شهید یعقوب پورچنگیز
حرف دل :
سوم خرداد که از راه میرسد، بوی رهایی با خود میآورد.
رهایی از یوغ دشمن دریوزهای که روزگاری حلقوم شهری خرم را در چنگال خود میفشرد. و خرمشهر عزیزِ ایرانمان را به خونین شهر بدل کرده بود.
جشن ظفر سوم خرداد را، مدیون خون جوانانی هستیم که مردانه ایستادند تا دشمن بعثی حتی نتواند یک وجب از آن سرزمین حماسه را، از آن خود کند.
و امروز در دلهایمان به یاد همهی آن دلاورمردان غیور و زنان و کودکانی که بیگناه به خاک و خون کشیده شدند فانوسهایی از مهر روشن میکنیم تا قلوبمان با خاطرهی آن لالههای پرپر منور گردد.
شهید "یعقوب پورچنگیز" یکی از همین لالههای به خون خفته است که خرمشهر که نه، ایران، تا زنده است مدیون اوست.
و اکنون از زبان خواهر بزرگوار آن والامقام، با راه و منش آسمانیش بیشتر آشنا شویم.
نام و نام خانوادگی: یعقوب پورچنگیز
تولد: ۱۳۳۸/۴/۱، برابر با عید قربان، شهر بزنجان شهرستان بافت، از توابع استان کرمان.
شهادت:۱۳۶۱/۳/۳، عملیات بیتالمقدس، جبههی کوشک.
گلزار شهید: گلزار شهدای بزنجان.
زندگی نامه :
بسیجی دلاور و پیشکسوت جهاد و مبارزه، شهید والامقام یعقوب پورچنگیز، سال ۱۳۳۸ در محل یعقوبیه*(باغفتک) شهرستان بزنجان از توابع استان کرمان، در دامن مادری مهربان و صبور، و پدری فعال و زحمتکش متولد شد.
پس از دوران کودکی و خردسالی، با اینکه در آن زمان، زندگی خانواده ایشان و دیگر مردم، از لحاظ معیشتی به سختی میگذشت، وارد مدرسه شد.
از خصوصیات بارز ایشان در این دوران، توجه به فقرا و همنوعان و مردمدوستی بود. به طوریکه مادرش میگوید پولهای اندک خود را جمع میکرد و به فقرا میبخشید. بعد از اتمام کلاس پنجم، علاقه و عشق ایشان به درس و مدرسه علیرغم سختی و تحمل مشکلات و گرسنگی، باعث شد که برای ادامه تحصیل به شهر بافت برود و حتی این مسیر را با پای پیاده طی کند.
درست در زمانی که میبایست نتیجه زحمات تحصیل را ببیند، انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی(ره) در حال شکلگیری بود.
روحیه عدالتخواهی، حقجویی، دفاع از حق در برابر باطل، و باطن پاک و باصفای ایشان از جمله عواملی بودند که ایشان را از همان بدو شروع نهضت، جذب پیکره عظیم انقلاب امام خمینی(ره) کرد.
شهید، با جذب شدن و همکاری در کانونهای مراکزی که علیه رژیم طاغوت و ستمشاهی فعالیت میکردند، عملا مبارزهی خود را علیه رژیم به خصوص در سطح استان کرمان شروع کرد و این در حالی بود که هنوز قسمت اعظم منطقه، حرکت ضد رژیم را درک نکرده بودند و رسالت آگاه کردن مردم به دست شهید، سنگینی میکرد.
ایشان برای انجام این رسالت، با شجاعتی هرچه تمامتر، برای افشای چهره سفاک رژیم ستمشاهی ضمن شرکت فعال خود در راهپیماییها و مجالس سخنرانی و مراکزی که علیه رژیم فعالیت داشتند به پخش اعلامیه و نوارهای امام خمینی(ره) و شعارنویسی در نیمههای شب در معابر عمومی میپرداخت.
مردم به دلیل اختناق و دیکتاتوری حاکم بر کشور و همچنین به اقتضای موقعیت جغرافیایی منطقه و دور بودن از مسائل سیاست و فرهنگی کلان کشورها نمیتوانستند این حرکتهای بدیع و جدید را باور کنند و این موضوع، کار را بر شهید و سایر همکارانش دشوار کرده بود.
دستگاه مزدور شاه و عواملش در منطقه چون حرکات ایشان را موثر دیده بودند برای اینکه چهره ایشان و همکارانش را خراب کنند سعی میکردند آنها را به عنوان شورشی معرفی نمایند و از طرفی زیرکی و چالاکی ایشان باعث شده بود که عوامل رژیم به شخص ایشان دسترسی نداشته باشند.
لذا بارها خانواده و پدر ایشان را مورد مواخذه قرار داده و از ایشان تعهد میگرفتند که فرزندتان نباید فعالیت سیاسی و ضد رژیم داشته باشد و وقتی که این موضوع را با شهید در میان گذاشتند ایشان پس از شنیدن این سخن با صراحت اعلام نمودند که: "مگر خون من رنگینتر از خون هزاران جوان دیگر است که هر روز به دست رژیم منفور و ددمنش شاه به شهادت میرسند و من حاضرم از خانوادهام دست بکشم ولی هرگز حاضر نیستم از آیت الله خمینی دست بکشم"!
و این عشق و علاقه به امام خمینی و روحانیت و ولایت، تا آخرین لحظه حیات پربرکتشان باقی مانده بود، لذا در وصیت نامهشان تاکید میفرمایند:
"پشتیبان روحانیت خصوصا خمینی کبیر باشید"...
*: یعقوبیه نام دیگر محله باغفتک سابق بود که بعد از شهادت شهید یعقوب پورچنگیز (اولین شهید این محله)، به این نام تغییر یافت.
عوامل رژیم در منطقه، به دلیل فعالیت این شهید بزرگوار که هر روز بیشتر از گذشته عرصه را برخود تنگ دیده بودند، ضمن تهدید ایشان به قتل، به همراه عدهای از مردم ناآگاه و فریب خورده، به خانه پدر ایشان حمله کردند و به تخریب و شکستن درب و پنجره و سوزاندن وسایل خانه و خالی کردن بشکههای نفت پای درختان و در به در شدن پدر و مادر و خواهر و برادرهای ایشان به کوه و بیابان پرداختند که به خیال خام خودشان ایشان و امثال ایشان را از این حرکت بازدارند؛
در حالی که این حرکت نه تنها در علم و اراده شهید خللی وارد نکرده بلکه اداره ایشان را برای ادامه راه مصممتر و جدیتر کرده ضمن اینکه پشتوانهای برای حرکتهای جدیتر و پرشورتر از طرف او علیه رژیم شد.
از آنجایی که شهید یعقوب پورچنگیز در اواخر عمر ننگین شاه، به طور کامل شناسایی شد و هر لحظه بیم آن میرفت که عوامل رژیم شاه مانع از ادامه کار ایشان شوند؛ برای ادامه فعالیت، به بندرعباس رفت و تا آخر عمر رژیم منفور شاه، در آن منطقه به فعالیت پرداخت.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی نیز، شهید با روحیهای فوق العاده ضمن ادامه دادن کارهای فرهنگی خود و این بار در قالب دایر کردن کلاسهای قرآن و عقیدتی برای جوانان و نوجوانان، بلافاصله بدون هیچ چشمداشتی و صرفا به دعوت امام(ره)، وارد جهادسازندگی شد و به یاری مردم محروم و مستضعف شتافت و در کارهای عمرانی مثل(ساختن مدرسه، حمام، پل و کارهای کشاورزی و آبرسانی) همراه مردم شد. سفارش موکد ایشان نیز، همیشه دفاع از مردم و ارزش دادن به آنها بود...
کما اینکه در بخشی از وصیتنامهشان این جمله نورانی چشم میخورد که:
"ای مردم عزیز! قدر و ارزش یکدیگر را بدانید و از غیبت و حسد و کینه و دروغ و حب دنیا بپرهیزید"...
ویژگی های اخلاقی شهید :
نکته اخلاقی بارز دیگر ایشان، گذشت و چشم پوشی ایشان از خطای عدهای از مردم ناآگاه بود. به طوریکه بعد از پیروزی انقلاب، همه کسانی که موجبات اذیت و آزار خانوادهاش را در دوران انقلاب فراهم ساخته بودند مورد عفو و بخشش قرار داد و حتی مانع از انتقامگیری و خشم دیگران نیز شد.
با شروع جنگ تحمیلی، جزء اولین کسانی بود که به ندای امام خمینی(ره) لبیک گفت و به جبهههای حق علیه باطل شتافت که در مرحله اول به جبهه بُستان و شهر مقاوم دزفول رفت و در عملیات پیروز و افتخارآفرین فتحالمبین شرکت کرد و در مرحله بعد در جبههی کوشک و حمیدیه و سپس آزادسازی خرمشهر و عملیات بیت المقدس حضور یافت.
عشق به ولایت و امام و شجاعت و نترس بودن ایشان در حمله و نفوذ به دشمن، اخلاص و روحیه بخشی ایشان به همسنگران، عشق به دفاع از اسلام و این مرز و بوم حکایت زبان بسیجیان همرزم ایشان شده بود.
گواه این مطلب اینست که ایشان، دو روز قبل از نوشیدن شربت شهادت، با اینکه موج گلولهی تانک او را به شدت ناراحت کرده بود، حتی با اصرار دوستانش حاضر به رفتن به پشت جبهه نشد تا اینکه در سحرگاه دوم خرداد ۱۳۶۱ شربت گوارای شهادت را نوشید و مشمول آیهی "عند ربهم یُرزقون" شد.🌷
ضمن اینکه نتیجه زحمات این دلاور و دیگر دلاورمردان عرصه جهاد و شهادت، به پیروزی غرور آفرین فتح خرمشهر منجر گشت و شهادت ایشان، موجبات گسیلشدن عدهی زیادی از جوانان شهرش به سوی جبهههای نبرد حق علیه باطل را فراهم ساخت.
از زبان خواهر، دستنوشتههایی جمعآوری شده که خواندنش خالی از لطف نیست. باهم به مرور این سطرهای خواندنی مینشینیم.
📄مادرش خانهدار بود. یعقوب، برایش پناهی بود محکم و استوار.
از همان کودکی، در هر کاری کمک حال بود و مسئولیتپذیر. از پخت و پز نان و جمعآوری هیزم از صحرا و بار زدن بر روی چهارپا و خمیر درست کردنش بگیر تا شستن ظرفها و تمیز کردن منزل و...
پسری آرام و مهربان بود. از آن بچههایی نبود که زیاد شیطنت داشته باشد. با همه به رافت برخورد میکرد.
به نماز اول وقت بسیار پایبند بود و حجاب خواهرانش برایش اهمیت بسیاری داشت.
طوری که خودش با دستان خودش برایشان پارچه چادری میخرید و میدوخت. خواهرانش را میبوسید و چادر بر سرشان میانداخت و برایشان این بیت شعر را میخواند: " ای زن! به تو از فاطمه اینگونه خطاب است ارزندهترین زینت زن حفظ حجاب است".
و همراه آنها به مدرسه میرفت تا کسی در راه اذیتشان نکند. همیشه به آنها میگفت به هیچ قیمتی اجازه ندهید کسی چادر از سرتان بردارد.
قرائت قرآنش هم به جا بود و ترک نمیشد. به حلال و حرام خدا هم بسیار پایبند بود...
از فعالان انقلاب بود و پیگیر اتفاقات و مسائل روز کشور.
به همین خاطر خیلی زود عضو بسیج شد و از اعضای فعال آن به شمار آمد.
وقتی فهمید که دشمن قصد حمله به کشورش را دارد همراه چند تن از دوستانش برای جبهه رفتن ثبت نام کرد.
دفاع از اسلام و حقانیت شیعه را بر خود فرض میدانست و با غیرت زایدالوصفی که داشت به خانواده و دوستانش میگفت: "حیف است انسان در رختخواب بمیرد. باید به جبهه برود، با دشمن بجنگد و شهید شود".
از دوستان صمیمی یعقوب میتوان به این چند نفر اشاره کرد: 🌷شهید عباس ابوالمعصومی که در همان روز آزادسازی خرمشهر به شهادت رسید، 🌼مسعود رحیمی و 🌸ابوالقاسم جاودانی،🌹حسن شیخ اسدی، و 🌻ارسطو نعمت الهی.
روح جمیعشان شاد🌺
شهید یعقوب در کنار دوست صمیمیاش شهید عباس ابوالمعصومی که هر دو در ۳ خرداد ۶۱ به شهادت رسیدند.🌷🌷
برای رفتن به جبهه خیلی خوب توانست مادرش را قانع کند. به او گفته بود اگر من و امثال من به جبهه نرویم تمام تلاشها و خونهایی که مردم برای زنده نگه داشتن نام اسلام دادهاند به هدر رفته و پایمال میشود.
مادر با رضایت قلبی کامل، جوانش را به میدان نبرد فرستاد.
موقع خداحافظی با اهل خانه، یعقوب به آنها گفت: "امام را تنها نگذارید، درس بخوانید و به هم کمک کنید".
همه را بوسید. از زیر قرآن رد شد و رفت.
و اهالی خانه او را به خدا سپردند...
برایشان نامه زیاد مینوشت.
پدر و مادرش سواد خواندن و نوشتن نداشتند. برادر و خواهرها نامهها را با اشتیاق برایشان میخواندند.
از پدر و مادرش صبر و بردباری میخواست و برای اینکه جوانشان را به میدان نبرد فرستادهاند سرافرازی طلب میکرد. بر پشتیبانی از امام و روحانیت و تحصیل تاکید ویژه داشت.
در جبهه نیز جوانی فعال و پویا بود. بسیار خوشبرخورد بود و بین همرزمانش در این مورد زبانزد بود.
با همان روی گشادهاش جوانان محل را تشویق کرده بود که به جبهه بیایند. تازه دامادها و تک پسرهای زیادی هم مجذوبش شده بودند. یعقوب همیشه میگفت جبهه آدم را میسازد.
با پاره آهنهایی که از انهدام خودروها یا چیزهای دیگر برجا مانده بود برای دوستانش سینی و سه پایه و تابه برای نان پختن درست کرده بود.
خودش هم یک سلمانی صلواتی راه انداخته بود و سر و صورت جوانها را صفا میداد.
با دوربین عکاسی هم که به همراه داشت برای دوستان و همرزمان و خانوادهاش خاطرهها را ثبت میکرد.
خاطرههایی که هنوز در آلبوم عزیزانش هر از گاهی ورق میخورد.
خاطرات پدر شهید :
پدرش میگفت: یعقوبم پسر بسیار خوش اخلاقی بود. بعد از اعزام به جبهه خوشاخلاقتر هم شده بود.
این را به وضوح در رفتارش میشد دید.
به مرخصی که میآمد دست مرا میبوسید. بر او که وارد میشدم مقابلم از جا بلند میشد و جایش را به من میداد. نماز خواندن صحیح را یادم میداد و با مهربانی حمد و سورهام را اصلاح میکرد.
هر وقت به مرخصی میآمد به همسایهها سر میزد و دستگیر بچه یتیمهای محل میشد. حتی برایشان سوغات هم میآورد.
با جوانان محل و خانوادههایشان کاری کرده بود که هر اعزام از اعزام بعدی برایشان پرشورتر مینمود.
پدر و مادرها به راحتی و با آرامش با فرزندانشان خداحافظی کرده و آنها را بدرقه مینمودند.
آخرین اعزام یعقوب هم در فروردین ماه رقم خورد.
تب شدیدی داشت. و از بیماری رنج بسیار میبرد. کنار چراغ والور که آن روزها خانهشان را گرم میکرد نشسته بود و میلرزید.
به برادرانش یوسف و یحیی سپرده بود که بروند سر جاده و خبر رسیدن اتوبوسهای اعزام را برایش بیاورند.
مادرش نگران بود. اصرار میکرد که استراحت کن بهتر که شدی برو. اما یعقوب میگفت: "مگه خون من از خون بقیه رنگینتره که بمونم؟! باید برم مادر. توی جبهه خیلیها بدون داشتن دست و پا میجنگن. شما نمیدونی دشمن چقدر نامرده و به کسی رحم نمیکنه. مگه امام سجاد علیهالسلام وقت جنگ در کربلا مریض و تب دار نبود؟! نباید شرمنده امام حسین بشم. خوب خواهم شد".
اتوبوس اعزام آمد و یعقوب با تنی بیمار با خانواده خداحافظی کرد و رفت. و هرگز بازنگشت و شرمنده امامش نشد.
در عملیات آزادسازی خرمشهر در جبههی کوشک تیرانداز بود. و جانانه میجنگید. از ناحیه پا زخمی شد و به بیمارستانی در اهواز منتقل شد. شدت جراحت به حدی بود که همان روز به یاران آسمانیش پیوست و به آرزویش رسید.
پیکر مطهرش را به زادگاهش بزنجان انتقال دادند.
جوانان و مردم باغیرت شهرش تشییع بسیار باشکوهی برایش انجام دادند.
هنگام تدفین مادرش خیلی اصرار کرد تا برای آخرین بار اجازه دهند تا با عزیزدلش وداع کند. خودش اینطور گفته بود: "وقتی کفن را از روی مبارکش کنار زدند صورتش چونان قرص ماه میدرخشید. لبهایم را روی لبهایش گذاشتم. او را بوسیدم و گفتم شیر مادرت حلالت که چنین مردانه جنگیدی و در راه اسلام فدا شدی پسرم"!
اکنون سالهاست مادر به وصال فرزند شهیدش رسیده و شهد شیرین این وصل را مینوشد...
وصیتنامه شهید یعقوب پورچنگیز📝
بسمالله الرحمن الرحیم
والذین جاهدوا فینا لنهدینّهم سبلنا(قرآن کریم)
از دریای خون شنا کنید تا به ساحل حقیقت رسید. "امام علی علیهالسلام"
ملتی که شهادت دارد اسارت ندارد. امام خمینی
سلام و درود به رهبر کبیر انقلاب و بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران، امام امت خمینی کبیر.
پدر و مادر عزیزم سلام.
در این لحظه، از زمانی که جهانخواران بینالمللی در صدد این هستند که انقلاب اسلامی ما را که با خون هزاران شهید و معلول به دست آمده است در هر زمان و با هر طریق به نابودی بکشند، وظیفه خود دانستم که از انقلاب اسلامی ایران به اندازه توانایی کم خود دفاع کنم و قطره کوچکی از دریای بیکران و پرخروش انقلاب اسلامی باشم و به ندای امام حسین(ع) که فرموده "هل من ناصر ینصرنی" و به ندای فرزند رشیدش امام امت، خمینی کبیر لبیک بگویم.
ای مادر حلالم کن زیرا تو زحمت بسیار برای من کشیدی ولی من نتوانستم جبران زحماتت را بکنم و انجام وظیفه نمایم. مادر جان! میدانم از اینکه تو را گذارده و به جبهه آمدم ناراحتی اما چه میتوان کرد؟! از نمونه تو مادرها بسیار است. در موقعی که اسلام جوانان را به یاری میطلبد آیا میتوان در کنج خانه نشست و تماشا کرد؟! من نشستن را بر خود ننگ میدانستم اما شهادت را در راه خدا افتخار، پس من افتخار میکنم و ننگ را رها کردم.
حالا اگر پدر و مادرم در این راه خداوند تبارک و تعالی شهادت نصیبم گرداند مبادا بر مرگ من گریه و زاری کنید شما بر مرگ من افتخار کنید چون فرزندی بزرگ کردهاید و او را در راه خدا دادهاید تا دین خود را یاری کنید و باید استقامت کنید و با این عمل خود مشت محکمی بر دهان دشمنان بکوبید، مبادا دشمنان را با گریه شاد کنید شما باید با خوشحالی خود از اینکه فرزندتان را در راه اسلام از دست دادهاید دشمن را خوار کنید و به آنها بفهمانید که اسلام را بیشتر از فرزند خود دوست دارید و از شما میخواهم امام امت را که خواستار اسلامی اصیل میباشد به هر طریق و تا آخرین قطره خون یاری کنید.
ای پدر ارجمندم! مرا حلال کن چون گریه تو و مادرم باعث ناراحتی من است و تو ای برادرم و خواهرم! با درس خواندنتان و با زبانتان و با قلمتان از اسلام عزیز و امام عزیز دفاع کنید و تا توان دارید با ضد انقلاب بجنگید و آنها را از خود دور سازید و با شجاعت در مقابل دشمن ایستادگی کنید مبادا در مرگ برادرتان هیچگونه ناراحتی از خود نشان دهید بلکه افتخار کنید برادری داشتید که در راه اسلام دادهاید چون جان برادرتان در مقابل اسلام بیارزش است.
( انا لله و انا الیه راجعون) همه از خداییم و به سوی او باز میگردیم.
و ای مردم عزیز! قدر و ارزش یکدیگر را بدانید و از غیبت و حسد و کبر و دروغ و حب دنیا پرهیز کنید و پشتیبانی روحانیت و مخصوصا امام امت خمینی کبیر باشید. اسلام را تنها نگذارید و این را به شما بگویم که شهید عزادار نمیخواهد، بلکه پیرو میخواهد.
والسلام. یعقوب پورچنگیز📝
و خرمشهر آزاد شد وقتی که تو هم در اقتدا به فرماندهات محمد جهانآرا بال گشوده بودی به سوی بیکران عرش. و نبودی تا ببینی که شهر خون چگونه آزاد گشته...
پروازت پرشکوه باد ای طائر سبکبال که خونین شهر، هنوز به رنگ بالهای خضاب شدهات پابرجاست.
ما نیز در این نقطه از زمان که ایستادهایم، با به پرواز درآوردن شاخهگلهای فاتحه و صلواتمان، با بالهای خونین کبوتران سفیدی که به خون شهدای عملیات بیتالمقدس گلگون گشته، روح ملکوتی همهی شهدای غیور سوم خرداد ۶۱ را تا ملکوت مشایعت خواهیم کرد.
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
با تشکر از زحمات بیشائبه سرکار خانم مهناز پورچنگیز خواهر بزرگوار آن شهید