شهید وحید فرهنگی والا
حرف دل :
حکایت عجیبیست بین پدر عشق و پسر
هر دو باهم عهد میبندند فدایی عمه سادات باشند.
اما قرار میشود یکی برود و دیگری بماند. باهم اذن حضور ندارند. پدر گوی سبقت را میرباید و میرود.
پس از چندی به ایران بازمیگردد. سه ماه از ازدواج پسر گذشته است. با همه دلبستگیها این بار پسر راهی سرزمین عشق میشود. میخواهد حافظ سنگر پدر باشد.
و یک ماه که از حضور و مجاهدتش میگذرد میشود هجدهمین شهید مدافع حرم آذربایجان شرقی.
و به راستی این پسر است که گوی سبقت را از پدر ربوده است در عشقبازی و دلدادگی.
با همراهی همسرش، سرکار خانم "سمیه یلهیکل آباد"، همسر وهب نصرانی دیگر، میهمان چشمهی نور و صفای حضور او خواهیم شد.
نام و نام خانوادگی: وحید فرهنگی
تولد: ۱۳۷۰/۷/۱۵، تبریز.
شهادت: ۱۳۹۶/۸/۱۴، ادلب، سوریه.
گلزار شهید: گلزار شهدای وادی رحمت تبریز
وحید فرهنگی والا متولد ۱۳۷۰ و فارغ التحصیل رشته مکانیک از دانشگاه آزاد واحد تبریز بود. چندی پیش برای دفاع از حریم اهلبیت(ع) و مقابله با تروریستهای تکفیری راهی سوریه شد و بعد از مدتی بر اثر انفجار مین در شهر ادلب سوریه به شدت مجروح شد. سپس برای مداوا به تهران منتقل شد و روز سهشنبه، ۱۶ آبان ماه ۹۶ در آستانه اربعین حسینی به کاروان شهدای مدافع حرم پیوست.
این شهید ۲۶ ساله پیشتر از اعضای فعال بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی تبریز بود که بعد از اتمام تحصیلات در رشته مکانیک وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد. او هجدهمین شهید مدافع حرم استان آذربایجان شرقی است. و در گلزار شهدای وادی رحمت تبریز به خاک سپرده شد.
اینجا تبریز است. آبان ۱۳۹۶.
در روزهای اربعین حسینی، خبر شهادت غیورمردی دیگر، از تبار عشق و دلدادگی در شهر پیچیده و مردم شهر با عشق و حرارت حسینی، منتظر رسیدن پیکر مطهرش غرق در غم و ماتمند.
انگار شهیدان خوب می دانند که چه وقت باید خبر شهادتشان بپیچد. خوب خودشان را وصله میزنند به غم عزای اهل بیت و چه سعادتی بالاتر از شهید شدن، آن هم در رکاب سالار شهیدان در محرم و اربعین حسینی و آن هم در دفاع از حرم زینب(س).
🚩
اینجا آذربایجانی است که تا قبل از این بیضاییها، عدالت اکبریها و جوانیها داده، جوانانی که سن بیشترشان تازه از ۲۰ گذشته بود اما روح و فکر و اعتقادشان بزرگتر از عددی است که در شناسنامهشان نقش بسته، حال "وحید فرهنگی" هم، از همان قافله ۲۰ و چند سالههایی است که با اهدافی بزرگ قدم به دانشگاه میگذارد و در کنار رشته مهندسی مکانیک، به کانون گرم بسیج می پیوندد، همان جایی که تا قبل از این نیز پرورشگاه روحی و فکری شهیدان بسیاری بوده است.
از دانشگاه که قدم به بیرون می گذارد، به سپاه میپیوندد و همین زمینهای میشود برای پروازش.🕊
میشنوی که پدر شهید گفته وحید بارها اذن خواسته که راهی این مسیر عشق شود و مدافع حرم زینب(س). اما این بار، فرق میکرده با تمامی دفعات، این بار، وحید بی قرارتر از آن بود که بتوان حرفی از نرفتن به او زد، بی قرارتر از آن، که همسر و زندگی سه ماههاش هم او را از رفتن باز دارد.
درکش شاید برای بسیاری سخت باشد، اما تنها عاشقان این راهند که میفهمند ترک زندگیی که تنها سه ماه از آن میگذرد و گذشتن از آن همه عشق و محبت همسر، چگونه امکان پذیر میشود؟!
شاید این رازی باشد بین مدافعین حرم عشق.
یادت هست که چندی پیش هم شهید حججی بود که دل از همسر و فرزند چندین ماههاش شست و رفت و بدون سر برگشت و برای تو و دیگر مشتاقان توصیهها به یادگار گذاشت. صدایی که همواره در گوشت میپیچد: "بعضی وقتا دل کندن از یک سری چیزهای خوب، باعث میشود تا یک سری چیزهای بهتری را به دست بیاری، من از تو و مادرت دل کندم! تا بتوانم نوکری حضرت زینب را به دست آورم"!
و این است راز این شهیدان که شاید تو هیچوقت نتوانی حس کنی: "نوکری اهل بیتع".
هر چند خود شهید که هیچ، خانواده این شهدا هم صبر زینبی دارند، مقاومت پولادین... تنها یک نگاه به فیلمها و تصاویری که بعد از شهادت شهید "وحید فرهنگی والا" به دستت میرسد، کافی است تا با کلام تیز و بران مادر و پدر شهید مواجه شوی. آن جا که پدر و مادر، با توکلی باور نکردنی از دعای خود در حق فرزندشان قبل از شهادتش میگویند و باورش برایت سخت است که چطور میشود پدر و مادری، برای عزیز دلش، برای میوه زندگیاش آرزوی شهادت کند.
اما در این میان همسران شهدا غوغا میکنند با این صبرشان.
برایت سخت است باور کنی که اولین سخنان همسر شهید، شکر کردن به درگاه خدا برای رسیدن شهید و خودش به آرزویشان است. آنجا که میگوید: "حالا دیگر میتوانم سرم را جلوی اهل بیت(ع) و رهبری بلند کنم و با افتخار بگویم که من هم همسرم را فدای این راه کردم"، و باورش برایت سخت است زنی که در بهترین زمان زندگیاش، همراه و همسفرش را دیگر در کنار خود نمیبیند، این چنین سخن بگوید.
با چشم دلمان، همراه این کاروان میشویم.
شهید وحید فرهنگی را تا وادی رحمت تبریز بر روی دستانمان تشییع میکنیم.
بگذار با هر گامی که با پیکر این شهید بزرگوار در این مسیر برمیداریم، به همه عاشقان این مکتب بگوییم: ما تا آخر این راه هستیم و ایستادهایم...
و امروز در کنار همسر و پدر و مادر بزرگوارش که روسفیدان درگاه الهیند، از این بزرگمرد آسمانی میشنویم...
همسر شهید وحید فرهنگی، در واکنش به شهادت همسرش در راه دفاع از اهلبیت(ع) در فضای مجازی، مقام والای شهادت را به او تبریک گفت و از او خواست تا برایش دعای عاقبت به خیری کند.
وی با انتشار پستی در صفحه اینستاگرام شخصیاش از شهادت این شهید بزرگوار نوشت و شهید شدنش در راه اهل بیت(ع) را تبریک گفت.
"شهادتت مبارک آقاییم
روسفیدم کردی
سربلندم کردی
خودت نیومدی هنوز پیشم اما برام سربند و پرچم و گل فرستادی
همون سربندی که رو پیشونیت بود همون پرچمی که رو تنت بود رو برام فرستادی
خدا رو شکر میکنم که هم تو به آرزوت رسیدی هم من.
یادته میگفتم بعضی از آدما حیفه که به مرگ طبیعی بمیرن باید شهید بشن میگفتم وحیدم تو هم یکی از اونایی
افتخار آفریدی بسیجی پاسدارم
حالا دیگه میتونم سرمو جلو اهل بیت(ع) و رهبری بلند کنم و با افتخار بگم که منم همسرم رو فدای این راه کردم.
دعامون کن که عاقبت بخیر بشیم..."
و این افتخار نصیب ما شد تا در سی روز سی شهید هشتم، خدمتگزار همسر آن شهید والامقام باشیم.
پای صحبتهای سرکار خانم "سمیه یل هیکل آباد"، مینشینیم تا بیشتر بشناسیم میزبان ضیافت امروز را:
"۳ سال با آقا وحید اختلاف سنی داشتیم. فرزند سوم و آخر خانوادهای مذهبی و دانشجوی دانشگاه پیام نور تبریز بودم.
به علت روحیهای حساسی که داشتم، خانوادهام در امر ازدواجم بسیار سختگیر بودند. اکثر خواستگارها را تلفنی رد میکردند، مگر اینکه اصرار زیاد داشتند و پافشاری میکردند.
آشنایی ما هم به مهرماه سال پیش مربوط میشود. همشیرهی آقا وحید، همدانشگاهی من بودند که شماره منزل ما را از دوستم گرفته و برای امر خیر پیشقدم شدند. مادرم شرایط خواستگار جدید را برایم گفت و وقتی فهمیدم آقا وحید سپاهی هستند، فکر کردم شاید عقایدمان به هم نزدیک باشد و موافقت کردم خانوادهشان جهت آشنایی تشریف بیاورند.
برای من بسیار مهم بود همسر آیندهام عفت کلام و عفت نگاه داشته باشد. از آنجا که میدانستم روحیهی حساسی دارم، همیشه از خدا میخواستم همسر آیندهام اینگونه باشد. در همان جلسهی اول هم از معیارهایمان گفتیم و آقا وحید بسیار روی مسئلهی حجاب تاکید داشتند که من ترسیدم و نگران شدم که نکند بیش از حد حساس و به اصطلاح غیرتی باشند. برای همین در جلسهی دوم صحبتهایمان در این مورد پرسیدم که متوجه شدم نگرانی من بیمورد بوده و حساسیتهای آقا وحید، حساسیتهای خود بنده هم بوده و مواردی بودند که توفیق رعایت آنها را داشتهام.
در جلسهی اول هم از شغلشان صحبت کرده و گفتند که امکان دارد به ماموریتهای کاری بروند و از اعزام به سوریه هم گفتند. من هم چون میدانستم خانوادهام با این موضوع بهدلیل روحیهی حساس من موافقت نمیکنند، به آنان در این مورد چیزی نگفتم.
وقتی انسان میخواهد به شخصیت ثابتی که در راستای اعتقاداتش است، برسد، بایستی بر سر برخی عقایدش محکم بایستد. خب ما هم تا آن زمان سعی کرده بودیم به اعتقادات و شعارهای خود عمل کنیم.
ما میخواستیم به نیت اجرای فرامین اسلام و دفاع از اسلام ازدواج کنیم؛ میخواستیم زندگی خداپسندانه داشته باشیم و زندگی تشکیل دهیم که خداوند راضی باشد. برای همین من هم سر اعتقاداتم محکم ایستادم و این شرط را قبول کردم.
آقا وحید از همان ابتدا روحیهی شوخطبعی داشتند و یادم میآید جلسهی دوم خیلی طول کشید و خانوادههایمان میگفتند چه خبرتان است. ولی آقا وحید با شوخی، دل مرا قرص میکردند که به آنها توجهی نکنید همهی سوالهایتان را بپرسید.
خلاصه بعد از جلسهی دوم، تقریبا مطمئن شدیم که انتخابمان درست است. در آن روزها تا عقدمان من بسیار به حضرت زهرا(س) و امام زمان(عج) متوسل میشدم و آنقدر آن روزها به آن عزیزان تقرب جسته بودم و آنقدر حس و حال معنوی شیرینی داشتم که همیشه به آقا وحید میگفتم: دلم برای آن روزهایم تنگ شده است. خود آقا وحید و حتی مادرشان هم میگفتند که بسیار به حضرت زهرا(س) متوسل شده بودند.
وقتی میگوییم متوسل میشدیم شاید بنظر برسد برای سرگرفتن ازدواج متوسل میشدیم. ولی اینطور نبود. از خدا خیر و صلاح میخواستیم و همهی دعاهایمان این بود که هرطور خداوند صلاح میداند همانطور بشود.
درست است که اندک محبتی در دلهامان افتاده بود ولی هنوز محکم نشده بود و به تحکیم نیاز داشت. این توسلها به این دلیل بود که زندگی تشکیل دهیم که همدیگر را رشد دهیم، همدیگر را تکمیل کنیم نه اینکه متوقف کنیم...
من مایل به ۱۴ سکه مهر و ۱۴ شاخه گل نرگس بودم که خانوادهام مخالفت کردند و به خواست خانوادهام مهریهام ۱۱۴ سکه شد. ولی تمایل داشتم در بله برون، ۱۴ شاخه گل نرگس را به آقا وحید بگویم. شب بله برون با کمال تعجب دیدم در دسته گلی که برایم آوردهاند گل نرگس هم هست و این برایم بسیار شیرین و لذتبخش بود و به فال نیک گرفتم.
قبل از عقد برای انجام برخی رسوم و مراسمات تصمیم گرفته شد صیغهی محرمیتی خوانده شود. با وجود اینکه شاید صیغهی محرمیت برای بسیاری چندان مهم نباشد، برای ما بود. یادم میآید بسیار استرس داشتم تا اینکه آقا وحید پیامکی برایم فرستادند با این مضمون که قبل از مراسم دو رکعت نماز بگزارم و یک دعای عاقبت بخیری برایم فرستادند که بخوانم. من هم پس از انجام خواستهشان، پیامک زدم که من هم از شما میخواهم بعد از عقد دست پدر و مادرهایمان را ببوسیم و اگر نزدیک به اذان بود با هم نماز جماعت اول وقت بخوانیم که همینطور هم شد. عقدمان هم دقیقا لحظهی اذان بود و بعد از اذان باهم نماز جماعت خواندیم. همیشه در قنوتهایمان هم دعای "اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا" را میخواندیم.💞
آقا وحید با هرکسی با زبان خودش حرف میزدند! با کودکان کودک بودند و با بزرگترها بزرگ. مادر یکی از دوستان آقا وحید به من میگفت: واقعا ما دلمان قرص بود که آقا وحید هست. خیالمان راحت بود فرزندمان را دست کسی سپردهایم که نگرانی نداشته باشیم. از بسیاری از بزرگان و مخصوصا اساتید اخلاق مشورت میگرفتند.
حتی در خانه هم علیرغم اینکه از سرکار برگشته و خسته بودند، در کارهای خانه بخصوص وقتی من کسالت داشتم، کمک میکردند.
فکر دوری از ایشان هم برایم سخت بود و هربار که گریهام میگرفت از این بود که تحمل دوری ایشان را ندارم. حتی شاید به شهادت فکر هم نمیکردم و همان دوری در حین ماموریت برایم بسیار ناراحت کننده بود.
شاید در حین ماموریت بود که توانستم خودم را اندکی با شرایط وفق دهم. با اینکه صحبت از شهادت نمیکردند اما میدانستم اگر بنا به جدایی باشد، هیچ نوع دیگری از جدایی را تاب نمیآورم و فقط اینکه وحیدم شهید شده آرامترم میکند.
واقعا برای بعضی انسانها مرگ طبیعی حیف است و داغ آن هرگز قابل تحمل نیست. همیشه میگفتم انشاءالله در رکاب آقا امام زمان (عج) شهید میشوید. حتی اگر برایشان هم شهادت میخواستم به این زودیها راضی نبودم و تصورش را نمیکردم.
آقا وحید همیشه روی حرفهایشان میایستادند و واقعا خوشقول بودند. بسیاری از مواقع اتفاق میافتاد که در مشکلات پیش آمده میتوانستند برخورد بدی داشته باشند یا لااقل عصبانی شوند، ولی آقا وحید همیشه با طمانینه و با ملایمت رفتار میکردند و عصبانی نمیشدند. این خصوصیتشان را خیلی دوست داشتم.
دوستان زیادی هم داشتند و با دوستانشان وقت بسیاری میگذراندند که البته قبل از ازدواج اینطور بود و حتی یکی از آشنایان که آقا وحید را میشناخت به من پیغام فرستاده بود که ایشان این خصوصیت را دارند.
ببینید میتوانید کنار بیایید یا خیر. خب من طبیعتا نگران شدم ولی وقتی با آقا وحید صحبت کردم دلم قرص شد. گفتند: من تا پس از ازدواج مسئولیت خانواده بر دوشم است و اولویت اولم شما خواهید بود و همینطور هم شد. هرچقدر هم که کار داشتند یا در مسجد یا در پایگاه سرشان هرچقدر هم شلوغ بود، همیشه برای با من بودن وقت میگذاشتند و به دیدنم میآمدند.
همیشه برایم گل رز قرمز میخریدند و میگفتند این گل فقط مخصوص شماست و در دستهگلهایشان برای دیگران این گل را نمیخریدند.
به هرحال در زندگی مشترک انسان همسر و همسفرش را میشناسد. از خصیصهها و اعمال آقا وحید کاملا برایم روشن بود که همان کسی است که دنبالش بودم و هم من او را دوست داشتم هم خدا! خب آن اهمیت دادنشان به نماز و نماز اول وقت، آن تاکیدشان بر صداقت، آن همه جدیت و تلاش و کوششی که برای اسلام و هدایت افراد داشتند؛ همگی گویای این حقیقت بود.
همیشه میگفتند: من اگر بتوانم حتی یک نفر را به صف نماز جماعت بکشانم برای دنیا و آخرتم کافی است.
در بسیاری موارد با هم در موارد مختلف بحث و گفتگو میکردیم و بهتر بگویم تذکره میکردیم و به آرامش معنوی میرسیدیم که بسیار لذتبخش بود. همیشه میگفتند: من از خداوند رفیق تذکره میخواستم. از خدا میخواستم همسرم رفیق تذکرهام باشد.خدارا شکر زندگی با آقا وحید بهترین تجربهی عمرم بود...
🌴
آخرین اعزامش با روز تولدش مقارن شده بود.
به من قول برگشتن داده بودند و اصلا حتی فکر هم نمیکردم که این سفر به شهادت منجر شود. در زندگی انسان بهخاطر برخی مصلحتها باید از نفس و خواستههای خود بگذرد.
یادم میآید چند روز قبل از تولدشان، برای آن روز تدارک دیده بودم و رفتم هدیهی تولدشان را گرفتم که همانجا با من تماس گرفتند. خوشحال بودند که برگهی اعزام به ماموریتشان آمده است. هرقدر پای تلفن اصرار کردم تاریخش را بگویند، چیزی نگفتند. نگو که همان روز تولدشان بوده است. وقتی وارد خانه شدم برگه ماموریتشان را گرفتم. خشکم زد! دقیقا ۱۵ مهر ۹۶! روز تولدشان عازم بودند. همه برنامهریزیهایی که کرده بودم و همه ایدههایی که در ذهنم داشتم پرید!
بسیار فکر کردم چه کنم. حتی دوستانشان هم برایشان تولد گرفته بودند و ایشان به من چیزی نمیگفتند. من هم اصلا به روی خودم نمیآوردم تا بتوانم غافلگیرشان کنم. با خود فکر کردم دو ماه دوری خواهد بود و انصاف نیست من با آقا وحید تنها باشم. برای همین با مادر همسرم تماس گرفتم و قرار شد به خانهی آنها برویم. همسرم مرا رسانده و خود پی انجام کاری به مسجد رفتند.
وقتی برگشتند، همه در خانه جمع بودیم و غافلگیرشان کردیم. آن شب یک شب بهیادماندنی شد. برای هدیهی تولد یک کاپشن سرمهای رنگ که خودم خیلی دوست داشتم و به آقا وحید هم خیلی میآمد خریده بودم. همان شب فقط یک بار آن کاپشن را پوشیدند که ببینیم چطور است و همان یک بار سهم آن کاپشن از آقا وحید بود. زمان اعزام هرچه اصرار کردم با خودتان ببرید شاید آنجا هوا سرد بود، قبول نکردند. گفتند حیف است، آنجا خراب میشود...
حدود ۱ ماه از اعزامشان میگذشت و آن یک ماه سختترین لحظات زندگی من بود. وقتی حتی فقط ۵ دقیقه دیرتر تماس میگرفتند، دلم هزار راه میرفت و بسیار بسیار نگران میشدم که خدایا نکند اتفاقی افتاده باشد. قبل از رفتن قول گرفته بودم که هرطوری شده هر روز تلفن گیر بیاورند و با من تماس بگیرند. بسیاری از مناطق به اینترنت دسترسی نداشتند و من با اینکه میدانستم پیامهایم را نمیبینند باز هم پیام میفرستادم.
حتی الان هم گوشی مرا نگاه کنید پر از پیام به وحیدم است. دلتنگیهایم و حرفهایم را مدام برایش میفرستم. آن موقع وقتی به اینترنت دسترسی پیدا کرده و پیامهایم را دیده بودند، گفتند خانم شما که میدانستید من اینترنت ندارم، چرا اینطوری کردید؟! من هم دلتنگ شما شدهام و اینجا گریهام گرفته...
آخرین بار هم که اینترنتی حرف زدیم، کلی برایم پیام و عکس فرستادند و گفتند دیگر چیزی نمانده برگردم و کلی برنامه برای زندگیمان داریم...
روزشماری میکردم و هر روز برایشان میفرستادم که مثلا ۵۹ روز مانده، ۵۸ روز مانده. آنقدر برایم سخت میگذشت و آنقدر لحظهشماری میکردم و چشم انتظار بودم که با خود فکر میکنم اگر ما شیعیان به آن اندازه دلتنگ و بیتاب امام زمانمان (عج) باشیم، آقا ظهور میکنند.😔
واقعا هر روز برایم یک سال و شاید هم سختتر و بیشتر میگذشت. کلی منتظر تلفنشان میشدم. ولی موقع صحبت کردن چون میدیدم آقا وحید هم دلتنگ هستند، بیتابیهایم را مخفی میکردم و دلداریشان میدادم که: آقا وحید کم جایی نرفتهاید ها! خیلیها به حال شما غبطه میخورند و آرزو میکنند ای کاش جای شما بودند. قسمت هرکسی نمیشود. پس نگران من نباش. من همه جوره اینجا تحمل میکنم. میگفت: دلم میخواهد باتو حرف بزنم حرفهایت آرامم میکند...
روز جمعه بود که زنگ نزده بودند و من به شدت نگران بودم و استرس داشتم. نگو که روز جمعه دچار تلهی انفجاری شده و از ناحیهی پا مصدوم شده بودند. موج انفجار به حدی بود که به سرشان هم آسیب رسیده بود.
روز شنبه خیلی نگران بودم. در دانشگاه جلسه داشتیم و من اطلاع داده بودم که اگر گوشی من زنگ خورد بی معطلی جلسه را ترک خواهم کرد. و همانطور هم شد. تلفنم که زنگ خورد با عجله از جلسه بیرون دویدم. جواب تلفن آقا وحید را که دادم از تن صدای گرفتهشان گمان کردم از خواب بیدار شدهاند؛ نگو که در بیمارستان بودند و چیزی به من نگفتند.
آقایی که همراه آقا وحید در بیمارستان بودند، میگفتند: وقتی گفتیم با خانوادهتان تماس بگیریم، خواستند با شما صحبت کنند و انگار همان آقا وحید چند دقیقهی پیش نبودند. تمام انرژی و توانشان را جمع کردند تا با شما صحبت کرده و نگذارند شما متوجه شوید.
پس از دو روز دچار حملهی ریوی میشوند و به شهادت میرسند. آن تماس، آخرین باری بود که بنده با ایشان صحبت کردم، تا سه شنبه از حالشان بیخبر بودم. به سختی خودم را کنترل میکردم تا خانوادهی خودم و آقا وحید چیزی از حالم متوجه نشوند و نگرانشان نکنم.
واقعا حس و حال آن روزها غیر قابل وصف است. آنقدر به خدا التماس میکردم که الان زنگ بزند، خدایا وحیدم تماس بگیرد... بعضی وقتها هم عصبانی میشدم و غر میزدم که آقا وحید خیلی بی انصافی! شما که میدانی من چقدر نگرانت میشوم؛ هیچوقت نمیبخشمت اگر تلفن باشد و به من زنگ نزنی..! با خودم اینها را میگفتم و خودم جواب خودم را میدادم که نه! وحید من اینگونه نیست؛ او به من قول داده است. او هرگز زیر قولش نمیزند. مطمئنم تلفن پیدا کند زنگ میزند.
شب را روز میکردم؛ روز را شب میکردم به امید تماسی از طرف وحیدم. بسیار نگران بودم ولی گریههایم را فقط موقع نماز برای خدا نگه میداشتم تا خانواده متوجه نشوند و نگران نشوند. هرشب برای آقا وحید دعای معراج و آیت الکرسی میخواندم تا سلامت باشند و اتفاقی برایشان نیفتد.
عصر سهشنبه پدرم مرا به خانه خودشان رسانده و خودشان بیرون رفتند. تازه وارد منزل شده بودم که تلفن زنگ زد. پدرم بودند؛ میگفتند از مجتمع قرآنی نور که آقا وحید آنجا فعالیت داشتند، تماس گرفتهاند و میخواهند برای مصاحبه بیایند! من که تا آن موقع نگرانی و اضطرابم را به روی خودم نیاورده بودم، پشت تلفن به هق هق گریه افتادم و از پدرم پرسیدم: اتفاقی برای وحید افتاده است؟ پدرم هم که نگرانی مرا دیدند، گفتند: نه دخترم؛ حتما با من کار دارند. نگران نباش. کمی بعد پدرم به خانه برگشت و فقط مادرم شاهد بود من در آن لحظات چه کشیدم.
مدام در خانه راه میرفتم و تمام مدت دستم روی قلبم بود که به تپش افتاده بود. هیچوقت آنچنان تپش قلبی را حس نکردهام. قلبم به حدی محکم و سریع میزد که میگفتم الآن است که از سینهام بیرون بزند...
کمی بعد پدرم مشغول نماز بود که تلفن زنگ زد و من جواب دادم. دوست آقا وحید از مجتمع قرآنی نور بود که گفت: آمدنمان لغو شد و روزی دیگر خدمت میرسیم.
کمی خیالم راحت شد و از نگرانیام کم شد. ولی کمی بعد دوباره تلفن زنگ خورد و پدرم جواب داد. از لرزش صدای پدرم حس کردم اتفاقی افتاده و خبری شده است. بابا بیرون رفت. نگو دوستانشان خیلی وقت است بیرون خانه منتظرند ولی کسی جرات نداشته خبر را بیاورد. نگران بودم و مدام به سمت در میرفتم و برمیگشتم. مادرم میگفت: سمیه! بیا بنشین. خودت را نگران نکن.
رفتم سمت در خروجی. وقتی در را باز کردم، همین که دوستان آقا وحید را دیدم و فهمیدم چه خبر شده است. همانجا دم در گریهام گرفت. دوستانشان میگفتند فقط مجروح شده است و ترکش به پایشان اصابت کرده است.
فقط گریه میکردم و میگفتم: شما را به خدا لااقل بگویید نفس میکشد! فقط همین را بگویید. خودم تا آخر عمر پرستاریاش را میکنم. فقط بگویید نفس میکشد. که میگفتند فقط مجروح شده است. ولی از حالاتشان و از گریههایشان میفهمیدم که وحید من دیگر رفته است...😭
آن لحظه... نمیدانم خدا چقدر صبر به آدم میدهد. آن لحظه دستهایم را به آسمان بلند کردم و خدا را شکر کردم که وحیدم عاقبت بهخیر شد!
به آقا وحید قول داده بودم همیشه و در هر سختی کنارشان خواهم بود. هرگز و با وجود تمام سختیها، هیچگاه نگفتم که چرا رفت! چرا مرا تنها گذاشت! و هنوز هم که هنوز است، تمام خاطراتی که برایتان میگویم را هر روز برای خودم مرور میکنم تا شاید باورم شود وحید دیگر نیست... ولی باز باورم نمیشود.
🌴
عکس های پیکرش را من هرگز کامل نگاه نکردهام. نمیتوانم باور کنم عکس وحید من است! همیشه با خود میگویم وحید من برمیگردد. اینگونه خود را امید میدهم. به خودم میگویم وحید کنار من است و واقعا هم حضورش را حس میکنم... واقعا نمیشود لحظهای با او حرف نزنم. الآن همه چیزم وحید شده است...
وقتی در ماموریت بودند، خیلی با خودم فکر میکردم وقتی آقا وحید برگردند چگونه به استقبالشان بروم و کدام لباسم را بپوشم که آقا وحید دوست دارند. کدام روسریام را که آقا وحید دوست دارند سر کنم و به استقبالشان بروم. آن روز که پیکر وحید را میآوردند هم همین حس را داشتم. حس میکردم برگشتهاند و به استقبال آقا وحیدم میروم.
هنوز هم وقتی اطرافیان صحبت میکنند و به صورت عادت و از روی محاوره مثلا میگویند وقتی آقا وحید مُرد؛ من خیلی عصبانی و ناراحت میشوم. میگویم وحید نمرده است. آقا وحید شهید شده است. چرا این حرف را میزنید.
آن روز هم میدانستم این استقبال یک استقبال معمولی نیست و من باید عالی به استقبالشان بروم. به رسم خود آقا وحید دسته گلی خریدم که پر از گلهای رز قرمز رنگ بود و به پیشواز همسرم رفتم. حتی یادم میآید به آقا وحید میگفتم: وقتی برگردی هرچقدر هم فرودگاه شلوغ باشد، بدون اعتنا به مردم به سجدهی شکر میافتم و خدا را شکر میکنم که دوباره تو را به من رساند.
بعد از رسیدنمان به فرودگاه که هنوز آقا وحید را ندیده بودم، و تابوتشان را میآوردند، یاد این حرفم افتادم و همانجا سجدهی شکر کردم. ولی این بار بهخاطر عاقبت بهخیر شدن همسرم سجدهی شکر به جا آوردم.
یادم میآید در تشییع جنازهی شهید حججی، باهم در خانه بودیم و از تلویزیون تماشا میکردیم. همسر شهید کنار قبر نشسته بود و دعا میخواند. از حضرت آقا یک عبا خواسته بودند که در قبر شهید بگذارند. آقا وحید آنجا رو به من کرد و گفت: خانم، ببین همسر شهید چگونه آرزوهای شهید را برآورده کرد!
این ماجرا را فراموش کرده بودم تا اینکه قبل از تشییع جنازه، یادم افتاد و به برادرم گفتم هرطور شده به بیت رهبری پیامی بفرستید تا اگر ممکن است چیزی هم برای من بفرستند که الحمدلله، شب قبل از تشییع جنازه، چفیهای از حضرت آقا به دستم رسید که صبح قبل از تشییع، به همراه برادرم به محل پیکر شهید رفتیم و پرچمی که رویشان بود به همراه چفیهی آقا و دعای معراجی که هرشب برایشان میخواندم، روی سینهشان گذاشتم و گفتم: خودم هر آرزویت را برآورده میکنم؛ نمردهام که آرزو به دل بمانی!
وقتی پیکر شهید را دیدم، اصلا باورم نمیشد. وحیدی که راهی کرده بودم کجا و این وحید کجا؟! فقط از خداوند کمک خواستم که مرا نگه دار! تحملش را ندارم صبر کنم و واقعا هم حس کردم که خداوند چه صبری در دلم نهاد.
به آقا وحید میگفتم: من رفیق نیمهراه نشدم! تا آخر با تو بودم. تو هم مرا دعا کن عاقبت بهخیر شوم و به یاد قولی که به من دادهای باش.
آقا وحید همهی کارهایشان را محض رضای خدا انجام میدادند. هرگز در هیچ کاری منیت نداشتند. هرکاری از دستشان برمیآمد دریغ نمیکردند. در راهیان نور مثل آچار فرانسه بودند! همه کار میکردند. مسئول پایگاه بودند ولی هرگز توقع نداشتند فلان کار را بچهها بکنند. همیشه خودشان پیشقدم میشدند.
بعد از عقد با هم عهد کردیم همیشه نمازهایمان را اول وقت بخوانیم. وقتی با هم بودیم که به جماعت نماز میخواندیم. وقتی هم از هم دور بودیم، تماس میگرفتیم و نماز اول وقت را به هم یادآوری میکردیم. اگر هم بیرون بودیم، در هر مسیری که صدای اذان بلند میشد، ماشین را نگه داشته و در مسجد نمازمان را میخواندیم و بعد میرفتیم.
من اکثرا به همین دلیل از قبل وضو میگرفتم و همین را همیشه دوست داشتند. به شوخی به مادرشان میگفتند: خانم من دائمالوضوست.
آقا وحید همیشه دوست داشتند خطبهی عقد ما را مقام معظم رهبری بخوانند؛ ولی چون دسترسی به ایشان بسیار مشکل بود، تصمیم گرفتیم از نمایندهی آقا در تبریز بخواهیم خطبهی عقد ما را بخوانند. آقای شبستری عقد ما را جاری کردند. وقتی آقا وحید قرآن را باز کردند، آیهای به چشمم خورد که خود آیه را به یاد ندارم ولی مضمونش این بود که: "او دعا کرد و ما مستجاب کردیم". دقیقا همان دعای که من و آقا وحید از خدا خواسته بودیم...
آن روزهای نگرانی و چشم به راه بودن به مراتب سختتر از این روزها بود. هر لحظه چشم به راه بودم. الآن با اینکه چشمم ایشان را نمیبیند، ولی همیشه حضورشان را حس میکنم. با اینکه همیشه به دعا و نماز متوسل میشوم تا خود را رشد دهم و تحمل کنم، ولی حقیقتا دلتنگی را هیچ درمانی نیست... فقط خودش میتواند آرامت کند؛ بسیار سخت است، مخصوصا در خلوت و تنهاییهایت...
اما باز هم میگویم؛ حتی ذرهای پشیمان نیستم. قول داده بودم تحمل سختیها را داشته باشم. تا قبل از رفتن آقا وحید به نوعی و بعد از رفتنشان هم به نوعی دیگر در معرض امتحان الهی بوده و هستیم. همیشه از خدا میخواهم کمکم کند این سختیها را تحمل کرده و از امتحان سربلند بیرون بیایم.
حرف آخر...
به قول شهید آوینی "آنهایی که رفتند کاری حسینی کردند؛ آنهایی که ماندند باید کاری زینبی کنند." شهدا رفتند ولی این ما هستیم که باید آنان را بشناسانیم. مخصوصا به جوانان که بفهمیم چه شد این شهدا، که هم سن و سال خودمان هم بودند، به این مقام رسیدند. بین خود و خدای خود چه گفتند که خدا انتخابشان کرد؟!
پس نگوییم نمیشود. من حتی قبل از ازدواج هم میگفتم شاید ما زنان نتوانیم جهاد کنیم و به شهادت برسیم ولی میتوانیم شهیدپرور باشیم. چه در نقش همسری و چه در نقش مادری...
آنها رفتند و حال وظیفهی ماست که راهشان را ادامه دهیم و راهشان را به جوانان بشناسانیم. بگوییم که بودند و چه کردند. با کوچکترین کارها بزرگترین اتفاقات را رقم زدند. ما هم میتوانیم در این راه قدم بگذاریم. ولی حداقل اگر به آن مقام نرسیدیم، روسفید باشیم که ما هم در حد توان در راه شما قدمی نهادهایم.
و بشنویم از شهید "وحید فرهنگی" از زبان پدر:
متولد سال ۱۳۴۷ هستم. در دوران جنگ تحمیلی افتخار این را داشتم که رزمنده ولایت باشم و ۵۴ ماه سابقه حضور در مناطق عملیاتی دارم. در چند عملیات جزو نیروهای خطشکن بودم و در عملیاتهای کربلای ۴ و کربلای ۵ در سال ۱۳۶۵ از نیروهای خطشکن غواص بودم. امروز جانباز هستم.
دو فرزند دارم؛ یک دختر و یک پسر به نام وحید که با عنایت حق تعالی، شهید مدافع حرم شد. وحید متولد ۱۳۷۰ بود. جنگ تحمیلی را ندید اما همیشه از من میخواست از آن روزها برایش بگویم. هر وقت خاطراتم را تعریف میکردم با حسرت میگفت کاش آن زمان بودم و در کنار شما میجنگیدم. حسرت رزمنده بودن را داشت. داییهای وحید هم رزمنده بودند و یکی از آنها به نام غلامرضا جشنپور دکان هم به شهادت رسید.
وحید سر مزار شهدا حاضر میشد و در مراسم غبارروبی شرکت میکرد. پسرم زمان زیادی را در گلزار شهدای وادی رحمت تبریز در کنار شهدا میگذراند. در کنار مزار شهدا تعزیهخوانی میکرد، زیارت عاشورا میخواند. پاتوق او و دوستانش کنار مزار شهدا بود. وحید یک بسیجی فعال بود که در عرصه فرهنگی واقعاً مجدانه تلاش کرد. همه دغدغهاش مباحث فرهنگی بود. میگفت وقتی امام خامنهای دغدغه فرهنگی دارند یعنی اینکه ما خوب کار نکردهایم.
در فعالیتهای فرهنگی شب و روز نمیشناخت و خستگیناپذیر بود. یک سرباز آتش به اختیار بود. وحید با شهدا و برای آنها زندگی میکرد تا جایی که خودش را هم به قافله شهدا رساند.
انس جوانهایی که جنگ را ندیده بودند، با شهدای دفاع مقدس عجیب است.
بله، پسرم دهه هفتادی بود ولی زندگییاش را وقف شهدا کرده بود. در حقیقت با آنها زندگی میکرد. اتاقش با عکسهای امام خامنهای مزین شده بود. بیشتر شهدا را خوب میشناخت و در مورد زندگی شهدا مطالعه داشت.
خاطراتشان را در لپتاپش جمعآوری میکرد. وحید همه تلاشش این بود که در مسیر شهدا گام بردارد. در این امر هم موفق بود.
از شهادت با من صحبت نمیکرد اما با مادرش خیلی حرف میزد. سه، چهار سالی میشد که خیلی تلاش میکرد خودش را به خیل شهدا برساند. زمانی که مادرش نماز میخواند به پای مادر میافتاد که برای شهادتش دعا کند. میگفت دعای مادر به درگاه خدا قبول میشود. مادرش بعد از شهادت وحید برایم تعریف کرد:
"یک شب صدای ناله شنیدم. از خواب بیدار شدم متوجه ناله و زاریهای وحید از اتاقش شدم. در اتاق را باز کردم. در حال خواندن نماز شب بود. صبر کردم نمازش که تمام شد او را در آغوش گرفتم. خیلی ناراحت بود. گفتم چرا با خودت این طور میکنی؟ چه مشکلی داری؟ گفت: من آرزوی شهادت دارم. مادر دعا کن که شهید شوم. مادرش گفته بود من را ناراحت نکن، این چه درخواستی است که از من داری؟ وحید در پاسخ گفته بود مادرجان، من شهادت را دوست دارم.
پسرم دائم میگفت وقت نداریم. وقتمان خیلی محدود است. عقب ماندهایم، باید سریعتر گام برداریم. همزمان در پایگاه بسیج یا بسیج دانشگاه و چند مرکز، کارهای فرهنگیاش را دنبال میکرد. سه، چهار سال اخیر عجیب دنیاگریز شده بود. در مجتمع قرآنی نور و عترت کار فرهنگی میکرد و شاگردان زیادی را تربیت کرد. برای قوت قلب گرفتن راهی مزار شهدا میشد. به جرأت میتوانم بگویم وحید من در عرصه فرهنگی خستگی را خسته کرده بود.
من و وحید هر دو برای دفاع از حرم، ثبت نام کردیم. ابتدا قرار بود هر دو راهی شویم. این موضوع بسیار ما را خوشحال کرد اما بعد گفتند امکان حضور هر دو نفرتان در جبهه نیست و باید یکی از شما دو نفر راهی شود. وحید با ناراحتی این خبر را به من داد و از من خواست اجازه بدهم او برود. گفتم شما تازه ازدواج کردهای، بمان من بروم. خیلی عزیز بود. قبول کرد من بروم. رفتم و برگشتم. متوجه شدم خیلی دارد تقلا میکند تا برود. تازه داماد بود و تک پسرم بود. مصرانه از من رضایت گرفت و به من گفت همسر و مادرم را باید خودت راضی کنی. گفتم پسرم صبر کن، تازه ازدواج کردهای اما گفت پدرجان دفعه پیش شما رفتی، طبق نوبت قرار بود من بروم. نهایتاً اعزام شد و تقریباً یک ماه در منطقه بود که به شهادت رسید.
وحید بچه مؤمنی بود. عاشق شهادت، ولایت فقیه و رهبر بود. به نظر من وحید در این سالها خودش را به سیدالشهدا(ع) رسانده بود. دوست داشت در راه اسلام شهید شود و جانش را بدهد. هیچگاه درباره انجام واجبات و ترک محرمات به وحید توصیه و سفارشی نکردم. همیشه در انجام امور خیر از همگان سبقت میگرفت. هر گاه جایی برای کار خیر میدید، خودش راهی میشد.
کاش چند وحید داشتم تا در راه اسلام تقدیم میکردم.
شهید وحید فرهنگی در کلام مادرش:
من حمیده جشنپور، مادر شهید وحید فرهنگیوالا هستم. وحید فرزند ارشد خانهام بود. متولد سال ۱۳۷۰ بود که بعد از فارغالتحصیلی از دانشگاه، به خاطر علاقهای که به سپاه پاسداران داشت، عضو سپاه شد. از همان اول معنویت خاصی در وحید بود. زمان طفولیتش هیچ وقت بدون وضو به او شیر ندادم. بسیار مراقب لقمه حلال و دوری از منکرات و محرمات بودم.
کمی که بزرگتر شد همراه خودم به مسجد و محافل اهل بیت میبردم و همین حضور باعث ارادت خاصش به اهل بیت(ع) شد. بیش از هر چیز علاقه خاصی به امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) داشت. دو ماه مانده به شروع ماه محرم امسال گفت مادر دلم محرم میخواهد. دلم برای سیاهپوش شدن در عزای اباعبداللهالحسین(ع) تنگ شده است. روز اول ماه محرم که میشد به من میگفت مادر جان من دوست دارم شما لباس مشکی عزای امام حسین را به تنم کنید و من را برای عزای ارباب آماده کنید. خودش هم ارتباط خوبی با نوجوانان و جوانان محله داشت و همین ارتباط صمیمی باعث جذب بسیار از جوانها میشد.
من خواهر شهید هستم. برادرم غلامرضا از شهدای کربلای ۵ بود. همیشه وقتی صحبت برادرم میشد، وحید میگفت کاش من آن زمان بودم و با دایی میرفتم و شهید میشدم. من که در نبود برادر و شهادتش رنج دیده بودم میگفتم وحید تو را به خدا نگو. میگفت مامان هر کسی لیاقت ندارد به شهادت برسد. مادر برایم دعا کن شهید شوم.
من هم وقتی اشتیاقش را به شهادت میدیدم ناراحت نمیشدم. با خود میگفتم خودش انتخاب کرده، من چرا اجازه ندهم و چرا من برایش دعا نکنم. اینطور شد که من هم به شهادتش راضی شدم.
راهی بود که انتخاب کرده بود، میدانستم هر اتفاقی ممکن است برایش بیفتد. نمیخواستم مانعی برایش باشم. راضی شدم به رضای خدا. من در محضر خانم زینب(س) کسی نیستم. روضههای اباعبدالله(ع) و خانم زینب(س) را در روز عاشورا بارها و بارها برای خودم میخواندم و مرور میکردم. بارها برای حضرت زینب(س)، خبر شهادت عزیزانشان را آوردند اما ایشان با صبری مثالزدنی ایستادند و صبوری کردند.
من در مقابل ایشان هیچ هستم. هر چند من دو فرزند بیشتر نداشتم و وحید تنها پسرم بود. خیلی سخت بود که او را در میدان جنگ ببینم. زمانی که ازدواج کرد و به خانه خودش رفت، دائم بیقرارش میشدم، آنقدر که مریض شده بودم.
هر بار به وحید زنگ میزدم. نمیتوانستم دوریاش را تاب بیاورم، وقتی به خانه ما میآمد، گریه میکردم و سرم را روی سینهاش میگذاشتم. وحید هم میگفت مادر ناراحتی نکن، هر وقت دلت برایم تنگ شد بیا خانه ما.
برای پیادهروی اربعین راهی کربلا شده بودیم. ابتدا به نجف و به زیارت امام علی(ع) رفتیم. من همراه دوستانم بودم. وقتی به گنبد و بارگاه امام نظر کردم گفتم پسرم دوست دارد شهید شود، خودت او را به آرزویش برسان. دوستان و همراهان به من اعتراض کردند و گفتند این چه دعایی است در حق پسرت کردی؟ گفتم خودش این طور میخواهد.
من هم در بهترین نقطه، از خدا شهادتش را خواستم. فردای آن روز پیاده به سمت کربلا راه افتادیم. هنوز مسیری را طی نکرده بودیم که به همسرم خبر شهادت وحید را دادند. اما اول به من خبر مجروحیتش را گفتند که باور نکردم. گفتم نه وحید شهید شده.
امکان ندارد زخمی شده باشد. خیلی زود خودمان را به تهران رساندیم و به معراج شهدا رفتیم. در آنجا با وحیدم ملاقات کردم. وقتی پیکر شهیدم را دیدم گفتم وحیدجان مبارکت باشد. وحید آرام خوابیده بود؛ خیلی راحت. پسرم برای رسیدن به آرزویش یعنی شهادت عجله داشت. در نهایت به آرزوی همیشگیاش رسید و در ۱۵ آبان ۹۶ در بوکمال سوریه آسمانی شد.
شاخه گلهای صلواتمان را تقدیم قامت سبزپوش سرخاندیشش میکنیم.🌹🌹
روحش شاد و یاد و خاطرش جاوید و پر رهرو باد.
با نگاه آخرینش خنده کرد
ماندگان را تا ابد شرمنده کرد