شهید مجتبی نعمتی
وقتی قرار است مهمان سفرهی پر نعمت صاحب کَرَمی شوی، و از این خان گسترده هر چقدر در توان داری برای خودت برداری؛ و صاحب سفره هم، عالیترین میزبان باشد و والاترین حقوقدان در میهمانداری، آن وقت است که میزبانت میشود ولی نعمتت!ولینعمت همهی عالم.
ولی نعمت همه هستی و خلائق. و امروز، به رسم سنت حسنهای که از پیرغلامان مکتب اهل بیت آموختهایم، در دیباچهی هشتمین فصل از این دفتر عاشقی، همهی ما میهمان بانوی آب و آیینه سیده زنان دو عالمیم. بانوی بینشانی که سالهاست قبر خاکی و مخفیش تنها یک زائر دارد و بس.
و اتفاقا اولین میزبان ما در سی روز سی شهید امسال، در تاسی به این بانو، یکی از گمنامان عرصه جهاد و شهادت است.
کسی که گمنام زیست، گمنام و دلاورانه جنگید، گمنام در خاک و خونش غلتید و به شهادت رسید.سالهاست تنها دخترش، تنها کبوتر بیحرم بابا، در انتظار وصال پیکر مطهر پدر، فانوس به دست در جاده انتظار ایستاده و به خاطرات با او دلخوش کرده است. و حالا ما، شاهد سرّ دلبرانگیهای این پدر و دختریم...
نام و نام خانوادگی: مجتبی نعمتی
تولد: ۱۳۴۰/۱/۱، تهران.
شهادت: ۱۳۶۳/۱۲/۲۲، عملیات بدر. جزیره مجنون.
یادمان شهید: تهران، بهشت زهرا(س)، قطعه ۲۷، ردیف ۹، شماره ۳۲.
در خانوادهای مذهبی در تهران زاده شد.مادرش از سلالهی پیامبر مهربانیها و از سادات معظم بود.در ایام بارداری، به نماز اول وقت و تلاوت قرآن اهمیت زیادی میداد. و به خوردن لقمه پاک و حلال تقیّد ویژه داشت.دوران کودکی و نوجوانی مجتبی در محله نارمک تهران سپری شد.
مردی که از عشق و ارادت به بی بی دوعالم سرمست و مدهوش بود، در همهی مراحل زندگی به ایشان اقتدا میکرد و رضایت آن بانوی آسمانی را در همهی شئون زندگی سرلوحهی عمل خویش قرار داده بود.
💠همسری متدین و پاکدامن برگزید تا روزی شاهد به ثمر نشستن تنها گل زندگیش باشد.در هر منزل و خانهای که سکنی میگزید، قبل از چیدن وسایل خانه روضهی خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها را برگزار میکرد.
💠هروقت با همسرش برای ادای احترام به ساحت مقدس شهدا، به گلزار بهشت زهرا سلاماللهعلیها میرفت، برای او خاطر نشان میساخت که: "آدم نباید سنگ قبرش بزرگ و سفید و پر زرق و برق باشد! یک تکه سنگ سیاه هم کافیست"...
💠او آنچنان سر بر آستان مادرش سائید که در روز ولادت آن بانوی آسمانی، پهلویش به ضرب گلولهای شکافت و با نجوا با همان بانو و با ذکر" یا فاطمهزهرا (س)" به دیار حق تعالی پرکشید و چونان او همچنان قبر منورش گمنام ماند و بی شمع و چراغ...
این عکس از آخرین عکسهای شهید است.به قول همسرش این اواخر بهخاطر تهذیب نفس لاغر و تکیده شده بود.
خاطرهای از همسر شهید📖
ما بعد از ازدواج، یک اتاق داشتیم و یک حمام و آشپزخانه مشترک.طبعا اگر مهمان مرد داشتیم من باید در آشپزخانه میماندم.یک روز آقا مجتبی گفتند خوب است در این خانهمان یک روضه حضرت زهرا سلاماللهعلیها بگذاریم تا این خانه، خانه شود.
گفتم خب طوری نیست غذا چه باشد؟ فکری کردیم و دیدیم (پدرشوهرم که چند درخت گردو داشت، هر سال به هرکدام از فرزندانش مقداری گردو میداد.) گردو تازه رسیده است و خوبست همان را فسنجان کنیم.
خلاصه تمام گردویی را که داشتیم چرخ کرده و فسنجان گذاشتیم. شهید تعدادی از بچههای بسیج و مسجد را دعوت کردند. و سفارش کردند روضه حضرت زهرا سلام الله علیها را بخوانند.
گفتند روضه بریز آب روان اسما به روی پیکر زهرا ولی آهسته آهسته را بخوانید.بنده هم در آشپزخانه در حال تدارکات غذا و چای بودم تا روضه تمام شد.
چون محل زندگی ما با برخی اقوام مشترک بود، طبعا آنها متوجه مسائل ما میشدند و شروع کردند به اعتراض که شما چقدر بی فکرید!
تمام گردوی سالتان را یک شبه تمام کردید؟ آخه این چه کاریه؟اما به هرحال این زندگی برای ما شیرین بود و فکر ما جور دیگری بود.
ویژگی اخلاقی شهید
برای اجرای احکام الهی در زندگی اهمیت فوق العادهای قائل بود.خمس مالش ترک نمیشد طوری که بعد از شهادتش در جیب یکی از لباسهای موجود در ساکش ده تومانی یافت شد که روی آن نوشته شده بود: " ۲ تومان از این مال خمس است".
به حجاب و عفت اعضای خانواده و رعایت محرم و نامحرم هم تاکید ویژهای داشت.
و از همسرش خواسته بود تا حد ممکن با مردان رو به رو نشود و کارهای بیرون از خانه و خرید را به او بسپرد.
از مریدان خاص حاج شیخ مجتبی تهرانی رحمهالله علیه بود؛ همیشه پای منبر و درس اخلاق ایشان حاضر میشد.دردانه دخترش که به دنیا آمد مردّد ماند برای نامگذاریش.خدمت استاد رسید و از او راهنمایی خواست.
ایشان هم نام "مهدیه" که هدایت شده معنا داشت را، برای میوه باغ زندگی او برگزید.خوشحال و خندان با جعبهای شیرینی به خانه آمد و با رضایت همسرش نام یگانه دخترشان را "مهدیه" گذاشتند.
مهدیه را، از عمق جانش دوست داشت. اما برای وصال یار باید از او هم دست میکشید.این را روزی که با دوستانش دور هم جمع شده بودند عنوان کرده بود.
در یک دورهمی دوستانه، وقتی دوستانش از روی مزاح، یکی یکی در مورد اینکه لباس شهادت برازنده کدامیک از آنهاست نظر میدادند،به مجتبی که رسیده بودند متفقالقول گفته بودند که چهره تو به شهید و شهادت نمیآید چون تو خیلی شیک پوش و مرتبی!
اما او با غمی که به یکباره در چهرهاش هویدا شده بود، گفته بود: "من از همه چیزم گذشتم، حتی از مهدیهام. انشاءالله شهید خواهم شد"...
و چه سخت بود برای بابا دل کندن و پرکشیدن، و برای دختر، کبوتر بیحرم بابا شدن...🕊کبوتری که حتی بابا قبل از عروج، در آخرین نامههایش، مهدیه را به این نام خوانده بود: "کبوتر بیحرم بابا"... انگار از قبل میدید روزهایی را که کبوترش چگونه سرگردانِ حرم باباست...
و چقدر این کبوتر باید پر بزند و از این مزار بر آن مزار بپرد تا بلکه نشانی از گلزار بابای شهیدش بیابد! مگر نه اینکه بابا، به مادر بینشان عالم اقتدا کرده است؟!
پس باید صبوری کند و چون کبوتران بقیع، آنقدر بر مزار شهدای گمنام سر بساید، و با اشک چشم و بالهای خاکی، تربت آنها را آب و جارو کند تا التیام بخش قلب پردردش باشد...
داستان :
کبوتر بی حرم بابا
هر پنجشنبه به بهشت زهرا(س) میرفتند. از پدر، جز نام و نشانی و قبری خالی بیش نداشتند اما همان تنها دلخوشی و مایه آرامششان بود.شب قبل، مادر خوابی دیده بود از مجتبای شهیدش.آشفته بود و غمگین. میخواست عقده دل واکند.ماشین کنار قطعه ۲۷ ایستاد. مادر و دختر از آن پیاده شدند.
مادر محکم دست دخترکش را گرفت و به سمت مزار حرکت کردند.تمام فکرش پیش خوابی بود که دیده بود.همین طور میان قبرها راه میرفت و به دنبال مزار مجتبایش خاطراتش را مرور میکرد و نام شهدا را یک به یک از نظر میگذراند.دلتنگ بود. به اندازهی تمام ابرهای عالم توان گریستن داشت.
اما نمیخواست تنها دخترکش اشکهای بیانتهایش را شاهد باشد. همان غم نبود بابا برایش بس بود.همین جا بود که با مجتبی قدم زده بود و از او خواسته بود اگر شهید شد شفاعت از او یادش نرود. همین جا بود که با حسرت، مجتبایش را به تماشا نشسته بود.عجیب بود. هرچه میگشت مزار مجتبی را نمیدید. و اثری از نام یگانه معشوق زمینیاش که حالا دیگر جایی روی زمین نداشت نمییافت.
بیرمق و خسته کنار قبری نشست. گویی به اندازهی تمام عمرش به شوق وصال محبوبش روی پا ایستاده و انتطار آمدنش را کشیده بود. دیگر توان راه رفتن نداشت.از مهدیه خواست تا برود و آب بیاورد.
مهدیه که رفت، بغض در گلو محصور ماندهاش به یکباره ترکید و ابر گرفته بر ساحل چشمان غمبارش بارید. چادرش را روی صورتش کشید. خودش را روی سنگ قبر انداخت و هایهای گریست تمام روزهای تنهاییش را.
فریاد میزد همه لحظاتی را که در فراق یارش سوخته بود. ایکاش زمان از حرکت میایستاد و او میتوانست به بلندای ابدیت به جای همه عشاق در نبود یگانه محبوبش بگرید.دوباره به یاد خوابی افتاد که شب قبل دیده بود...
...مجتبی با همان صورت همیشه خندان و چهره نورانیش آمده بود خانه. پیش او و مهدیه تا سراغی از جگرگوشههایش بگیرد.با دیدن مجتبی، از شوق، گریه امانش نمیداد.اما اشکهایش مانع میشد تا صورت گرد و چشمان نافذ او را تماشا کند. تند تند با گوشه آستینش اشکهایش را پاک میکرد تا از تماشای دلدارش عقب نماند.
انگار توی خواب هم میدانست این لحظه وصال موقتی است و از دست رفتنی. مجتبی با همان صدای دلنشینش به او گفته بود: جان دلم! چرا انقدر پریشانی! چه فرقی میکند من کجا باشم! انقدر دنبالم نگرد... من هم یکی از همین شهدای گمنامم...و از خواب پریده بود... و کوه صبر و وفاداری و پشت و پناه مهدیه، امروز دلشکستهتر از هر هفته آمده بود تا با یگانه سنگ صبورش راز دل بگوید تا او مرهمی باشد بر دل غمبار و طوفانیش...چقدر دلش میخواست همین حالا مجتبی باشد و بیاید زیر بغلش را بگیرد و از جا بلندش کند...
به خودش که آمد انگار زمان زیادی گذشته بود...بلند شد و دور و اطرافش را نگاه کرد. مهدیه هنوز برنگشته بود. دلش شور افتاد. هراسان به هر سو رفت و از هرکس نشانش را پرسید کسی خبری از او نداشت.
دل توی دلش نبود. از مجتبایش مدد خواست تا یادگارشان را زودتر بیابد.به یکباره خودش را در قطعه شهدای گمنام یافت. چشمانش که از شدت اشک پف کرده و تار شده بود، از دور دخترکی را دید که داشت قبرهای شهدا را میشست.
کمی که جلوتر رفت او را شناخت. مهدیه بود. کبوتر بابای بیحرم که با خودش حرف میزد و قبر شهدای گمنام را به شوق یافتن بابا میشست.حالا دیگر مطمئن بود که مجتبای شهیدش باید برای همیشه گمنام بماند و اینجا پناهگاه همیشگی قلب داغدارشان خواهد ماند.
والسلام. رضوانه دقیقی
🔻به گفته فرزند شهید، آن روز مادر با آشفتگی دلی که داشت اشتباها قطعه دیگری را به جست و جوی نشان و قبر خالی پدر جستو جو کرده بود...
خاطرهای از همسر شهید📖
بعد از شهادت ایشان،طبعا به دلیل سن کم و داشتن فرزند چندماهه، زندگی ما بهم خورده و سر و سامانی نداشتیم.اسباب و وسایلمان را در یک اتاق انبار کرده و دوهفتهای را منزل خانوادهی شهید بودیم. و دو هفتهای هم منزل پدری خودم.بعد از مدتی، گمانم ۳ یا ۴ سال بعد، به فکر تهیه مسکن افتادم.
مبلغ لازم را نداشتم. تصمیم گرفتم زمینی را در یک منطقه ارزان خریداری کنم که بشود مقدمهای برای تهیه مسکن.برای خرید زمین باز هم پولم کافی نبود. لذا آن زمان ۱۵۰هزار تومان از پدربزرگم قرض گرفتم. آن را داخل بوفه خانه گذاشتم تا زمان معامله آن را بردارم.یک روز بلند شدم و دیدم پول سرجایش نیست و دزدیده شده.
خیلی حالم گرفته شد. از طرفی بدهکار شده بودم و از طرف دیگر نقشه خرید مسکن نقش بر آب شده بود.سرم را بالا آوردم. عکس شهید روی بوفه بود.
به عنوان اعتراض گفتم: "آخه من اینکاره بودم که شما گذاشتی و رفتی"؟!!!...و این قضیه ماند تا تقریبا یک ماه بعد. دیدم جوانی آمده در خانه ما و در حالیکه تمام بدنش میلرزید و صورتش سرخ و برافروخته بود، یک بسته پول به من داد و گفت: مقداری از آن را خرج کردهام بعدا میآورم؛ خیلی ببخشید این پول را بگیرید مال شماست.
گفتم: خب اشکالی نداره، اگر لازم دارید ببرید بعدن بیاورید، گفت: نه.پرسیدم: چطور شد که پول را پس آوردید؟!گفت: شهید را در خواب دیدم. گفتم: چه دیدی؟! دیدم باز حالش منقلب شده و خواهش کرد نپرسم چه در خواب دیده.خلاصه که آن پول برگشت و ما هم زمینی خریدیم اما نفهمیدم آن مرد چه در خواب دیده بود.
حال بشنویم از زبان مهدیه عزیز فرزند بزرگوار آن شهید:🎤
در لحظه لحظههای زندگیم حضور پدرم را حس میکنم. خصوصا زمانی که به مشاورهاش نیاز دارم. برای ازدواجم از ایشان کمک خواستم. کلی گریه کردم و گله از اینکه نیست، از اینکه چه کسی باید مرا در انتخابم راهنمایی کند تا اینکه به خواب رفتم.خواب دیدم سرم را روی پاهایشگذاشتهام و سوالاتم را میپرسم.در آخر یک تاج طلا پر از نگین که نگین سبز درشتی در وسط خود داشت روی سرم گذاشت و گفت: بابا این برای تو. خواستگارم سید بود و باهم ازدواج کردیم.
قرار بود به کربلا مشرف شویم. در دلم نیت کردم ثواب سفر و زیارتم را هدیه به پدرم کنم. و به کسی هم چیزی نگفتم. بعد از سفر خواب دیدم که به من اجازه دادهاند یک شب بابا میهمانم باشد.در خواب هم میدانستم بابایم شهید شده است و در حسرت یک لحظه دیدنش بیقرار بودم.هرچه غذا بلد بودم و توانستم درست کردم و یک میز مفصل چیدم.
بچههایم را مرتب کردم و به همسرم هم گفتم که لباسهای مرتب بپوشد. وقتی بابا به خانهام آمد یک دنیا شعف بودم و سر از پا نمیشناختم.همه را یکی یکی به او معرفی میکردم.
بابا هم با تکان دادن سرش گفتههایم را تایید میکرد و میگفت باباجان میدانم.حتی به او گفتم بابا پسرم را به نام شما مجتبی نام گذاشتهام.بابا هم میگفت میدانم بابامن همیشه پیش تو هستم.
آن خواب یکی از زندهترین و شیرینترین لحظات عمرم بود طوریکه تا از خواب بیدار شدم در جا سجدهی شکر بجا آوردم. خیلی وقتها در بیماریها و بارداریها و دل گرفتنها و... بابا به خواب بقیه میرفت و سفارش مرا میکرد.
حتی به خواب دوستانیکه بابا را ندیده بودند و بعدا با ما آشنا شده بودند...
شهیدان زنده اند فقط نوع حیاتشون فرق کرده و قویتروبهتروعالی تر شده
خیلی زیبا بود خاطرات وحالات و ارتباطات شهید نعمتی