امامزادگان عشق

بگذار اغیار درنیابند که این قلبهای ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال است و روح ما در چه ملکوتی شادمانه سر می کند و سرِ ما در هوای کدامین یار خود را از پا نمی شناسد.بگذار اغیار هرگز درنیابند.چه روزگار شگفتی !
چهارشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۹، ۰۱:۵۷ ق.ظ

برادران صابری

🌺🌸🌼
🌺نام و نام خانوادگی: حسن صابری
تولد: ۱۳۴۹/۵/۶، تهران.
شهادت: ۱۳۶۶/۱۱/۱، عملیات بیت‌المقدس۲، ماووت عراق.
گلزار شهید: تهران، بهشت زهرا سلام‌الله علیها، قطعه ۴۰، ردیف۳۷، شماره ۲۲.

🌸نام و نام خانوادگی: عباس صابری
تولد: ۱۳۵۱/۷/۸، تهران.
شهادت: ۱۳۷۵/۳/۵، کانال والمری، منطقه عملیاتی فکه، حین تفحص.
گلزار شهید: تهران، بهشت زهرا سلام‌الله علیها، قطعه ۴۰، ردیف ۳۵، شماره ۲۳.

🌼نام و نام خانوادگی: حسین صابری
تولد: ۱۳۴۷/۲/۲۸، تهران
شهادت: ۱۳۷۶/۳/۲۸، منطقه عملیاتی فکه، حین تفحص.
گلزار شهید: تهران، بهشت زهرا سلام‌الله علیها، قطعه ۴۰، ردیف ۴۹، شماره ۲۲.
🕊🕊🕊

🌺🌸🌼
📚 *پایی که جا ماند*
مگر چقدر می‌شود به این چهارتا عکس نگاه کرد و آرام نگرفت؟!
نگاه‌ هرکدامشان پر از حرف‌هایی است که من چیزی از آن نمی‌فهمم. زیر دوتایشان نوشته: محل شهادت: شلمچه.
آرزویم شده بود همین. دیدن این تکه از زمین خدا. جایی که عمو مجتبی را آسمانی کرد. عمو مجید را هم. و کمی آن طرف‌ترش دائی حسین را.
                     💠⚜️💠⚜️💠
اتوبوس کنار نیزار نگه‌ داشت. آن طرف نیزار، رودخانه‌ای در جریان بود. آرام. وقتی دیدمت کنار نیزار منتظر بچه‌ها ایستاده‌ای، با اشتیاق از اتوبوس پیاده شدم. حال عجیبی داشتم. رها بین زمین و آسمان، دنبال بلدِ راه می‌گشتم. تو گفتی اینجا سرزمین مقدسی است. در اروند وضو بگیرید به یاد شهدایی که اینجا وضو گرفتند و کمی جلوتر با ریختن خونشان به مسلخ عشق پیوستند. همه وضو گرفتیم. آرام بودیم و نبودیم. هرکس در حال خودش بود. دوباره کنار نیزار جمع شدیم تا تو بیایی.
آمدی. گفتی کفش‌هایتان را هم دربیاورید! نقطه به نقطه‌ این سرزمین، متبرک به خون یک شهید است. اشاره کردی به تابلویی که کمی آن طرف‌تر رویش نوشته شده بود: «فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوًى.»
کفش‌هایمان را کندیم؛ و چه دقایق و ثانیه‌هایی بود وقتی ضجه می‌زدیم و این راه به خون شهدا خضاب شده را طی می‌کردیم. راهنمای خوبی بودی! در اولین بازدید گروهی از این نقطه عالم، بعد از هشت سال جنگ، انتخاب خوب خدا شده بودی برای مایی که راه را گم کرده بودیم.
انگار روی دستان شهدا، این مسیر پر از سنگ‌ریزه و شن را پیمودیم و رسیدیم به نقطه‌ای که تو گفتی اینجا یادمان شهدای گمنام شلمچه است. مثل الان نبود با این گستردگی و عظمت، اما پر از نور بود و شور. هرکس در حال خود، کناری، کنجی، گوشه‌ای را پیدا کرده بود برای نجوا با شهیدی. همانجا بود که دیدمت، کمی دورتر از بچه‌ها. آن مسیر را دوباره برگشته بودی و حالا از ماشین پیاده می‌شدی. از پشت وانت یکی‌یکی کفش‌های دخترها را برمی‌داشتی و خم می‌شدی و جفت می‌کردی روی زمین، کنار هم. مات و مبهوت فقط نگاهت می‌کردم. گاهی اشک می‌ریختی و زیر لب چیزی می‌گفتی، گاهی با گوشه‌آستینت اشک‌هایت را پاک می‌کردی و به آسمان نگاهی می‌انداختی. گاهی شانه‌هایت می‌لرزید و گاهی...
کاش آن‌روز، می‌فهمیدم حال دلت را. کاش، آن لحظه که از ما دور شدی و رفتی آن دورها روی زمین نشستی و چفیه‌ات را بر سر کشیدی، آمده بودم و از نزدیک از تو خواسته بودم تا برای من روسیاه هم دعا کنی! کاش وقتی خاک‌های داغ شلمچه را مشت می‌کردی و می‌بوسیدی، آن را به تبرک برداشته بودم. کاش، نزدیک‌تر آمده بودم تا وقتی در فراق دو برادر شهیدت، لب به شکوه گشوده بودی و از خدا شهادت طلب می‌کردی، صدایت را شنیده بودم. و ای کاش...
تنها کاری که کردم نشستم و تماشایت کردم و بعد هم اشک مجالم نداد.
سرم را روی ستون آهنی یادمان گذاشتم و فقط زار زدم.
کاش، زمانه دکمه عقبگرد داشت؛ درست ۲۳ سال از آن روزها گذشته و حالا که نشسته‌ام و زندگینامه‌ات را می‌خوانم می‌فهمم که چه دقایقی را از دست داده‌ام!
 تو دو ماه بعد، جایی که زمین به آسمان دوخته و فاصله‌ها همه برداشته شد، به آغوش خدا رسیدی. به آرزویت.
 و در این پرواز پایت جا ماند. چرا که طاقت دوری و حسرت این زمین آسمانی را نداشت.
 شنیدن این خبر به کامم چه گوارا بود. شهادتت مبارک حاج حسین صابری!🌹

✍🏻رضوانه دقیقی ۱۳۹۸/۱۲/۱۳
🕊🕊🕊

🌺🌸🌼
🌺 *شهید حسن صابری*
سال ۱۳۴۹ بود که حسن چشمان زیبایش را به روی مادر گشود. دومین پسر خانواده بود. برادرش حسین ۲ ساله بود که او به دنیا آمد. پدرش در گوشش اذان گفت و نام حسن را برایش انتخاب کرد. دوران کودکی را در میان هیاهوی غریب مردم تهران سپری کرد و در خردسالی با کلام وحی آشنا گشت. اقامه نماز را در همین دوران آغاز نمود. حسن صبور بود و عاشق کتاب و مطالعه. از ابتدایی تا دبیرستان هم، جزو شاگردان ممتاز مدرسه بود. طوری که همیشه معلمان مدرسه تشویقش می‌کردند و به او جایزه می‌دادند. حسن تحصیلاتش را تا اخذ مدرک دیپلم ریاضی با موفقیت به پایان رساند. در کنکور سراسری هم شرکت کرد، ولی حضور در جبهه برایش بیشتر اهمیت داشت. سپس به عنوان بسیجی همراه سربازان سپاه خمینی کبیر(ره)، ۵ ماه در کردستان به مبارزه پرداخت.
اقامه نماز جماعت، حضور در مراسم دعای کمیل و یادبود شهدا از جمله اقدامات او بود. شهید حسن صابری در عملیات‌های کربلای ۵ و بیت المقدس ۲ و عملیات‌های منطقه کردستان در اردیبهشت ۱۳۶۵، فعالانه حضور یافت. او بیش از ۱۵ ماه در جبهه جنگید و برای مدتی در گردان عمار لشگر ۲۷ محمد رسول الله(ص) قرار گرفت.
حسن صابری سرانجام در سمت بی‌سیم‌چی گردان، در عملیات بیت‌المقدس ۲ در منطقه ماووت عراق عاشقانه به دیار جاوید شتافت.
روز اول بهمن ماه سال ۱۳۶۶ روز پیروزی خون بود، روزی که حسن درسن ۱۷ سالگی به آسمان شهادت پرکشید و عرش الهی را بهترین ماوای خود قرار داد.
پیکر پاکش را در قطعه ۴۰ بهشت زهرا(س) به خاک سپردند. سال‌ها دو برادرش عباس و حسین راه او را ادامه دادند و آن‌ها نیز در راه تفحص پیکر پاک شهدا به دیدار معشوق شتافتند.
🕊🕊🕊

🌺شهید حسن صابری

🌸 *شهید عباس صابری*
در هشتمین روز از فصل پاییز سال ۱۳۵۱، در خانواده صابری متولد شد. قبل از تولد، در عالم رؤیا به مادرش الهام شده بود نام او را عباس بگذارد.
 هنوز چند ماهی از تولدش نگذشته بود که بعد از نوروز، بیماری سختی او را روانه بیمارستان کرد؛ ولی با کرامت حضرت ابوالفضل(علیه‌السلام) شفا گرفت. به دلیل بیماری قبلی که داشت بسیار مورد توجه خانواده بود اما خیلی پرجنب و جوش بود، طوری که همه از دستش کلافه شده بودند.
او مبارزی کوچک بود که در سنگر انقلاب رشد کرد و پس از پیروزی انقلاب اسلامی وارد مدرسه شد. همیشه با صوت داوودی‌اش بر سر صف، هنگام صبح، قرآن می‌خواند.
عباس صابری، از سال ۱۳۶۳ در بسیج مسجد نارمک شروع به فعالیت کرد و در ۱۳ سالگی قامت به لباس زیبای بسیج آراست و با تغییر سال تولدش در شناسنامه و ارائه رضایت‌نامه‌ای به امضای برادرش «حسن» و با بدرقه پدرش عازم جبهه شد. وقتی سوار ماشین اعزام به جبهه شد چون می‌ترسید او را برگردانند زیر ساک‌ها قایم شد. با این حال پیدایش کرده و گفته بودند: "بچه تو کجا؟" او هم زده بود زیر گریه و گفته بود: "شما را به خدا من را برنگردانید."
در سال ۶۴ در عملیات آبی_خاکی در منطقه فاو عراق شرکت نمود و مجروح شیمیایی شد اما نمی‌خواست کسی از این موضوع باخبر شود.
او با روحیه و ایمانی عالی، همه کارها را فقط برای رضای خدا انجام می‌داد و به همین دلیل دوست نداشت کسی از کارهایش مطلع شود. با توجه به حضور در میدان‌های نبرد، توانست دیپلم ریاضی را با موفقیت دریافت کند. در طول مدت جنگ در عملیات‌های کربلای ۵، بیت المقدس ۲،۵،۷ و تک عراق در ابوغریب با عنوان بسیجی با سِمَت تخریب‌چی و بی‌سیم‌چی شرکت داشت و بعد از جنگ نیز در عملیات‌های برون مرزی‌، بحران خلیج‌فارس حضور داشت و دچار موج گرفتگی شد. عباس با عضویت در کمیته جستجوی مفقودین، در گروه تفحص لشگر۲۷، در سمت مسئول تخریب، همیشه در جستجوی شهداء، چون عاشقی دلسوخته در تمنای شهادت، بارها روانه بیابان‌های قلاویزان، فکه، طلائیه و شملچه شد تا محبت الهی را در دل خود به جایی برساند که به وصال حضرت دوست دست یابد.

شهید عباس صابری، پیوسته دعا می‌کرد تا به برادر شهیدش «حسن» بپیوندد.
عباس که همیشه آرزو داشت در محرم شهید شود، سرانجام در روز هفتم محرم مصادف با پنجم خرداد ۱۳۷۵ برای پیدا کردن شهدا در کانالی معروف به «والمری» مشغول به کار شد و پس از لحظاتی، کربلا لبریز عطر یاس شد، و نوبت جانبازی عباس شد... او همچون مولایش ابوالفضل‌العباس(علیه‌السلام) با دست و پاهای قطع شده و صورتی در داغ شقایق سوخته، بر اثر انفجار مین در منطقه عملیاتی والفجر یک (فکه) به وصال حق رسید و از چشمه شهادت جرعه‌ای نوشید. پیکرش درقطعه ۴۰ بهشت زهرا در جوار آن ارواح طیبه مأوا گرفت.
🕊🕊🕊

🌸شهید عباس صابری

🌺🌸🌼
🌼 *شهید حسین صابری*
اردیبهشت ماه سال ۱۳۴۷ که شکوفه‌های بهاری در چهلمین شب شهادت دومین پسر حضرت فاطمه(سلام‌الله علیهما) خلعت ماتم بر تن کرده بودند، صدای گریه غنچه نوشکفته‌ای به نام «حسین» در فضای خانه پیچید.
 حسین دوران کودکی را در خانواده‌ای پرمحبت همراه برادرانش با بازی‌های کودکانه سپری کرد.
او همیشه مؤدب و بسیار تیزهوش بود و به فراگیری علم علاقه‌ی زیادی داشت. با اوج‌گیری مبارزات مردمی علیه رژیم ستم‌شاهی، هم‌پای دیگر اقشار مردم، در تظاهرات و راهپیمائی‌ها با عشق به امام خمینی حضور پیدا می‌کرد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی در ۱۴ سالگی به عضویت بسیج پایگاه مسجد امام حسین(علیه‌السلام) درآمد. شب‌ها در سنگر مسجد به پاسداری مشغول بود و در این پایگاه الهی حضوری چشم‌گیر داشت تا جایی که چند بار توسط منافقین مورد تهدید و تعقیب قرار گرفت ولی این امر نمی‌توانست مانعی در حرکت او ایجاد کند.
با شروع جنگ تحمیلی، مدت سه ماه دوره آموزشی را در پادگان گذراند و راهی کردستان شد. در اولین مأموریتش در پاوه، هنگام مبارزه با اشرار، از ناحیه سر مجروح شد و پس از بهبودی، دوباره سودای سفر به دیار دوست نمود.
حسین، با شرکت در عملیات‌های مختلف از جمله کربلای ۵ و کربلای ۸ در منطقه حلبچه به خیل جانبازان شیمیایی پیوست. او در دوران دفاع مقدس به عنوان تیربارچی، تک تیرانداز، تخریب‌چی و در قسمت‌های مختلف توپ‌خانه (توپ ۱۰۶) و پدافند، حضوری شجاعانه داشت.
پس از جنگ و بعد از شهادت دومین برادرش عباس که یکی از اعضاء گروه تفحص بود، در کمیته جستجوی مفقودین جنوب، به عنوان مدیریت داخلی قرارگاه، مشغول به خدمت شد. هنوز یازده ماه بیشتر از فعالیتش نمی‌گذشت که در ۲۸ خرداد ۱۳۷۶ دقیقاً یک‌سال پس از عروج خونین برادرش، هنگامی که ۷ روز به شب اربعین و سالگرد تولدش مانده بود، در ماه صفر، بار بربست و بر اثر انفجار مین «والمری» در منطقه «فکه» اجر صابران را دریافت کرد و مزارش در قطعه ۴۰ بهشت زهرا سلام‌الله علیها دارالشفای آزادگان شد.
🕊🕊🕊

🌼شهید حسین صابری

🌺🌸🌼
🌞خاور نورعلی میرآبادی، مادر شهیدان صابری، متولد ۱۳۲۱ در اصفهان است. در سال ۱۳۴۰ ازدواج کرد؛ و از خداوند ۳ فرزند دختر و ۳ فرزند پسر به نام‌های حسین، حسن و عباس هدیه گرفت. هر سه پسر او در دوران دفاع مقدس و طی عملیات تفحص شهدا به شهادت رسیدند.
او که از شب هفتم محرم‌الحرام ۱۴۳۵ و مصادف با شب شهادت فرزندش «عباس صابری»، به دلیل حمله عصبی در بیمارستان‌های مدائن و خاتم‌الانبیا(ص) بستری بود، به لقاء‌الله پیوست. 🥀
آنچه می‌خوانید از زبان ایشان در زمان حیاتشان است.
🕊🕊🕊

🌺🌸🌼
نمی‌دانم چرا هر وقت از بچه‌ها حرف می‌زنم چند روز حالم بد می‌شود. شاید خسته شده‌ام.
برای مادر که فرقی نمی‌کند، هر گلی یک بویی دارد. حسن صبور بود، حسین مظلومیت خاصی داشت، ولی عباس پر جنب و جوش‌تر بود.
عباس از دیوار راست بالا می‌رفت. خیلی باهوش بود. برای همین می‌خواست از همه چیز سر دربیاورد.
یک سال که در سرمای زمستان کرسی گذاشته بودیم، یک دفعه متوجه شدم کرسی خیلی داغ شده است، لحاف را بالا زدم، دیدم عباس که حدوداً ۸ سالش بود، آتش منقل را زیاد کرده و زیر نور آتش منقل، دارد پیچ و مهره‌های رادیو را باز می‌کند! حسن و حسین هم بازیگوشی می‌کردند، ولی بچه‌های درسخوانی بودند. بیشتر سرشان به کتاب مشغول بود.
گاهی تنبیه‌شان می‌کردم ولی ای‌کاش نمی‌کردم. انگار همین دیروز بود. پدرشان برای آنها کت و شلوار خریده بود. یادم نمی‌آید کدام یک از بچه‌ها بودند. فکر می‌کنم عباس بود. قلاب کمربند را وارد پریز برق کرد. سیم‌ها اتصالی کرد، نزدیک بود خانه آتش بگیرد. من هم عصبانی شدم و هر سه را کتک زدم.
رابطه خوبی باهم داشتند. همه‌جا با هم بودند، یک‌جور لباس می‌پوشیدند. گل سرسبد محافل و مجالس بودند.
سال ۵۸ با همفکری یکدیگر، تکیه عزاداری امام حسین(علیه‌السلام) را در همین کوچه به راه انداختند. به تدریج بچه‌های محل هم جمع شدند و هیئت سینه‌زنی خیابان کرمان را راه انداختند. الان هم اهالی محل، تکیه را گسترش داده‌اند و فعالیت بیشتری در این هیئت انجام می‌دهند.

همسرم ۲۹ اسفند ۱۳۸۰ فوت کرد. حسن و عباس کوچک که بودند، همسرم به جبهه ‌رفت. همان موقع، حسین هم برای گذراندن دوره آموزشی، به پادگان امام حسین(علیه‌السلام) رفت و هنوز پدرش از جبهه برنگشته بود که او هم عازم منطقه شد. پدرشان خیلی فعال بود. قبل از انقلاب هم جزو مبارزان انقلابی بود. همیشه مأموران ساواک دنبالش بودند تا دستگیرش کنند، ولی هیچ‌وقت نتوانستند.
🕊🕊🕊

🌺🌸🌼
🌸عباس بچه‌ام خیلی پرجنب و جوش بود. یک لحظه آرام و قرار نداشت. ۷ماهه بود که بیماری سختی گرفت. دکترها جوابش کرده بودند. نمی‌دانستیم چه‌کار کنیم! از بیمارستان به امامزاده نصرالدین بازار رفتم و متوسل به حضرت عباس(علیه‌السلام) شدم. دلم آرام نمی‌گرفت، به خانه برگشتم. منتظر بودم به من بگویند بچه‌ات مرده، ولی عباس شفا گرفته بود. ۵ ماه از او مراقبت کردیم. در این چند ماه عباس تب هم نکرد. باور کنید تا زمانی که به جبهه رفت یک‌بار هم بیمار نشد. ۱۳سال بیشتر نداشت که به جبهه رفت. شناسنامه‌اش را دست کاری کرده بود و حسن هم به عنوان پدرش برای او رضایتنامه نوشته بود. اخلاق عجیبی داشت. هیچ وقت در مورد کارهایی که در جبهه انجام می‌داد به ما چیزی نگفت تا اینکه جنگ تمام شد. من نمی‌دانستم عباس در گروه تفحص شهدا هم فعالیت می‌کند. او می‌خواست تمام کارهایش برای خدا باشد.

یک روز اسم عباس را در روزنامه خواندم که یکی از تخریب‌چی‌های گروه تفحص شهدا است. او در منطقه بود، وقتی به من تلفن کرد، گفتم: «عباس به من دروغ گفتی»، گفت: «مادر باز خواب دیدی؟» گفتم: «نه در روزنامه نوشته تو تخریبچی هستی. اصلاً تخریبچی یعنی چه؟» خنده‌ای کرد و گفت: «مادر نترس، هر کجا بروم خدا هست.»
در عملیات والفجر ۸ شیمیایی شده بود، ولی ما خبر نداشتیم. زمانی که از جبهه برگشت خون استفراغ می‌کرد. به اصرار، او را به بیمارستان امام حسین(علیه‌السلام) بردم. هنوز حالش خوب نشده بود که دوباره به منطقه برگشت.
جنگ تمام شده بود، ولی عباس نمی‌توانست از منطقه دل بکند، عضو گروه تفحص شهدا بود و به همین دلیل بیشتر اوقات در مناطق مین‌گذاری شده، به دنبال پیکر شهدا می‌گشت. قبل از آخرین سفرش به من گفت: «امسال می‌خواهم ایام محرم و روز تاسوعا و عاشورا در تهران باشم.» حتی به بچه‌های محل وعده داده بود روز عاشورا در تکیه محل که خودشان سال‌ها قبل آن را پایه‌گذاری کرده بودند، نوحه بخواند. خوشحال شدم، ولی روز بعد وقتی از خواب بیدار شد سریع نماز صبح را خواند و ساکش را بست. گفتم: «عباس کجا؟ تو که قول دادی ایام محرم اینجا باشی. قولت قول نیست؟» گفت: «چرا قول دادم، ولی خوابی دیدم که باید بروم.» بعدها فهمیدم سیدی را در خواب دیده که به او گفته: «عباس جان بیا منطقه، قرارمان آنجاست.»
عباس روز هفتم محرم در حالی که دست و پایش قطع شده بود به مولایش اقتدا کرد و آرزویش رسید و در روز عاشورا به خاک سپرده شد.
🕊🕊🕊

🌺🌸🌼

🌼شب اربعین بود که خدا حسین را به ما داد. بچه اولم بود. برای همین من و حاج آقا به او علاقه خاصی داشتیم. خودش هم خیلی مؤدب بود. از بچگی عاشق قرآن و مسجد بود. ۱۴سال داشت که به عضویت بسیج مسجد درآمد. روزی که حسین می‌خواست به جبهه برود، از من اجازه خواست، من به او علاقه خاصی داشتم، چون قبل از به دنیا آمدن حسین من برادری داشتم که نام او نیز حسین بود و من به او خیلی علاقه داشتم که به رحمت خدا رفت و من از این بابت خیلی متأثر شدم، بعد خدا به من حسین را هدیه داد و همان طور که گفتم، تولد حسین مصادف شده بود با شب اربعین سیدالشهدا(ع) که همین باعث شد من اسم او را حسین بگذارم.  وقتی که فهمیدم حسین از من اجازه عزیمت به جبهه را دارد ماندم چه بگویم، از طرفی نمی‌توانستم به او نه بگویم و از طرف دیگر رفتن حسین برایم بسیار سخت بود. در نهایت به او گفتم: "بابات الان منطقه است تو دیگر نرو". او هم گفت: "خدا که هست، او مراقب شماست."
چندبار منافقین خواستند او را ترور کنند، ولی موفق نشده بودند. نخستین مأموریتش در پاوه حدود ۴ ماه طول کشید و هنگام درگیری با اشرار از ناحیه سر مجروح شد. مجروحیتش ۳ ماه طول کشید. هرچه ما اصرار کردیم برای مداوا به بیمارستان سپاه برود، نرفت. می‌گفت چرا هزینه اضافی برای سپاه درست کنم. حسین هم مجروح شیمیایی بود، ولی ما خبر نداشتیم.
بمیرم برای بچه‌ام. حسین بعد از حسن و عباس خیلی تنها بود. انگار دیگر در این دنیا نبود. هنوز مدتی از شهادت عباس نگذشته بود که به من گفت، می‌خواهد کار عباس را ادامه دهد. گفتم این کار خطر دارد. هرچه تلاش کردم، منصرف نشد. می‌گفت خانواده‌های شهدا منتظرند، ما باید جنازه‌های بچه‌هایشان را پیدا کنیم و برای اینکه مرا آرام کند گفته بود در قسمت اداری تفحص فعالیت می‌کند. با اینکه حرفش را باور نکردم، ولی کمی دلم آرام شد تا این که درست ۳ هفته بعد از نخستین سالگرد شهادت عباس، حسین هم شهید شد.
درست در نزدیکی محل شهادت عباس. مین منفجر شده بود و ۷نفر از جمله حسین زخمی می‌شوند. دوستانش می‌گفتند با اینکه پاهایش قطع شده بود با حالت نشسته از بچه‌ها می‌خواست به طرفش نروند. گویا حسین عطش شدیدی داشته. بچه‌ها او را به محل شهادت عباس برده بودند حسین همانجا شهید شد.
شهادت حسین خیلی برایم سنگین بود. پدرشان هم در شهادت حسن و عباس صبور بود، ولی حسین که شهید شد بی‌تابی می‌کرد.
بچه‌هایم در راه خدا رفتند. من که از حضرت زینب(سلام‌الله علیها) عزیزتر نیستم بچه‌ها که شهید شدند. مردم دور ما را گرفتند و دلداری دادند، ولی با اهل بیت پیامبر چه کردند...


وقتی دلتنگشان می‌شوم کنار عکس‌هایشان می‌نشینم و درددل می‌کنم. وقتی با آنها حرف می‌زنم، احساس می‌کنم روبرویم نشسته‌اند و صبورانه به حرف‌هایم گوش می‌دهند. من هم برایشان دعا می‌کنم و از خدا می‌خواهم درجاتشان را بالا ببرد.
من همیشه نگرانم، نکند کاری کنم که بچه‌ها از دست من ناراحت شوند. از خدا می‌خواهم مرا در راهی قرار دهد که روز قیامت جلو بچه‌هایم شرمنده نباشم...
🕊🕊🕊

🌺🌸🌼
*معرفی کتاب* 📗
کتاب *«دُرد‌نوشان بلا»* به کوشش *بهزاد پروین قدس* -عکاس و نویسنده دفاع مقدس- در سال ۸۴ نگارش و منتشر شده و درباره برادران شهید حسن، حسین و عباس صابری در قالب زندگینامه، مصاحبه و دستنوشته به رشته تحریر درآمده است.
پروین قدس از نویسندگانی است که چندین کتاب درباره شهدای تفحص به نگارش درآورده است. ایشان درباره آشنایی‌اش با گروه تفحص می‌گوید: «عضو تفحص که نبودیم اما، خادم تفحص بودیم، هم در کشف شهدا و هم ثبت تصاویر و عکس همکاری داشتم. تفحص به خاطر این بود که به شهدا وصل باشیم و دریابیم ولی عالم معنا این بود که شهدا ما را دریابند.»
 
در این مجال بخشی از دست‌نوشته‌های شهید عباس صابری را از کتاب دُردنوشان بلا را تقدیم می‌کنیم:

💠وصال
بارالها! در امر(تفحص)، کارهای زیادی انجام می‌شود و همه با هم عاشقانه این مسیر را طی می‌کنند و امید به رحمت تو دارند. خدایا یاریمان فرمای. خودت می‌دانی که تمام عشق من و بقیه بچه‌های تفحص، رسیدن به وصالت است و بس.
🕊🕊🕊

🌺🌸🌼
📖 *عباس تا زنده بود دنبال درصد جانبازی‌اش نرفت.*

🌸تیر ماه سال ۶۵ بود و هوا گرم. عباس تازه از جبهه آمده بود. روی پشت‌بام خوابیدیم. تب داشت و هذیان می‌گفت. ناگهان بلند شد و رفت پایین. دیدم خون زیادی بالا آورده است. گفتم چه شده؟ گفت سرما خورده‌ام. فردا با اصرار او را به بیمارستان بردم. دستگاه شست‌وشو به بینی‌اش وصل کردند. بعد از آندوسکوپی دکتر به او گفت: "شیمیایی هستی؟!" عباس با اشاره به من گفت: "نگو که جبهه بوده‌ام." دکتر مرا بیرون صدا کرد و پرسید: "جبهه بوده است؟" من گفتم: "بله فاو بوده." وقتی برگشتم عباس گفت: "مادر کار خودت را کردی؟!" گفتم: "باید راستش را می‌گفتم."
دکتر نوشت تا برایش پرونده تشکیل بدهند. گفت: "من هیچ جایی نمی‌روم اگر نسخه‌ای دارید بدهید." بعد هم مدارک را پاره کرد. مدتی درمان کرد کمی که روی پا شد دوباره به جبهه رفت. تا زنده بود هم دنبال کارت و درصد جانبازی‌اش هم نرفت.
🕊🕊🕊

🌺🌸🌼

📖 *به برادر شهیدش وابسته بود و برای شهادت به او التماس می‌کرد.*

🌸نیمه‌های شب با دوستانش به بهشت زهرا می‌رفت و با لباس سفید در قبرها نماز می‌خواند. یک بار هم با دوستانش اطراف مزار برادرش حسن را می‌گشتند تا بفهمند کجا قبر خالی هست. عباس نقشه رفتن را مدت‌ها در سر داشت. مادر شهیدی که مزار فرزندش بالای قبر حسن بود می‌گفت این پسرتان وقتی می‌آید اینجا ساعت‌ها می‌نشیند گریه می‌کند ما این قضیه را نمی‌دانستیم که چقدر به حسن وابسته است و هر بار برای شهادتش به او التماس می‌کند بعد از شهادت عباس، آن مادر شهید ناراحت بود که دیگر عباس به بهشت زهرا نمی‌رود.
🕊🕊🕊

🌺🌸🌼

📖 *در خواب به او گفته بودند «عباس! بیا قرارمان فکه».*

🌸یکی دو روز بعد، وقتی از خواب بلند شد نمازش را خواند وسریع وسایلش را توی ساک گذاشت. گفتم مرد است و قولش، مگر قول ندادی امسال محرم بیایی تکیه محل‌مان؟ گفت نمی‌توانم کار دارم. تا آمد با من روبوسی و خداحافظی کند، یاد خوابم افتادم که شهید شده بود. گفتم نمی‌خواهم بروی، تفحص دیگر چیست؟! این همه جبهه رفتی، خدا نخواست شهید بشوی، الان هم شیمیایی هستی. گفت: "پشیمان می‌شوی‌ها بیا ببوسمت." گفتم: "نه." دوست نداشتم برود هرچه گفت بیا گفتم نه. نمی‌خواهم بروی. گویا سیدی در خواب به او گفته بود عباس بیا قرارمان فکه. روز تولد حضرت علی اکبر(ع) به دنیا آمد و روز ۵ خرداد سال ۷۵ همزمان با روز هفتم محرم که به نام حضرت علی اکبر است به شهادت رسید.
🕊🕊🕊

🌺🌸🌼
📖 *گفت به من الهام شده امروز یک شهید پیدا می‌کنیم، ۱۰دقیقه بعد صدای انفجار آمد🔥*

🌸عباس وارد سنگر شد و با پایش به من زد و گفت: "بلند شو! امروز وقت خواب نیست." گفتم: "دیشب پست دادیم" ولی او با شوخی نگذاشت بخوابم و گفت: "بلند شوید همدیگر را ببینیم." پس از نماز و ناهار گفت: "چه کسی می‌آید برویم؟" گفتم: "من می‌آیم." یک بیل دستی به من داد و یکی هم خودش برداشت. یکی از بچه‌ها ما را رساند. عباس می‌خواست روی کانالی معروف به والمری معبر بزند. گفت: "امروز به عشق حضرت عباس(ع) کار می‌کنیم، به من الهام شده که امروز یک شهید پیدا می‌کنیم، تو اینجا باش تا برگردم".
پس از ۱۰ دقیقه صدای انفجار شنیدم، هرچه صدا زدم عباس، صدایی نشنیدم. بالای سرش که رسیدم صورتش سوخته و بدنش پر از ترکش بود. دست و پایش قطع شده و از شدت درد دندان‌هایش را روی هم می‌فشرد.
 وقتی به بیمارستان مخبری رسیدیم گفتند: "عباس شهید شد."🕊
🕊🕊🕊

🌺🌸🌼
شهید صابری روایت دوری از همزمان شهیدش را در عملیات تفحص این گونه به شعر سروده است:


امشب از دل، من شکایت می‌کنم
عشق را با غم روایت می‌کنم
ساقیا ای من فدای دست تو
ده شرابی تا شوم سرمست تو
ساقیا خواهم شراب ناب ناب
تا کند هر ذره‌ام را آفتاب
سال‌ها می را نمودم جستجو
تا شدم یک لحظه با او روبرو
اندر این ظلمت سرای پر پلید
ناگهان جام می ساقی رسید
شور عشقش در دلم شد منجلی
باده را دیدم بگفتم یاعلی
سرکشیدم باده را من بر ملا
تا شوم عازم به دشت کربلا
خون از دست و پیکرم فواره کرد
عشق هو آخر مرا صد پاره کرد
«شاهدی» و آن «غلامی» ناز من
شد انیسم با «حسن» همراز من
«صابریم » غرق احسان توام
ریزه خوار سفره‌ی نام توام

عباس صابری📝

انگار از قبل می‌دانست چگونه به شهادت خواهد رسید.
🕊🕊🕊

🌺🌸🌼

🌼شب بود. تاریک بود. با چند پروژکتور، حیاط معراج شهدا را روشن کرده بودند. شلوغ بود. همه می‌خواستند پیکر شهید "حسین صابری" (سومین شهید خانواده‌ی صابری) را که تازه در تفحص شهید شده بود، ببینند.
میزی در حیاط گذاشته بودند تا او را غسل دهند.
حاج "بهزاد پروین قدس" که از راه رسید، مثل همیشه ساک بر دوش بود. ناگهان از داخل ساک، چیزی درآورد که همه از تعجب مات ماندند.
بسته‌ای را گشود و پای قطع شده‌ی حسین را که هنگام انفجار مین والمری به وسط میدان مین ارتفاع ۱۱۲ فکه، افتاده بود، پیدا کرده و با خود آورده بود.
خودش می‌گفت: «در اهواز، وقتی ساکم رو گذاشتم زیر دستگاه اشعه تا وارد فرودگاه شوم، بچه‌های سپاه تعجب کردند. درِ ساک را که گشودم، همه کُپ کردند. پای قطع شده‌ی داخل ساک باعث شد تا همه بیایند بالای سرم. وقتی توضیح دادم که حسین صابری امروز در فکه به‌ شهادت رسیده و پیکرش رو بردن تهران و حالا من می‌خوام زود برم تهران تا این پای جامانده را به پیکرش ملحق کنم، مات و مبهوت اجازه دادند تا سوار هواپیما شوم.»

*و بهزاد پایی را که جا مانده بود، به صاحبش ملحق کرد.*

📃نقل از حمید داوودآبادی/ نویسنده دفاع مقدس.
🕊🕊🕊

شهادتت مبارک حاج حسین صابری🌼🕊
🌺🌸🌼
🕊🕊🕊

فرق مادر شهید
با تمام مادران دیگر زمین
خلاصه می‌شود به این:
مادر شهید
پیش از آنکه مادر شهید می‌شود
«شهید» می‌شود...
🌺🌸🌼
🕊🕊🕊

مزار مادر شهیدان صابری. ایشان در آبان‌ماه ۱۳۹۲ به وصال عزیزانش رسید.🌻
🌺🌸🌼
🕊🕊🕊

تکیه ڪن به شـهـــــدا
شهــــدا تڪیه‌شان به خداست
اصلا کنار گـــل بنشینے بوےگل میگیرے
پس گلستــان ڪن زندگیت را با یاد شهــــدا
شهدا‌ همیشه‌ نگاهی🤲🏻
🌺🌸🌼
🕊🕊🕊

چه مردمان بزرگی، خوشا به جوهرشان
چه پرورانده یلانی شجاع ، مادرشان
چه نام های قشنگی حسن حسین عباس
چه عاشقانه پریدند سوی دلبرشان

نظرات (۱)

روحشون شاد واقعا چقدر سخته برای مادر که ببینه بچه اش یه خار تو پاش رفته بعد ایشون سه تا فرزند جوون و دسته گل داشتند و داغ هر سه را دیدن چقدر سخته که گریه کنی بابت عدم وجود فیزیکی فرزند یا خوشحال باشی شهید شدن سرفراز و همون چیزی که مثل پدر رزمنده شون دوست داشتن رسیدن واقعا چه دلی داره این مار اگه بهشت زیر پای مادران باشه بنظرم نصف بهشت زیر پای همچین مادرانی
اما هر کسی این متن را نوشته نمیدونه وقتی طرف نوجوونی میره جبهه و ۱۷سالگی شهید میشن نمیشه دیپلم بگیرن و کنکور بدن؟ داداش سوابق تحصیلی نمیخوایم خوشم نمیاد کذب قاطی کنید دقیقا عین بعضیا که زمان بعد از رحلت پیامبر و آقا مولاعلی حدیث احساسی میگفتند راست و دروغ بلو میکردن.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی