شهید علی رضا قشنی
حرف دل :
همنام مولایش علی علیهالسلام و با اقتدا به او سیر ایام میکرد تا روزی از روزها در کربلای ۶، به ایشان بپیوندد.
سالها مفقودالاثر بود و خانواده در پی خبری از او چشم به در دوخته بودند...
آنچه میخوانیم داستان زندگی شیرمردی از شیعیان علیست از زبان برادرزاده ایشان سرکار خانم "سمانه قشنی".
نام و نام خانوادگی: علیرضا قشنی
تولد: ۱۳۴۵ در شهرستان ملاثانی از توابع اهواز.
شهادت: ۶۵/۱۰/۲۴، سومار، عملیات کربلای۶.
گلزار شهید: گلزار شهدای شهر ملاثانی.
در اواخر ماه صفر، و به اصلاح اقوام خوزستانی، در ایام فرحهالزهراء، در خانوادهای هفت نفره پسری دیده به جهان گشود که نامش را علیرضا گذاشتند.
علیرضا کودکی سختی را پشت سر گذاشت و به بیماریهای صعبالعلاج زیادی دچار شد طوریکه گاهی امید به زنده ماندنش نمیرفت.
مالاریا و سرخک و وبا چند نمونه از آنها بود.
اما به خواست خداوند او به طور معجزهآسایی شفا مییافت تا روزی در جبهههای نبرد حق علیه باطل، جان به جان آفرین تسلیم نماید.
پدرش حاج یحیی، نابینا بود. همین مسئله باعث شد تا علیرضا ترک تحصیل کند و در امرارمعاش خانواده کمک حال پدر باشد.
دو برادر دیگرش به درس خواندن ادامه دادند. و او همپای پدرش کار میکرد. و درسش را شبانه ادامه میداد.
خوشی اطرافیان را به سختی خود ترجیح داد و چشمی برای پدر شد چرا که میدانست در عمر کوتاهی که خداوند روزیش کرده هیچ چیز جز خدمت به پدر و مادر دستگیرش نخواهد بود.
علیرضا در کنار پدر روشندلش که چند ماهیست در بستر بیماریست...
بسیار بخشنده و از خود گذشته بود.
از بهترین چیزهایی هم که دوست داشت برای خوشحالی دیگران دست میکشید.
مادرش میگوید: در یک فروشگاه تعاونی کار میکرد و به عنوان مزد، پارچه به او میدادند. یکبار پارچه خاکی رنگی گرفت. آن را به خیاط داد تا برای خود شلواری بدوزد. شلوار که آماده شد آن را داخل کمد گذاشت.
مدتی بعد عقد برادرش بود. و شلوارش به پیراهن دامادیش نمیآمد. علی شلوار را به او داد و گفت که من آن را لازم ندارم مال تو باشد.
یکبار دیگر هم پارچهای مشکی به او دادند که قصد داشت برای خودش شلواری بدوزد. اما وقتی فهمید خواهرش برای دامن دنبال چنین پارچهای است آن را به خواهرش داد و گفت این مال تو باشد خواهر. من نیازی به این ندارم...
شبی صدام، اهواز را بمباران میکند. همهی اقوام و فامیل در خانه شهید در ملاثانی جمع میشوند. اما از خواهر شهید که در اهواز زندگی میکند خبری نمیشود.
مادر تا صبح نگران دخترش است. علی که این نگرانی را در وجود مادر میبیند، میگوید: من فردا صبح به اهواز میروم و او را با خود به اینجا میآورم.
صبح خیلی زود به پمپ بنزین میرود. ظرفی را با خود میبرد تا بنزین بگیرد. آن روزها بنزین خیلی کم است. ماشین شوهر عمهاش را راه میاندازد و راهی اهواز میشود.
ساعت یک بعداز ظهر است که خواهرش را با مقداری از وسائل زندگی از قبیل یخچال و قالی و تلویزیون، به ملاثانی رسانده است.
آذر ماه سال ۶۵ بود که نامهای از علیرضا به دست دوستش عباس فیاضی رسید.
در آن نامه اشاره به عملیاتی کرده بود که در پیش داشتند و علی باید در آن شرکت میکرد. اما از دوستش خواسته بود در این باره چیزی به مادرش نگوید...
از آن عملیات یک ماه گذشت اما خبری از علی نشد و مادر دلسوختهاش کماکان در انتظار بود تا با شنیدن خبر و یا پیداکردن اثری از جگرگوشهاش مایه آرامش قلبش را بیابد.
برادرش غلامرضا، نامهای به خرم آباد فرستاد اما خبری نیافت. این شد که همراه حاج یحیی پدر شهید راهی خرمآباد شدند.
فرمانده آن قسمت، به آنها گفته بود که انشاءالله پسرتان زنده است.
بعد از چندی عکسی به آنها نشان دادند که بیشباهت به علی نبود و آنها در پی یافتن این حقیقت که آیا علی شهید شده یا اسیر یا مفقود همراه چند تن دیگر از اعضای خانواده و دوستان شهید به بنیاد شهید اهواز رفتند. و درخواست کردند تا فیلمهای عملیات کربلای۶ را به آنها نشان دهند...
بعد از کلی ممانعت و دیدن فیلم پر از کشتههای عملیات، یکی از همسنگران شهید اعلام کرد که علی در آن عملیات بالای تپهای قرار داشته و سایرین هرچه اصرار کردند پایین بیا گفته بود من بروم شما بروید پس چه کسی خواهد جنگید؟...
شهید قشنی نفر نشسته از راست
شهید قشنی نفر دوم از راست
و علیرضا قشنی، در عملیات کربلای ۶ در منطقه سومار به شهادت میرسد، اما پیکر مطهرش در منطقه باقی میماند.
سالها مادر و پدر و خواهران و برادرانش چشم به راهند تا خبری از او برسد. امیدوارند به اینکه شاید اسیر باشد، تا اینکه سال ۷۵، بعد از تفحص، به آغوش خانواده بازمیگردد.
🦋🌸
حاج یحیی پدرش هم چندیست در بستر بیماریست. شفا و سلامتی ایشان و مادر داغداری که پرستاریش میکند دعا کنیم.
و شاخه گلهای فاتحه و صلواتمان را نثار روح ملکوتی فرزند شهیدشان کنیم.🌸🌸🕊🕊
مدارک شهید پس از تفحص و بازگشت به آغوش خانواده بعد از ۱۰ سال.
مدارک شهید پس از تفحص و بازگشت به آغوش خانواده بعد از ۱۰ سال.
در نظر بازی ما بیخبران حیرانند
من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند