شهید پویا اشکانی
حرف دل :
کمتر کسی است که این روزها از دل داغدار مادری خبر داشته باشد که جوانش را در راه برقراری نظم و امنیت جامعه تقدیم وطن کرده است.
یا از قلب پر درد نوعروسی که کاخ آمال و آرزوهایش با شهادت تکیهگاه همیشگیش به یکباره بر سرش فرو ریخته.
این روزها از این گروه شهدا کمتر حرفی به میان میآید.
و ما امروز در یازدهمین برگ از این فصل عاشقی، میهمان سفره کرامت شهید پویا اشکانی خواهیم شد.
همسر والامقام آن مرد آسمانی سرکار خانم نجفی همراهیمان میکند.
نام و نام خانوادگی: پویا اشکانی
تولد: ۱۳۷۷/۹/۴، کرج.
مجروحیت: ۱۳۹۶/۸/۱۰، کرج.
شهادت: ۱۳۹۶/۹/۲۲، تهران.
گلزار شهید: امامزاده محمد(ع)، کرج
کودکی شهید🌱
شهید پویا اشکانی در ۴ آذر۱۳۷۷ در کرج چشم به جهان گشود. بسیار مهربان دلسوز و مودب بود. پس از اخذ دیپلم برای شرکت در کنکور ثبت نام کرد و پس از قبول شدن در دانشگاه چابهار به دلیل دور بودن دانشگاه از رفتن صرف نظر کرد و تصمیم گرفت به خدمت مقدس سربازی برود. شهید اشکانی ۱۹ فروردین برای گذراندن دوران آموزشی سربازی خود به کرمانشاه اعزام شد و این دوره را در مرزبانی کرمانشاه گذراند.
در ۱۳ خرداد ۹۶ با دختر دایی خود خانم مهرناز نجفی ازدواج کرد.
وی پس از پایان دوره آموزشی برای ادامهی سربازی به تهران انتقال یافت و پس از حدود یک ماه از تهران به کمالشهر کرج منتقل شد.
از آن پس، ادامهی خدمت خود را در پاسگاه کمالشهر گذراند.
شرح شهادت :
شهید اشکانی در ۱۰ آبان ۹۶ به همراه همکاران خود، برای دستگیری قاچاقچی مواد مخدر به عملیات رفته و پس از درگیری قاچاقچی با پاشیدن بنزین روی شهید اشکانی و زدن کبریت وی را سوزاند. تجمع گازهای ناشی از بنزین باعث شد آپارتمان منفجر شود و ماموران پلیس به بیرون پرت شوند که همین امر موجب شکستن سر پویا اشکانی شد.
او ۴۲ روز در بیمارستان شهید چمران تهران بستری بود. شدت آتش سوزی به حدی بود که از ناحیه پهلو، دستها و پا به شدت مجروح شد و بهدلیل ورود بنزین و دودهای ناشی از آتش سوزی ریههایش هم دچار مشکل جدی شد.
سرانجام پس از ۴۲ روز جراحت شدید در صبح روز چهل و سوم به فیض شهادت نائل آمد.
مزار او در امام زاده محمد(ع) کرج در ردیف اول نرسیده به آبخوری دوم قرار دارد.
سرباز دلاور وظیفه شهید پویا اشکانی
یکی از ماموران کلانتری به افسر تحقیق گفته بود: «چند نفراز اهالی کمالشهر در تماس با پلیس اعلام کرده بودند مرد ۳۷ ساله معتاد و سابقهداری برای خانوادهاش و اهالی ایجاد مزاحمت میکند. پس از بررسی صحت ماجرا، هماهنگی قضایی برای بازداشت متهم انجام شد، تا این که اوایل آبان امسال خانواده مرد معتاد با پلیس تماس گرفت و اعلام کرد اعضای خانواده را از خانه بیرون کرده و میخواهد خود و خانه را به آتش بکشد. همراه دو همکارم و سرباز شهید «پویا اشکانی» به خانه مورد نظر رفتیم.
با متهم گفتوگو کرده و با اخطار به وی خواستیم تا خود را تسلیم کند اما او به اخطارهایمان توجهی نمیکرد. سرانجام به کمک کلیدساز در خانه را بازکردیم. در همین موقع مرد ۳۷ ساله گالن بنزین را سمت ما پنج نفر پاشید و با زدن فندک، آتش به پا کرد.
مردم و آتشنشانان به کمکمان آمده و با خاموش کردن شعلههای آتش، ما را به بیمارستان منتقل کردند که پویا بر اثر شدت
سوختگی و جراحت بسیار به شهادت رسید».
💠💠💠
تحقیقات نشان میداد که مرد آتشافروز سه ساعت بعد از حادثه بازداشت شده است. از متهم تحقیقات شد که او مدعی بود برای فرار از دست ماموران به سمتشان بنزین پاشیده و آنها و خانه را به آتش کشیده است.
💠💠💠
ظهر پنجشنبه، سکوت بر فضای کلانتری ۲۴ کمالشهر حاکم است. حجلهای که عکس سرباز شهید «پویا اشکانی» در آن نقش بسته در مقابل کلانتری قرار گرفته و نگاه هر رهگذری را به خود جلب میکند. سربازان کلانتری که دوستان پویا بودند هنوز باورشان نمیشود او برای همیشه از میان آنها رفته و دیگر چهرهی خندان و مهربان او را نمیبینند...
زمانه عجیبیست!
هفتاد سالهها برای ریاست دست و پا میزنند
اما دهه هفتادیها
برای شهادت🌹
همسر بزرگوارش از روز حادثه میگوید:
❤️۱۳ خرداد ۹۶ در ماه مبارک رمضان، عقد کردیم. کارهای خواستگاری و عقدمان به سرعت انجام شد. همه چیز به حدی سریع و تند اتفاق افتاد که حتی خودمان هم تعجب کرده بودیم. از خواستگاری و آزمایش گرفته تا محضر. قرارمان بر این شد که ایشان سه ماه آموزشیش را که تمام کرد جشن نامزدیمان را بگیریم و بعد از پایان خدمت هم عروسی.
به علت فوت یکی از بستگان جشن عقب افتاد و قرار بر این شد که نوروز ۹۷ جشن عروسی بگیریم.
💛اولین چیزی که از اخلاق نیکوی او به ذهنم میرسد نجابت و سربهزیری ایشان بود.
خیلی متین و با محبت بود. من چه در این هفت ماه که همسرش بودم، چه در هجده سال گذشته که دختر داییش بودم یک بار هم ندیدم دل کسی را بشکند. ناراحتی و عصبانیتش را هیچ وقت بروز نمیداد. هر وقت که ناراحت میشد ساکت گوشهای مینشست، و فکر میکرد. به جرات میتوانم بگویم تا الان حتی یکبار هم نشنیدم که صدایش را بلند کرده باشد. صدای داد او را هرگز نشنیدم.
💙حادثه صبح اتفاق افتاده بود. به من چیزی نگفته بودند که نگران نشوم. از ظهر آن روز حس دلشورهی عجیبی داشتم، مخصوصا اینکه آقا پویا هر روز چند بار به من زنگ میزد یا پیامک میداد. هزار جور فکر و خیال به ذهنم رسید. به او زنگ هم نزدم. گفتم خودش که بیاید حتما زنگ میزند. شاید گوشیاش را گرفته باشند و نتوانسته زنگ بزند. شاید گوشیاش جامانده و یا به ماموریت رفته است. بهزور خودم را کنترل کردم تا ساعت ۶:۳۰ بعدازظهر.
همیشه ۶:۳۰ عصر که به خانه میرسید اول با من تماس میگرفت. ناگهان دلشوره عجیبی به دلم افتاد. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. تلفن را برداشتم و به منزلشان زنگ زدم. پدر همسرم جواب داد. گفت پویا هنوز به خانه نیامده. وقتی آمد میگویم تماس بگیرد. ساعت ۷ شده بود. زنگ زدم. هنوز نرسیده بود. ۷:۳۰، ۸، ۸:۳۰.
دیگر دلشوره امانم را بریده بود تا اینکه پدرم به خانه آمد. دیدم رنگ و رویش سیاه شده. پرسیدم چی شده؟! بغضی داشت. نمیتوانست صحبت کند. گفت از پویا خبر داری؟! این را که گفت فهمیدم اتفاقی افتاده است. فکر میکردم تیر خورده باشد. دوباره که زنگ زدم باز هم به من نمیگفتند که چه اتفاقی برای پویا افتاده.
گفتم من که میدانم اتفاقی افتاده. بگویید دقیقا چی شده و چه بلایی سر پویا آمده که گفتند در ماموریت و درگیری با یک قاچاقچی، دچار حریق شدهاند. ما هم درست همان لحظه از رشت به سمت کرج حرکت کردیم.
پویا را در بیمارستان شهید چمران بستری کرده بودند.
💜روز ۲۲ آذر بود دقیقا ۴۲ روز بود آقا پویا بستری بود. آن روز من و مامان پویا خیلی امیدوار بودیم به اینکه پویا چشمانش را باز کند و به هوش بیاید. از ته دلم خوشحال بودم. به بیمارستان رفتیم. در حیاط بودیم که دیدیم پدر و برادر پویا هم آنجا هستند.هردوی ما تعجب کردیم چون قرار نبود آنها هم بیایند. چند مامور هم بودند با یک خانم. آنها را که دیدم قلبم یک آن لرزید.
کمی که نزدیک شدیم دیدم چشمهای پدر پویا قرمز شده. همین که خواستیم به سمت آنهابرویم مسیرشان را عوض کردند و فقط راه میرفتند و اصلا به ما نگاه نمیکردند. خانمی که همراه ماموران آمده بود جلو آمد و سلام کرد. من که دیگر به زور نفس میکشیدم فهمیدم اتفاقی افتاده است ولی نمیخواستم قبول کنم. چون پویا روز قبل حالش خوب بود و تا آن روز مامور خانمی آنجا نیامده بود.
ایشان اول از چادر و حضرت زینب حرف زد. اسم حضرت زینب رو که شنیدم بند دلم پاره شد. گفتم: "مگه پویای من چیزیش شده"؟؟ گفت نه و از صبر حضرت زینب گفت. دوباره گفتم: "پویای من مگه چیزیش شده"؟گفت اجازه بده عزیزم.
در مورد سرباز و امنیت صحبت میکرد. من اصلا نمیفهمیدم چه میگوید. فقط میشنیدم ولی متوجه نمیشدم. بعد گفت ما به امثال شهید حججیها و شهید چمرانها مدیونیم. داد زدم: "شهید؟! چرا حرف از شهید میزنید؟
مگه پویای من چش شده؟! مگه پویا شهید شده"؟!
ایستادن قلبم را حس کردم. وجودم به یکباره فرو ریخت، نفسم گرفت، دیگر نتوانستم حرف بزنم، و نه حتی گریه کنم، و راه بروم، همانجا خشک شدم.
🖤 به خودم که آمدم دویدم سمت بابای پویا. پرسیدم: "پویای من کو؟ پویای من کجاست"؟! گفت: "بردنش خارج". گفتم: "چرا این خانم میگه شهید؟ شهید کیه؟ چی شده"؟ پدر پویا فقط من را نگاه میکرد و گریه میکرد.
وقتی دید یکسره دارم گریه میکنم و داد میزنم گفت: "مهرناز جان! پویات شهید شد. رفت پیش خدا". گفتم: "شهید؟ نهههه"!!! دویدم بروم بالا که جلویم را گرفتند. هرچه فریاد میزدم و میگفتم که من باید پویایم را ببینم بیفایده بود.
نمیگذاشتند بروم. گفتند آنجا نیست. گفتم: "هرجا هست باید برم پیشش".گفتند: "شهید شده". میشنیدم ولی نمیتوانستم قبول کنم. دائم میپرسیدم پویای من کو؟! پویای من کجاست؟
بقیهاش را دیگر خاطرم نیست که چطور به خانه برگشتیم.
یک روز از این روزها
از سر درخت خانهی پدریات
سیب گلابی میچینم
آرام
از سر
عشق
درون گوشَت میگویم
دوستت دارم شکوفهی سیبم
طوری که هیچ باغبانی
نگفته باشد
...پویا را در امامزاده محمد کرج به خاک سپردیم.
صدایش را برایم ضبط کرده بود و فرستاده بود. به عنوان وصیتنامه. وصیتهایش بیشتر جنبه شخصی داشت. به درس خواندن و حفظ حجابم تاکید بسیار کرده بود و...
بعد هم خداحافظی کرده بود...💔😭
🔸پویا در بسیج هم فعال بود. در زمینههای ورزشی فعالیت زیادی داشت. ازجمله بدنسازی و تکواندو. در مسابقات مقامهای زیادی آورده بود و مدالهای طلا و نقره کسب کرده بود. اخیرا هم در مسابقات پرس سینه مدال طلا گرفته بود.
🔸ایشان به نماز خیلی اهمیت میداد. مخصوصا نماز صبح. حتی وقتهایی که پیش هم نبودیم صبحها زنگ میزد تا مرا بیدار کند و باهم نماز بخوانیم تا من خواب نمانم.
🔸دلش خیلی پاک بود. هیچ وقت غیبت کسی را نمیکرد. از کسی کینه به دل نمیگرفت. راحت دیگران را میبخشید. خیلی متین و بامحبت بود. به پدر و مادرش احترام زیادی میگذاشت و برای جایگاه همسر و مادر ارزش بسیاری قائل بود. ما هنوز زیر یک سقف نرفته بودیم ولی در همان مدت کوتاه هروقت میخواستم کاری انجام بدهم کمکم میکرد. به خانواده خیلی اهمیت میداد. همیشه بهانهای برای خنداندن ما داشت. تکیه کلامش هم این بود: "دنیا دو روزه"...
◾️هرسال محرم در هیئتها مشغول بود. خادم هیئت عاشقان سالار زینب بود. بعد از شهادتش همهی حسینیههایی که در هیئتهایشان شرکت کرده بود برایش مجلس یادبود گرفتند.
🔸به رانندگی علاقه زیادی داشت.عشقش رانندگی بود. و در این زمینه خیلی ماهر بود. خودش رانندگی را به من یاد داد. میگفت: :استادت که من باشم ببین چه رانندهای بشی شما"...
یک دنیا عشق اینجا آرمیده است.
«جهیزیهام را تهیه کرده و قرار بود تا قبل از عید به خانه بخت برویم. حتی تالار عروسیمان را انتخاب کرده بودیم. همسرم سه ماه در مرزبانی کرمانشاه بود، او عکسی با لباس مرزبانی گرفته بود و آن را دوست داشت و میگفت هر وقت شهید شد این عکس در اعلامیه و حجلهاش باشد. همیشه میگفتم از این حرفها نزن ما اول زندگیمان هستیم...
برون نمیرود از خاطرم،
خیال وصالت...
اگرچه نیست وصالی،
ولی خوشم به خیالت...
مرا به جایگاه همسر وهب رساندهای
تو را به آرزوی لحظه لحظهات رساندهام
نگاه کن چگونه این دل همیشه تنگ را
به قدر راه اینجا تا بهشت گستراندهام
شهادتت مبارک قهرمان
من پریشانتر از آنم
که تو میپنداری!
شده آیا ته یک شعر
ترک برداری؟!
گزارش تشییع پیکر مطهر شهید پویا اشکانی از رسانه ملی🎥
هدیه همسر شهید پویا اشکانی به سی روز سی شهید📃
قسمت اول
🔹زندگی شهید عزیز، داریوش درستی را که مطالعه کردم یادم آمد. دقیقا پویای من هم روزی که به ماموریت آخر رفت انگشتر عقیقش را که نشان یا علی داشت، ساعتی را که برای تولدتش خریده بودم و دستبندی که همیشه روی دستش میبست را با خود نبرد. با اینکه همهی اینها برایش خیلی مهم بود و همیشه همراه خود داشت ولی آن روز فقط حلقهی ازدواجمان را با خود برده بود. تمام مدارک و کیف پولش همیشه در جیبش بود ولی آن روز با خود نبرد. گوشیاش را هم همین طور. الان که فکر میکنم برایم خیلی عجیب است مثل شهید درستی...
🔷 وقتی پیکر شهید حججی را به ایران آوردند، شبهای محرم بود. دقیقا خاطرم نیست چه روزی بود ولی آن شب که مراسم از تلویزیون پخش شد، علی کوچک فرزند شهید حججی را نشان میداد که دور تابوت پدرش میچرخید. رو به پویا کردم و گفتم: "پویا جان! "اگه یه وقت جنگ بشه شما چیکار میکنی؟میری؟ منو با بچههامون تنها میذاری"؟ گفت: "عزیزم وقتی لازم باشه باید برم. خون بچههای من از خون این بچه که رنگینتر نیست".
وقتی دید خیلی ناراحت شدم گفت: "جنگ کجا بود بابا...من تا آخرش باهاتم".
🔹 در دوران دبیرستان توفیقی شد که به اردوی راهیان نور مشرف بشوم.
در یکی از مناطق جنگی، با یکی از شهدای گمنام صحبت میکردم. از ایشان خواستم که دعا کند تا همسرم آیندهام یکی باشد مثل خودشان. بعد از گذشت این موضوع آن را فراموش کردم تا اینکه پویایم شهید شد. بعد از شهادتش به یاد آن شهید گمنام افتادم. دیدم دعایم مستجاب شده است. حالا من همسر یک شهید شده بودم.
🔹 محرم پارسال(۹۶)، با پویایم به هیئت میرفتیم. شب تاسوعا بود. روضهی حضرت ابوالفضل علیهالسلام میخواندند. خیلی ناراحت شدم و اشک ریختم. از ته قلبم آرزو کردم که حضرت ابوالفضل حواسش به زندگیمان باشد. پویایم را سپردم به اهلبیت علیهمالسلام. به حضرت عباس(ع)، و از ایشان خواستم عاقبتمان بخیر بشود.
حدود یک ماه و نیم بعد این اتفاق افتاد و پویایم ماه محرم و اربعین در بیمارستان بود. و اول ماه صفر هم به شهادت رسید. عاقبت بخیر شد. واقعا عاقبت بخیری جز شهادت نیست. فکر نمیکردم دعایم اینقدر زود مستجاب شود. خداوند پویای من را برای خود گلچین کرد. من برای جفتمان دعا میکردم ولی خب خدا اینطور صلاح دید. پویای مرا خواست و واقعا او لیاقتش را داشت. به بهترین و بالاترین مرتبه رسید و عاقبت بخیر شد.
هدیه همسر شهید پویا اشکانی به سی روز سی شهید📃
قسمت دوم
🔹 خداوند وقتی مصیبتی به بندهاش میدهد صبرش را هم میدهد. وقتی پویای من به شهادت رسید من یک دختر هجده سالهی نازنازی بودم که اگر یک روز صدای پویایم را نمیشنیدم، یا یک روز پیام نمیداد و یا زنگ نمیزد دنیا را به هم میزدم.
طاقت حتی یک لحظه دوری او را نداشتم. یعنی صبحها که پویای من به کلانتری میرفت تا غروب که برگردد دلمان برای هم تنگ میشد. چندین بار به هم زنگ میزدیم. خیلی به هم وابسته بودیم.
ولی وقتی که پویا شهید شد خداوند و خود شهید، صبری به من دادند که برای خودم هم عجیب بود. طوری که من خانوادهام را دلداری میدادم و از مقام شهید برایشان میگفتم. سعی میکردم پدر و مادرم را آرام کنم. همه تعجب کرده بودند و میگفتند تو همان مهرنازی؟! این حرفا را از کجا آوردی؟ راست میگفتند. این من نبودم که این حرفها را میزدم. انگار یکی به زبانم میانداخت و به دلم. آرامش عجیبی داشتم. و یک حس عجیب. از ته قلبم ناراحت بودم. جگرم میسوخت ولی کلمهی "شهید" به من آرامش میداد. اگر پویایم شهید نمیشد من دق میکردم. پویام به من صبر میدهد. آرامش میدهد وگرنه من هرگز نمیتوانستم این داغ را تحمل کنم.
🔹پویای من قبل از شهادتش به من قول داده بود که ماه عسل میرویم مشهد.
وقتی که شهید شد به او گلایه کردم. گفتم آخر پویا جان! تو که زیر قولت نمیزدی عزیزم، مگر نگفته بودی میرویم مشهد پس چی شد؟!
دقیقا سه ماه بعد از آن همه چی دست به دست هم داد و من راهی مشهد شدم. در صحن حرم با پویایم درد و دل میکردم. گفتم عزیز دلم! شما که همیشه میگفتی تنها جایی نرو! غیرتت هیچ وقت اجازه نمیداد من تنهایی جایی بروم.
الان مرا تنها گذاشتی". آن جا بود که حضور شهیدم را حس کردم. دقیقا حس کردم پا به پای من راه میآید. سایهاش را دیدم. و ایمان آوردم که شهدا زندهاند. اگر هر چیزی از شهدا بخواهیم اگر به صلاحمان باشد برآورده میکنند.
🔹پویای من خیلی باصداقت بود. خیلی نجیب بود. حرفش حرف بود. زیر قولش نمیزد. حتی بعد از شهادتش.
غیبت کسی را نمیکرد. از کسی کینه به دل نمیگرفت. به مردم کمک میکرد. بعد از شهادت او در همان روزای چهارم پنجم، چند نفر که وضعیت مناسبی نداشتند و کارتن خواب بودند، جلوی ساختمان آمده بودند و گریه میکردند. یکی از اقوام از آنها پرسیده بود: مگر شما این شهید را میشناختید؟ گفته بودند: بله این همان سربازی است که غروبها برایمان کیک و آبمیوه می
گرفت. در حالی که ما اصلا هیچ کدام این موضوع را نمیدانستیم و به ما نگفته بود. اهل ریا نبود. هرکار خیری میکرد در خفا بود. خیلی مهربان بود. به خانواده بیش از اندازه اهمیت میداد. تمام دغدغهاش من بودم و آیندهمان. خیلی به جایگاه همسر و روابط خانوادگی اهمیت میداد. حتی چند بار به بعضیها که رفتار درستی با همسرانشان نداشتند تذکر داده بود.
هر انسانی لبخندی از خداوند است سلام بر تو ای شهید که زیباترین لبخند خدایی.
تسلی قلب خانواده داغدارش
شادی روح آسمانیش
شاخه گلهای صلواتمان را تقدیم میکنیم.
خدا صبر به بازماندگانشون علی الخصوص همسر و مادر بزرگوارشون
یا حق التماس دعای فرج