش آتشنشانی را بدهد به امام جماعت مسجد محل مراجعه کرده بود، تا احکام و سئوالات دینیاش بپرسد. امام جماعت هر سئوالی پرسیده بود او همه را کامل پاسخ داده بود. امام جماعت از این همه معلومات رضا در زمینه احکام تعجب کرده بود.
شش سال بود که در استخدام آتشنشانی شده بود. فوق دیپلم برق و الکترونیک خوانده بود و به این کار علاقه داشت و به فکر ادامه تحصیل افتاد.
دوستان رضا آتشنشان بودند. او از سختیها و مشکلات کار به خوبی مطلع بود. خودش به این کار علاقه داشت. خوب میدانست که این کار مساوی بیخوابی و ماموریت است و در شرایط سخت باید کار کند. مادر بارها از او خواسته بود شغلش را تغییر بدهد و از این وضعیت او راضی نبود. اما رضا همیشه به او گفته بود: «مادر! من از کارم راضی هستم.»
بارها به جای همکاران خود شیفت میماند. حتی اگر خواب بود و تلفن میزدند قبول میکرد و میرفت. بسیار مسئولیتپذیر و مهربان بود. شرایط دیگران را بهخوبی درک میکرد و در سختیها و مشکلات همکاران خود را یاری میداد.
سرانجام خانواده رضا شفیعی، آتشنشان ۲۷ ساله، در تدارک برگزاری جشن عروسی او و همسر عقدکردهاش بودند، که پسرشان بهجای بردن عروس به خانه بخت، در ساختمان پلاسکو دلاورانه به کام شعلههای آتش رفت و پس از آخرین مأموریت شجاعانهاش، به سوی ابدیت پرواز کرد.
این در حالی بود که هنوز رنگآمیزی خانه عروس و داماد خشک نشده بود و خانواده رضا حتی تالار محل برگزاری عروسی آنها را هم رزرو کرده بودند. هر دو خانواده در هیجان و تلاطم تدارک برگزاری جشن بهسر میبردند که ناگهان این خبر هولناک، عروس خانم و خانواده آن آتشنشان فداکار را سیاهپوش کرد.
🔥🚒
👨🏻🚒
مادر🎤
از آقارضا هر چه بگویم کم گفتهام؛ فرزندانم سن کمی داشتند و پدرشان هم معمولا مأموریت بود. من خیلی مراقب بودم که اتفاقی برای فرزندانم نیفتد و آسیب نبینند و به قدری به فرزندانم رسیدگی میکردم که حتی گاهی همسایهها اعتراض میکردند و این اعتراضشان از روی تعجب بود.
من به فرزندانم امر نمیکردم که به مسجد، بسیج و هیئت بروند، ولی خودشان این راه را انتخاب کردند و علاقهمند بودند. فرزندانم همیشه همراه من به مسجد میآمدند؛ حتی الان هم یک نوه دارم که گاهی سراغ من میآید و از من درخواست میکند تا با من به مسجد بیاید.
پدر رضا هم خیلی زحمت کشیده و نان حلال در سفره ما گذاشته است. روزهای آخر بود؛ ۸ صبح آمد و به مادر من که مریض احوال است، رسیدگی کرد و رفت. همیشه میگفت: «باید به مادر شما رسیدگی کنیم تا از دست و پا نیفتند؛ او از من واجبتر است.»
🔥🚒
👨🏻🚒
مادر🎤
رضا سر نترسی داشت. گاهی اوقات که نگران میشدم به من میگفت: «شما اصلا نگران نباش. من از کارم راضیام و هر چیزی که سرنوشتم باشد، همان میشود».
به یاد دارم که روزی خانه یکی از همسایهها آتش گرفته بود، آن روز، شیفت رضا تمام شده بود و باید به خانه میآمد، از شانس این همسایه، رضا همان موقع آمده بود و از پشت بام به داخل خانهی آتش گرفته رفته بود، یک زن باردار و شوهرش در آتش گیر افتاده بودند که رضا هر دو را قبل از رسیدن ماشین آتشنشانی نجات داد.
آن خانم را بعد از شهادت رضا دیدم که به من سلام داد و از رضا هم یاد کرد. اتفاقا فرزندش هم سالم به دنیا آمده بود و امسال، سال اولی بود که به مدرسه میرفت.
🔥🚒
👨🏻🚒
پدر🎤
رضا ماموریت بود که خودروی جدید و صفرش را بدون اینکه بداند، به پسرم محمد دادم تا به شهرستان برود. محمد در راه تصادف کرد و تا شیشه جلوی ماشین جمع شد. وقتی رضا متوجه این خبر شد، صبح روز بعد نان گرفت و به خانه محمد رفت. هرگز بیاحترامی نکرد و چشمی به مال دنیا نداشت. خسارت ماشینش هم اصلا برایش مهم نبود.
خانواده خیلی در تربیت فرزندان تاثیر دارد؛ در منزل ما همیشه هیئت برگزار میشد. من که در منطقه بودم، با مادرش به مسجد میرفت و در فعالیتهای مذهبی به صورت خودجوش شرکت میکرد.
روحیه فداکاری بالایی داشت؛ با اینکه در تمام آزمونهای ورودی نیروی انتظامی هم قبول شده بود ولی به آتشنشانی علاقه بیشتری نشان میداد و در نهایت هم، در همان جا مشغول شد. و از همانجا به هدفش رسید.
🔥🚒
👨🏻🚒
پدر🎤
بعد از شهادتش ایمان آوردم که شهید شدن انتخابی است. من خودم این را لمس کردهام؛ در کربلای ۵ مجروح شدم. اوضاع وخیمی داشتم. ولی چون دل از دنیا نبریده بودم و در یک لحظه به ذهنم آمد که فرزندانم خردسال هستند، شهادت نصیبم نشد. ولی رضا لیاقت شهادت را پیدا کرده بود و به آرزویش هم رسید. گاها به شوخی هم این موضوع را مطرح میکرد.
بعد از شهادت «علی قانع» در خیابان جمهوری، رضا خیلی دلتنگ شده و مرتب میگفت: «شاید قسمت ما نیز بشود.»
🔥🚒
👩🏻🚒
مادر شهید🎤
چند بار اتفاق افتاد که دیر آمد و حوادثی برای او رخ داده بود. درست به خاطر دارم، یک روز بیرون بودم، دیدم رضا ساعت ۹:۳۰ صبح با ماشین یکی از دوستان خود به خانه آمد. سریع خود را به داخل خانه رساند و یک پتو روی خود کشید و خوابید. گفتم: «رضا اتفاقی افتاده است؟» گفت: «مادر خستهام.» دوباره پرسیدم: «چه اتفاقی افتاده است؟» گفت: «سرم درد میکند، میخواهم بخوابم. بعد بیدار شدم باید به دانشگاه بروم.» ناگهان متوجه شدم دیدم دست و پای راست رضا باندپیچی شده است. گفتم: «رضا راستش را بگو چه اتفاقی افتاده است؟» رضا گفت: «مادر بیمارستان بودم کار من سخت است ممکن است هر اتفاقی برای ما بیافتد. یک هفته بستری بودم که خانه نیامدم، دلیلش هم اتفاقی بود که برایمان افتاد. هفته پیش، به محل حادثه اعزام شدیم. چاه منزلی فروکش کرده و دو نفر درون آن افتاده بودند. تلاش کردیم آنها را از چاه خارج کنیم، متأسفانه طناب پاره شد و من هم درون چاه افتادم. اگر یک ربع تا ۱۰ دقیقه دیگر هلیکوپتر امداد نمیآمد، گاز چاه، ما سه نفر را خفه میکرد و به آن دنیا میرفتیم.»
🔥🚒
👨🏻🚒
رضا خوشحال بود که با گذشت دو سال از عقدشان بالاخره سر و سامان میگیرند و همراه همسر مهربانش راهی خانهی بخت میشوند. همیشه شوخی میکرد و خوش اخلاقیاش زبانزد خاص و عام بود. به خاطر همین اخلاق خوبش بود که دل خانواده همسرش بالاخره نرم شد و با وجود شغل پرمخاطرهاش، با وصلت دخترشان و رضا موافقت کردند. اما در چند لحظه و همزمان با آتشسوزی و ویران شدن ساختمان هفده طبقه پلاسکو، کاخ آرزوهای رضا و همسر آیندهاش، و رؤیاهای شیرین خانوادههایشان، در کام شعلههای آتش فرو رفت. در این میان مادری که آرزو داشت فرزندش را در لباس دامادی ببیند، از کوچه و خیابان، صدای غریو مردم سوگوار را شنید که با اشک و ماتم فریاد میزدند: «آتشنشان فداکار، شهادت مبارک.»🕊
وقتی خبر حادثه تکان دهنده به گوش تازه عروس رسید، نمیتوانست باور کند که در اوج جوانی و قبل از پوشیدن رخت عروسی، بیوه شده است. بهت زده بود. تمام خاطرات دو سالی را که در عقد رضا بود به خاطر آورد. همه کارها انجام شده بود و فقط منتظر شب عروسی بودند تا همراه داماد قدم به خانه بخت بگذارند. ولی نمیتوانست قبول کند که همه امیدش زیر آتش و آهن گداخته مدفون شده و همسر مهربانش اینگونه تسلیم سرنوشت شده است.
🔥🚒
👨🏻🚒
مادر شهید🎤
صبح چهارشنبه (روز قبل از حادثه پلاسکو) رضا نان صبحانه را گرفت و رفت. فرصت نکرد صبحانه بخورد و گفت: «کار دارم.» من پرسیدم: «کی میآیی؟» گفت: «ظهر.» نزدیک ظهر به او تلفن کردم گفت: «باید بروم کارت ورود به جلسه امتحان را بگیرم.» برای مقطع لیسانس درس میخواند. ظهر هم فرصت نکرد به خانه بیاید. شب شد. به او تلفن کردم. گفت: «شام را آماده کن مادر، قبل از این که به منزل برسم در سر راه میخواهم سری به خانهام بزنم. زود برمیگردم.»
دو سال بود که رضا نامزد کرده بود. مرتب شبها که از سرکار میآمد میرفت و به خانه خود سر میزد تا همه وسایل را مرتب و آماده کند. برای شروع زندگی مشترک قرار بود تا دو ماه دیگر سر خانه زندگی خود بروند. رضا خوشحال بود که دارد امتحان ترم آخر را میدهد. میگفت: «مراسم جشن ازدواجم هم که به پایان برسد دیگر خیالم راحت میشود.» خیلی ذهن وی درگیر کار، دانشگاه و مراسم زندگی بود و یک لحظه استراحت نداشت.
بالاخره ساعت ۱۱ شب به خانه رسید و شام خورد. طبق معمول، همه وسایل سفره را جمع کرد و شست و سر جای خود قرار داد. رضا همیشه این کارها را انجام میداد. لباسهای خود را مرتب اطو میکرد و هر کاری در خانه بود را انجام میداد و به من کمک میکرد.
من و پدرش مشغول دیدن تلویزیون بودیم. رضا آمد و کنار ما نشست. اول دست و پیشانی و پای پدرش و بعد مرا بوسید و از ما خواست از او راضی باشیم و او را ببخشیم و برای خوشبختی و عاقبت به خیریاش دعا کنیم. و بابت زحمتها و سختیهایی که بهخاطر او کشیدیم از ما تشکر و قدردانی کرد.
رضا گفت: «مادر! برای بزرگ کردنم خیلی زحمت کشیدی.» گفتم: «وظیفه است زمانی که فرزند آوردی تا آخرش باید مسئولیت قبول کنی.»
🔥🚒
👨🏻🚒
مادر🎤
بعد گفت: «میخواهم به خانه خواهرم بروم؛ خیلی وقت است او را ندیدهام. دلم برایش تنگ شده.» گفتم: «رضا این وقت شب؟!» گفت: «اگر شما نمیآیید، من تنهایی میروم.» گفتم: «خب تلفن بزن که خواب نباشد و نگران نشود» چون همسرش مأموریت بود. رضا تلفن کرد. خواهر رضا گفته بود: «بیدارم! دخترم امتحان دارد و درس میخواند. تشریف بیاورید» به خانه دخترم رفتیم، چایی آورد. رضا هیچ وقت چای نمیخورد. آن شب چای خورد و دوباره هم درخواست چایی کرد.
همانجا ۱۵ تیله از جیب خود درآورد و به پسر خواهرش داد و گفت: «دایی! با اینها بازی کن. عزیز زمان بچگی اینها را به من داد تا در خانه بازی کنم و به کوچه نروم. مادرت را هم اذیت و ناراحت نکن.»
بعد سر خواهرش را بوسید. او را بغل کرد و گفت: «فدای خواهرم بشوم، دلم برایت خیلی تنگ شده بود. ببخش ۱۲ شب مزاحمت شدم. اگر کاری داری بگو تا انجام دهم. چرا خانه ما نمیآیی؟ هر جا خواستی بروی خودم در خدمتت هستم. فردا پنجشنبه سرکار هستم، جمعه کارهایت را انجام بده و آماده باش تا با هم برای جشن ازدواجم هر چه شما و بچهها میخواهید برویم از بازار بگیریم.»
من را به خانه رساند و گفت: «میخواهم امشب بروم در خانه خودم بخوابم.» خانه برادرش همان نزدیک بود. به برادرش هم سر زده و از آنها خواسته بود آن شب را تا صبح کنار هم باشند. برادر رضا گفته بود: «من باید بخوابم چون فردا باید سرکار بروم، تو چرا نمیخوابی؟ شما هم که فردا باید سر کار بروی!» رضا گفته بود: «اضطراب دارم و خوابم نمیبرد.» و همسایهها دیده بودند تا صبح چراغ اتاق رضا روشن است و صبح ساعت شش، از خانه بیرون زده و سرکار رفته بود.
🔥🚒
👨🏻🚒
برادرش هادی🎤
رضا بسیار مهربان بود. نمیخواست هیچکس از او رنجیده خاطر باشد. عاشق کارش بود. خوب به خاطر دارم در دوران کاریاش، برای نخستین بار چند روزی به خانه نیامد و به خانوادهمان پیغام داد که برای استراحت به سفر شمال رفته است. همه، حرفش را باور کرده بودیم. اما او پس از حدود دو هفته، وقتی به خانه آمد دیگر رضای همیشگی نبود. بهقدری لاغر و ضعیف شده بود که همه بهشدت نگرانش شدیم، چرا که همیشه ورزش میکرد و به باشگاه بدنسازی میرفت. وقتی علت را پرسیدیم متوجه شدیم او در یکی از عملیاتهای نجات در چاه افتاده و بهشدت صدمه دیده است. در تمام مدتی هم که ما فکر میکردیم در سفر و استراحت است در بیمارستان بستری بود و دوستان و همکارانش از او پرستاری میکردند. رضا هم یک کلمه از این حادثه نگفته بود تا دل پدر و مادر پیرم شور نزند و نگران نشوند. ولی نبود که ببیند چگونه آنها، در فراقش شبانهروز اشک ریختند و بیتابی کردند. باور کنید روز و شبمان را نمیفهمیدیم. بعد از آن اتفاق وحشتناک، زندگیمان زیر و رو شد. حتی اورژانس محلهمان دیگر آرامش نداشت. تا مادرم آرام میگرفت خواهر پابهماهم از هوش میرفت و بیتابی میکرد.
در آن ۲۰ روز، همه ما کار و زندگیمان را رها کردیم و در کنار خانواده ماندیم تا خدای ناخواسته بلایی سرشان نیاید.
وقتی نیمههای شب به اتاق پدرم میرفتم تا حالش را بپرسم، میدیدم که قاب عکس رضا را در آغوش گرفته و ناله میکند و اشکهایش بند نمیآید. مادرم هم که دیگر جای خود داشت. آنقدر اشک ریخت که سوی چشمهایش کم شد.
🔥🚒
👨🏻🚒
برادرش هادی🎤🎤
نمیدانید در تمام آن ۱۰روزی که از زنده بودن یا مردن رضا بیخبر بودیم، در خانه ما چه آشوبی به پا بود. اخبار ضد و نقیض و بیخبری ویرانمان کرد. چشممان به صفحه تلویزیون بود تا ببینیم رضا از میان آتش و دود بیرون میآید یا نه! ما تا آخرین لحظه امید داشتیم که رضا زنده است و متأسفانه نمیتوانستیم در محل حادثه باشیم، اما همان یکباری که من به محل آتشسوزی ساختمان پلاسکو رفتم از انتظار و اضطراب دلم آتش گرفت. جستوجوها برای یافتن آتشنشانهای گرفتار برایم عجیب بود. نمیدانم، شاید میشد آنها را زنده بیرون کشید، حتماً افرادی که در تمام این مدت در آنجا بودند و به کار نظارت میکردند بیشتر در جریان جزئیات آواربرداری بودند، ولی وقتی که قسمت اینگونه رقم خورد و ما عزیزان و جگرگوشههایمان را از دست دادیم چارهای جز سکوت نداشتیم.
در این حادثه ما خیلی دیر فهمیدیم که رضا هم بین این آتشنشانهای گرفتار در ساختمان پلاسکو است. وقتی سراغش را از همکارانش میگرفتیم برای اینکه ما نگران نشویم حرفی نمیزدند. ولی سرانجام باخبر شدیم او هم جزو آتشنشانهای گرفتار در ساختمان ویران شده بوده است. همان روزهای اول وقتی اعلام کردند روز پنجشنبه قرار است تشییع جنازه انجام شود خانه ما قیامت بود. هنوز باور نمیکردیم برادرم در بین آنها باشد و تا آخرین لحظات به زنده بودنش امید داشتیم. ولی وقتی اعلام شد دیگر جنازهای پیدا نمیشود و احتمال زنده بودن کسی نیست تسلیم شدیم تا اینکه سرانجام پیکرهای آتشنشانهای فداکار شناسایی شد، که پیکر سوخته برادرم هم، بین آنها بود.
لحظات سخت و عذابآوری بود. این حادثه همهی ملت را متأثر کرد چه برسد به خانواده آتشنشانهای فداکار، که جگرگوشهشان را از دست دادند. در این لحظات، هر زمان میدیدم که عزیزی از دست رفته و اطرافیانش با سوز دل از آخرین خاطرههایش تعریف میکنند، آنچنان سنگینی غم و ماتمشان را درک نمیکردم. ولی حالا که این اتفاق برای برادر خودم افتاده و خاطرههای آخرین لحظاتش را از اطرافیان میشنوم و مرور میکنم، بدنم میلرزد. انگار خودش میدانست قرار است برایش اتفاقی بیفتد.
یکی از خواهرهایم میگوید: «حدود سه ماهی میشد که به دلیل مشغله زیاد نتوانسته بودم رضا را ببینم. دقیقاً چهارشنبه شب رضا به خانهمان زنگ زد و گفت خواهر دلتنگت هستم و میخواهم به دیدنت بیایم. با اینکه دیروقت بود دست مادرم را گرفت و با او به خانهمان آمد و با بچههایم بازی کرد. همان شب با اینکه میدانست فردا شیفت کاریاش است نمیخوابید، وقتی میپرسیدیم چرا نمیخوابی میگفت خوابم نمیبرد.»
این رفتارها از رضا عجیب بود چرا که در تمام مدت کاریاش هر زمان که شیفتش بود شب قبلش زودتر از همه میخوابید تا سرحال بیدار شود، ولی آن شب بیخواب شده بود و انگار میدانست آخرین شبی است که کنار خانوادهاش نفس میکشد.
وقتی این خاطرات را از اطرافیان میشنویم قلبمان به درد میآید. ما هیچ درخواستی نداریم غیر از اینکه خاطرات این ایثارگران فراموش نشود. آنها عاشق کارشان بودند و عاشقانه به آتش زدند که این حادثه برایشان رخ داده، گاهی یادی از آنها و خانوادههای غمزده میتواند مرهمی بر دل زخم خورده آنها باشد.
🔥🚒
👨🏻🚒
مادر🎤
خواهر و برادرها و پدر رضا میدانستند پلاسکو آتش گرفته و ریخته است. اما من، چون مادر پیرم بیمار بود و او را به درمانگاه برده بودم، از همه اخبار بیخبر بودم. همسرم به من تلفن کرد و گفت: «ظهر مهمان داریم.» به عروسم خبر دادم ناهار آماده کند. ظهر سفره پهن شد، ولی کسی سر سفره ننشست و ناهار نخورد. به عروسم نگاه کردم. دیدم به تلویزیون چشم دوخته و گریه میکند. من تازه متوجه شدم رضا در پلاسکو بوده و ساختمان آتش گرفته و فروریخته است.
چشم انتظاری و نگرانی خیلی بر ما سخت گذشت. برادرهای رضا همه جلوی پلاسکو بودند و تا آخرین لحظات امید پیدا شدن و زنده بودن او را داشتیم. احساس میکنم رضا هنوز زنده است و میآید. با این که جنازه فرزندم را دیدم و لمسش کردم اما تصور رفتن رضا برایم غیرقابل باور بود.
رضا در اثر مواد سمی به شهادت رسیده بود. کفن را باز نکردند، ولی وقتی پسرم میخواست تبرک کربلا را داخل کفن وی بگذارد، لای کفن را باز کرد. صورت رضایم را دیدم. کمی اندامش کشیده شده بود اما همه پیکرش سالم بود.
🔥🚒
👨🏻🚒
پدر شهید🎤
داغ فرزندمان سخت بود ولی همان چند روز اول آتشسوزی که از سرنوشت رضا خبری نداشتیم برایمان خیلی سختتر بود. ما تا آخرین لحظه به زنده بودن رضا امید داشتیم. پیکر که پیدا شد، قابل شناسایی نبود و از ما آزمایش DNA گرفتند تا اطمینان پیدا کنند.
👨🏻🚒
پدر🎤
معراج شهدا، و جوار شهدای گمنام، آخرین محل برای وداع خانوادهها با شهدای آتشنشان بود. با وضو وارد شدم. خیلی دردناک و سخت بود. همسرم و خواهرانش را نبردم چون حال مساعدی نداشتند. هشتمین پیکر برای رضا بود. لحظات تلخ و ناگواری بر من گذشت که هرگز فراموش نمیکنم.
🔥🚒
روحش شاد و یادش جاودان باد.
یاد و خاطره شهدای آتشنشان غیور ایران را با ذکر صلواتی بر محمد و آل محمد گرامی بداریم.🌸
دیده گریان و ز یک داغ، جگر میسوزد
آه، در حادثه دردانه پسر میسوزد
هشت روز است که مهمان خداییم ولی
حرمی بسته و دل، پُشت به در میسوزد