شهید حامد جوانی
حرف دل :
جنون سن و سال نمیشناسد.
دیوانهات که بکنند خودشان هم میبرندت.
دیگر لازم نیست دنبالشان بدوی.
خوش به حال آنانکه مجنون شدند و رفتند.
خوش به حال شهدا!
مجنون شدند و سبکبال رفتند. چه دیدند و چه شنیدند که خود را تنها لایق آغوش خدا دیدند؟!
حامد جوانی اما در این بین، گوی سبقت را ربوده است!
شیرمرد دیگری از دیار آذربایجان، تبریز قهرمانپرور
از همان اسطورههای گمشدهای است که میهنم از داشتنش به خود میبالد.
میگویند عاشق که باشی رنگ معشوق به خود میگیری... وقتی شهید جوانی، شهید ابوالفضلی خوانده میشود؛
عاشقانه به مریدش حضرت قمربنیهاشم علیهالسلام اقتدا کرد و چون ایشان به لقاءالله شتافت و به شهادت رسید. بی دست. و چه با شکوه رنگ پذیرفت از مولایش اباالفضل.
امسال افتخار میزبانی از مادر دوستداشتنی و مهربانش و میهمانی در کنار سفره کرامت او از آن ما شده است و ما از نیل به این فیض عظیم خدا را شاکریم.
در معیت این بانوی نور و شاگرد اول مکتب خانم زینب سلاماللهعلیها، جرعهنوش بحر عظیم معرفت و عظمت خانواده جوانی خواهیم شد و در برابر کرامت و بزرگواریشان، خاضعانه سر تعظیم فرود خواهیم آورد.
نام و نام خانوادگی: حامد جوانی
تولد: ۱۳۶۹/۸/۲۸، تبریز.
مجروحیت: ۱۳۹۴/۲/۲۳، لاذقیه، سوریه.
شهادت: ۱۳۹۴/۴/۴، بیمارستان بقیهالله تهران.
گلزار شهید: وادی رحمت تبریز.
زندگی نامه :
زندگی حامد جوانی اما افسانه نیست، قصه نیست؛ عین حقیقت است.
همه آنهایی که حامد را میشناسند، شهادت میدهند به قهرمان بودنش، به قهرمان رفتنش...
بگذار ماجرای رفتنش را اینطور بشنویم: «یک روزِ گرم اردیبهشتی، ۱۴۰۰ کیلومتر آنطرفتر از خاک کشورمان، یک جوان رعنای ایرانی بود و دهها نیروی تکفیری، یک جوان رعنای ایرانی بود و دهها داعشی تا دندان مسلح، که از چهار طرف محاصرهاش کردند و ناغافل به سمتش آتش گشودند...
آتش باران تکفیریها که تمام شد، باز هم این جوان ایرانی بود، همانجای قبلی، روی خاک لاذقیه...اما بدون دست، بدون چشم... با یک تن پر از ترکش... اسم این جوان حامد بود؛ حامد جوانی».
امروز میخواهیم قصه این اسطوره سرزمینمان ایران را بخوانیم.
قصهای که عین واقعیت است...
اینجا زیر سقف یکی از خانههای کوی بنفشه در شهرک نور تبریز، یاد و خاطره یکی از قهرمانهای کشورمان برای همیشه زنده است؛ قهرمان مهمانی امروز ما، سهسالی میگذرد از پروازش، خانه هنوز بوی او را میدهد، هر طرف را که نگاه کنی رد و نشانش پیداست.
عکسهایش همه جا قاب شدهاند و نشستهاند روی تن دیوار، از وقتی کم سنوسالتر بود تا همان روزهای قبل از شهادتش که شده بود یک جوان رعنای بلند قامت. مادر هنوز هم قربان صدقهاش میرود و میگوید: «باشیوا دولانیم بالام».
عکسهای روی دیوار، نگاهها را میدزدند
غریبه باشی یا آشنا، ناخودآگاه چشم در چشم میشوی با حامدی که از حدود سه سال پیش شده یک قاب عکس روی دیوار این خانه. برای اهالی این خانه اما حامد زنده است، درست مثل همان روزها که در همین حیاط میدوید و شیطنت میکرد. همان روزها که کنج همین اتاق مینشست و درس میخواند، همان روزهایی که برای اعزام به سوریه لحظهشماری میکرد.
اینجا حتی عقربههای ساعت هم با یاد حامد جلو میروند و هرکسی، هر وقت نگاه بیندازد به ساعت، اول چشمش به عکس جوان رعنای خانه میافتد، بعد عقربههایی که از وقتی حامد رفته انگار کندتر از همیشه حرکت میکنند.
این را جعفر جوانی میگوید؛ پدر ۵۳ ساله حامد. پدری که از دار دنیا، دو پسر داشته و حالا یکی از آنها شهید شده؛ همان پسر کوچکتری که دلشان را گره زده بودند به لبخندهایش، گریههایش، بیقراریهایش.
همان تهتغاری خانه که هیچکس تاب دیدن یک لحظه دردکشیدنش را نداشت. همان که حالا نیست، جایش اینجا خالی است و داغش کهنه نمیشود.
رفتنش اما - چطور رفتنش- افتخار اهالی این خانه است: «ما از همان اول، همان روزی که حامد آمد و گفت میخواهم بروم سوریه، به او و شجاعتش و ایمانش افتخار کردیم».
پائیز ۹۳ ... یکی از همان روزهای پاییزی و سرد تبریز، که حامد سراسیمه آمد خانه و با ذوق و شوق گفت که یک خبر خوب برای شما دارم. خبر خوب؟! همه اهل خانه نشستند و سراپاگوش شدند تا حامد برایشان بگوید که چه چیزی اینقدر خوشحالش کرده و حامد لب باز کرد و گفت: «یادتان است که من همیشه میگفتم ای کاش ۱۴۰۰ سال پیش به دنیا میآمدم تا بتوانم در رکاب اباعبدالله(ع) بجنگم و از خاندانش دفاع کنم؟ حالا این فرصت برایم پیش آمده، میخواهم بروم سوریه و از خواهر اباعبدالله(ع) دفاع کنم».
واکنش اهالی خانه بعد از شنیدن این جملهها چه بود؟
🌺جواب را از زبان پدر حامد بشنوید: «به پسرم افتخار کردم، آرزوی هر خانواده شیعه و مسلمانی است که بتواند از دین اسلام و خاندان اهل بیت دفاع کند، پسر من هم هدفی جز این نداشت، چرا رضایت نداشته باشم»؟!
برای اعزام دوباره بیتاب بود
رضایت خانواده حامد جوانی، بهمن ماه ۹۳، برای اولین بار او را راهی سوریه کرد و این شد اولین ماموریت خارج از کشور حامد:
«با حامد زیاد در ارتباط نبودیم، چون تماس یک طرفه بود، گهگاهی خودش زنگ میزد».
این را پدر حامد میگوید و حمیده پادبان، مادر حامد دنباله حرفش را میگیرد و میگوید: «ما شماره تماسی از حامد نداشتیم، خودش هر ده روز یک بار زنگ میزد حالمان را میپرسید. میگفت حالم خوب است، نگران نباشید، ما هم نمیدانستیم دقیقا آنجا چه کار میکند فقط میدانستیم که از حرمین دفاع میکند و به او افتخار میکردیم.»
در خلال همان تلفنهای گاه و بیگاه اما پدر حامد یادش میآید که یک بار وقتی این طرف تلفن، اهالی خانه دلتنگیهایشان را دریف کرده بودند و شرح این دلتنگی را امواج به سوریه رسانده بودند، حامد در جواب گفته بود : «من اینجا حس خیلی خوبی دارم؛ انگار که تازه به دنیا آمده باشم. من از وقتی اینجا رسیدم خودم را شناختهام، از خدا میخواهم که این جهاد را از من قبول کند؛ شما هم دعا کنید».
خواستِ ته تغاری خانه را مگر میشد نشنیده گرفت و پشت گوش انداخت؛ همین شد که پدر و مادر سر نمازهای پشان دعا کردند که خدا جهاد حامد را قبول کند...
این اما حکایت ماموریت اول بود؛ ماموریتی که در آخرین روزهای اسفند با برگشتن حامد به ایران تمام شد؛ پدر حامد هنوز آن روزها را خوب به خاطر دارد: «حامد ۲۵ اسفند ۹۳ به خانه برگشت و نوروز ۹۴ را پیش ما بود. ما از برگشتنش خیلی خوشحال شدیم چون از قبل قرار گذاشته بودیم که ششم فروردین مراسم عقد حامد را برگزار کنیم و استرس داشتیم که نکند حامد به مراسم نرسد...».
اما حامدی که برگشته بود دیگر آن حامد قبلی نبود: «حامد خیلی بیتاب بود؛ اصلا نمیتوانست اینجا دوام بیاورد، مدام میگفت باید بروم و درست فردای روز بازگشتش هم من را کنار کشید و گفت: بابا من ازدواج نمیکنم. شرایطش را ندارم. گفتم حامد ما با خانواده دختر صحبت کردیم، قرار گذاشتیم، حالا چطور بهم بزنیم؟ گفت: من میدانم که این بار که بروم سوریه، شهید میشوم؛ دیگر برنمیگردم. به خاطر همین نمیخواهم ازدواج کنم، من مدت زیادی زنده نیستم».
بیتابی حامد را مادر، یک جور دیگر برای ما به تصویر میکشد: «میگفت مامان دعا کن من را زودتر صدا بزنند برای اعزام... بعد که اعزامش چند روز دیر شده بود میگفت پس چرا من را صدا نمیکنند؟ نکند دعا نکرده باشی؟... ساکش را آماده بسته بود و گذاشته بود کنار در، تا هروقت زنگ زدند سریع ساک را بردارد و برود».
این بار شهادت!
بیتابیهای حامد برای رفتن به سوریه، تا ۲۱ فروردین ادامه داشت، اما بالاخره در این روز با اعزام دوباره او موافقت شد و حامد دوباره رخت دفاع از حرم پوشید.
■ این روز را هم مادر حامد خوب بهخاطر دارد: «با خوشحالی آمد و گفت: مادر میخواهم یک قولی از شما بگیرم. من دوباره میروم سوریه، اما میدانم این بار شهید میشوم، قول بده وقتی خبر شهادتم را شنیدی گریه نکنی، گریهی تو دشمن را شاد میکند... بعد پرسید: راضی هستی؟! گفتم: حامدجان! چرا راضی نباشم؟ من افتخار میکنم که تو اینقدر عاشق اهل بیتی ...».
● حالا نوبت پدر حامد است که برسد به ماجرای شهادت پسرش؛ لحظههایی که آنها به چشم ندیدهاند، اما حکایتش را از دوستان و همرزمان حامد شنیدهاند و در این دوسال، بارها و بارها موقع خواب و بیداری، توی ذهنشان به تصویر کشیدهاند: «من از دوستانش شنیدم که در منطقه لاذقیه یک روستای شیعهنشین در محاصره تکفیریها بوده و اوضاعش آنقدر وخیم بوده که حتی خود نظامیهای سوری برای آزادی آنجا پیشقدم نمیشدند.
اما حامد و چند نفر از دوستانش داوطلبانه برای دفاع از مردم مظلوم و مسلمان آنجا به آن روستا میروند. خوشبختانه چون حامد متخصص توپ و موشک بود، توانسته بودند ضربههای مهلکی به تکفیریها بزنند و آنها را تا اندازهای عقب برانند. اما آنها حامد را شناسایی کرده بودند و بالاخره ۲۳ اردیبهشت او را از چهارطرف غافلگیر کرده و زده بودند. حامد از همان روز به کما رفت».
حالا تن صدای پدر آهستهتر میشود؛ بغض راه گلویش را بسته، چند لحظه سکوت میکند و بعد دوباره میگوید: «ما سوم خرداد بود که از این ماجرا مطلع شدیم، در چند روزی که بیخبر بودیم چون خودش گفته بود یک ماموریت مهم میرود و امکان تماس برایش وجود ندارد، خیلی نگران نبودیم...
حتی یادم است آخرین بار، سه روز قبل از مجروحیتش با او صحبت کردم، زنگ زد و گفت: بابا من یک چیزی از شما میخواهم. گفتم بگو پسرم. گفت: فقط از شما میخواهم من را از ته دل حلال کنید... انگار که به خودش هم الهام شده بود که این مکالمه آخرمان است».
💠سوریها به او میگفتند شهید ابوالفضلی
«حامد جانباز شده... اسیر شده... شهید شده... چون قابل شناسایی نیست شما را میبرند سوریه».
خبر ماجرا اینطوری به خانواده حامد رسید؛همینقدر متفاوت... همینقدر سردرگم... همین شد که از همان ابتدا ته دلشان لرزید. حرف و حدیثها درباره حامد زیاد بود، تا اینکه به آنها اطلاع دادند برای رسیدگی به وضعیت حامد، باید به سوریه بروند و این شد اولین دیدار پدر و پسر بعد از حمله تکفیریها به او: «وقتی به من گفتند که باید خودت به سوریه بروی، فهمیدم که وضع حامد خیلی حاد است، حس پدریام میگفت که شرایط خوبی ندارد اما جزئیاتش را نمیدانستم».
جعفر جوانی، وقتی به سوریه رسید، بالای پلکان هواپیما ایستاد و از همان جا به چهار طرف چرخید و به حضرت زینب(س) سلام کرد وگفت: «من نمیدانم حرم مطهرت کدام سمت است، اما خانم این را شنیدم که در آخرین وداع اباعبدالله شما خیلی بیتابی میکردید، حضرت اباعبدلله دستش را گذاشت روی سینه شما و شما آرام گرفتید، شما را به مادرتان قسم میدهم که این آرامش را به قلب من هم برسانید چون من هم می خواهم بروم بالای سر پسر مجروحم...».
پدر حامد این را گفت و رفت بیمارستان و رسید بالای سر حامد؛ دید که حامد چشمهایش را، دستهایش را همانجا در لاذقیه جا گذاشته... دید تن پسرش پر از ترکش است: «بعد از آن هرکسی از ایران زنگ میزد و از من میپرسید وضعیت حامد چطور است، میگفتم برو مقتل حضرت ابوالفضل را بخوان».
جانبازی حامد اما یک خاطره قدیمی را در ذهن پدر زنده کرد، یاد روزهایی افتاد که حامد میگفت: «دوست دارم مثل حضرت عباس(ع) از خواهرش دفاع کنم».
حالا حامد هم، دستهایش را داده بود، تا بال دربیاورد و بپرد سمت آسمان... 🕊
همان دستهایی که قطع شدنشان او را در سوریه و بین غیرایرانیها معروف کرده بود به شهید ابوالفضلی: «آنجا مدافعان حرم اسم مستعار دارند، وقتی ما در بیمارستانهای سوریه دنبالش میگشتیم و میگفتیم حامد جوانی، کسی او را نمیشناخت اما میگفتند یک ایرانی داریم که مثل حضرت ابوالفضل شهید شده...».
سردار سلیمانی گفت: حامد آچار فرانسه من بود!
جعفر جوانی چند روز در سوریه در کنار پسرش ماند تا وضع جسمی او برای پرواز به سمت ایران بهتر شود، بعد پدر و پسر سوار هواپیما شدند و رسیدند تهران، بیمارستان بقیهالله.
جایی که، مادر هم توانست او را یکبار دیگر ببیند:
🕯«من از پدرش شنیده بودم که وضعیت حامد چطوری است، اما چون به حامد قول داده بودم اصلا گریه نکردم، میدانستم که خود حامد به این وضعیتش رضایت دارد... من حامد را با اهل بیت معامله کرده بودم و او را سالم میدیدم...».
حامد ۲۰ روز دیگر هم در بیمارستان بقیه الله در کما بود؛ در این ۲۰ روز، اما مهمانهای ویژهای داشت.
🌺پدر حامد میگوید: «همان اوائل بستری شدن حامد بود که دیدیم سردار سلیمانی خودش آمد برای ملاقات. تا چشمش به حامد افتاد گریه کرد... گفتم سردار شما چرا گریه میکنی؟ گفت من برای حامد گریه نمیکنم، من برای خودم گریه میکنم. حامد راهش را انتخاب کرده بود، موفق شد، رفت... من برای خودم گریه میکنم از او و امثال او عقب افتادم... اینها روسفید شدند و من هنوز در آرزوی شهادتم ...».
سردار قاسم سلیمانی به اینجا که رسید رو کرد به پدر حامد و گفت: «من آچار فرانسه نیروهایم را از دست دادم. حامد آچار فرانسه من بود. هرکاری از دستش برمیآمد در منطقه عملیاتی انجام میداد. به خاطر همین ناراحتم».
همین جا بود که پدر حامد از روی صندلی کنار تخت حامد بلند شد و با دست حامد را نشان داد و گفت: «سردار، ناراحت نباش... من آدمهای زیادی را دیدهام که به خاطر دارایی و موفقیتشان خدا را شکر میکنند و میگویند :«هذا من فضل ربی» اما من الان میگویم: «هذا من فضل ربی»... وضعیت فعلی حامد من، از فضل پروردگار من است... من میدانم که این بهترین سرنوشت برای او بوده».
💠 سردار شهید حسین همدانی هدیه مقام معظم رهبری را به دست خانواده حامد رساند.
دو روز بعد از ملاقات سردار قاسم سلیمانی از این جانباز مدافع حرم روی تخت بیمارستان بقیهالله، او یک مهمان ویژه دیگر هم داشت؛ مهمانی با یک هدیه خاص.
روایت این دیدار را هم از زبان پدر حامد بشنوید:
«ما بالای سر حامد بودیم که سردار شهید حسین همدانی، به ملاقات او آمدند. سردار با خودشان یک چفیه و یک انگشتر آورده بودند و گفتند: «این چفیه را حضرت آقا فرستادهاند تا روی بدن زخمی حامد بکشید، این انگشتر را هم سیدحسن نصرالله به حضرت آقا هدیه کرده، حضرت آقا هم آن را متبرک کردهاند و فرستادهاند برای حامد.
اما فرمودهاند: ما میدانیم که حامد دیگر دست ندارد که انگشتر بیندازد، این انگشتر را پدرش به دستش بیندازد.» و از همان روز این هدیه ارزشمند، همیشه و همه جا با پدر شهید مدافع حرمیاست که افتخارش شهادت پسرش است؛ شهادتی که بعد از ۴۲ روز کما، سوم تیر ۱۳۹۴ نصیب حامد شد.
سردار همدانی هم چند ماه بعد یعنی ۱۶ مهر همان سال در سوریه به شهادت رسید.
روحشان شاد.
یک دیدار و یک دنیا خاطره
۲۶ آبان ۹۴، تولد ۲۵ سالگی حامد بود؛ روزی که خانوادهاش قرار گذاشته بودند سرمزارش در گلزار شهدای وادی رحمت تبریز جمع شوند و میلادش را جشن بگیرند. اما این بار حامد برای خانوادهاش یک هدیه ویژه داشت؛ ملاقاتی به یادماندنی که پدر حامد دربارهاش به ما میگوید: «دو روز قبل از تولد حامد به ما خبر دادند که باید به تهران برویم و سعادت دیدار خصوصی با حضرت آقا نصیب ما شده است.
ما هم همگی به بیت رفتیم، نماز ظهر را با حضرت آقا خواندیم و بعد از نماز ایشان برای ما درباره مدافعان حرم صحبت کردند و فرمودند: "مردم ما قدر این شهدای مدافع حرم را ۲۰_۱۰ سال دیگر میفهمند. الان نمیدانند که وجود اینها چقدر مهم است و چطور امنیت را به کشور ما آوردهاند. نمیدانند که اینها نظام و اسلام را حفظ کردهاند".
بعد وقتی میخواستند با ما صحبت کنند، گفتند: "شما آذری هستید، با من آذری صحبت کنید". خودشان هم از آن به بعد با ما به زبان آذری صحبت کردند».
💠 حالا نوبت مادر حامد است که خاطره این دیدار را برای ما زنده کند: «موقع خداحافظی من برگشتم به سمت آقا گفتم حاج آقا میشود من از شما یک خواهشی بکنم؟ حضرت آقا هم گفتند: شما خواهش نکنید...شما مادر شهید هستید، شما امر بفرمایید. من هم گفتم: آقا من میخواهم این انگشتری که در دست شماست، روز قیامت من را شفاعت بکند، ایشان هم همانجا انگشترشان را از انگشت درآوردند و به من دادند.
بعد هم یک انگشتر دیگر به امیر پسر بزرگم دادند و همانجا نوه کوچکمان علی را که آن موقع ۵ ماهه بود در آغوش گرفتند. ما گفتیم: آقا، حامد در وصیتنامهاش نوشته تنها دلخوشی من علی است، موقعی که علی بزرگ شد به او بگویید عمویت در جهت دفاع از حرم حضرت زینب(س) رفته و شهید شده و بگذارید افتخار بکند. حضرت آقا این را که شنیدند، یک انگشتر هم به علی یادگاری دادند و فرمودند این انگشتر را نگهدارید وقتی علی بزرگ شد به او بدهید تا همیشه یاد عموی شهیدش باشد».
دفترچه یادداشت حامد را که ورق بزنید، به این نقاشی میرسید؛ راز این رزمنده بدون دست چیست؟!
حالا زیر سقف خانه حامد، بعد از این دیدار بهیادماندنی، چند هدیه با ارزش وجود دارد، یک قرآن با دستنوشتهای از مقام معظم رهبری ،سه انگشتر یادگاری و یک چفیه ...هدایایی که خانوادهاش مثل یک گنج گرانبها یک جای خاص کنار بقیه وسایل به یادگار مانده از حامد نگهمیدارند... مثلا کنار پوتینهایش، لباسهای نظامیاش، یادگاریهایی که از ماموریتهای مختلف با خودش آورده بود، کنار همان عکسی که سفارش کرده بود اگرشهید شد با همان عکس تشییعاش کنند...
مثلا کنار همان دفترچه یادداشتی که بعد از مجروحیت حامد در جیب لباسش پیدا کردند، همان که نقاشی یک رزمنده بود بدون دست... همان نقاشیای که حامد قبلا هم یکبار وقتی دانشجوی رشته علوم قضایی دانشگاه امام حسین(ع) بود کشیده بود؛ رزمندهای که دستهایش قطع شده... انگار که دیده باشد خودش را و آیندهاش را... انگار که از همان موقع معامله کرده باشد دستهایش را با یک جفت بال برای پریدن، آسمانی شدن،
برای شهید شدن...
📖تقریبا پنج، شش ماهه بود. تازه دندانهایش در آمده بود. او را خواباندم تا بروم سریع از نانوایی سر کوچه نان بخرم و برگردم.
موقع برگشت به خانه، یکی از همسایهها سر راهم را گرفت و شروع کرد به صحبت کردن، کمی طول کشید.
ولی اطمینان داشتم که حامد به این زودیها بیدار نمیشود ولی یک لحظه غوغایی شد در دلم زود خداحافظی کردم و به خانه برگشتم.
در را که باز کردم، دیدم حامد سر و رویش خونیست و گریه میکند. به قدری سرش را به نردهها زده بود که تمام دندانهای جلویش شکسته بود.
آرامش کردم و از آن روز دچار دغدغه و نگران چند سالهی او شدم که تا هفت سالگی بدون دندان چگونه قرار است غذا بخورد؟!
تقریبا یک ماه نشده بود که روزی دیدم دندانهای دیگری شروع به رشد کردن.
خیلی متعجب بودم و باور نمی کردم دندانهای شیری که فقط یک بار در می آید چطور شده که برای حامد مجددا شروع به رشد کرده است...
اما الان حکمت خدا برایم روشن شده
وقتی خدا کسی را انتخاب میکند، توجه ویژهای نیز به او دارد.
راوی: مادر شهید
📖 آقا حامد سالها در هیئت فاطمیه(س) طالقانی تبریز به عزاداری مشغول بود.
وقتی ایام محرم میشد یکی از چرخهای مخصوص حمل باندها را برای خودش برمیداشت و وظیفه حمل آن چرخ را به عهده میگرفت.
با عشق و علاقه خاصی هم این کار را انجام میداد. وقتی عاشورا میشد برای هیئت چهار هزار تا نهار میدادیم که حامد منتظر میشد همه کم کم بروند تا کار شستن دیگها را شروع کند. با گریه و حال عجیبی شروع به کار میکرد.
به او میگفتند آقا حامد شما افسری و همه شما را میشناسند. بهتر است بقیه این کار را انجام بدهند.
میگفت: "اینجا یه جایی هست که اگه سردارم باشی باید شکسته شوی تا بزرگ بشی".
و همینطور میگفت: "شفا تو آخر مجلسه، آخر مجلسم شستن دیگهاست و من از این دیگها حاجتم رو خواهم گرفت".
که بالاخره این طور هم شد.
📖 در سوریه که بودیم چند باری دیدمش، خیلی روحیه خوب و پرنشاطی داشت، یکبار دیدم که در حرم حضرت رقیه برای زائران چایی میریزد. رفتم کنارش، هم صحبت شدیم، گفت: "فلانی من تا شهید نشم برنمیگردم".
📖 آبان۹۳ نزدیک تولدش بود که به من زنگ زد.
گفت: "مهرداد از دستت کمکی برمیاد"؟
گفتم: "چی" ؟
گفت: کمک مالی.
گفتم: آخه به کی؟
گفت: تو دیگه کاریت نباشه.
با خودم گفتم حتما نیاز دارد، مبلغی را از من گرفت. من هم چون میدانستم که حتما برای کار خیر میخواهد دیگر چیزی نپرسیدم.
گذشت تا اینکه یک روز دیگر باز به من زنگ زد.📞
_مهرداد بازم داری کمک کنی؟؟
_ باشه حتما
وقتی آمد به او گفتم: "داداش من یه مقدار پول دارم که مال چند نفره ولی چون هرکدوم یه شهری هستن نمیتونم بهشون برسونم. چیکار کنم"؟
گفت: "الان حلش میکنم".
زنگ زد به دفتر یکی از مراجع و از ایشان پرسید چه کار میتوانیم با این پول بکنیم
آنها هم جواب داده بودند که میتوانیم به نیت آنها این پول را احسان کنیم.
آن پول را هم دادم به او به نیت آنها.
بازهم نپرسیدم چه کار میخواد بکند.
بعدها با اصرار از او پرسیدم و فهمیدم ۳ تا بچه بیسرپرست بودند که حامد به آنها کمک میکرد. ولی نام و نشانی نداد که کی هستند.
حامد عادتش بود...
همیشه دست بخیر بود و به خیلیها پنهانی کمک میکرد.
یک فرشته در قالب یک مرد.
روی این زمین خاکی
روز تولدش مصادف شد با شهادت خانم حضرت رقیه(س). شهادت نازدانهای که حامد برای دفاع از حرمش به شهادت رسید.
به نقل از رفیق صمیمی شهید حامد جوانی
📖 یکی از فرماندهان در سوریه نقل میکرد: هر چند حامد جوانی ۲۵ ساله بود، اما بسیار شجاع و نترس و تنها نیرویی بود که میتوانست مثل آچار فرانسه عمل کند.
یعنی هم میتوانست در توپخانه فعالیت کند و هم به صورت زمینی. کامیون را پر از مهمات میکرد و راه میافتاد، وقتی هم میگفتیم داعش در یک کیلومتری ماست، میگفت داعش چه کار میتواند بکند!
فرماندهان رده بالا گفتهاند حامد نیرویی بود که داعش از دستش در امان نبود.
همرزمانش این طور میگفتند که اگر شنیدید هزار نفر داعش در لاذقیه به درک واصل شدهاند، بدانید که پانصد نفر آنها را حامد کشته است.
برای همین هم حامد را با موشک تاو(موشک ضدتانک) مورد اصابت قرار دادند.
📖 این اواخر روزهایی بود که حامد جان حس غریبی از زندگی داشت. انگاری از درون داشت همه را به چشم دل میدید.
مثل همیشه خندههای معروفش روی صورتش گل کرده بود. از سفر اولش که آمده بود از حال و هوای روحانی آنجا میگفت. معلوم بود یک چیزی هست که آنجا دامنگیرش کرده...
شاید میخواست بگوید ...اما نگفت!
بعد هیات طبق روال هر هفته آمد و گفت: "بیا بریم برسونمت".
حرفهایی میگفت که مفهومش برایم سخت بود. حتما از پروازش خبر داشت. باورش برایم سخت بود.
وقتی میخواستم از ماشین پیاده شوم، دستانش را انداخت دور گردنم و گفت: "نمیخوای برای آخرین بار خوب تماشام کنی"؟
بعد هم رفت...
تاجایی که حتی پرندهها هم توان رفتن ندارند.
«جوان غیور تبریزی ۲۵ ساله» لقبی بود که اهالی پایتخت به او داده بودند.
یکی از جوانترین شهدای خطهی آذربایجان.
روحت شاد حامد جان!
متن وصیتنامه شهید حامد جوانی📝
بسم الله الرحمن الرحیم
السلام علیک یا اباعبدالله
یاحسین تا آخرین قطرهی خون نمیگذاریم دوباره خواهرت به اسارت برود. تنها دلخوشی من برادر زادهام علی است که وقتی او بزرگ شد بگوید که عمویت برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) رفته و شهید شده است، بگذارید علی افتخار کند.
مادر عزیزم اگر بنده توفیق شهادت پیدا کردم و برای من مجلس یادبود گرفتید در عزای من گریه نکنید چرا که دشمنان اسلام شاد و خرم میشوند و اگر گریه کنی در روز قیامت حلال نمیکنم و نیز مادرم بنده انشاءالله در این سفر که به سوریه میروم عمودی میروم و افقی به ایران بازمیگردم و نیز به گروه موزیک لشکر بگویید چون من با شما سابقه دوستی و همکاری داشتم موقع ورود پیکر من به تبریز بصورت عالی و منظم به نواختن موزیک بپردازید.
پدر عزیزم به دلم افتاده که این آخرین سفر من به سوریه میباشد و میدانم که شهید خواهم شد لذا از صمیم قلب مرا حلال کنید.
ای عاشقان اهل بیت رسول الله! من خیلی آرزو داشتم که ۱۴۰۰ سال پیش بودم و در رکاب مولایم امام حسین(ع) میجنگیدم تا شهید شوم و حال، وقت آن رسیده که به فرمان مولایم امام خامنهای لبیک گفته و از اهل بیت پیامبر دفاع بکنم. لذا به همین منظور عازم دفاع از حرمین به سوریه میشوم و آرزو دارم همچون حضرت عباس(ع) در دفاع از خواهر بزرگوارشان شهید بشوم.
۲۵ فروردین ۹۴📝
حامد جوانی
مرا از کودکی خون جگر بود
هوای ترک دست و ترک سر بود
اگر بودم کنار بیت زهرا
برای فاطمه دستم سپر بود
متن وصیتنامه شهید حامد جوانی📝
مدال افتخاری که بعد ازشهادت حامد جوانی، وقتی خانوادهاش به این کشور سفرکرده بودند، از سوی نماینده بشار اسد به آنها اهدا شد.
خوش به حال شهدا
رفتن و از این قفس پرکشیدن
خنده خدا رو با جون خریدن
شهید حامد جوانی عزیز
خوش به حالت
خوش به سعادتت که به آرزویت رسیدی!
ما جاماندگان را از دعاهایت محروم نکن.
ز هست خویشتن یکسر گذشتم
بود این بیت کل سرگذشتم
کند تا یوسف زهرا قبولم
ز جان و چشم و دست و سر گذشتم
شادی روح ملکوتیاش صلوات🌸
و حامد.....
و ما ادراک حامد.....
در تشییعش توفیق حضور داشتم. یکهو تابوت خالی اش را گذاشتند کنار ما... و براستی بدنی که به عشق زنده نشده باشد جز تابوتی چیست؟؟
منتظر دیدن مادرش بودم
که ... دیدم...
و ماتم برد! او با صلابت و با لبخندی بر لب در حالیکه کتاب دعا و قرآن در دستش بود، گاهی کتاب را می بست و از خانمهایی که با اشک و گریه میخواستند تسلایش بدهند تشکر میکرد....
او کوه صبر و طمانینه بود
هم سر مزار
هم در مراسم ختم
و
هم
.....
همیشه
همیشه
هر بار که خانم جوانی را دیده ام جز سکینه و لبخند چیزی از او بما نرسیده است...
درود بر این پدر و مادر
و دورد بر ایمان و یقینی که آنها را در این ماجرای عظیم، پرصلابت و آرام نگه داشته است......
ان شاءالله این شهید عزیز مارو روز قیامت شفاعت کنند