امامزادگان عشق

بگذار اغیار درنیابند که این قلبهای ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال است و روح ما در چه ملکوتی شادمانه سر می کند و سرِ ما در هوای کدامین یار خود را از پا نمی شناسد.بگذار اغیار هرگز درنیابند.چه روزگار شگفتی !
چهارشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۹، ۰۱:۴۹ ق.ظ

شهید ابراهیم عشریه

☀️
نام و نام خانوادگی: ابراهیم عشریه
تولد: ۱۳۵۶/۶/۱، نکا، مازندران.
شهادت: ۱۳۹۵/۱/۲۵، عملیات آزادسازی تپه العیس، جنوب حلب، سوریه.
رجعت: ۱۳۹۸/۴/۸.
گلزار شهید: گلزار شهدای شهرستان نکا.

☀️
📚 از من راضی باش

نشسته بود روی مبل و به برگ‌های سبز گلدان روی میز عسلی دست می‌کشید. خودش هم نمی‌فهمید چه می‌کند! گاهی بلند می‌شد می‌رفت توی آشپزخانه، به غذا سری می‌زد و گاهی با دستمال، به جان میزها و گلدان‌ها می‌افتاد. کلافه بود. آمد کنار پنجره ایستاد. باران شدیدی می‌بارید آنقدر که بیرون را نمی‌توانست خوب ببیند.
صدای بوق ماشین و نور چراغ آن از توی حیاط، او را به خودش آورد. دست کشید روی شیشه. ابراهیم را دید که داشت برایش دست تکان می‌داد. انگار که جانی تازه در رگ‌هایش دویده باشد ناخودآگاه لبخندی زد، آنقدر که دندان‌هایش پیدا شد. دستی برای ابراهیم تکان داد و پرده را انداخت.
دخترکانش را صدا زد.
_زهرا، زینب، معصومه! بدویید بیایید بابا اومده.
همه رفتند جلوی در. صدای ابراهیم همین‌جور توی گوشش زنگ می‌زد. "ساره! بالاخره مامان رضایت داد."
نیم ساعت قبل، وقتی از خانه مادرش به سمت خانه راه افتاده بود، دلش طاقت نیاورده و تلفن زده بود تا این خبر را به ساره بدهد.
ابراهیم را که در چارچوب در دید، کمی دلش قرار گرفت. ابراهیم با نگاه مهربان همیشگی‌اش سلام کرد و آمد توی خانه. روی زانو خم شد و نشست. یکی‌یکی دخترها را بوسید و نوازش کرد. دخترها خوشحال و خندان از سر و کولش بالا رفتند و بعد هم رفتند پی بازی‌شان. ساره روبرویش ایستاده بود. ابراهیم بلند شد. جلوتر آمد. نگاه پرمعنایی به ساره کرد. با همان نگاه، همه حرف‌های دل ساره را خواند. دستش را دور گردن ساره انداخت. سرش را به سینه چسباند. پیشانی‌اش را بوسید و گفت: "نبینم دل سلطان قلبم گرفته باشه‌ها"...
صدایش شاد و پر از انرژی بود. معلوم بود از رضایت مادرش خیلی خوشحال است. رضایتی که ماه‌ها برای گرفتنش، زبان ریخته و زحمت کشیده بود. همین نشاطش کمی باعث التیام قلب ساره می‌شد. اما در دل ساره چیزی مثل آهن گداخته می‌جوشید. ابراهیم، این جوشش را از پشت قلب ساره می‌دید.
تا ابراهیم دست و صورتش را بشوید و احوال دخترانش را بگیرد، رفت و دوتا چایی ریخت. فنجان‌ها را توی سینی گذاشت. چند خرما توی ظرف کوچکی کنار فنجان‌ها گذاشت و آمد نشست.  منتظر ابراهیم ماند.
چشمش به تابلوی یا رقیه ادرکنی روی دیوار افتاد بی‌اختیار زمزمه‌هایش شروع شد: «یا حضرت رقیه، لیاقت ابراهیم من جز شهادت نیست، اما دلم طاقت دوریشو نداره، اگه اتفاقی براش بیفته و برنگرده من چه کنم؟! تو رو به دستای کوچیک مشکل گشات قسم، شما هم دست ما رو بگیر. طاقتمو زیاد کن، آرومم کن، تنهام نذار، خودت به دخترام صبر بده، کمکم کن دخترامو جوری تربیت کنم که شبیه شما بشن».

نگاهش به تابلو بود و همین طور زیر لب حرف می‌زد. متوجه ابراهیم نشد که کنار ورودی آشپزخانه، دست به سینه، به دیوار تکیه داده و  خیره به اوست.
از سنگینی نگاه ابراهیم به خودش آمد. اشکی که از گوشه چشمانش گونه‌هایش را خیس کرده بود پاک کرد و به زور خندید. ابراهیم آمد و کنارش نشست. رو به ساره متمایل شد‌. دست‌هایش را گرفت و گفت: "امروز پیش ما نیستی‌ها عزیزم! پاشو بیا تو گلستان ما". ساره نگاهش را از سر خجالت پایین انداخت و گفت: "همین جام پیشت".
نگاه ابراهیم دلش را لرزانده بود. به دلش برات شده بود فرصت زیادی برایش باقی نمانده است. طلایی‌ترین دقیقه‌های عمرش را کنار کسی می‌گذراند که از عمق جانش دوستش داشت و بند بند وجودش به تار و پود او گره خورده بود. با صدایی لرزان گفت: "همیشه از خدا خواسته بودم شهادت روزیت کنه چون لایقش بودی، اما حالا که وقت رفتنت شده می‌ترسم، از اینکه روزی از دستت بدم می‌ترسم، از اینکه چنین همراه دلسوز و بااخلاق و مهربونی رو نداشته باشم پشتم می‌لرزه ابراهیم". اینها را می‌گفت و صورتش را بالا و بالاتر می‌آورد. تا جایی که چشم در چشمان نافذ ابراهیم دوخت. همانجا بغضش ترکید. سرش را روی شانه ابراهیم گذاشت و های‌های گریه کرد. ابراهیم با دستان مهربانش دستان سرد ساره را فشرد. در آغوشش گرفت و گفت: "عزیزم! گریه نکن دورت بگردم، من با دعاهای تو به اینجا رسیده‌ام، براتِ شهادتم رو هم توی سفر اربعین امسال از اربابم گرفتم. اگر تو راضی به رفتنم نباشی یعنی خانم حضرت زینب و حضرت رقیه هم منو نطلبیدن. ساره جان! عزیزم، اونجا جنگه، هر اتفاقی ممکنه برای من بیفته، قاطعانه تصمیم بگیر و با رضایتت پشت منو گرم کن".
هق‌هق ساره بند نمی‌آمد. به فکر فرو رفته بود. اینهمه سال در مجالس روضه و عزاداری اهل‌بیت گریه کرده و حسرت مدامش این بود چرا در زمان اهل‌بیت پیامبر نبوده و نتوانسته بود آنها را یاری کند؟! حالا که وقت عمل شده چرا باید میدان را خالی می‌کرد و خواسته دلش را به کرسی می‌نشاند؟!
خود را از آغوش ابراهیم جدا کرد. دوباره سرش را پایین انداخت. ابراهیم زیر چانه ساره را گرفت و صورتش را بالا آورد و گفت: «بخند خانومم. ابراهیمت با آرامش قلب ساره‌شه که زنده‌اس. پاشو برو اون گوشیتو بیار می‌خوام برات فیلم بازی کنم. پاشو خانومم.»
ساره بی‌اختیار از جا بلند شد. دستش را روی شانه ابراهیم زد. همان‌طور که گریه می‌کرد خندید و گفت: "تو که همینجوریش هم برام فیلمی".
ابراهیم حرف می‌زد و ساره فیلم می‌گرفت و آرام آرام اشک می‌ریخت. آرزو می‌کرد ای کاش زمان از حرکت می‌ایستاد و تا ابد روی این صحنه‌ی زندگیش تکرار می‌شد. تمام لحظات و ثانیه‌هایی را که با ابراهیم در این سال‌ها گذرانده بود مثل فیلم از جلو چشمانش می‌گذشت. به خودش که آمد، ابراهیم کاغذی را مقابل صورتش گرفته بود و او را صدا می‌زد.
_ساره معلوم هس تو کجایی؟! چقدر صدات کنم جون دلم!
_بگو عزیزم من بدون تو هیچ کجا نمی‌رم. الانم اینجام پیشت.
_ساره جان! این یه تیکه کاغذ، همه دارائی منه. ظاهر و باطن. ازم راضی باش خانومم. مراقب بچه‌ها باش. لبخندی زد و کاغذ را به ساره داد.
                           💠💠💠
اتومبیل جاده را می‌شکافت و به سرعت پیش می‌رفت. باید زود می‌رسیدند به تهران. به معراج شهدا. ابراهیم بعد از سال‌ها دوری، قرار بود دوباره به آغوش ساره برگردد. ساره همراه با دخترانش و مادر ابراهیم عقب نشسته بود. پدر و برادر ابراهیم هم جلو. همه ساکت و غمزده بودند.
باران شدیدی می‌بارید. شیشه‌ها پر از بخار شده بود. آنقدر که بیرون را نمی‌توانست خوب ببیند. انگشت سبابه‌اش را روی شیشه کشید. با چند حرکت نوشت: "ابراهیم". خیره شد به آن. و به قطراتی که می‌باریدند. از اسم ابراهیم روی شیشه و از چشمان ساره. از حرارت قلب تبدار ساره در فراق ابراهیم می‌باریدند و از شرم ابراهیم از نبودنش در کنار ساره. و این اولین بار نبود که در طول تاریخ، آتشی در دل ساره شراره می‌انداخت که تنها با خنکای نگاه ابراهیمش، به گلستان سرد و سلامت بدل می‌گشت.

و حالا، ساره رسیده بود به تابوتی که ابراهیم در آن آرام خوابیده بود. نشسته بود کنارش و برایش زمزمه می‌کرد: " بی‌وفا! دیدی من بدون تو هیچ کجا نرفتم؛ اما تو رفتی، تنها هم رفتی"...
صدای ابراهیم دوباره توی گوشش پیچید. "ساره جان! من با دعاهای تو به اینجا رسیده‌ام، از من راضی باش"...

✍🏻رضوانه دقیقی/ ۱۰ اسفند۱۳۹۸
🌹

☀️
ابراهیم عشریه، فرزند شعبان، در اول شهریور ۱۳۵۶ در نکا به دنیا آمد. دوران ابتدایی، راهنمایی و دبیرستان را در نکا و خدمت سربازی را نیز در تهران گذراند. بعد از خدمت مقدس سربازی در کنکور شرکت کرد و در پیام نور شهرستان بهشهر در رشته ریاضی محض پذیرفته شد. در سال ۹۲ کارشناسی ارشد را در تهران خواند. شهید ابراهیم عشریه، یکی از مربیان و اساتید تاکتیک فنون نظامی و فارغ‌التحصیل دانشگاه افسری امام حسین(ع) بود که به‌عنوان یک مستشار از قم به سوریه رفت و در همین جبهه نیز به شهادت رسید.
شهید عشریه ۲۰ اسفند ماه سال ۹۴ راهی سوریه شد. او ۲۵ فروردین ماه ۹۵ در منطقه العیس سوریه مفقودالاثر گردید. با گذشت ۵۴ روز خبر شهادت وی رسماً تأیید شد و به‌عنوان شهید جاویدالاثر نام گرفت و بعد از ۳ سال در تاریخ ۸ تیر ماه ۹۸ پیکر مطهرش روی دستان پرشکوه مردم نکا در گلزار شهدای این شهر به خاک سپرده شد.
 از این شهید ۳۹ ساله سه دختر به نامهای زهرا، زینب و فاطمه‌معصومه به‌ یادگار مانده است.



☀️
سرکار خانم ساره عیسی‌پور، همسر شهید عشریه، از سجایای اخلاقی همسرش چنین می‌گوید: 🎤

«همه ما آدم‌ها با فطرت پاک خلق شده‌ایم. ولی خیلی چیز‌ها ممکن است به مرور روی ما تاثیر بگذارد که این زیبایی قلب و فطرت پاک را از دست بدهیم. کسانی که واقعا می‌خواهند عاشق خدا و عاشق امام زمان شوند، به مرور زمان همه کارهایشان را با اخلاص و پاک می‌کنند. شهید ابراهیم عشریه هم یکی از آن‌هاست. به قول خودش راه درست را انتخاب کرده بود و می‌گفت: "عاشقانه راهم را انتخاب کرده و پای آن هم ایستاده‌ام؛ و حتی اگر هم به شهادت هم رسیدم بعد از ظهور امام زمان (عج) می‌خواهم دوباره زنده شوم و در رکاب ایشان هم به شهادت برسم."

در سال ۹۴ صحبت از مدافعان حرم و رفتن به سوریه مطرح شد و به من گفت "خانم، اسمم را برای رفتن به سوریه نوشتم، هرچند در جایگاه مدافع نیستم"، نگاهش کردم و گفتم: "هرچه خدا بخواهد، همان می‌شود." تا اینکه یک شب آمد و گفت: "خانم، رفتن به سوریه حتمی شد"؛ به‌ ظاهر آرامش خود را حفظ کردم اما در دلم آشوب بود و تا اذان صبح نتوانستم بخوابم.
مدام ذکر یا حضرت زینب(س) یا حضرت رقیه(س) می‌خواندم. پدر ستون محکمی برای خانه و خانواده است، نبودنش سخت بود. اما با خودم گفتم "اکنون زمان عمل کردن است و باید نشان بدهم چقدر قوی هستم".
معمولاً به مراسم عروسی نمی‌رفت، اما ۱۸ اسفند ۹۴ عروسی در تهران دعوت بود، از این فرصت استفاده کرد و از پدر و مادر و تمام فامیل نزدیک خداحافظی کرد و شب بعد آن تا سه صبح نشست و وصیت‌نامه‌اش را نوشت. زمان اعزام وصیت‌نامه را به دستم داد و گفت: «همسرم، ظاهر و باطن زندگی من همین است، می‌سپارم به شما، مراقب فرزندانم باش».
به نماز اول وقت، گوش کردن به روضه اهل‌بیت(ع)، خوش‌اخلاقی و احترام به پدر و مادر تأکید داشت. همچنین عقیده داشت در منزل باید راجع به موضوعاتی مانند دین، انقلاب و سیاست روز صحبت شود. عاشق ولایت فقیه بود، می‌گفت اگر در منزل بحث سیاسی شود فرزندان با انقلاب و امامشان و زندگی اهل‌بیت(ع) و اینکه چه بر سر آل‌الله آمده مطلع و آگاه می‌شوند. اشعار حافظ شیرازی و فیض کاشانی را می‌خواند و به نماز شب اهمیت می‌داد. چندسال به‌عنوان راوی به مناطق جنوب اعزام شد، عاشق خواندن و مطالعه خاطرات شهدا بود.
🌹

☀️
دل‌نوشته دختر شهید مدافع حرم ابراهیم عشریه
🎤📝

زینب عشریه، دختر شهید ابراهیم عشریه، در مراسم اولین سالگرد شهادت پدرش دل‌نوشته‌ای را خطاب به او خواند. زینب در این دل‌نوشته گفت:

«سلام باباجان. سلام عزیز دل من. کجایی؟ کجایی تا خنده‌های شیرینت را ببینم؟ کجایی بابا تا روی ماهت را ببینم؟ بابا کجایی؟
راستی من و زهرا و معصومه دل تنگت شده‌ایم. بابا نمازهایم را می‌خوانم. راستی یادت هست چادر نمازم را خودت سرم می کردی؟ با مادرم و خواهرانم نماز می‌خوانیم! حالا نیستی و ما امام جماعت نداریم. بابا هر وقت دلتنگت می‌شویم با مادر به زیارت حضرت معصومه(س) می‌رویم .حضرت معصومه(س) خیلی مهربان است و دلتنگی‌های‌مان را خودش آرام می‌کند.
 بابا مردم نمی‌دانند هرچه عروسک و هدیه بدهند جای خالی بابا پر نمی‌شود. آخر دلتنگی برای بابا تنگ است. مثل دلتنگی‌های حضرت رقیه(س). بابا کنار حضرت زینب(س) برای دلتنگی‌های ما خیلی دعا کن. به دعایت محتاجیم.»
🌹

☀️
گزیده‌ای از وصیت‌نامه شهید ابراهیم عشریه📝

☘️فرزندان عزیزم زهرا خانم، زینب جان و معصومه شیرین زبان:

عزیزانم! پدرتان تمام تلاش خود را به عمل آورد تا نمونه یک پدر خوب باشد. اما به خوبی می‌داند که نتوانست به هدف خود نائل آید. بدانید همیشه شما را دوست داشت و عاشقتان بود.
به شما وصیت می‌کنم جز در راه دین مبین اسلام و ولایت (در قول و فعل) قدم مگذارید و خود را ارزان مفروشید و آیه شریفه 22 سوره مبارکه ابراهیم (وَقَالَ الشَّیْطَانُ لَمَّا قُضِیَ الْأَمْرُ إِنَّ اللَّهَ وَعَدَکُمْ وَعْدَ الْحَقِّ وَ وَعَدْتُکُمْ فَأَخْلَفْتُکُمْ وَ مَا کَانَ لِیَ عَلَیْکُمْ مِنْ سُلْطَانٍ إِلَّا أَنْ دَعَوْتُکُمْ فَاسْتَجَبْتُمْ لِی فَلَا تَلُومُونِی وَ لُومُوا أَنْفُسَکُمْ مَا أَنَا بِمُصْرِخِکُمْ وَ مَا أَنْتُمْ بِمُصْرِخِیَّ إِنِّی کَفَرْتُ بِمَا أَشْرَکْتُمُونِ مِنْ قَبْلُ إِنَّ الظَّالِمِینَ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِیمٌ) را همواره مدنظر داشته باشید.
قرآن را سرلوحه زندگی خود قرار دهید (چرا که قرآن هدیه‌ی خداوند سبحان به ما و کتاب قانون زندگی ماست و تامین کننده سعادت دنیا و آخرتمان) و شهادت در راه خدا را آرزویتان.

مجالس اهل‌بیت علیهم‌السلام را جدی بگیرید (چه میلادهای نورانی و چه شهادت‌ها) و توشه آخرت خود را از این مجالس به ویژه مجالس سوگواری حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام و شهدای کربلا و اسارت عمه سادات خانم زینب سلام‌الله‌ علیها فراهم آورید و بدانید که بهشت حقیقی را می‌توانید در همین مجالس جست و جو کنید.

حسین‌گونه و زینب‌وار زندگی کنید و با همین حال به دیدار خدایتان بروید. ذکر و یاد مولایمان حضرت بقیه‌الله ارواحنا فداه را هرگز فراموش نکنید و توسل به مادر سادات خانم زهرای اطهر را کار هر روزتان قرار دهید.
نیکی به مادرتان را فراموش نکنید. او برای استحکام خانواده و تربیت شما خون دل‌ها خورد و استقامت‌ها کرد.

☘️پدر و مادر عزیزم:

خوب می‌دانم در راه رشد و تعالی این فرزند ناخلف خود، هیچ کوتاهی نکردید و تمام تلاش خود را به کار بستید و از این بابت از شما تشکر می‌کنم. از خداوند سبحان تقاضا دارم شما را با صالحان محشور گرداند. بدانید از زمانی که احساس کردم در راه حفظ بنیاد خانواده و تربیت فرزندان از هیچ کوششی دریغ ندارید و از طرفی نیز شلاق زمانه و رنج‌های روزگار کارتان را سخت‌تر کرده است، تمام تلاش خویش را به کار بستم تا باری از دوش خانواده بردارم نه اینکه خود باری سنگین بر دوش شما باشم. نمی‌دانم چقدر توانستم در این امر موفق باشم.
پدر و مادر عزیزم! اگر کوتاهی در انجام وظایف داشتم که می‌دانم داشتم، مرا ببخشید و از تقصیراتم بگذرید. در همه حال به دعای خیر شما محتاجم. خواهشمندم از این فرزند نابکار دریغ مدارید. همچنان در راه قرآن و اهل‌بیت علیهم‌السلام به پیش بروید تا عاقبت به خیر باشید.

به همه کسانی که از طریق نوشتار صدایم را می‌شنوند وصیت می‌کنم حول محور قرآن، نبوت و ولایت، اتحاد خود را حفظ نمایند تا نگذارند دشمن زبون با استفاده از منافقین داخلی (همان ها که از همان ابتدا به دنبال خزیدن در آغوش استکبار بودند و فتنه ۸۸ را به وجود آورند و به وجود آورنده فتنه‌های آینده نیز خواهند بود) فکر تعدی به ایران اسلامی را به خود راه دهد.

پس از شهادتم مرا با کفنی که از عتبات عالیات خریده‌ام کفن کنید (به احتمال زیاد خمس آن را داده‌ام ولی محض احتیاط بازهم پرداخت شود) همیشه دوست داشتم زیر پای شهدای شهرستان نکا دفن شوم، اگر پدر و مادرم و همسرم مخالفتی ندارند و آن‌ها را به رنج و تعب نمی‌اندازد، مرا در آنجا دفن کنید.

خدایا! این ناچیز درگاهت دوستت دارد و عاشقانه تو را می پرستد. اگر علقه‌ای به دنیا و زن و فرزند دارد، فقط به خاطر توست و تو را و محبت تو را در آن‌ها می بیند. تو خود بهتر از هرکس دیگری می‌شناسی‌ام. در اعماق وجودم با تمام خطاهایم تو را می‌خواهم و تو را دوست دارم و دیگر هیچ.

مشتاقانه در آرزوی وصالت هستم. تلخی حضور در دنیا را، امید به شیرینی وصلت برایم قابل تحمل می‌کند. منتظرم تا نظر مبارکت بر من افتد که این حقیر را از این زندان برهانی و به سرای ملکوتم ببری و در جوارت بارم دهی.

نمی گویم خالصانه فقط و فقط به عشق تو زیستم اما تلاشم این بود تا اینگونه باشم و در تمام اعمالم رضایت تو را مدنظر داشته باشم، اما در بسیاری از موارد هوای نفش بر من غالب بشد و از این بابت عذر می‌خواهم.

خدای مهربانم! به کمکت نیازمندم. خوب می‌دانی که دشمن قوی است و قدَر و برای مبارزه با او به همراهی تو نیاز دارم، پس کمک کن و مگذار خود را در اعمالم شریک کند و اخلاص را از من برباید. به تو توکل می‌کنم و تو را بهترین یاور می‌دانم.
خدایا! کمی عقل و کوچکی مرا مبین. بزرگواری عظمت و عفو و گذشت خویش را ببین. خدایا! همه می‌گویند رفیق بی کلک مادر؛ ولی این حقیر مسکین می‌گوید: رفیق بی کلک خدا.
مولایم همواره تو را رفیق خویش دانستم و مهربان‌تر از مادر، گرچه بی‌وفایی هم کردم ولی از تو می‌خواهم بر این بنده حقیرت به نظر عفو بنگری و او را ببخشی و او را با آقایش محمد صلی‌الله علیه و آله و سلم و خانم زهرا سلام‌الله علیها، مولایش علی علیه‌السلام و فرندان طاهرش علیهم‌السلام محشور گردانی. سرورم بقیة‌الله الاعظم را سلامت بداری و در فرجش تعجیل بفرمایی.

مولایم به کمتر از شهادت راضی نمی‌شوم. تو به خدایی خود نگاه کن نه به بیچارگی این مسکین. پس به حق حسین شهید، دعایم را مستجاب کن و به حق زهرای شهیده خواسته‌ام را برآورده کن.

والسلام، ابراهیم عشریه📝
🌹

☀️
اسماعیل عشریه برادر بزرگتر شهید ابراهیم عشریه درباره او می‌گوید:🎤

آقا ابراهیم بچه‌ای بود که خیلی‌ها او را می‌شناختند. به واسطه ارتباط با افراد و اقشار مختلف، توانائی‌های فراوانی در قرآن و ورزش جودو داشت. همچنین به عنوان فرمانده گردان آموزشی، در دانشگاه تربیت پاسداری امام حسین علیه‌السلام تهران مشغول بود. نقش معلمی در این عرصه، از او انسانی با اراده ساخته بود که با تربیت شاگردان مختلف در استان‌های مازندران، اصفهان، قم و تهران، افراد زیادی را از کودک تا بزرگسال به خود جذب کرده بود.
در زمینه مسائل اعتقادی و مذهبی خاص و از برادرهای دیگرمان متفاوت بود. توجه به نماز اول وقت از ویژگی‌های مهم این شهید در کنار احترام به والدین و بزرگترها بود.
در سیل سال ۷۸نکا که آسیب فراوانی به شهرستان وارد آمد و و منزل پدری ما نیز دچار خسارت شد، ما برای ترمیم و بازسازی منزل در کنار پدر کمک‌کار بودیم. آقا ابراهیم هم با ما بود. در آن شرایط سخت و بحران‌زده آن‌روز، محال بود که صدای موذن بلند شود یا موقع اذان باشد و ابراهیم دست از کار نکشد و به اقامه نماز نایستد. در هر شرایطی نماز اول وقت اولویت او در کار و برنامه‌های مختلف بود. آقا ابراهیم دارای توانمندی‌های مختلفی بود که قدرت و آگاهی پشت آن بود. در صحبت‌هایش مقتدرانه صحبت می‌کرد و این مسئله یکی از نکاتی بود که در کنار نقاط برجسته دیگر زندگی‌اش از او فردی خاص ساخته بود. وی در سال ۱۳۷۹ از طریق یکی از دوستان به سپاه معرفی شد. البته برادر بزرگ من در نیروی انتظامی بود اما آقا ابراهیم بر اساس تفکری که داشت وارد سپاه شد‌. آنچه او را تحت تاثیر قرار داد اندیشه امام خمینی(ره) و راه و روش انبیای الهی و به اهتزاز درآوردن پرچم توحید بود. این مسائل مدّنظر شهید بود و با علم و آگاهی از سپاه وارد این نهاد شد.
برای رفتن به سوریه مستقل حرکت و عمل کرد. از پدر و مادر اجازه گرفت. به نظر می‌رسید مادر احساس دلتنگی می‌کند و راضی به رفتن ابراهیم نبود. وقتی ابراهیم از نارضایتی مادر آگاه شد، به او گفت: «مادرجان! رفتن من که ناراحتی ندارد. هر جا اسلام نیاز به کمک داشته باشد ما باید جانمان را بر کف بگذاریم.» به نوعی با حرف‌هایش و با همان نفوذ کلام، مادر را راضی کرد. عشق به ائمه، ابراهیم را مشتاق به دفاع از حریم اهل‌بیت علیهم‌السلام کرد.

دو روز قبل از رفتنش به سوریه زنگ زدم و با هم صحبت کردیم. اما حرفی از رفتن نزد. یک شب، قبل از اعزام به سوریه، در منزلش در قم با همسر و فرزندان خود وداع کرد و شب آخر همه ما را در منزل خواهرم در تهران جمع کرد. همه برادر و خواهرهایمان هم بودند. آن‌ها به من گفتند: «شما به عنوان برادر بزرگتر، یک چیزی به آقا ابراهیم بگو. نگذار او برود.» اما با اینکه من همیشه حرف‌هایم را رک و صریح می‌زنم در آن لحظه نمی‌توانستم مانعش بشوم و جرأت نداشتم حرفی بزنم. انگار توانی در زبان من نبود. بالاخره خداحافظی کردیم و آمدیم. هنگام خداحافظی من، همسرم و پسرم ایستادیم کنار ابراهیم. دیدم ابراهیم اضطراب شدیدی دارد و منتظر است ببیند من چه می‌گویم. اما همچنان سرم را به پایین دوختم و نگاهش نکردم و فقط گفتم: «داداش می‌دونم می‌خوای بری. تصمیمت رو گرفتی. می‌دونم انسان قویی هستی و قدرت محکمی پشت تصمیمت است. تو استاد فنون نظامی و جنگی هستی و شاگردان مختلفی تربیت کردی و منطقه رو هم خوب می‌شناسی، اما بدان، این جنگ است جنگی که عین واقعیت است و با کسی شوخی ندارد. مراقب خودت باش.» همین که سوار ماشین شدیم همسرم گفت: «ای خدا چرا تو چیزی به اون گفتی که نرود؟ گفتم: «به والله نتوانستم.» می‌دانم که قدرتی او را می‌برد. صبح فردا هم ابراهیم وقتی از منزل خواهرم می‌رفت، هنگام خداحافظی با خواهر و دامادم روبوسی کرد و پس از چند قدم دور شدن برگشت و فقط گفت: «حلالم کنید»
بیش از ۵۰ روز منتظر ابراهیم بودیم و لحظه لحظه‌اش برای ما سخت بود و همه خانواده دوستان و فرماندهان پیگیر این مسئله بودند. اما آنچه به دست آوردیم صبر است. شهادت ابراهیم ما را صبور کرد. بعد از شهادتش به کلیپ وصیتنامه و سفرنامه کربلایش رجوع کردم و گفتم: «اگر ابراهیم برگردد برایش سینه‌خیز می‌روم و اگر برنگشت سینه‌ام را ستبر می‌کنم.»
در همان اوایل، بعد از شنیدن خبر شهادت ابراهیم در ۲۵ فروردین ماه به منزل شهید در قم رفتم و وقتی جاویدالاثری او برای ما روشن شد از همسر شهید پرسیدم: «ابراهیم وصیت نامه‌ای ندارد؟» گفت: «چرا دارد. شب آخر تا ساعت ۱۱ شب او با بچه‌ها بازی کرد و بعد تا ساعت چهار صبح این وصیت نامه را نوشت.»
ابراهیم باعث افتخار همه ما و جهان اسلام است زیرا کاری انجام داد که به آن اعتقاد داشت. در غیر این صورت کار هر کسی نیست که ۳ فرزند دخترش را که جگرگوشه‌هایش بودند بگذارد و برود.

🌹

لحظه شهادت شهید ابراهیم عشریه به همراه همرزمش.
☀️
🌹

*سَلَامٌ عَلَىٰ إِبْرَاهِیمَ*
تقدیم به روح ملکوتی شهید مدافع حرم، *ابراهیم عشریه*

☀️
🌹

شادی روحش و آرامش قلب خانواده گرانقدرش سه صلوات 🌺🌺🌺
☀️
🌹

به مادر و پدرت یا به آن سه دردانه
چگونه از تو بگویم که بر نمیگردی؟
به ساره ات چه بگویم که دلبرت رفته
و از فراق و غمش، میزبان این دردی؟
فقط نگاه بدوزم به آسمان و به تو
به تو که اوج گرفتی و تا خدا رفتی
بگویم ای یل میدان ، شهید ابراهیم
تو تا همیشه نشان داده ای که یک مردی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی