امامزادگان عشق

بگذار اغیار درنیابند که این قلبهای ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال است و روح ما در چه ملکوتی شادمانه سر می کند و سرِ ما در هوای کدامین یار خود را از پا نمی شناسد.بگذار اغیار هرگز درنیابند.چه روزگار شگفتی !
شنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۹، ۰۴:۲۳ ب.ظ

شهید سید حسن محمدی

حرف  دل :

سپیده‌دم بیست و چهارم رمضان سال گذشته، وقتی مومنین شب زنده‌دار شب قدر، به خانه‌هایشان بازگشته بودند، وعده دیدار من بود با بانویی که واسطه‌ی میهمانی امروز ماست.
بانویی صبور که با یک‌بار دیدنش مجذوب آرامش و صبرش شدم و مبهوت جمال تمثال مبارکی که از یگانه شریک زندگیش در کنار خود داشت.
آن موقع، هنوز یک سال هم از شهادت پاره جگرش نگذشته بود.
 
کلامش دل‌نشین است. بر ذره ذره وجودتان خواهد نشست. علی‌الخصوص که میزبان امروز، از سلاله و ذریه‌ی کریم اهل‌بیت، امام حسن مجتبی علیه‌السلام و هم‌نام ایشان هم باشد.
از بیان جانفزای سرکار خانم مرتضوی عزیز، از شراب طهورای سیره محمدی و اخلاق حسنی آن مرد آسمانی سیراب می‌شویم.
 🌸شهید سید حسن محمدی🌸

نام و نام خانوادگی: سید حسن محمدی
ولادت: ۱۳۴۲/۱/۳، روستای کهنگ، از توابع استان اصفهان.
شهادت: ۱۳۹۵/۹/۷، سکوی نیمه شناور امیرکبیر، بر فراز آب‌های دریای خزر.
گلزار شهید: بهشت زهرا(س)، تهران، قطعه ۵۱.

زندگی نامه :

باران سومین روز از فروردین سال هزار و سیصد و چهل و دو، بر جان تشنه‌ی گل‌ها بارید و او چشم به جهان گشود. نامش را منتسب به دومین امام پاک شیعیان، سید حسن گذاشتند؛ چرا که از ذریه‌ی حضرت مادر بود.
❇️
وی با اینکه پنجمین فرزند خانواده بود اما میلادش پس از چند دختر، کلبه‌ی کوچک پدر و مادرش را روشن کرده بود.
در آن زمان، وجود یک پسر برای کمک در کارهای کشاورزی و باغداری، اهمیت بسیار داشت، به این علت، پدر و مادرش که سیدحسن را تکیه‌گاهی برای خود می‌دانستند بسیار مشعوف شدند.
پدرش سید مصطفی، به جز شغل شریف باغداری و کشاورزی، مفتخر به انجام خدمت در تنها امامزاده‌ی روستای زیبای کهنگ، از توابع شهر اصفهان بود.
امامزاده‌ای که منتسب به هفتمین اختر تابناک آسمان امامت و ولایت حضرت موسی‌بن‌جعفر(علیه السلام) بود و نام مبارکشان امامزاده حیدربن‌موسی‌بن‌جعفر است.
❇️
سیدحسن کودک بسیار کوشا و پرتلاشی بود. از همان طفولیت، همراه پدر، در کارهای کشاورزی و باغداری به ایشان کمک می‌نمود و عصای دست پدر و مادر محسوب می‌شد. کار در زمین‌های کشاورزی، هرگز وی را خسته نمی‌کرد و باعث نمی‌شد از درس خواندن دوری نماید.
با اینکه وی پسری سختکوش بود همواره دیگران را به خواندن درس سفارش می‌کرد و از همان ابتدا به خاطر نمرات ممتاز در آزمون‌های درسی، همگان پی به نبوغ و هوش ذاتی سرشارش بردند.

آسانتر نگاهم کن
          من تا عشق !
                بیشتر نخوانده‌ام ...

 

سال‌ها یکی پس از دیگری سپری شد و سید حسن، جوان رعنا و برومندی گردید.
کار در روستا هرگز او را خسته نکرد، اما به علت نبودن مراکز آموزشی، مجبور به مهاجرت از روستا به شهر شد.
سال‌های جوانی‌اش مصادف با جنگ تحمیلی عراق علیه ایران گردید و او داوطلبانه خود را به جبهه‌های حق علیه باطل رساند و مشغول به فعالیت‌های نظامی در جنگ شد. اما جنگ هم مانع ادامه تحصیلاتش نشد و در آن شرایط بحرانی هم به درس خواندن اهتمام می‌ورزید.
کنکور فرا رسید و او هم مانند هزاران جوان دیگر در کنکور ثبت نام کرد و نتیجه‌ی آن بسیار شگفت‌آور شد. او دیو کنکور را شکست داد و موجب افتخار پدر و مادر و اهالی روستایشان گردید.
وی در کنکور، رتبه‌ی ۹۰۲ پزشکی را به دست آورد ولی کنکور را نیمه‌کاره رها کرد و به سوی جبهه شتافت و در عملیات فتح‌المبین به درجه رفیع جانبازی نائل آمد و این تنها به خاطر تلاش‌های پرثمر و پرفایده‌اش بود. همه فکر می‌کردند او حتما پزشکی را انتخاب خواهد کرد اما هیچ کس نمی‌دانست رویایی که او در سر می‌پروراند شوق پرواز است.🛩

 

او خلبانی را انتخاب نمود و لباس مقدس نیروی هوایی را به تن کرد.
پرواز... پرواز... پرواز...
رویای کودکی‌اش وقتی هنگام کار بر روی زمین‌های کشاورزی در روستایشان به کوچ پرندگان نگاه می‌کرد همان جا در قلبش شعله‌ور شد.
شوق پرواز در قلبش روشن شد و به آرزوی دوران کودکی‌اش رسید. اکنون او دیگر یک کاپیتان بود.
حضور در جبهه باعث علاقه‌اش به جنگنده‌های نظامی گردید و او به جای هواپیماهای مسافربری، جنگنده‌های نظامی را برگزید و خلبان جنگی شد.

اولین پرواز سیدحسن🚁
نفر اول از سمت راست

 

سال‌ها از پی هم می‌گذشتند و تمرینات خلبانی شروع شده بود. اما حتی این آزمون‌های طاقت فرسا، ذره‌ای باعث تعلل در علاقه‌اش نگردید.
سال‌ها وی با استفاده از تجربیات استادان برجسته‌اش تبدیل به یک خلبان زبده گردید.
اکنون دیگر او، چون نگینی در الماس، بر قلب آسمان وطن می‌درخشید و ابرهای سپید قله‌های موفقیت را می‌شکافت.
در محل کار، او را همچون استادی گرانقدر مورد احترام قرار می‌دادند و حتی تسلط به سخنوری او، باعث شده بود همیشه از وی در سمینارها و تشکلات نظامی دعوت به عمل آید.
سال‌های سخت نظامی، وی را استاد خلبانی کرده بود که چندین لوح و افتخارنامه کسب کرده بود و این افتخارات هم به کارنامه‌ی درخشان کاپیتانی‌اش اضافه شده بود.📜✨

کاپیتان سید حسن محمدی، مردی با خصوصیات بسیار ویژه‌ای بود. او در تمرینات نظامی و تدریس به دانشجویان جویای خلبانی، اهتمامی ویژه داشت. هرگز یکی را بر دیگری ترجیح نمی‌داد. بسیار فرد منضبط و سخت کوشی بود. همیشه به موقع در محل کار حضور پیدا می‌کرد و هرگز از ساعات کاری‌اش کم نمی‌گذاشت. با این وجود بسیار با زیردستان خود مهربان بود و هرگاه در توانش بود به زیردستانش کمک می‌نمود.
شهید خلبان سید حسن محمدی دارای
مدارک اینسترومنت کشوری بود. در ایران ۱۰ نفر دارای این مدرک هستند. وی همچنین دارای مدرک خلبانی بالگردهای میل 17 و بل 214 و بل 206 می‌باشد.
و همین‌طور استاد خلبان برگزیده دانشگاه هوانوردی یاس ایر در سال۱۳۹۳ گردید.
 
بارها و بارها ماموریت‌های بسیاری رفت که موجب دوری از خانواده‌اش می‌گردید. حتی درجه استاد خلبانی نیز موجب ایجاد غرور و تکبر در وی نگردید زیرا که فردی بسیار بسیار متواضع و فروتن بود. هرگز خودش را بالاتر از دیگران نمی‌دید و خود را سرباز کوچکی از قلب نیروی هوایی وطن می‌دانست. وی همچنین مدت ۸ سال مداوم، دارای سِمت مدیر کل ایمنی پرواز معاونت استاندارد و ایمنی نیروی هوافضای سپاه بود و طی سال‌ها مفتخر به
مدیرکل ایمنی و پرواز شرکت هواپیمایی یاس ایر بود.  
از فعالیت‌هایش در طی سال‌های گهربار زندگی‌اش مبارزه با گروهک تروریستی عبدالمالک ریگی در زاهدان، مبارزه با گروهک تروریستی پژاک، حضور داوطلبانه در جبهه‌های حق علیه باطل، افتخار پرواز و همراهی با رهبر معظم انقلاب در سفر ایشان به مشهد مقدس، حضور در تیم امداد رسانی زلزله و سیل و خاموش کردن آتش جنگل‌ها و مراتع می‌باشد.

 

مى‌گویند
فاصله
عشق را تهدید می‌کند!
 
دروغ می‌گویند
من هرچه از تو دور شدم
دلتنگ‌تر
شدم...!

 

وطن...🇮🇷
 
نام مقدسی که همیشه بر لبان سربازان گمنام صاحب‌الزمان قرار داشت.
و عشق به شهادت را در قلبشان شعله‌ور می‌ساخت.
آخرین پرواز عارفانه‌ی او در بامداد روز هفتم سومین ماه از پاییز سال هزار و سیصد و نود و پنج بود.
پاییز بود و ماه عاشقانه‌ها...
پاییز بود و شوق پرواز...
وقتی اولین رگه‌های طلایی آفتاب بردمید، وی به همراه چند تن از همکارانش سوار بر بالگرد نظامی گردید تا آخرین عروج عاشقانه را در قلب آبی بیکران آسمان به انجام برساند.
و سرانجام او شهادت بود.
شهادتی که نامش را تا ابد جاودان ساخت.
و موجب افتخار وطنش گردید.
🌹شهید خلبان سید حسن محمدی🌹
روحش شاد و نامش پر افتخار باد.
 
شهیدی که در آخرین تراژدی زندگی‌اش داوطلبانه، جان شریفش را نثار نجات جان انسان دیگری نمود و نمونه‌ی بارز شعر شیخ عجل سعدی شیرازی گردید.
 
در رفتن جان از بدن
گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن
دیدم که جانم می‌رود... 🕊
 
روح پاکش با اجداد طاهرینش محشور، و جایگاهش فردوس برین باد.
و ما هر آدینه در کنار مزار زیبایش واقع در بهشت زهرا قطعه ۵۱ به سوگ می‌نشینیم...

 

گوئے سماوات
از شــــوق وصــلت
بہ سجـــده‌ افتاد،
از جنس سجود ملائڪةاللہ!✨
 
🌹گوارای وجودت باد این دیدار و وصال یار🌹

 

اندکی از زبان مادر شهید برایتان می‌نویسم؛ شاید مرهمی باشد بر التهاب قلب شکسته‌اش...📝
 
سومین روز بهار، وقتی او را به دنیا آوردم، در پوست خویش نمی‌گنجیدم. اکنون من پسری را به دنیا آورده بودم که سال‌ها منتظرش بودم. وقتی قابله قنداقش را به دستانم سپرد شعف خاصی را احساس کردم. چیزی در قلبم تکان خورد. از همان ابتدا می‌دانستم او با تمام بچه‌هایم متفاوت است.
نام کریم اهل بیت را رویش گذاشتیم. حسی را داشتم که تا به حال تجربه نکرده بودم.
می‌دانستم او سرانجام مرا سرافراز خواهد کرد.
همیشه احترام خاصی برایم قائل بود. ناخوداگاه عشق او، باعث عشق من به همسر و فرزندانش می‌شد.
روزهایی که پس از ماموریت‌های طاقت‌فرسا برای دیدنم به روستا می‌آمد، قشنگ‌ترین روزهای عمرم بود. همیشه چشمانم را به در می‌دوختم تا پسرم از راه برسد. روزی که فهمیدم خلبان شده است در پوست خودم نمی‌گنجیدم. او خلبان شده بود! آری او همان پسر من، همان کسی که او را بزرگ کرده بودم، افتخار تمام وابستگان و دوستانمان بود، گاهی عشق مادر و فرزندی باعث می‌شد تمام قلبم برای او باشد.
چطور می‌توانستم عاشق پسری نباشم که افتخار من و پدرش و تمام اقوام بود. سال‌ها می‌گذشت و من و پدرش با اینکه بیمار شده بودیم و نمی‌توانستیم کارهای ساده زندگی‌مان را انجام دهیم، اما او همچون کوهی استوار در کنارمان قرار داشت.
و همواره دلسوز من و پدرش بود. و برایمان پرستار گرفته بود. با وجود تمامی مشکلاتی که داشت و با وجود تمامی گرفتاری‌های شغلی، هرگاه فرصتی پیش می‌آمد به روستا آمده و به یاری‌مان می‌شتافت؛ و هیچگاه از کمک به ما و اهالی روستایمان دریغ نمی‌کرد.
اکنون بیش از یک سال است که آفتاب عمرش غروب کرده و من هرگز رفتنش را باور نمی‌کنم هرگز...
 
هرگز نمی‌توانم باور کنم که تو دیگر نیستی پسرم!
آن‌قدر چشمانم را به در می‌دوزم تا تو از راه برسی. از راه برسی و به تمامی آشوب‌هایم پایان دهی.
بیایی و پایان دهی به تمامی نبودن‌هایت. خط بکشی روی تمامی نیستی‌ها. بیایی و مثل کودکی‌هایت در آغوشم آرام بگیری. پسرم بیا و دست‌های پیر و خسته‌ام را بگیر و به چشمان نیمه جانم فروغی دوباره ببخش.
بیا و مرا بار دیگر مادر صدا کن تا طنین روح افزایت جان خسته‌ام را امیدی دوباره ببخشد.
من باور نمی‌کنم که تو را دیگر نخواهم دید، باور نمی‌کنم که خاک، جسم تو را فرا گرفته باشد.
باور نمی‌کنم که دیگر چشمانت را هرگز نخواهم دید.
پسرم بیا و مادر پیر و ناتوانت را با خود ببر. هرجا که تو باشی بهشت برایم آنجاست. هرجا که تو باشی قلب شکسته من آرام خواهد شد. پسرم نمی‌دانی چه غم جانکاهی است که مادری باشد ولی فرزندش دیگر نفس نکشد. مادری باشد ولی فرزندش زیر خاک خفته باشد. مادری باشد ولی فرزندش به افلاک پر کشیده باشد. پسرم! ای نور چشمانم! تا ابد دوستت خواهم داشت حتی اگر تن نحیفم در میان خاک‌ها نهفته باشد.
🚁
🌹

از زبان همسر شهید:
هنوز دختری نوجوان بودم و چیزی از ملامت‌های دنیا نمی‌دانستم.
روزهای پرشور نوجوانی را می‌گذراندم و فارغ از تمامی غصه‌های دنیا، در رویای دخترانه خود زندگی می‌کردم. مثل همه‌ی دختران آن روزها که سادگی و بی‌آلایشی جزو جدانشدنی زندگی‌شان بود روزگار می‌گذراندم.
اولین فرزند خانواده بودم. آن سال‌ها من نیز مانند تمام دختران و زنان ایران زمین که عشق به وطن در وجودشان شعله می‌کشید، با اینکه نوجوانی بیش نبودم، اما به فعالیت‌های فرهنگی در مسجد محله‌مان می‌پرداختم و همراه بانوان دیگر برای کمک و بسته‌بندی اقلام مورد نیاز رزمندگان اسلام در جبهه‌های حق علیه باطل می‌شتافتم.
آن سال‌ها همه چیز رنگ و بوی شهادت داشت. سر هر کوچه‌ای که قدم می‌گذاشتم حجله‌ای از یک شهید برپا شده بود. روزها روزهای جنگ بود و من فکر می‌کردم هرگز وطنم روی خوشی نخواهد دید.
تلاش ما و تمامی بانوان دیگر ثمره‌ای هر چند کوچک اما پر عظمت برای جبهه‌ها بود.
آن روزها، صله‌ی رحم معنای دیگری داشت و مثل اکنون واژه‌ای بیگانه نبود.
من به همراه پدر و مادرم که بسیار متدین بودند همواره این سنت رسول خدا را به انجام می‌رساندیم.
منزل ما چند خیابانی با خانه‌ی دایی‌ام فاصله داشت و من و مادرم بیشتر روزها در خانه‌ی آنها بودیم.
دایی‌ام دختری داشت که همسن و سال من بود و من هرگاه به خانه‌شان می‌رفتم با او به صحبت و گفتگو می‌پرداختم. همه چیز آن سال‌ها ساده بود. مهمانی‌ها هیچ تجملاتی نداشت و سادگی اصل همه‌ی ماجرا بود...

نمی‌دانم پاییز بود یا بهار، زمستان بود یا تابستان، اما خوب می‌دانم که یک روز از همان روزهایی که برای دید و بازدید به خانه‌ی دایی‌ام رفته بودیم او را دیدم.
گوشه‌ای نشسته بود و کتاب می‌خواند. اصلا حتی سرش را بالا نگرفت تا نیم نگاهی به من بیندازد، اما هُرم گرمای نگاهش را به خوبی احساس می‌کردم. وقتی از دختر دایی‌ام کنجکاوانه _از همان کنجکاوی‌هایی که مخصوص دختران نوجوان است_ درباره‌اش پرسیدم فهمیدم که دایی‌اش است و به تازگی از روستایشان برای ادامه تحصیلاتش به تهران و به منزل خواهرش آمده است.
دیگر چیزی درباره‌اش نپرسیدم و او را هم مثل تمام هیجانات دوران نوجوانی‌ام به فراموشی سپردم؛ غافل از اینکه سرنوشت چیز دیگری برایم رقم زده بود...

 

من او را به فراموشی سپردم، ولی او هرگز مرا فراموش نکرد.
گویی تقدیر قصد داشت دستانم را در دستانش بگذارد. اولین برگ داستان عاشقانه زندگی‌مان از درخت عمر افتاد و پس از آن چند بار دیگر نیز او را دیدم. همیشه مشغول کتاب خواندن بود جوری غرق در صفحات کتاب می‌شد که گویا در این عالم نبود.

عشق او دیگر زبانزد همه اقوام نزدیک شده بود. نام من را بر روی نام دختران خواهرانش می‌گذاشت تا نشانه‌ای از وجود من در قلبش داشته باشد با وجود سن و سال کمی که داشتم و همین یکی از دلایل مخالفت پدر و مادرم برای ازدواجم بود اما در یک روز زیبای خدا به عقد او در آمدم.
عقد ساده برگزار شد مثل تمام مراسمات ساده‌ی آن روزها.
او هرگز اهل تجملات نبود و بسیار خاضع و فروتن بود.
آن زمان‌ها دقیق نمی‌دانستم شغلش چیست؟! اما بعدها فهمیدم که در کنکور رتبه‌ی عالی به دست آورده و با اینکه می‌توانست پزشکی بخواند اما غیر از من، عشق دیگری هم داشت و آن عشق به پرواز بود.🚁🛩

 

رنج فـراق هست و
امید وصـال نیست ...
 
این «هست و نیست »
ڪاش کہ زیر و زبر شود ...

 

زندگی مشترکمان در بمباران شروع شد. تمام تدارک عروسی‌مان را درتهران گرفته بودیم اما به علت بمباران شدید نیروهای بعثی، مجبور شدیم عروسی ساده و بدون تشریفاتی در روستا برگزار کنیم.
جشن عروسی تمام شد و او برای ادامه‌ی کارش به تهران رفت و من ماندم و اتاق کوچکی در بالای خانه‌ی پدر و مادرش و یک دنیا حسرت دوری از او...
روزها سپری می‌شد و من در خیالاتم با او زندگی می‌کردم. تا اینکه جنگ تمام شد و ما به تهران برگشتیم و در خانه‌ی پدرم، در نیم طبقه‌شان زندگی‌مان را از سر شروع کردیم. روزها یک‌ به‌ یک سپری می‌شد و هرچه می‌گذشت طلوع عشق در جانم نوری تازه پر می‌کرد و من به شوق زندگی با او روزگار سپری می‌کردم.

اولین فرزندم را در عنفوان جوانی وقتی هنوز به بیست سالگی نرسیده بودم به دنیا آوردم.
شب میلاد امیرالمومنین علیه‌السلام بود و پدرم نام "علی" را برایش انتخاب کرد. آن موقع نیز همسرم در ماموریت بود و نتوانست برای تولد اولین بچه‌مان خودش را برساند. و من در تنهایی پسرمان را به دنیا آوردم. دیگر به نبودن‌هایش عادت کرده بودم. به گاه و بیگاه ماموریت‌هایی که می‌رفت. اما این فاصله‌ها هرگز باعث نمی‌شد ذره‌ای از عشقی که به او داشتم کم شود.

سالها با او زندگی کردم اما گویا لحظه‌ای بیش نبود. چقدر روزها زود سپری شدند. من مشغول بزرگ کردن فرزندانمان بودم و او بار زندگی را به دوش می‌کشید.
فکر می‌کردم بچه‌ها که ازدواج کنند و بروند سر خانه و زندگی‌شان دیگر من می‌مانم و او.
و من، سال‌هایی ا که با او زندگی نکرده بودم از آغاز، زندگی خواهم کرد. روزهایی را که ماموریت می‌رفت و من به انتظارش می‌نشستم جزو زندگی‌مان حساب نمی‌کردم می‌خواستم دستانش را در دستانم بگیرم و میان سالی‌مان را جشن بگیرم.
اما غافل از اینکه تمام این‌ها رویای شیرینی بیش نبود.
اربعین آمد و آن آخرین اربعینی بود که او در بین ما بود.
آن روز سرما خورده بود و حال عجیبی داشت با این حال خودش را به پای دیگ نذری هرساله‌مان رساند و مثل هر سال کمک کرد تا نذرمان را ادا کنیم.
آن روز آمده بود تا حلالیت بطلبد. تازه از سفر کربلا برگشته بود و هنوز غبار حرم امام حسین(علیه السلام) بر چهره‌اش نمایان بود.
خسته بودم از تمام ماموریت‌هایش. دیگر دلم نمی‌خواست تنهایم بگذارد. دیگر از تنهایی بدون او وحشت داشتم.
 
آمد وداع کند. می‌خواستم نگذارم برود ولی قول داد ماموریت آخرش باشد. قول داد دیگر تنهایم نگذارد سرش را روی پاهایم گذاشت و اندکی آرام گرفت.
نگاهی به صورتش انداختم چقدر شکسته شده بود. کار و مسئولیت سنگینش، رد پیری بر روی پیشانی‌اش گذاشته بود. می‌خواستم بگویم نرود ولی گویی مُهر سکوت بر لبانم دوخته بودند. برای آخرین بار صورتش را لمس کردم و او خداحافظی بلندی با اهل خانه کرد و رفت...
رفت و من را با کوله‌باری از اندوه تنها گذاشت. راست می‌گفت ماموریت آخرش بود...
رفت و حس تلخ دوری‌اش را برایم به یادگار گذاشت...
رفتنش را هرگز باور نکرده و نخواهم کرد. قول داده بود که برمی‌گردد و من  می‌دانم که روزی زنگ خانه را به صدا در خواهد آورد و می‌آید.
من در رویایم او را دیده‌ام که می‌آید و گرد و غبار سال‌ها خستگی را از شانه‌هایم پاک می‌کند.
می‌آید و مرا با خودش به آسمان‌ها می‌برد...
هرگز قرارمان این نبود که بدون هم به سفر جاودان برویم.
قرارمان نبود که تنهایی سال‌ها را سپری کنیم..
دلم برایش تنگ شده. کاش می‌شد لحظه‌ای در آغوشش می‌گرفتم و روی شانه‌های ستبر مردانه‌اش غم جانکاه درونم را سر ریز می‌کردم.
دستانش را در دستانم می‌گرفتم و دیگر هرگز نمی‌گذاشتم وداع کند.
دیگر هرگز نمی‌گذاشتم سوار آن غول آهنی شود. همان غول آهنی که او را از من گرفت.
دیگر هرگز پاییز برایم زیبا نخواهد بود. دیگر هرگز دریا برایم آرامش‌بخش نخواهد بود.
دیگر هرگز آذر را دوست نخواهم داشت هرگز. همان آذری که در بامداد هفتمین روزش وقتی خورشید هنوز انوار طلایی‌اش را بر روی دریای نیلگون خزر گسترده نکرده بود همسرم را از من گرفت و دنیای مرا با قلم سیاه رنگ کرد و بوم سرنوشت مرا خاکستری نمود. همان روزی که او برای نجات جان یک انسان، همراه همکارانش سوار بر بالگرد شد و آخرین پرواز عارفانه‌اش را نیمه تمام گذاشت. این همه اختراع در این دنیاست اما هنوز هیچ اکسیری برای دلتنگی وجود ندارد..
 
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
به آن امید دهم جان که خاک کوی تو باشم...

 

ماییم و شبِ تار و غم یار و دگر هیچ
صبرِ کم و بیتابیِ بسیار و دگر هیچ
 
در حَشر چو پرسند که سرمایه چه داری؟
گویم که غم یار و غم یار و دگر هیچ

 شرح شهادت :

بامداد هفتم آذر ماه ۹۵، یک فروند
بالگرد MI17 نیروی هوافضای سپاه که در اختیار مأموریت‌های شرکت نفت خزر بود، برای نجات یکی از کارکنان این شرکت که دچار عارضه قلبی شده بود به سکوی نیمه‌شناور امیرکبیر واقع در ۲۰ کیلومتری بندر امیرآباد استان مازندران اعزام شد. این بالگرد پس از سوار کردن بیمار، مدت کوتاهی پس از برخاستن از سکو در مسیر ساحل دچار سانحه شده در دریای خزر سقوط کرد و پنج سرنشین آن به شهادت رسیدند که از جمله آنها خلبان سرهنگ پاسدار سید حسن محمدی است.

 

دریافت فایل شهید

روح والامقامشان را تا ملکوت با اهدای شاخه‌گلهای فاتحه و توحید و صلوات مشایعت می‌کنیم.

 

فرزند شهید در مراسم اولین سالگرد شهید در کنار سردار حاجی زاده مسئول سازمان هوافضای سپاه.

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی