امامزادگان عشق

بگذار اغیار درنیابند که این قلبهای ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال است و روح ما در چه ملکوتی شادمانه سر می کند و سرِ ما در هوای کدامین یار خود را از پا نمی شناسد.بگذار اغیار هرگز درنیابند.چه روزگار شگفتی !
شنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۹، ۰۳:۲۲ ب.ظ

شهید مهدی صابری

حرف دل :

غریبند هنوز شهدای لشگر فاطمیون.
شهدای افغانی که از سرتاسر بلاد اسلامی، برای دفاع از حریم حرم عمه سادات، مردانه برمی‌خیزند، می‌جنگند، سر می‌دهند و از هیچ دشمنی ابا ندارند.
اسم و رسم و نام هم برایشان اهمیتی ندارد.
چنان تصاویر حماسی از خود در ذهن‌ها بر جای می‌گذارند و چنان صحنه‌های بی‌مثالی از عشقبازی با پروردگارشان در خاطره‌ها خلق می‌کنند که نه گفتنی‌ست و نه شنیدنی.
باید پای حرف‌های سید ابراهیم‌ها، تمام‌زاده‌ها و حسن قاسمی‌ها نشست تا راهی برای رسیدن به دریای ژرف وجودشان پیدا کرد.
و شهید مهدی صابری یکی از همان‌هاست.
شهید که می‌شود، سید ابراهیم، سعی می‌کند تا جای خالی او را برای پدر و مادرش پر کند؛ شهید علی تمام زاده آرزو می‌کند که بعد از شهادتش پایین پای او دفن شود.
در برپایی سفره‌ی دیگری از ضیافت ماه خدا، میهمان شهید "مهدی صابری" فرمانده گردان حضرت علی‌اکبر(ع)، از لشگر فاطمیون خواهیم شد.
 
یا علی‌اکبر لیلا!
این علی‌اکبر مقتدای ما سیدعلی‌ است. این قربانی را از رهبرمان بپذیر و به حقانیت عشقی که بین تو و اوست فرج منتقم خون او و دیگر شهدای راه حق را از خداوند طلب کن.
آمین یا رب‌ العالمین

نام و نام خانوادگی: مهدی صابری
تاریخ تولد: ۱۳۶۸/۱/۱۴، مشهدمقدس.
تاریخ شهادت: ۱۳۹۳/۱۲/۱۳، تل قرین، سوریه.
گلزار شهید: بهشت معصومه سلام‌الله علیها، قم، قطعه شهدای مدافع حرم.

مهدی صابری یکی از شهدای افغانستانی مدافع حرم است. در ۱۴ فروردین ۱۳۶۸ در مشهد مقدس به دنیا آمد. اولین فرزند و تک پسر خانواده بود. پدرش روحانی بود و به همین جهت پس از مدتی خانواده صابری به قم مهاجرت کردند و دوران کودکی و جوانی شهید صابری در جوار حرم مطهر حضرت معصومه سپری شد.
 
مهدی صابری تازه خواندن و نوشتن را آموخته بود که در هیات ام ابیها(س) برای مادرش زهرا(س) مداحی می‌کرد. از روضه پهلو شکسته جان می‌گرفت و بزرگ می‌شد. بچه‌های مسجد، دبستان و همسایه‌ها هنوز صدای خوش قرآن او را به یاد دارند.
 
شهید میرزا مهدی صابری، دنیای خود را خوب دید و شناخت و در چنین دنیایی نوکری اباعبدالله را برگزید.
نوجوانی مهدی با طبیعت، کوه، دشت، دوچرخه، کوهستان و گذراندن دوره‌های آموزشی امداد و نجات و هلال احمر و... در مسجد سپری شد.

بسیار غیرتمند بود و بی حرمتی به ناموس دین را هرگز تاب نمی‌آورد. به همین دلیل با آغاز درگیری‌ها در سوریه، قصد رفتن کرد تا این که اولین بار در شهریور سال ۹۳ برای دفاع از حرم بی‌بی زینب کبری(س) عازم شد و با نام جهادی "غلامحسین" در میان رزمندگان شجاع لشگر فاطمیون جای گرفت. اولین ماموریت شهید صابری در سوریه به مدت سه ماه و نیم طول کشید و پس از این مدت به دیدار خانواده در قم بازگشت.
در اولین مرخصی‌اش، همراه مادر راهی حرم امام هشتم در مشهد مقدس شد و اذن شهادت را از آقا علی‌بن‌موسی‌الرضا(ع) گرفت، و بعد از یک ماه، کارهای عقب افتاده شخصی‌اش را به سامان رساند و مجددا به سوریه بازگشت؛ اما این بار سفرش متفاوت بود و دیگر برگشت زمینی نداشت.
🕊
مادرش می‌گوید: مهدی در همان ورودی حرم امام هشتم، از من خواست که برای شهادتش دعا کنم و در جواب این که گفتم اگر تو شهید شوی من تنها می‌مانم و کسی را ندارم، گفت: نگران نباش همان کسی که ما برایش شهید می‌شویم هوای خانواده شهدا را دارد.

شهید صابری، با اینکه بیست و چهار پنج سال بیشتر نداشت اما فرمانده‌ی توانایی بود. یک‌تنه هر کاری انجام می‌داد. به قول معروف همه فن حریف بود. در کارهای فنی، مخابراتی، امور پزشکی و اقدامات تخصصی عملیاتی خبره بود و همیشه سنگ تمام می‌گذاشت. برایش فرقی نداشت کجا کار می‌کند، با کدام تیم شریک است یا کاری که می‌کند چه چیزی است. هرجایی که بود بهترین بود.
به عنوان فرمانده گردان حضرت علی‌اکبر علیه‌السلام لشگر فاطمیون انتخاب شده بود و همیشه در عملیات‌ها به عنوان فرمانده گردان خط شکن شرکت می‌کرد.

سرانجام پس از شش ماه حضور دلیرانه در خط مقدم، در ۱۳ اسفند ۱۳۹۳ در عملیات تسخیر "تل قرین" که به درگیری شدیدی انجامید و اهمیت فوق‌العاده‌ای در از بین بردن کمربند حائل رژیم صهیونیستی در بلندی‌های جولان داشت، به شهادت رسید.🌷
 
بعد از شهادت او، سنگینی جای خالی‌اش روی دوش خیلی‌ها حس شد. این‌ها را پدر شهید «مهدی صابری» می‌گوید.
همه او را به یک دل‌بستگی خاص می‌شناختند؛ آن هم حُبّ حضرت علی‌اکبر(ع) بود. هر جا که به نام علی‌اکبر(ع) مزین بود مهدی صابری هم یک‌گوشه‌‌ی آن مشغول بود. فرقی نداشت هیئت محلی‌شان باشد یا گروهان مخصوص تیپ فاطمیون. برای همین وصیتش را بعد از بسم‌الله با «یا علی‌اکبر ِ لیلا» آغاز کرد.
رفته بود که برای ایام فاطمیه برگردد، همین هم شد. روز شهادت حضرت زهرا(س) خبر شهادتش را آوردند. پیکر مطهر این شهید و سه تن دیگر از شهدای لشکر فاطمیون هم‌زمان با ایام شهادت حضرت فاطمه زهرا(س) با حضور مردم شهر مقدس قم تشییع و در قطعه شهدای مدافعان حرم بهشت معصومه(س) به خاک سپرده شد.
مهدی از سه ناحیه سر و سینه و پهلو مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود.

📖 عاشق تفنگ بود اونم تفنگ  AK47
یا همون چیزی که ما بهش می‌گیم «کلاشنیکف»...
کلّی اطلاعات ریز و درشت از این اسلحه داشت...
فکر می‌کنم مجلات مربوط به اسلحه رو نیز می‌خرید..
تو سایت اسلحه هم می‌رفت...
همیشه بهش می‌گفتم آخه تو با این هیکلت، تفنگ برای چی می‌خوای؟!...
اما اون عزیز به هممون ثابت کرد دفاع از حرم اهل بیت علیهم‌السلام، نه هیکل می‌خواد نه ادعا...
بی ادعا رفت و به آرزوش رسید.

📖 خیلی دوست داشت با بچه‌های هیات اربعین بیاد کربلا اما قسمتش نشد.
خانوم حضرت زینب سلام الله علیها چیز دیگه‌ای براش نوشته بود.
از کربلا که برگشتیم، چند روز بعد اوایل ماه ربیع الاول بود که یه سر اومده بود تا خداحافظی کنه.
ایندفعه که دیدمش با دفعات قبل خیلی فرق داشت
چهره‌ی نورانی و لحن صحبت تازه و ...
تو بین حرفاش یکی در میون از رهبر حرف می‌زد...
همش لفظ امام رو بکار می‌برد...
می‌گفت: امام که هست ما تو میدون جنگ دلمون گرمه..
تا حالا اینجور ندیده بودمش.
یکی از بچه‌ها می‌گفت: بهش گفتم مهدی جون، وقتی اونجا هستی دلت برای خانواده و هیات و یزدانشهر تنگ نمیشه؟!
گفت: حاجی چی میگی..!!؟
بعدا از این همه سالی که اینجا بودم و زندگی کردم وقتی برمی‌گردم قم، اصلا احساس راحتی نمی‌کنم..
اینجا خیلی برام "غریبه"ست...

📖سید "ابراهیم" می‌گفت: یه روز که "حاجی"(سردار سلیمانی) اومده بودن مقر، "مهدی" خواب بود بیدارش کردم گفتم: پاشو
حاجی"اومدن. سراسیمه خودشو رسوند و عکس گرفتیم.
پریشانی موهای شهید "صابری" هم بخاطر تازه بیدار شدن ایشون از خواب هستش.

📖 در یکی از عملیات‌ها در شهر حلب، در حالی که دشمن تکفیری با موشک‌های بسیار پیشرفته کورنت و تاو نسل 2 (اهدایی اسرائیلی‌ها و آمریکایی‌ها به جبهه النصره و ارتش آزاد) ادوات زرهی را به آتش می‌کشید و به همین علت هم هیچ تانک و نفربری جرات مانور قدرت در آن عملیات را نداشت به آقا "مهدی" اطلاع می‌دهند که عده‌ای از رزمندگان فاطمیون زخمی شده‌اند و به دلیل آتش سنگین دشمن و از جمله استفاده از موشک‌های هدایت شونده تاو، امکان جابجایی مجروحین وجود ندارد.🔸
 
این فرمانده شجاع، بدون تردید و مصلحت‌اندیشی‌های، دنیوی سراغ یک نفربر می‌رود و با علم به اینکه ممکن است مورد اصابت موشک قرار بگیرد و زنده زنده در آتش بسوزد ابراهیم‌وار، وارد آتش میدان دشمن می‌شود و تک و تنها به سراغ مجروحین می‌رود و همه آنها را یکی یکی سوار نفربر کرده و به سلامت بیرون می‌آید.

📖وقتی اومده بود مرخصی و رسید خونه من خواب بودم.
صداشو شنیدم. فکر می‌کردم دارم خواب می‌بینم، بهش گفتم مثلا الان اومدی خونه؟!  گفت:آره
گفتم: پس تفنگت کو؟ گفت: تفنگ رو که نمی‌دن بیارم.
پرسیدم: عربی بلدی حرف بزنی؟ گفت: چه جورم!
گفتم: به عربی بگو اون گلدون چند تا گل داره. گفت: ۲۵ تا‌.
گفتم: من چندسالمه و خلاصه چند تا سوال کردم ازش تا فهمیدم خواب نیستم و تو بیداری داداش اومده.
آخرش بلند شدم و بغلش کردم و بوسیدمش، یه کلمه‌ای هم ازش پرسیدم که به عربی چی میشه گفت:
بمون تو خماریش!
ولی یادم نمیاد چه کلمه‌ای بود.

📖 سید ابراهیم تعریف می‌کرد و می‌گفت:

داشتیم به منطقه عملیاتی اعزام می‌شدیم. در راه یک نوار نوحه سینه‌زنی گذاشته بودم این نوار را با مهدی زیاد گوش کرده بودم و کاملا برامون تکراری بود. برای همه معمول اینه که وقتی یک نواری تکراری می‌شه دیگه اون حس و حال و اشتیاق اولیه برای گریه کردن به وجود نمی‌یاد خصوصا اینکه اون نوار مداحی "نوحه" باشه نه "روضه".
شهید مهدی صابری فرمانده گروهان ویژه خط شکن تیپ فاطمیون، اما اونروز با روزهای دیگه فرق می‌کرد. یک نواری که قبلا بیش از ده‌ها بار اون رو گوش کرده بودیم در ماشین گذاشته بودم و به راهمون ادامه می‌دادیم. داشتم رانندگی می‌کردم که ناگهان متوجه شدم مهدی به پهنای صورتش داره اشک می‌ریزه و گریه می‌کنه. تو حال و هوای خودش بود. بعد دیدم یک ورقه کاغذ برداشت و شروع کرد به نوشتن.

در حال نوشتن بود که به مقصد رسیدیم و وقتی ماشین ترمز کرد مهدی هم سرش را از اون برگه بلند کرد و اون رو روی داشبورت ماشین گذاشت و رفتیم برای عملیات... بعد از عملیات ایندفعه تنها به‌سوی ماشین برگشتم. چون مهدی آسمانی شده بود. در حال روشن کردن ماشین بودم که یک دفعه دیدم برگه‌ای کف ماشین افتاده. اون رو برداشتم و نگاهش کردم.

بله همون برگه‌ای بود که مهدی در حال نوشتن مطالبی روی اون بود. آخرین نوشته آقا مهدی! قطعه شعری در وصف حضرت علی اکبر علیه السلام! مهدی عاشق حضرت علی‌اکبر علیه‌السلام بود، وقتی ازش پرسیدم اسم گروهان ویژه خط شکنت رو چی بذاریم فوری گفت بگذارید گروهان حضرت علی اکبر علیه السلام.
حتی اسم هیات عزاداری محله‌شون هم به اسم آقا علی‌ اکبر(علیه السلام) بود. وقتی می‌خواست آقا رو صدا بزنه می‌گفت: علی اکبر لیلا!
ابتدای شعرش هم همین رو گفته.
«بسم‌ الله الرحمن الرحیم»
یا علی اکبر لیلا؛
عشقت میان سینه من پا گرفته  
شکر خدا که چشم تو ما را گرفته
دریاب دلها را تو با گوشه نگاهی  
حالا که کار عاشقی بالا گرفته
عمریست آقاجان دلم از دست رفته  
پایین پای مرقدت ماوا گرفته
گیسو کمند خوش قد و بالای ارباب  
شش گوشه هم با نور تو ماوا ...
 
شعری که با رسیدن ماشین به مقصد نتونست کلمه آخرش رو کامل کنه!
حالا فهمیدم آن روز گریه جانسوز مهدی برای کدام یک از اولیای خدا بود! کسی که مهدی به او علاقه زیادی داشت و همین علاقه هم باعث شد حضرت علی‌اکبر علیه‌السلام او را به مهمانی خود قبول کنه. مهدی جان سلام ما رو به آقا برسون...

📖 پارسال که می‌خواستیم برویم گذرنامه‌اش را گذاشت و گفت که برای اربعین برمی‌گردم.
نزدیک اربعین گفتم: آقا مهدی برمی‌گردی یا نه؟
گفت : بابا من اربعین به کربلا رفته‌ام. آنجا اطراف آقا امام حسین(ع) و آقا ابالفضل(ع) خیلی شلوغ است اما من دوست دارم که اربعین کنار حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) باشم که خیلی غریب و خلوت است.
ما اربعین به کربلا رفتیم در حرم حضرت اباعبدالله حسین(ع) گفتم خدایا آنچه که صلاح و خوبی مهدی است نصیبش گردان.
مادرش هم همین دعا را کرد.
 
به روایت پدر شهید

📖 او فرمانده دسته‌های ویژه از تیپ فاطمیون بود رفاقت خاصی با شهید صدر زاده داشت او در بین نیرو‌ها به شجاعت معروف بود.
یک بار که جسد بچه‌ها جا مونده بود و تک‌تیر‌انداز دشمن نیز سمت ما دید داشت، بدون ترس تک‌تک با نفربر جسد بچه‌ها رو جمع کرد بدون توجه به این که شاید تکفیریان مجهز به ضدتانک و تک‌تیر‌اندازان او را بزنند.

📖 یه روز من و میرزا"مهدی" تو محله کنار یه جوب بزرگ که آب زیادی هم داشت منتظر بابای میرزا"مهدی" ایستاده بودیم.
یه لحظه حس کردم صدای شلپ شولوپ آب میاد. نگاه کردم دیدم مهدی باکله و دستاش رفته تو آب. پاهاش لبه‌ی جوبه. آوردمش بیرون.
پرسیدم: چرا اینجوری شدی؟ گفت: مامان یه توله سگ خیلی کوچولو رو داشت آب می‌برد خواستم نجاتش بدم. غافل از اینکه مرده بود.
شهید میرزا"مهدی" وقتی فهمید حیوون زبون بسته مرده خیلی ناراحت شد، گریه می‌کرد. می‌گفت: مامانش کجا بوده که بچه‌ش مرده افتاده تو آب.
 
۴ سالگی میرزا"مهدی"  
به روایت مادر شهید

جشن تولد ۵ سالگی مهدی صابری

 

📖یکی از دوستان نزدیک آقا مهدی می‌گفت:

"با خانمم صحبت کردم و از ایشان خواستم چند نفر دختر خوب و مذهبی را معرفی کند تا آنها را برای مهدی معرفی کنم تا از میانشان یکی را برای همسری برگزیند. بعد از مدتی خانمم گفت ماموریت انجام شد! چند دختر خانم فهمیده و نجیب و زیبا رو را پیدا کرده‌ام تا دوستتان هرکدامشان را پسند کرد مقدمات مراسم خواستگاری محیا شود. خوشحال آمدم پیش مهدی صابری و گفتم: داداش جون برات یک خواب خوش دیدم! چند نفر دختر خانم هستند که باید یک نگاهی به بَر و رویشان بیندازی تا یکی را برایت گلچین کنیم! مهدی در حالی که لبخند می‌زد گفت:
"جوابم منفیه". اصرار کردم و گفتم شما ببین حالا نپسندیدی عیبی نداره چیزی رو از دست ندادی. مهدی که اصرار من رو دید گفت: "نمی‌شه چون حوریان بهشتی در آسمان برای رسیدن به من دارن لحظه شماری می‌کنند!"
تعجب کردم و منظورش رو نفهمیدم... چند هفته‌ای نگذشت که خبر آوردند: مهدی به آسمان‌ها پر کشیده است"!🕊

📖 یکی از بچه‌ها تعریف می‌کرد و می‌گفت با حمله به تکفیری‌ها و عقب راندن آنان، یکی از اعضای جبهه کفر را در حالی که جنایت‌های مختلفی کرده بود و آثار شکنجه مردم بی‌گناه توسط آنها در همه جا نمایان بود، به اسارت درآوردیم.
من که از کشتار فجیع مردم و بریدن سرهای زنان و کودکان به ستوه آمده بودم، از کوره در رفتم و یک کتری آب را روی آتش گذاشتم و بعد از جوش آمدن کتری، خطاب به آن جانور وحشی گفتم: "الان غیظ و غضب مختار را به تو می‌چشانم تا بفهمی شکنجه کردن و قتل و عام مردم چه طعمی دارد".
همین که کتری را از روی اجاق برداشتم تا به طرف آن ملعون بروم دیدم شهید مهدی صابری مچ دست مرا گرفت و گفت: "چه می‌کنی؟ می‌خواهی امام زمان (عج) از دست ما ناراحت بشه"؟ راست هم می‌گفت. آن جانور هر چند جنایت کرده بود اما باز یک "اسیر" محسوب می‌شد و این اوج معرفت و قلب رئوف و مهربان مهدی را می‌رساند که هیچگاه از قواعد جنگ مردانه خارج نمی‌شد و همیشه خود را از نگاه امام عصر(عجل الله تعالی فرجه‌الشریف) بیرون نمی‌دید.

📖 شھید ابوعلی (مرتضی عطایی) می‌گفت: شھید علی تمام‌زاده علاقه‌ی خاصی نسبت به شھید مھدی صابری داشت.
اینو از صحبتاش در حین فیلمبرداری ازش فھمیدم.
گفتم: حاجی ،دوست دارین بعد از شھادت ڪجا دفنتون ڪنند؟
گفت: بھشت معصومه(س) و زیر پای شھید مھدی صابری ...

وصیت‌نامه شهید مهدی صابری📃
 
📝یا علی اکبر لیلا؛
عشقت میان سینه من پاگرفته
شکر خدا که چشم تو ما را گرفته
دریاب دل‌ها را تو با گوشه نگاهی
حالا که کار عاشقی بالا گرفته
عمریست آقاجان دلم از دست رفته
پایین پای مرقدت مأوا گرفته
گیسو کمند خوش قد و بالای ارباب
شش گوشه هم با نور تو معنا گرفته
از کودکی آواره روی تو هستم
دست دلم را حضرت زهرا گرفته
مانند جدت رحمة للعالمینی
حیف است دست خالی ما را نبینی
 
امروز سه‌شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۳، مصادف با سالروز ولادت بانوی دمشق؛ عقیله‌بنی‌هاشم زینب کبری(س) دست به قلم شدم تا سیاه مشقی به نام "وصیت نامه" بنویسم.
 
خدایا!
خدای من؛ خدای خوب و مهربانم!
خیلی خیلی قشنگ تر و زیباتر از اون چیزی هستی که من با این سطح پائین معرفت و شناخت که اصلاً نداشته محسوب می‌شه، فکر می‌کنم.
روسیاهم. روسیاهم که با ۲۵ سال سن نتونستم تو رابطه‌ی عبد و معبودی اونجوری که باید و شاید وظیفه‌ی عبد رو به نحو شایسته و بایسته انجام بدم.
ازت ممنونم؛ ممنونم که من رو انسان آفریدی؛ انسانی مثلاً مسلمان و لایق شکر، فراوانتر محب امیرالمؤمنین علی‌بن‌ابی‌طالب علیه‌وآله‌السلام...
ممنونم که دوران حیاتم رو تو این بازه‌ی زمانی قرار دادی و هم توفیقات و افتخارات خیلی خیلی زیادی، نمونه‌اش حب شهزاده علی‌اکبر علیه‌السلام عنایت کردی.
الهی؛ أنت رب الجلیل و أنا عبدک الذلیل... "خدایا ؛ من رو بپذیر"
بر همگان واضح و مبرهن است که وقتی شما مادر، پدر و خواهران عزیزم این دست نوشته را می‌خوانید من دیگر در بین شما نیستم!
می‌خوام کمی راحت تر و خودمانی‌تر بدون استرس و رودربایستی باهاتون صحبت کنم.
اول از همه شما پدر مهربونم؛
بابا، انصافاً به حالت غبطه می‌خورم. همیشه[ ناخوانا ] ازم جلوتر بودی. پدری رو در حقم تموم کردی و نشون دادی بهترین بابای دنیا هستی. دوستت دارم پدر. خدا می‌دونه لذت بخش‌تر از زمانی که دستت رو می‌بوسیدم و صورتم رو می‌بوسیدی تو عمرم نداشتم. و هیچ موقع از خودم بی‌نهایت متنفر نمی‌شدم الا وقتایی که دلت رو به درد می‌آوردم... منو ببخش بابا.
مامان، مامان، مامان...
همین الآنش چقدر دلم برات تنگ شده! خدا می‌دونه. خیلی دوستت دارم. بیشتر از اون چیزی که فکر می‌کنی! قدرت رو ندونستم. حیف. تو دلم هزار تا حرف هست که تو این چند جمله و چند ورق جا نمی‌شن و اون حس و حالش رو هم نمی‌تونم با قلم برات توصیف کنم. مامان؛ زیباترین موجود عمرم؛ قشنگ‌ترین کلمه عمرم؛ عشقم؛ نفسم ؛ همه وجودم ؛ دوستت دارم
...و امّا
روضه گوش دادم! مامان شما لباس مشکی تنم کردی و بردیم مجلس عزاداری! مدیونتم.
پدر شما لقمه حلال گذاشتی دهنم! ممنونتم...
روضه‌ی لب تشنه! روضه بدن ارباً اربا ! روضه وداع! روضه گودال! روضه در! روضه پهلو! روضه سر بریده! همیشه هم آرزو داشتم این روضه‌ها همه به سرم بیان! خداکنه! یعنی می شه؟
رسیدن به سن ۳۰ سال؛ بعد از آقاعلی‌اکبر(ع) برام ننگه! تن و بدن سالم داشتن بعد از آقا علی‌اکبر(ع)؛ اصلاً نمی‌تونم تصور کنم! فرق سالم رو بعد از آقا علی‌اکبر(ع) نمی‌خوام! چقدر خوب می‌شه سر تو بدنم نداشته باشم. چقدر جالب و رویایی و زیباست وقتی ارباب می‌آیند بالا سرم تن تکه تکه‌ام براشون آشنا باشه و با دیدن شباهت‌های تو بدن من و شهزاده علی اکبر(ع) یک کمی از اون غم و غصه بدن ارباً اربا تسلی پیدا کند!
خدایا نگذار آرزو به دل بمیرم.
پدر و مادرم و خواهران گلم، صبر کنید. صبر صبر صبر!
خواهرای خوبم؛ حجاب حجاب حجاب!
مامان دوستت دارم
بابا دوستت دارم
...
بابا، مامان، سرتون رو جلوی ارباب و بی بی لیلا بالا بگیرین.
هزار تا مثل من نه که کل دنیا فدای یک نگاه ارباب به گل روی آقا علی اکبر (ع)
اینجوری تازه یک مقدار شبیه اهل بیت علیهم‌السلام شدید همتون.
براتون از خدا اجر جزیل و صبر جمیل می‌خوام.
یاعلی اکبر
سلام من رو به همه آشنا و در و همسایه برسونید!
سه شنبه ۵/اسفند/۱۳۹۳📝
🌺🦋

 

 

 

آخرین صوت ارسالی از شهید مهدی صابری دقایقی قبل از شهادت🌷

 

دریافت فایل شهید

خدایا کمک کن اگر در صف شهدا غایبیم، در صف پیام رسانان راهشان غایب نباشیم.
 
 

 

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی