شهید سعید انصاری
حرف دل :
بازهم صدای پای یاران مهدی(عج) در کوچه پس کوچههای شهرمان پیچیده است.
دوباره شمیم بهشت همه جا را پر کرده و نوازشگر مشاممان شده است.
مردانی از روزگار دفاع مقدس، که از قافله یاران بهشتیشان جا مانده بودند، بال گشودهاند و خود را به کاروان شهدایی مدافعان حرم آلالله رساندهاند.
فریادی بر لب دارند و سودایی در دل:
"کلّنا عباسکِ یا زینب"
سعید انصاری یکی از همان مردان سرزمین حماسه است.
همسرش سرکار خانم "فاطمه جعفری" خوب میشناسدش. وقتی او را و روایتگریهایش را به چشم دیدم دریافتم.
بیاختیار به سمتش رفتم و از ایشان خواستم تا روزی میهمان دل مهربانش شویم.
با رویی گشاده و آغوشی باز درخواستم را پذیرفت. و حالا ایشان یکی از میهمانان محفل شهدایی ماست.
پای کلام شیرینش مینشینیم و از صفای خانواده انصاری دلهایمان را مصفّا میکنیم.
نام و نام خانوادگی: سعید انصاری
تولد: ۱۳۴۹/۱۰/۴، تهران.
شهادت: ۱۳۹۴/۱۰/۲۳، سوریه، حلب، خانطومان.
یادمان شهید: تهران، بهشت زهرا(س)، قطعه۵۰، ردیف ۱۰۳، شماره ۱۶.
زندگی نامه :
سعید انصاری در خانوادهای مذهبی در تهران منطقه ۱۶، محله خزانه بخارایی در ۱۳۴۹/۱۰/۴ به دنیا آمد.
اولین فرزند خانواده بود. در ۱۶ سالگی تحصیلات دبیرستان را رهاکرد و به جبهه رفت. در فعالیتهای مسجد و بسیج محل هم فعال بود. در سال ۶۸ برای امدادرسانی به زلزلهزدگان رودبار و منجیل همراه بچههای بسیج محل، به آنجا رفت. در جلسات بسیج فعال بود...
ادامه داستان زندگی این شهید بزرگوار را از زبان خانوادهاش بشنویم.
کفشهای بابا جلو در است. جفت شده و آماده.
انگار شب به خانه آمده و صبح قرار است به سرکار برود. ۲۴ سال است که خانم فاطمه جعفری هر شب کفشهای همسرش را جفت میکند و جلوی در میگذارد. حتی وقتهایی که مأموریت بوده و مدتها به خانه نمیآمده است. فاطمه خانم و بچهها به رفتن باباسعید و چشم انتظاری برای بازگشت او عادت دارند.
ولی این بار همه چیز فرق میکند. فیلم منتشر شده از شهادت او، صحبتهای همرزمانش در جبهه خانطومان، تأیید نهادهای مسئول، همه چیز شهادت بابا را خبر میدهند ولی فاطمه خانم و بچهها هنوز باور نکردهاند که او دیگر برنمیگردد. گفتهاند که پیکر شهید در منطقه، غریبانه جا مانده ولی باز هم دم غروب که میشود، بچهها گوش به زنگند تا اگر صدای خوش و بش پرمحبت او با همسایهها را شنیدند، بدوند و خبر آمدنش را به مامان بدهند. هنوز کشوی لباس بابا پر است از لباسهای تاخورده و مرتب او، هنوز...
شهید "سعید انصاری" در نبرد با تکفیریهای داعش به شهادت رسیده است. پدر و مادر شهید سالها پیش به رحمت خدا رفتهاند و حالا تنها همسر و فرزندانش راوی خاطرات او هستند...
خاطرات همسر شهید :
"بابای حسین و زینب"
هر گوشه از آپارتمان ساده و نقلیشان که نگاه کنی، تصاویر کوچک و بزرگ صورت نجیب بابای قهرمان حسین و زینب را میبینی!
حسین و زینب مثل مادر خونگرم و دوستداشتنی هستند. آنها وقتی از بابا میگویند، مادر آنقدر عاشقانه و مهربان نگاهشان میکند که میتوان عمق غصههای او را برای دلتنگی فرزندانش، از درون قلبش خواند.
فاطمه خانم صبور و خوددار از مرد زندگیاش میگوید ولی وقتی بیقراریاش سرریز میکند و چشمهایش تر میشوند، هیچ کلامی برای تسلای دل او پیدا نمیشود...
برای فاطمه خانم عنوان مرد مهربان زندگیاش فقط «آقاسعید» است، منهای همه پست و سمتهایش، او بابای بچهها است. فاطمه خانم معلم است و شغلش وسیله آشنایی او و همسرش شده است.
با دیدن عکسی که در آلبوم پیش رویش دارد یاد روزهای شیرین آشنایی، روی صورت محجوب و نجیب فاطمه خانم لبخند مینشاند.
او تعریف میکند: «خانواده آقاسعید، ساکن شهرک صالحآباد غربی بودند. ما تازه به آنجا اثاثکشی کرده بودیم. مدرسه شهرک، که خواهرم در آن درس میخواند، معلم پرورشی و دینی و قرآن نداشت. آنها وقتی شنیدند من دانشجوی تربیتمعلم هستم، خواستند که در مدرسه تدریس کنم. من به بسیج محل هم رفتوآمد داشتم و در آنجا آقاسعید یکبار من را دیده بود. او با برادرم دوست شد و به بهانه علاقهمندی خواهرش به شغل معلمی، آنها را پیش من فرستاد تا با هم آشنا شویم. مدتی بعد عکسش را به برادرم داد تا ببینم و برای خواستگاری اجازه خواست».
فاطمه خانم هنوز آن عکس ۴×۳ سیاه و سفید را توی آلبومش نگه داشته است.
اعتقاد و پایبندی آقاسعید به نماز اول وقت و دیگر واجبات و مستحبات دینی، نخستین تصویری است که از او در ذهن فاطمه خانم نقش بسته است...
آن روز هم وقتی میرفت، به پشت سرش آب ریخت و از زیر قرآن ردش کرد، باز هم به خودش دلداری داد که این سفر هم یک مأموریت و سفرکاری است...
شهید انصاری به سوریه رفت و وقتی به آنجا رسید، دشمن برای در اختیار گرفتن محلی استراتژیک، که انبار مهمات و تجهیزات نیروهای مدافع حرم بود، عملیاتی سنگین تدارک دیده بود.
یکی از مدافعان حرم که همرزم شهید سعید انصاری بود، برای فاطمه خانم اینطور تعریف کرده است: «با بیتابی دنبال وسیلهای میگشت که خود را به محور عملیات برساند. تا شنید من به آنجا تجهیزات میبرم، با عجله به داخل ماشین آمد. لباس شخصی به تن داشت و حتی اسلحه هم همراهش نبود. من هم زود مشتی فشنگ توی جیبش ریختم و اسلحهای که همراهم بود، به او دادم. زمانی به منطقه جنگی رسیدیم که معبر در حال سقوط بود. شهید با چنان عجله و هول و ولایی خودش را از میان رگبار گلوله به همرزمانش رساند که من از او جا ماندم. آن روز تا شب چند بار تکفیریها محل را تسخیر کردند و مدافعان حرم دوباره آنجا را پس گرفتند. من زخمی شدم و به پشت جبهه رفتم. آنجا بود که شنیدم سرانجام منطقه به دست تکفیریها افتاده و همه رزمندهها شهید شدهاند».
سعید انصاری، سه روز بعد از اعزام، در منطقه خانطومان حلب، با سه تیر مستقیم قناسه جبههی النصره به شهادت رسید و جاوید الاثر شد...
فاطمه خانم تصویر پیکر سعید را که تکفیریها منتشر کردهاند، شناسایی کرده است. توی فیلم پیکر شهید و همرزمانش، غریب و مظلوم روی تپههای خاکی خانطومان افتاده است.
رزمندههای دیگر لباس نظامی به تن دارند ولی لباس شهید انصاری غیررسمی است.
فاطمه خانم پیکر او را که با پهلوی خونین و تیرخورده، به خاک افتاده، نشان میدهد و میگوید: «از بس خون از او رفته، صورتش بیرنگ شده ولی خودش است، با همین لباس از خانه رفت، همیشه جوراب سفید میپوشید، حالا هم پایش است، ببین...» زینب میگوید: «بابا خیلی تمیز و شیکپوش بود، خیلی هم زرنگ و باهوش...».
سعید در بسیاری از عکسهایش نشسته و در حالی که سرش را به جایی تکیه داده، به خواب رفته است. فاطمه خانم با غصه میگوید: «هیچوقت آرام و قرار نداشت و هنوز به خانه نرسیده، مجبور بود به مأموریت برود. همیشه میگفت وقتی بازنشسته شوم، یک دل سیر میخوابم!»
و حالا سالهاست که بابای مهربان حسین و زینب در دل خاک جنگزدهی خانطومان، آرام گرفته است.
عقدههای سنگین
بابا همیشه از بچهها میخواست که بعد از شهادتش فراموشش نکنند و زیاد به او سر بزنند، ولی میان پیکر او و خاک وطن، به اندازه هزار مانع فاصله افتاده است.
دختر بابا دلش میخواهد نشانی از پیکر بابای شجاعش به او برسد تا هر وقت دلش تنگ شد، سراغش برود و به ناز و گلایه یا درددل و احوالپرسی، حرفهایش را در گوشش زمزمه کند.
دل داغدار خانواده شهید انصاری هم از گزند تصوراتی که درباره حقوق مادی رزمندههای مدافع حرم، و مزایای خانواده این شهدا، به وجود آمده، در امان نمانده است. فاطمه خانم میگوید: «بسیاری از آشنایانم تا به من میرسند، اول میپرسند چقدر پول به شما دادند؟! این حرفها خیلی سنگین است و ما را خیلی دلشکسته و آزرده میکند. هرچه هم میگویم که به جز همان حقوق کارمندی، پول دیگری به من و بچهها نمیدهند باور نمیکنند»!
خوابی که زود تعبیر شد:
فاطمه خانم خاطرهای تعریف میکند از روزی که تازه همسرش از عراق برگشته بود: "ما عادت داشتیم سعید را به دلیل شرکت در ماموریتهای مختلف هر چند ماه یکبار ببینیم. اما این بار که برگشت خیلی ناراحت بود. میگفت تا کی پیامرسان شهادت نیروها باشم؟! پس کی نوبت شهادت من میشود؟! تصمیم خودش را گرفته بود. درخواست داده بود که او را به سوریه بفرستند. هر وقت موافقت میشد که برود خوشحال میشد. طوری که سر از پا نمیشناخت. وقتی میگفتند در زمان مناسبتر با نیروها اعزام میشوید حسابی ناراحت میشد.
شبی خواب دیدم که پهلوی سعید تیر خورده و من در کشوری غریب گم شدهام. با دیدن این خواب چند روزی پکر بودم. وقتی خوابم را برای سعید تعریف کردم این طور تعبیر کرد که: "من شهید میشوم و تو برای پیدا کردن پیکر من، به کشورهای غریب و همسایه سفر میکنی".
حالا وقتی پیکر نیمه جان سعید را در فیلم میبینم که پهلویش زخم خورده و آنقدر از او خون رفته که رنگ و رویی برایش نمانده، یاد روزی میافتم که خوابم را برایش تعریف کردم و گل از گلش شکفت. چند وقت بعد، من برای پیدا کردن سعید و مطلع شدن از شهادتش به سوریه سفر کردم. کشوری جنگ زده که حالت فوق العاده در آن برقرار بود و از ساعتی همه شهر در خاموشی فرو میرفت. حالا با خودم فکر میکنم که زندگی واقعا مثل یک خواب است. کاش تعبیر و پایان خوشی داشته باشد. چون به هرحال همه این روزها میگذرد".
شال سیاه فاطمیه
با شروع ایام فاطمیه، لباس سیاه به تن میکرد. وقتی برای آخرین بار آماده رفتن شد فقط سفارش کرد که لباس مشکیاش را داخل ساک بگذارند.
"حواسش بود که تا یک ماه دیگر، ایام فاطمیه شروع میشود.
از نوجوانی نذر کرده بود که در ایام فاطمیه گوسفندی قربانی کند و خودش تمام کارهای ذبح گوسفند و حتی پخت آن را داخل مسجد محله قدیمی انجام دهد.
شهید انصاری، انسان خیّر و مهربانی بود. او میدانست که من برای مدرسه کودکان استثنایی کمک جمعآوری میکنم، به همین خاطر هر ماه، مقداری پول به من میسپرد تا به این مدرسه برسانم.
بسیار رازدار و دلسوز بود و از هیچکاری برای کمک به دیگران دریغ نمیکرد.
شهید با آنکه شرایط مالی معمولی داشت، با دست و دلبازی از نیازمندانی که میشناخت، دستگیری میکرد.
به صدقه دادن هم خیلی اهمیت میداد. هروقت میخواست صدقه بدهد یا به در راه ماندهای پولی بدهد، درشتترین پولی را که در جیبش بود میبخشید. بعدها شنیدم که هرماه هزینهای را کنار میگذاشت و به یکی از آشنایان میداد، تا در تهیه جهیزیه برای دختران نیازمند شریک باشد.
وقتی سعید شهید شد از این موضوع مطلع شدم".
یادگارهای شهید هدیه به شهردار تهران🎖
حسین انصاری، پسر خانواده، یادگاریهای پدر شهیدش از قبیل عطر و تسبیح و جاسوئیچیاش را به شهردار وقت تهران جناب محمدباقر قالیباف تقدیم کرده بود.
وقتی علت کارش را از او جویا شدند در جواب گفته بود:
"پدرم شهرری را خیلی دوست داشت. به مادرم گفته بود: "در جوار سیدالکریم(ع) برکت زندگیمان دوچندان خواهد شد. چه بسا وقتی اینجا زندگی میکنیم بیشتر به زیارت حضرت عبدالعظیم(ع) مشرف شویم و من زودتر بتوانم به مراد دلم، شهادت برسم. در مسیر مسجد که باهم راه میرفتیم همیشه به من میگفت: این شهر را دوست دارم. این شهر مذهبی است و نوجوانان زیادی به مسجد میآیند. اگر من نبودم هم در این شهر بمانید". وقتی دیدم آقای قالیباف برای گشایش طرحهای عمرانی به شهرری آمده به یاد پدرم افتادم که این شهر را خیلی دوست داشت. این هدایا را به ایشان دادم که به شهرری نگاه ویژهای داشته باشند و بدانند که مردم ارزش امکانات را میدانند".
خانم فاطمه جعفری، همسر شهید، معلم مدرسه است و زبان عربی تدریس میکند. میگوید: "همسرم نام من و شغلم را بسیار دوست داشت و حتی میتوانم بگویم این دو موضوع در انتخاب من برای همسری سعید بیتاثیر نبود. سعید روحیه ایثار و شهادت را از نوجوانی با خود داشت. او در نوجوانی برای دفاع از این آب و خاک به جبهه رفت. به همین دلیل فرصت تحصیل پیدا نکرد. بعد از جنگ تحمیلی هم کار میکرد و هم درس میخواند. هنوز چندماه از ازدواجمان نگذشت
ه بود که تعداد زیادی کتاب، تهیه و شبانهروز مشغول خواندن شد. به سرعت دیپلم گرفت. به دلیل ماموریت کاری همسرم، در یکی از شهرهای شمال غربی ایران ساکن شده بودیم. از مهمانی و رفت و آمد خبری نبود. یکسال مرخصی گرفتم و معلم کنکور آقاسعید شدم.
همان سال در رشته روانشناسی قبول شد و با پشتکاری که داشت توانست تا مقطع کارشناسی ارشد درس بخواند. همیشه از این موضوع خوشحال بودم. سعید استعداد خوبی داشت و با تمام تلاش درس میخواند تا مرا راضی نگهدارد. میدانست که من چقدر از پیشرفت تحصیلی او خوشحال میشوم. طی همهی این سالها، علاوه بر همسر سعید، معلم خصوصی او هم بودم تا از درس باز نماند.
ایمان دارم که سعید جایگاه خوبی دارد. من هم خوشحالم که توانستم آن طور که سعید دوست داشت زندگی کنم. هنوز هم طبق نظم و قوانین او برنامه روزانهام را میچینم.
همیشه عادت داشتم خانواده ۴نفرهمان را با برگزاری جشنهای کوچک کنار هم، جمع و شگفت زده کنم که روز تولد عزیزانم بهترین بهانه برای این کار بود. آخرین جشن تولدی که برای سعید گرفتیم حدود دو سال و نیم قبل بود. او ۱۹ روز بعد از مراسم تولدش به شهادت رسید. همسرم همیشه آرزوی شهادت داشت. اما فکر نمیکردم آرزویش این قدر زود برآورده شود".
جشن تولدی با اهالی محله:
۴ دی سال ۱۳۹۵ شب عجیبی بود. ما سالهای قبل در این شب جشن میگرفتیم و خوشحال بودیم چون شب تولد سعید بود. اما این بار سعید در خانه نبود که به زینب و حسین بگوید حالا مرا ببوسید و به لنز دوربین چشم بدوزند که از آنها عکس بگیرم.
لحظهها خیلی سخت میگذشت. نمیدانستم باید این شب را چطور بگذرانم تا زینب و حسین بیقرارتر نشوند. یک روز مانده بود که فردا قرار است هدیهای برای شما ارسال شود. لطفا در خانه باشید. حالا همه چیز برعکس شده بود. اهالی چند محله آنطرفتر، مرا شگفتزده کردند. کیک تولد آورده بودند و یک هدیه؛ تصویر نقاشی شده همسرم.
شورایار محله گفت: وقتی مسابقه نقاشی، با موضوع بهترین نقاشی از چهره شهید، برگزار شد یکی از بهترین نقاشیها تصویری از همسر شهید شما بود و ما تصمیم گرفتیم که آن را به شما هدیه کنیم.
روز عقدمان روزه بود
فاطمه خانم میگوید: «وقتی به خواستگاریام آمد، گفتم من آدم فعالی هستم و دوست دارم کار کنم. دلم میخواهد علاوه بر نقشم در خانه و خانواده، در جامعه هم فعالیت داشته باشم. او جواب داد مطمئن باش اگر تو بخواهی یک روز در خانه بمانی، خودم به زور تو را سرکار میفرستم! من همیشه دوست داشتم با یک معلم ازدواج کنم!
سعید اعتقادات دینی خیلی محکمی داشت. او روز عقدمان روزه بود. یادم میآید یکبار که نماز صبحم قضا شد، سعید بیشتر از من ناراحت بود! همان روز عقد، سعید به من گفت که همیشه آرزو داشتم اسم همسرم فاطمه باشد و دلم میخواهد خدا یک دختر و پسر به نامهای زینب و حسین به ما بدهد»!
خدا آرزوی آقا سعید را اجابت کرد و به او حسین و زینب داد اما خیلی زود مسئولیتهای مرد خانه را روی دوش حسین کوچکش گذاشت.
وقتی مادر از کولی گرفتنها و تیلهبازیهای حسین و باباسعیدش تعریف میکند، مرد کوچک خانه، ساکت میماند و چیزی نمیگوید تا بغض و غصههای دل کوچکش بیرون نریزد.
سعید، نسبت به تربیت دینی فرزندانش حساسیت زیادی داشت. تا صدای اذان بلند میشد، حسین را برمیداشت و به مسجد میرفت. هر شبی هم که حسین جلوتر از پدرش به صف نمازجماعت میرسید، سعید همه ما را به بستنی مهمان میکرد.
آقاسعید خیلی دلش میخواست زینب باحجاب باشد و همیشه با مهربانی برایش از ضرورت حجاب صحبت میکرد.
زینب خانم که حالا بهار ۲۱ سالگیاش را میگذراند میگوید: «بابا یک جانماز و مهر تربت کربلا توی جیبش داشت و حتی توی جاده و سفر هم، نمازش را اول وقت به جا میآورد. گاهی که من در مسافرتها غر میزدم و میگفتم اول غذا بخوریم، او به شوخی میگفت قبل از نماز از غذا خبری نیست! ماه رمضان هم اول نمازش را در مسجد میخواند و بعد به خانه میآمد تا افطار کند.»
زینب، دوست نداشت پدرش از شهادت حرفی بزند. او عاشقانه پدرش را دوست داشت و خیلی با هم، صحبت میکردند. آنقدر صمیمی بودند که یک روز سعید به زینب سفارش کرد که زینب جان! اسم فرزندت را صادق بگذار.
حالا زینب نامزد کرده و نام همسرش صادق است. زینب بعد از شهادت پدرش خیلی بیقرار شد. حتی نتوانست در سفری که برای ما تدارک دیده بودند شرکت کند و ترجیح میدهد پدرش را به دور از خبرها و شنیدههایی که از اطراف میرسد و همانطور که قبلاً میشناخت به یاد داشته باشد. از آنجا که هیچوقت پیکر سعید به ایران نرسید زینب برایش بسیار سخت است که شهادت پدر را باور کند».
فاطمه خانم میگوید: «سعید در نمازش هیچوقت سجده شکر را فراموش نمیکرد. دعای قنوتش هم آرزوی شهادت بود. گاهی به شوخی به او میگفتم خدا گلچین است و او با ناراحتی میگفت یعنی چون من گل نیستم، شهید نمیشوم»؟!
۲۴ سال زندگی مشترک فاطمه خانم با سعید انصاری، بیشتر از آنکه در کنار هم بگذرد، به لحظات بدرقه و چشم انتظاری فاطمه خانم برای دوباره دیدن همسرش گذشت:
«همیشه در مأموریت بود، چند بار هم به عراق رفته بود. دیگر عادت کرده بودم. این بار هم فکر میکردم مثل همیشه میرود و برمیگردد.
سعید شبی که میخواست به سوریه برود، بچهها را کنار خودش نشاند و انگار که وصیت میکند، وظایف آنها را در نبودنش تعیین کرد، ولی باز هم هیچ کداممان باور نکردیم که این رفتن سعید با دفعههای پیش فرق میکند.
چهارم دی، تولد ۴۵ سالگی بابا سعید بود. زینب میگوید: «وقتی بابا میخواست شمعش را فوت کند، گفتم یک آرزو بکن و او گفت آرزو میکنم برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) شهید شوم. من آن موقع خیلی دلم گرفت و گفتم نه از این آرزوها، یک آرزوی قشنگ! و بابا گفت دخترم توی دنیا از شهادت، چیز قشنگتری وجود ندارد.»
آبروی کوچه
افتخار محله
افتخار شهر
حیات وطن
روحش در جوار قرب الهی شاد باد.
با اهدای دسته گلهای محمدی صلواتتان🌸
برای فرج منتقم خون شهدا زیاد دعا کنیم.
پی نوشت:
پیکر پاک این شهید، 40 ماه، پس از شهادتش، در تاریخ 13 اسفند 1397، بازگشت.