امامزادگان عشق

بگذار اغیار درنیابند که این قلبهای ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال است و روح ما در چه ملکوتی شادمانه سر می کند و سرِ ما در هوای کدامین یار خود را از پا نمی شناسد.بگذار اغیار هرگز درنیابند.چه روزگار شگفتی !
جمعه, ۳ بهمن ۱۳۹۹، ۰۴:۰۱ ب.ظ

شهید علیرضا ایراندوست

حرف دل :

با مرور سرگذشت و جمع‌آوری مطالب مربوط به زندگی این شهید عزیز، شیفته‌اش شدم و با شهادتش بسیار متاثر و آزرده. اما نه از جهت معمول.
بلکه به خاطر صدمه‌ای که اسلام و انقلاب و وطن، از نداشتن او به خود دیده است.
از رهایی یک پرنده‌ی اسیر در قفس، همه خوشحال می‌شوند و با شهادت یک انسان آزاده نیز. 
اما چرا با اینکه ماندن بعضی افراد می‌تواند انسان‌سازتر باشد خداوند متعال درب شهادت را به رویشان باز می‌کند؟!... و جماعتی را از فیض حضور او محروم؟!
این ابرمرد آسمانی که شربت گوارایی بود برای تشنگانی که در طلب معارف الهی دست و پا می‌زنند و به بیراهه می‌روند و افول می‌کنند، چرا نباید بماند و بدرخشد و موثر باشد و هدایت کند؟!!!
جواب سوالم را از شهید دیگری گرفتم. شهیدی که هم ماندنش چراغ هدایت بود برای بشر و هم رفتنش.
"شهید آوینی" عزیز.🌷
پاسخش چون آبی خنک بر کویر تشنه وجودم نشست:
"در عالم رازیست که جز به بهای خون فاش نمی‌شود".
آری میان خداوند و اولیای خاصش رازی است که جز گذشتن از درب شهادت دست‌یابی به آن میسّر نیست.
و کسی که از این در نگذرد محرم این خانه نیست.
و کلام دیگری از شهید آوینی عزیز، دلیل محکمی‌ شد بر نامحرمی امثال من در گشودن این رازِ رفتن و رسیدن و یا ماندن و سوختن...
آنجا که می‌فرماید:
"عالم محضر شهداست، اما کو محرمی که این حضور را دریابد و در برابر این خلاء ظاهری، خود را نبازد".
 
دیگر جای حرفی باقی نمانده است برایم.
 
و ما نامحرمان و خودباختگان را چراغ راه باش ای شهید! که هنوز به هدایتمان امیدی هست...
🕊
آنچه می‌خوانید داستان بودن و رفتن و پیوستن مردیست که از کمترین افتخاراتش همراهی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان بود که به گفته‌ی وی، ای کاش همه مسئولین کشور مانند او بودند.
به قلم خواهرزاده‌ی محترم ایشان، از همراهان قدیمی‌مان در سی روز سی شهید و نویسنده‌ی کتاب از کویر تا دریا که در رثای دائی شهیدش قلم زده است میهمان سفره هفتم ضیافت الهی خواهیم شد.
 
میزبانمان علی‌رضا ایراندوست است.🌷
 
با گوش جانتان دل به منش و راه و رسم زندگیش بسپرید. بی‌شک شما نیز شیفته‌اش خواهید شد.🌷

نام و نام خانوادگی: علی‌رضا ایراندوست
تولد: ۱۳۳۹/۸/۱۴، جوشقان میمه.
شهادت: ۱۳۶۰/۲/۴، مریوان، توسط ضد انقلابیون گروه رزگاری.
گلزار شهید: اصفهان، شاهین‌شهر، میمه، گلزار شهدای میمه.

شهید علیرضا ایراندوست در تاریخ چهاردهم آبان ماه سال ۱۳۳۹، در شهر میمه متولد شد.
پدرش کارمند مخابرات بود. به خاطر اعتقادات صاف و استواری که به اسلام و احکام آن داشت از اعتبار و احترامی خاص برخوردار بود.
 
علی‌رضا از همان دوران کودکی در همه زمینه‌‌ها پرتحرک بود، در تحصیل دانش آموز ممتاز بود، در ورزش سرآمد بود، در اخلاق نمونه بود، از نظر پرورش و رشد در خانواده‌ای رشد یافته بود که از همان ابتدا روی لقمه حلال تأکید فراوان داشتند.

در دوران تحصیل رتبه دانش آموز برتر را به خود اختصاص می‌داد و در اوقات فراغت ضمن مطالعه کتب غیر درسی به فوتبال علاقه خاصی داشت و با همکلاسی‌ها و دوستان محله به مسابقه فوتبال می‌پرداخت و به دلیل تکنیک بالا در بین دوستان ورزشی، حساب ویژه‌ای رویش باز کرده بودند. با توجه به وضعیت ویژه درسی، دوران متوسطه را در دبیرستان حکیم سنایی اصفهان سپری و موفق شد در کنکور رتبه دو رقمی کشور را کسب نماید و به عنوان دانشجوی دکترا مشغول به ادامه تحصیل شود.

پس از یک سال با توجه به نیاز و ضرورتی که حس می‌کرد وارد سپاه شد و پس از گذراندن دوره‌های نظامی به منطقه غرب(مریوان) اعزام و در بیمارستان شهر سنندج در مقابل مجروحان دفاع مقدس انجام وظیفه می‌نمود.
علیرضا در کردستان هم از طراحان عملیات بود در غروب سه‌شنبه اول اردیبهشت ۱۳۶۰ در جبهه پیرانشهر(غرب کشور) توسط ضدانقلابیون گروه «رزگاری» مورد اصابت گلوله قرار گرفت و دو روز بعد در صبحگاه روز پنج شنبه ۱۳۶۰/۲/۳ در بیمارستان «الله اکبر» سنندج وضوی خون ساخت و در محراب عشق پس از اقامه نماز به سجده افتاد و به آرمان نهایی‌اش رسید.🌷
برادرش حمیدرضا نیز، یک سال و نیم بعد، به او ملحق شد و نام خود را در زمره‌ی فدائیان خمینی کبیر(ره) نوشت.
وقتی دوستان علی‌رضا به او پیشنهاد ازدواج می‌کردند می‌گفت:
 
"در جبهه عهدی با شمشیر بسته‌ام که جهیزیه‌اش شهادت است".
و چه نیکو به عهد خود وفا نمود. راهش مستدام و پررهرو باد.

 

آقای غلامعلی اسماعیلی یکی از معلمان شهید می‌گوید:
 
📌در تابستان سال ۱۳۵۳ بود که کلاس قرآن جهت دانش‌آموزان مقاطع ابتدایی و راهنمایی و دبیرستان و نوجوانان دیگر، توسط یکی از برادران تشکیل شد.
در اولین جلسه که در منزل یکی از اعضا در همسایگی شهید ایراندوست، تشکیل شده بود، بعد از ترغیب و تشویق دانش‌آموزان به عنوان شروع کلاس، سوالی مطرح شد تا سطح بینش اعضا را بررسی کرده باشم. گفتم: «یک سوال می‌پرسم و تک‌تک شما جواب بدهید؛ آیا در حال حاضر ما آزادیم یا نه؟!»
بچه‌ها به ترتیب جواب دادند، همه می‌گفتند: «آری و دلایلی هم ارائه می‌کردند».
نوبت به علیرضا رسید. علیرضا در پاسخ سوال، مکثی کوتاه کرد و گفت: «نه، ما آزاد نیستیم». همه تعجب کردند، سپس گفت: «چون اگر ما بخواهیم به وظیفه اسلامی که در جامعه داریم عمل کنیم، جلوی کار ما را خواهند گرفت»...
 
📌 به دنبال منزل برای اجاره بودیم. داخل بنگاه بودیم که فردی روحانی به نام حاج آقا رحمانی تشریف آوردند. گفتند از کجا تشریف آوردید؟ گفتم: از میمه اصفهان. گفتند: عجب. من همرزمی داشتم در کردستان به نام علیرضا ایراندوست که بچه میمه بود. گفته‌هایی از شهید دارم که برای ارائه به دنبال خانواده ایشان بودم که موضوع را به داماد خانواده عرض کردم و قرار شد جلسه‌ای بگیریم و ایشان تشریف بیاورند و خاطرات ایشان را بیان کنند...

 

ماجرای شهادت شهید علی‌رضا ایراندوست از زبان شهید محمد راجی از کتاب حال خونین دلان📕
نوشته موسی کیخا ۱۳۶۰
و از دفترچه خاطرات برادر پوربرات📖
 
🌄آن شب با تعدادی از برادران که بیشترشان از خطه‌‌ی گرگان بودند، عازم قله‌ی پیر رستم شدیم.
شب بسیار سردی بود و من بی‌سیم‌چی گروه بودم. روز دوم ساعت پنج و نیم صبح بود که افراد گروهک رزگاری به ما حمله کردند. ما را محاصره کردند و ما جمعا ۱۷ نفر بودیم که هرکدام در جای خود قرار گرفتیم و دفاع کردیم.
با واحد پشتیبانی تماس گرفتم و توپخانه ارتش به پشتیبانی ما پرداخت. نیروی کمکی در راه بود اما نمی‌رسید و لحظات به سختی می‌گذشت. تا ساعت ۷ صبح ضدانقلاب روی ما آتش ریخت ولی هنوز صدمه‌ای به ما نرسیده بود. متوجه شدیم نیروهای کمکی در پائین ارتفاعات در کمین دشمن افتاده‌اند. روحیه بچه‌ها خوب بود. ملکیان و عرب و اناری تصمیم گرفتند به سمت مواضع دشمن حمله کنند و همین کار را هم کردند و همین حرکت موجب شد دشمن به مقر ما نزدیک نشود. ملکیان که با آرپی‌جی کار می‌کرد ساعت ۱۱ صبح از ناحیه گردن هدف قرار گرفت و مجروح شد و همه ناراحت شدیم چون ملکیان چابک و شجاع بود. با اینکه خونریزی داشت اما باز هم در کنار ما بود و می‌جنگید و همین روحیه بود برای ما. مهمّاتمان داشت تمام می‌شد و مایوس می‌شدیم و اگر این وضعیت تا شب ادامه پیدا می‌کرد قتل عام می‌شدیم. نیروهای کمکی را می‌دیدیم که در پائین قله بودند و راه بر آنها بسته بود. فرمانده‌ی نیروهای کمکی یک دانشجوی پزشکی به نام علیرضا ایراندوست بود که به طور شگفت‌انگیزی در زیر آتش دشمن خودش را به ما رساند و موجب خوشحالی ما شد.
دکتر به ساماندهی ما پرداخت. بی‌سیم را از من گرفت و با توپخانه‌ی ارتش تماس گرفت و با دادن گراهای دقیق، آتش خوبی روی ضدانقلاب ریخته شد. در حال تیراندازی به سوی ضدانقلاب بودم که ملکیان آمد پیشم و گفت برو بی‌سیم را تحویل بگیر چون دکتر مجروح شده بود. دکتر خون آلود کف سنگر نشسته بود با اشاره از من خواست با بی‌سیم کار کنم. من هم بی‌سیم زدم برانکارد بیاورند. دکتر از ناحیه شکم مجروح شده بود و خونریزی داشت و آهسته با خدایش زمزمه‌هائی می‌کرد. گاهی می‌گفت "لااله الا الله، شکرخدا، الحمدلله، الحمد‌لله".
حال دکتر خوب نبود. یک پیرمرد کُرد مسلمان پیدا کردم و از او خواستم هرطور هست دکتر را پائین قله برده و به اورژانس برساند. هر طور بود دکتر را فرستادیم پائین و در ساعت شش و نیم بعدازظهر هم نیروهای کمکی رسیدند و با تعقیب ضدانقلاب آن‌ها فرار کردند.
روز بعد که از مقر خودمان برای استراحت پائین آمدم به من خبر دادند دکتر در بیمارستان به شهادت رسیده است...🌷

نامه‌ای از شهید علیرضا به یکی از دوستان 📝📩
بسم الله الرحمن الرحیم                                                                                                  

خدمت برادر گرامی و عزیزم
با سلامی مملو از محبت و برادری، برای شما و درود بی پایان بر همه ادامه‌دهندگان راه حسین‌(ع) و مشتاقان لقای مهدی‌(عج) و رزمندگان بااخلاص در جبهه‌های جنگ کفر و ایمان، ارادت قلبی خود را نسبت به دوست صمیمی و لطیف خود می‌رسانم. به امید این که هر روز بر پیروزی‌های سپاهیان اسلام بر کفر و روشدن چهره منافقین و بازشدن کف وابستگان زیرک و وابسته، افزوده شود.
 
و اما وضع جبهه‌های مریوان: با تصرفات جدید، کنترل تمام مرزهای آن به دست نیروهای خودی افتاده است و نیروهای عراقی در این مناطق تحت کنترل نیروهای ما در آمده‌اند. ضدانقلابیون داخلی نیز کاری جز تسلیم شدن و دست بوس بودن ندارند. ان‌شاءالله همه فریب خوردگان به آگاهی و همه متجاوزین آگاه به مجازات خواهند رسید.
نوشتن نامه اگر صرفا به خاطر احوال‌پرسی با لغات مختلف و جمله‌بندی‌های ادبی باشد، پس از مدتی که تداوم پیدا کرد، خسته کننده می‌شود و نامه‌نویس را از نوشتن نامه و خواننده نامه را به خواندن و پاسخ دادن بی‌علاقه می‌کند؛ ولی اگر همراه مسائل فوق تذکرات مورد لزوم برای حرکت در جهت «الله» برای طرفین وجود داشته باشد، نامه در حد یک کتاب ارزشمند ارزش پیدا می‌کند.

بنابراین شما مسائل مورد نظرتان را که از اهمیت برخوردار است و مورد لزوم من _مخصوصا مسائل روز_ به وسیله نامه تذکر دهید و حقیر نیز اگر مطالبی مورد استفاده شما داشتم، ان‌شاءالله احساس وظیفه کرده و تذکر می‌دهم.
امید است که افکارتان زیاد در مورد مسائلی که معمولا عده‌ای به وجود می‌آورند _برای ساقط کردن دولت_ که خواست ریگان است، مغشوش نباشد و اتفاقات روز پنج‌شنبه که کلا اطلاع دقیقی از آن ندارم، نسبت به آینده انقلاب شما را نگران نکند.
چیزی که مورد نیاز می‌باشد در هر شرایطی و نبودش باعث نگرانی است وجود ایمان به «الله» و وحدت نیروهای مؤمن است. اختلاف یک شخص که از هوای نفس بر‌می‌خیزد و باعث سروصدا می‌شود با افشا شدنش و روشدن دستش در اثر کارهایش، قصه فیصله پیدا می‌کند.
ولی چیزی که دردآور است، بی ایمانی بعضی مردم و ناشکری آنها از آنچه که ثمره انقلاب بوده و عطای پر‌ارزش الهی است که باعث قهر و غضب اوست که دیگر از من و تو و رهبر کاری ساخته نیست.

نتیجه این که بایستی در جهت مؤمن شدن مردم و توکل کردن مردم بر خدا در این انقلاب کوشید و امیدوار کردن مردم را به این انقلاب، به خاطر خدا، هدف قرار داد که اگر این مسئله تحقق پیدا کند، منافقین و کافران و میوه‌چینان چهره دریده نخواند توانست عملی انجام بدهند و کوچک‌ترین عملشان مساوی است با طرد و منزوی شدنشان.

هم چنان که اعمال افرادی که قبلا بر مسند قدرت تکیه زده بودند، نشانگر این مسئله است؛ چراکه حکم «الله» است که حکومت بر مؤمنین و بودن در میان آنها فقط شایسته مومنین است نه وابستگان به هوس و خواهش‌های دل و رهروان راه هوی.
ان شاءالله که سعی شما در ساخته شدن خود و دوستانتان باشد؛ نه ساخته شدن سیاستی که چیزی جز حرف و بحث و ثمره‌ای جز چماق و قمه‌کشی ندارد. وقایع گذشته شاهد این مدعاست که آن‌هایی که فقط در بحث‌های سیاسی و وقایع روز فرو‌رفته‌اند، همیشه درگیر درگیری‌های دانشگاه و خیابان‌های تهران بوده‌اند و قلب امام را به درد آورده‌اند.

ولی آن‌هایی که سعی بر تعالی خود و جامعه دارند و برخوردشان با این مسائل و افراد، چون برخورد پدر پیر مهربانی است با فرزند سرکش ناخلف، بسیار کمتر دچار اشتباهات انقلاب افکن شده‌اند.
اگر قبول داری که هدف باید در رسیدن به خدا خلاصه شود و مسائل دیگر فرعی است، مرا در جریان بگذار تا اگر تفکری در این مورد داشتم برایت بنویسم و اگر موافق به عقیده‌ات نمی‌بینی، بهتر است در تنهایی‌های روزانه و مخصوصا شبانه فکر کنی که زندگی چند روزه چیست و چگونه باید بگذرد؟ و از نظر معنوی رشد زندگی ما تا چه حدی باید باشد؟
اگر قرار است فردی مؤمن و انقلابی باشیم؛ (انقلابی به معنی گذراندن روز و شب در کارهای مربوط به بحث‌های بغرنج سیاسی)، باید در مورد آن فکر شود و اگر قرار است بی‌تفاوت و ضد‌انقلاب باشیم، در مورد آن هم باید فکر شود و اگر مسئله‌ای به جز این دو نیز وجود دارد، آن هم باید مورد بررسی قرار گیرد.
ان‌شاءالله خدا همه مسلمین را بر همه کفار و منافقین پیروز گرداند. به امید این که آن روز دیر نباشد، کلامم را ختم می‌کنم همیشه مؤمن باشید.
سلام مرا به همه برادران مؤمن برسانید.  
برادر کوچک شما:
علیرضا
۵۹/۱۲/۱۸

 

نگاهی به زندگی و پیکار برادران شهید علیرضا و حمید ایراندوست از زبان مادر 🌷🌷📖
 
توی مخابرات برای خودش احترامی داشت. کاشان می‌نشستیم. پنجاه سال پیش، حاجی کارمند مخابرات بود. زمان شاه بود و هول و هراس از ساواک و شاه هم زیاد. مگر کسی جرأت داشت از آیت الله خمینی حرف بزند.

دیوار موش داشت و موش هم گوش. یک بار رئیس به حاجی عکس شاه داده بود که باید ببرید خانه‌تان. علی‌رضا عکس شاه را گرفت نگاه کرد و گفت: خوب شد. می‌زنیم توی دستشویی. حاجی هم تشویقش کرد. کلی خندیدیم. حاجی یک عکس امام را گذاشته بود توی جیبش. درست روی قلبش. همیشه همراهش بود.
کارش را خدمت به مردم می‌دانست. با اعتقاد هم کار می‌کرد. حقوقش را که می‌گرفت اول خمسش را جدا می‌کرد. بقیه‌اش را خرج خانه می‌کرد. می‌گفت: مال باید حلال باشد. مبادا بچه‌ها خوراکی بخورند که حلال نباشد. از اموال کسانی که خمس و زکاتش را نمی‌دهند نخورید.
شاه می‌خواست بیاید. از حاجی خواسته بودند برای استقبال و طاق نصرت کمک بدهد.

او هم کمک داده بود، منتهی به روش خودش. استعفا نامه‌اش را نوشته بودند گذاشته بودند روی میز. آمد بیرون از مخابرات. آنها هم کم نگذاشتند. تبعیدش کردند جوشقان(روستایی نزدیک کاشان). البته مهم نبود. میمه خانه داشتیم حالا آمده بودیم توی شهری دیگر مستأجری.

حقوقش خوب بود. حالا کم شده بود. آنجا آشنا و فامیل بود. اینجا غریب، اما ایمانش حفظ شده بود. شرمنده امام زمانش نبود. من قالی می‌بافتم و کار خانه و نان پختن، حاجی هم زحمت کار بیرون.
خانه کوچک بود و مستأجری هم سخت و کمی وضع مالی نامطلوب. حاجی که یک روز به همه کمک می‌کرد حالا زندگی برایش سخت شده بود، اما باز هم کمک می‌کرد. بچه‌هایمان هم بودند. بچه‌ها عجیب درسخوان بودند. علی‌رضا همه‌اش پی درس و کتاب بود.

حمید هم همین‌طور. و آنها خودشان به فکر خودشان بودند. اصلاً از ما توقع نمی‌کردند هیچ چیز را، نه لباس نو، نه خوراک عالی، نه انجام کارهایشان. یک بار حاجی برای علی‌رضا کتانی نو سفید خریده بود. با زغال سیاهش کرد. برای این که بچه‌هایی که ندارند غصه نخورند. هر وقت هم که لباس نو می‌خریدند، اول آنها را می‌شست، بعد می‌پوشید. در عالم بچگی بزرگی بودند برای خودشان.
کتاب درسشان را برمی‌داشتند می‌رفتند گوشه اتاق، زیر نور اندک چراغ درس می‌خواندند. خیلی ساکت. شاگردهای زرنگ مدرسه‌شان بودند. هر وقت هم که درس و بحث‌شان تمام می‌شد کتاب‌های غیر درسی تهیه می‌کردند و می‌خواندند. فوتبال هم می‌رفتند.

توی کوچه‌ها با بچه‌ها بازی می‌کردند، اما هیچ وقت دردسرساز نبودند. نه دعوا می‌کردند و نه جار و جنجال. یا سرشان به درسشان گرم بود یا ورزش. هیچ وقت نشد اختلافی بین بچه‌هایم پیش بیاید. احترام فوق العاده‌ای برای پدر و مادر قائل بود. طوری که همه او را مثال می‌زدند.
حاجی خیلی تأکید داشت بچه‌ها از مال کسانی که اهل خمس و زکات نبودند نخورند. قبل از رفتن به علی‌رضا و حمید گفتند: اگر به شما چیزی دادند نخورید. توی جلسات وقتی خوراکی تعارف می‌کردند این دوتا لب نمی‌زدند. به من نگاه می‌کردند. اگر اجازه می‌دادم، می‌خوردند و الّا اصلا لب نمی‌زدند. یک بار علی‌رضا و دوستانش کنار باغ انگوری بازی می‌کردند.

بچه‌ها گرسنه شده بودند. رفته بودند سراغ انگورهای باغ و مشغول خوردن شده بودند، اما هرچه به او اصرار کرده بودند که او هم انگور بخورد، علی رضا لب نزده بود. به بچه‌ها هم اصرار کرده بود که بی اجازه از مال دیگران نخورند. صاحبش شاید راضی نباشد. اما بچه‌ها قبول نکرده بودند و کلی هم مسخره‌اش کرده بودند. قبل از آمدن علی‌رضا، صاحب باغ به درب خانه ما آمده و به من گفت: پسرت از انگورهای باغ من می‌خورد.

من قبول نمی‌کردم، ولی او اصرار داشت که علی رضا خورده. حالم دگرگون شده بود. علی‌رضا از در خانه که آمد، سلام کرد. سیخ دستم بود و داشتم می‌شستم. یکی زدم توی کله علی‌رضا. اولین و آخرین باری بود که علی رضا را زدم و گفتم: چرا مال مردم را می‌خوری؟ مات مانده بود که چه بگوید. دوباره با ناراحتی گفتم انگور باغ مردم را خوردی، مال حرام و دزدی. اشک به چشمانش دوید و گفت من نخوردم. بقیه بچه‌ها خوردند، اما من نخوردم. من می‌دانستم که حرام است.

نخوردم. دستم داغ شد. علی رضا را بوسیدم.
یک روز بچه‌ها باهم دست به یکی کرده بودند. در وسط بازی مقداری انگور آورده بودند و به علی‌رضا هم گفته بودند بیا بخور. این از خانه است. علی‌رضا که خوشه انگور را خورده بود همه دست زده بودند و هورا کشیده بودند که دیدی بالاخره مال حرام خوردی!
علی‌رضا آمد خانه رنگ پریده رفت دستشویی دست کرد توی گلویش و هرچه خورده بود بالا آورد.

نگران شده بودم. قضیه را تعریف کرد و گفت: این شکم من مال حرام نمی‌گیرد. خدا را شکر کردم. خودمان باغ انگور داشتیم. علی‌رضا همیشه خیلی کم از آنها می‌خورد. یک بار هم از طرف شاه سیب و گلابی داده بودند به بچه‌های مدرسه و علی‌رضا آورد خانه. گفت: مال حرام است و کسی نباید بخورد.

علی‌رضا درباره امام و حرف‌هایش کنجکاو شده بود و می‌خواست از کارهای شاه و رژیم بیشتر بداند.
مطالعات زیادی کرد و خیلی مسائل برایش روشن شد. حالا شده بود یک نوجوان ضد رژیم. می‌خواست دیگران را هم بیدار کند. چند تا از دوستان خوبش را جمع کرده بود و باهم مطالعه می‌کردند و جلسات و صحبت‌ها و بحث‌های سیاسی و اخلاقی برپا می‌کردند.

علی‌رضا مسئولشان بود. جلساتشان هم تقریباً مخفی بود. علی‌رضا فهمیده بود که برای ادامه باید قدرت و توان جسم و روحش خیلی بیشتر از این حرف‌ها باشد. به خاطر همین هم برای خودش برنامه‌ریزی دقیقی کرده بود. یک ورقه نوشته بود و زده بود به دیوار که ۵ تا ۵:۳۰ نماز و قرآن و تفکر. ۶:۳۰ تا ۷ ناشتایی، و بعد مدرسه.

خیلی هم به این برنامه‌اش مقید بود. بقیه اهل خانه را هم با همان سن نوجوانی‌اش ترغیب می‌کرد برای انجام این کارها و نظم و مطالعه. البته بگذریم از شیطنت‌ها و بازیگوشی‌هایش که جار و جنجال خانه می‌شد. فاطمه خواهرش خانه را تمیز می‌کرد. همه چیز را می‌شست و گردگیری می‌کرد. ظهر که صدای پای علی‌رضا را می‌شنید، می‌دوید دم در دستش را جلوی علی‌رضا می‌گرفت و می‌گفت: "تو رو خدا علی‌رضا خانه را کثیف نکنی‌ها"! علی‌رضا هم فاطمه را هل می داد عقب و می‌دوید توی اتاق و با کفش در تمام اتاق راه می‌رفت و به جیغ و داد فاطمه می‌خندید.

بعد هم باهم کُلی کلّه می‌گرفتند. علی‌رضا دستش را به کمر می‌زد و می‌گفت: چرا برای کار نکرده به من چیز می‌گویی؟ کی گفته من کثیف می‌کنم. وقتی دعوایشان تمام می‌شد جارو بر می‌داشت و خانه را خودش جارو می‌کرد. خیلی وقت‌ها صدای جیغ فاطمه همزمان می‌شد با صدای پای علی‌رضا که داشت فرار می‌کرد؛ هرچند که همه جا هوادار فاطمه همین علی‌رضا بود.‌..

هروقت از علی‌رضا می‌پرسیدم غذا چه درست کنیم، می‌گفت هرچه باشد می‌خوریم. همان اشکنه خوب است. نان خشک هم می‌آورد و می‌ریخت توی اشکنه و با بسم الله می‌خورد. بیشتر مواقع غذایش نان و خرما بود و می‌گفت برنج و روغن را به فقرا بدهید. می‌رفت سر درس و بحثش.

وارد دبیرستان که شد سطح درسش خیلی از بچه‌های دیگر بالاتر بود. معلم‌ها گفتند این بچه نباید میمه بماند. معرفی‌اش می‌کنیم بفرستیدش مدرسه اصفهان. تشویقی بود این کارشان. البته مدتی بود که در مدرسه علناً علیه شاه و رژیم صحبت می‌کرد و از خوبی‌های امام می‌گفت.

به بچه‌ها می‌گفت کلاس‌ها را تعطیل کنیم و علیه شاه تظاهرات کنیم. تا این که عکس شاه را از بالای تخته برداشته و شکسته بود. آنها هم علی‌رضا را بازداشت کردند. با پدرش صحبت کردند تا علی‌رضا را زودتر ببرند اصفهان.
فاطمه ازدواج کرده بود و ساکن اصفهان بود. علی رضا هم رفت پیش فاطمه. شوهر فاطمه بیش از حد علی‌رضا را دوست داشت. علی‌رضا هم به فاطمه علاقه‌ی خاصی داشت. در اصفهان سفت و سخت چسبید به کارهای انقلاب. نوار امام و اعلامیه پخش می‌کرد.

تظاهرات راه می‌انداخت. گاهی می‌رفت در تظاهرات بزرگ تهران هم مشارکت می‌کرد، اما درسش همچنان خوب و عالی بود. در خانه‌ی فاطمه، خودش غذایش را درست می‌کرد. لباسش را هم می‌شست. بیشتر توی اتاقش بود و نمی‌خواست کارهایش، بار اضافی برای آنها باشد.
شب‌ها که کوچه‌ها خلوت بود، می‌رفت روی بام شعار می‌داد. نوار هم می‌گذاشت تا طنین صدا، سکوت شب را بشکند. یک بار توی تظاهرات انداخته بودند دنبالش تا این که توی یک کوچه‌ی بن‌بست گیر افتاده بود. کوچه یک تورفتگی داشت. آنجا پناه گرفته بود و ساواکی‌ها ندیده بودنش. گاز اشک آور انداخته بودند و رفته بودند.

حسابی چشم و گلویش داغون شده بود، اما وقتی آمده بود خانه کلی گفت و خندید و همه‌ی جریان را مثل طنز تعریف کرد. آن شب همه کلی خندیده بودند. وقتی هم نگرانش می‌شدیم، می‌گفت: خیلی هم تیراندازی می‌کنند. تیرها را می‌بینم که از کنار من رد می‌شوند، اما به من نمی‌خورد. معلوم نیست قسمت من چه هست و کجاست.
 
بعضی شب‌ها پنهانی می‌‌آمد میمه. داخل مدرسه می‌شد. عکس‌های شاه را وسط حیاط پاره می‌کرد و قابش را می‌شکست. جلسه مخفی‌اش را هم تشکیل می‌داد و همان شبانه برمی‌گشت اصفهان. بدبخت‌ها نمی‌فهمیدند از کجا خوردند. هرچند شک می‌کردند و می‌آمدند دم خانه دنبال علی‌رضا. می‌گفتم: علی‌رضا اصفهان است. اصفهان هم که علی‌رضا غیبت نداشت و سر کلاس حاضر بود. به بدبختی افتاده بودند برای پیدا کردن مجرم.

امام که آمد، علی‌رضا دیگر پیدایش نبود. چند روزی تهران بود و دنبال کارها. بعد هم که آمد رفت میمه و کنار خانواده مشغول درس شد. کار فرهنگی را هم جدی‌تر پیگیر شده بود. بروبچه‌های اطراف را جمع می‌کرد. کلاس قرآن، نهج‌البلاغه، مطالعه کتب شهید مطهری و برایشان برگزار می‌کرد.
به نهج‌البلاغه عشق خاصی داشت. صبح نهج‌البلاغه را می‌زد زیر بغلش و می‌رفت در باغ می‌نشست به خواندن. غروب می‌آمد، گرسنه. آن قدر محو کلام آقایش می‌شد که از انگورهای باغ یادش می‌رفت بخورد. از یخچال انگور بر‌می‌داشت که بخورد. اصلاً هم متوجه آمدن و رفتن پدرش به باغ نمی‌شد. قرار می‌گذاشت برای کوه.

می‌بردشان کوه. آن بالا بهشان درس توحید می‌داد. از آسمان می‌گفت. از سنگریزه‌ها. از بته‌های خار و گل روی کوه و... و به بچه‌ها می‌گفت: حالا در خلوت کوه فکر کنید.
می‌رفتند در زمین‌های اطراف ورزش می‌کردند. آموزش نظامی یاد بچه‌ها می‌داد. با همه این احوال همچنان شاگرد اول بود و یک ضرب در کنکور رشته پزشکی قبول شد. دانشجوی اصفهان شد. دوباره. هم به میمه احاطه داشت و هم در اصفهان مشغول بود، کار فرهنگی می‌کرد و درس پزشکی می‌خواند اما طراحی عملیات می‌کرد.

دانشجوی سال اول پزشکی بود، اما ورزشکار بود. بدنش چنان محکم و قوی شده بود که از پس خیلی کارها برمی‌آمد. هم درس می‌خواند هم در بیمارستان بود و هم غذایش را برمی‌داشت و راهی روستاها می‌شد. بچه‌ها را دور خودش جمع می‌کرد. به بچه‌های کوچک سُنّی غذا می‌داد. برایشان صحبت می‌کرد. دفعه‌ی بعد که می‌رفت برایشان هدیه هم می‌خرید و می‌برد. حقوقش را که می‌گرفت خرج خانواده‌ها و بچه‌های همانجا می‌کرد.
 
چند ماه یک بار یک سر می‌آمد میمه و بعد هم می‌رفت اصفهان و کارهای دانشگاهش را انجام می‌داد و بقیه کارهایی که آنجا نصفه کاره مانده بود را تمام می‌کرد مثل جلساتش و آموزش و...

وقتی اصفهان بود خیلی کمک کار فاطمه بود. مخصوصاً برای خرید بیرون. دوست نداشت فاطمه دم مغازه برود تا نامحرم او را ببیند. وقتی هم دوستانش را با خودش می‌آورد خانه، اجازه نمی‌داد فاطمه بیرون بیاید. همه‌ی کارها را خودش انجام می‌داد، و در مقابلش همیشه به فاطمه معترض می‌شد که چرا از لحاظ فکری و روحی و علمی خودت را قوی نمی‌کنی تا کارهای فرهنگی انجام بدهی؛ تا در جامعه مؤثر باشی برای تبلیغ دین. برایش کتاب می‌آورد که بخواند.

کتاب خواندن و نوشتن و فکر کردن، یکی از اصول زندگی‌اش بود. شب‌ها کم می‌خوابید. گاهی که بیدار می‌شدند، می‌دیدند علی‌رضا قرآن را در بغلش گرفته و نشسته. می‌گفت: بار مسئولیت روی شانه‌هایم سنگینی می‌کند. بچه‌ها در کردستان می‌جنگند و من اینجا در امنیتم.
علی‌رضا خوراک و خواب برایش کم اهمیت بود. یک بار با تعدادی از بچه‌ها رفته بودند قم زیارت. شب موقع شام زده بودند به رگ پولداری و راهی رستورانی شده بودند تا دلی از عزا دربیاورند و چلوکبابی بخورند. علی‌رضا به آنها گفته بود: اینقدر این گوشت ها را نخورید قساوت قلب می‌آورد! خلاصه آنها با لذتی خورده بودند و علی‌رضا انجیر خشک و خرما خریده و خورده بود.
موقع خواب همه سردشان شده بود و رفته بودند تا داخل ماشین بخوابند. علی‌رضا بیرون خوابیده بود. صبح که بلند شده بودند، همه سرما خورده بودند و تنها علی‌رضا سالم و سرحال بود. این به خاطر ورزش‌ها و سختی‌هایی بود که به خود داده بود. حسابی روی خودش کار می‌کرد.

علی‌رضا سال دوم پزشکی بود، که در کردستان یک بیماری پوستی آمده بود. مردم آنجا خیلی رنج می‌کشیدند و اصرار هم داشتند که علی‌رضا مداوایشان کند. هرچه هم می‌گفت من پزشک نیستم، فایده نداشت. علی رضا توسلی کرد و یک دارو تجویز کرد. همه‌ی مریضی برطرف شد. حالا پروپاقرص‌تر، مشتاق آقای دکتر شده بودند.
 
بار آخر که از سنندج آمد اصفهان، به فاطمه گفته بود: مامان به من خیلی وابسته‌ است. تو باید کاری کنی تا از من کنده شود. چون من احساس می‌کنم این سفر آخرم باشد. دفعه قبل که سنندج بودم روی کوه محاصره شدیم. هشت روز غذایمان نخودچی و کشمش بود. بنی‌صدر ملعون هم نیرو نمی‌فرستاد. با سرنیزه، سنگر برفی درست کرده بودیم. دیدیم فایده ندارد.

کسی نیروی کمکی نمی‌فرستد. بچه‌ها تصمیم گرفتند قبل از این که از گرسنگی و سرما از بین برویم راهی شویم. در تیررس عراقی‌ها بودیم. دوستانم تکه تکه شدند، ولی برای من اتفاقی نیفتاد. به خاطر این که بابا و مامان از من دل نکنده‌اند.
 
آن روز علی‌رضا و فاطمه خیلی صحبت کرده بودند.
بعد هم علی‌رضا ساکش را باز کرد که لباس‌هایش را ببرد بسوزاند. دفتر خاطراتش را هم داده بود به خواهرش و گفته بود من شهید می‌شوم. این دفتر چاپ شده‌اش می‌رسد دست شما. بعدها از طرف سپاه خاطرات علی‌رضا را چاپ کردند و...

شرح شهادت :

گلوله در بدنش منفجر شده بود. پهلویش پاره شده بود. درد تمام بدنش را گرفته بود. اما مقاومت می‌کرد.خودش زخمش را پانسمان کرد و آمپول مسکنی هم به خودش تزریق کرد. بیمارستان پر از مجروح بود. همه هم سن علی‌رضا و شاید کوچک‌تر. همه جوان‌های رعنای مادران و پدرانشان بودند. هلی‌کوپتر آمد که مجروح‌ها را ببرد.

علی‌رضا پزشک‌یار بود. مجروحین را سوار کردند. اما علی‌رضا نرفت. دوباره مسکنی به خودش زد و مشغول کار شد. رنگش مثل گچ سفید شده بود، اما چیزی نمی‌گفت. حالا تیز نمی‌دوید. آهسته راه می‌رفت. گاهی هم لبش را گاز می‌گرفت و به مجروحین رسیدگی می‌کرد. هلی‌کوپتر دیگری آمد. بقیه مجروحین را سوار کرد، اما علی‌رضا بازهم نرفت. مسکن دیگری زد و بازهم مشغول کارش شد.

هلی‌کوپتر بر زمین نشست. شهدا و مجروحین را سوار کردند. وقتی علی‌رضا مطمئن شد که دیگر کسی نیست او هم سوار شد و راهی بیمارستان شد. حالش وخیم بود. فرماندهان پیگیر بودند تا علی‌رضا واقعاً خوب شود. تنها باقی مانده گروه پنج نفره همراه سردار متوسلیان بود. خیلی طرح و نقشه داشت و بر خیلی از مسائل مسلط بود و موفق. باید زنده می‌ماند.

علی‌رضا را بردند اتاق عمل. هفت ساعت طول کشید. داخل بدنش آش و لاش بود. نمی‌توانستند کاری انجام بدهند. مستأصل بودند. هر جا را که می‌خواستند دست بزنند، تکه‌تکه‌تر از آن بود که بشود کار کرد. عمل ناموفق بود. علی‌رضا بود، اما امید نه. درمانش فقط مسکن بود. شب در میمه چند نفر خواب دیده بودند که دارند علی اکبر امام حسین(ع) را تشییع می‌کنند. صبح پنج‌شنبه بود. صدای اذان که بلند شد، چشمان بی رمق علی‌رضا باز شد. گوش‌هایش صدای بهشت را می‌شنید انگار.

اذان بود. گل از گلش شکفت. انگار خون تازه در رگ‌های بسته‌اش جاری شد. به زحمت دستش را بلند کرد. سوزن سِرم را آهسته کشید. می‌خواست به نوای محبت خدا پاسخ دهد. قامت بست. خوابیده قامت بست. لب‌های سفیدش آرام حرکت می‌کرد. درد نبود. درمان بود. اشک از گوشه چشمانش جاری شد. ذکر بود حضور بود. ظهور بود و صورت بی‌روح علی‌رضا که حالا برافروخته بود. نماز تمام شد و علی رضا هم. نوای مناجاتش را ذرات فضا در خود نگهداشتند.
 
سلام بر تو. آن موقع که زاده شدی. سلام بر تو آن لحظه که شهید شدی. خبر آوردند به میمه. همه در بهتی فرو رفتند. حتی آنهایی که روزی علی‌رضا و خانواده‌ ما را به خاطر امام دوستی و دشمنی با شاه مسخره می‌کردند. می‌خواستند ببینند اولین شهید میمه با دل خانواده‌اش چه کرده؟ حاج آقا سحر راهی مسجد شده بود.

مثل همیشه نماز شب و صبح را خوانده و راهی خانه شاده بود. به خانه که رسیده بود خوابش برده بود. در خواب دیده بود که تمام شهر میمه را نور فرا گرفته و این همان لحظه‌ای بوده که پیکر علی‌رضا را آورده بودند میمه. از خواب بیدار شده و تعجب کرده بود و البته خوشحال هم شده بود. دوباره راهی مسجد شده تا دو رکعت نماز شکر بخواند که...
 
وقتی حاجی رفت پیش علی‌رضا صورتش را بوسیده بود و گفته بود: بابا، باریک الله! سرفرازم کردی! حالا حس کرده بود که حالش خیلی بهتر از همیشه است. مردم میمه یک روحیه‌ی دیگری پیدا کرده بودند از صبر ما در شهادت علی‌رضا.
بچه‌هایی که علی‌رضا برایشان کلاس گذاشته بود، همه به فکر افتاده بودند که باید کاری کنند. یکی یکی راهی جبهه می‌شدند. همه‌ی درس و کلاسشان این بود که می خواهیم اسلحه افتاده علی رضا را برداریم.

کلام جاویدالاثر متوسلیان درباره شهید علی‌رضا ایراندوست

دست نوشته های شهید :

علیرضا ملاک رفتارش قرآن و نهج البلاغه بود آن چنان که در تاریخ ۱۳۵۶/۶/۲۸ چنین می‌نویسد: … پس از تفکر زیاد با خود گفتم من باید چنین باشم:
 
۱ـ همیشه قبل از هر کاری، کمی فکر کنم و سپس آن را با دین تطبیق دهم یعنی ببینم آیا این کار از نظر شرعی و عقلی درست است یا نه؟
 
۲ـ هیچ گاه از یاد خدا غافل نشوم و تنها نیز نباشم.
 
۳ـ کم بگویم ولی خوب صحبت کنم.
 
۴ـ حق را هیچ‌گاه مخفی نکنم بلکه همیشه آن را ظاهر ساخته و برای پابرجا کردنش حتی از ایثار جان نیز دریغ نداشته باشم، ورزش را هیچ گاه فراموش نکنم.
 
۵ـ از مطالعه و تفکر دمی نیاسایم و بهداشت دین را رعایت کنم.
 
۶ـ جوانمردی را فراموش نکنم.
 
از موقعی که آنها را به مرحله اجرا گذارده‌ام که تنها یازده روز با هفده سالگی فاصله دارم ۵۶/۷/۳.
 
بخشی از نیایش علیرضا (دست نوشته سال ۱۳۵۸)📝
 
خداوندا! فراموشم نکن که سخت نیازمندم. آری پس از ۱۹ سال زندگی حال می‌فهمم که تو هستی که از رگ گردن به ما نزدیکتری...
پس یک دعا دارم و یک استدعای عاجزانه از درگاه پرنعمت تو و آن «اهدنا الصراط المستقیم» و دوری از تمام راههایی که به مبتذل کردن انسانیت ختم می‌شود. ۵۸/۱۰/۲۷

پروردگارا آنچه را که با ذره ذره وجودم خواستارم این است که: حتی هنگامی که ارزش زندگی‌ام از شهادت و کشته شدن در راه تو کمتر شد شهادت را نصیبم گردان تا جمالت را دیدار کنم ای ولی مؤمنین و عنایت عارفین.

 

خاطرات مادر شهید📖

📌علیرضا سه بار از مرگ حتمی نجات یافت و در نهایت به فیض شهادت نائل شد.

باراول: یک روز صبح علیرضا گفت: «مادر دلم درد می‌کند». گفتم: «مادر خودت دکتری». و رفتم برای تهیه‌ی صبحانه. خودش دارویی را خورد. گفتم: «نمی‌آیی صبحانه بخوری؟» گفت: "نماز و قرآن را خوانده‌ام و حالا نوبت ورزش است.بعد از ورزش می‌آیم". وقتی برای صبحانه آمد، موقع خوردن چای، ناگهان رنگ صورتش سیاه شد و حال بدی پیدا کرد.

سریع همسایه را خبر کردیم تا با ماشین او را به بیمارستانی در اصفهان برسانیم. مسمومیت شدیدی پیدا کرده بود و عرق سردی روی پیشانی او نشسته بود؛ کمی که از خانه دور شدیم  در حالی که سرش روی سینه‌ی من بود گفت: «مادر! دارم می‌میرم، تو نذر کن من شهید شوم و در دامن تو نمیرم».گفتم :«یا امام زمان! سه تا پسر دارم راضی‌ام هر سه در راه اسلام شهید شوند»! هنوز دعایم _که باتمام اعتقادم بود_ تمام نشده بود که بلند شد، سرفه‌ای کرد و خطاب به راننده گفت: «آقا رضا! ماشین را برگردان به سمت میمه، من شفا گرفتم، دعای مادرم مستجاب شد».

کم کم کبودی صورتش برطرف شد و داروهایی را هم که برای او گرفتیم، نخورد. فقط مقداری شیر خورد، و به اندازه‌ای حالش بهبود یافت که ساعت ۸ صبح همان روز که کلاس قرآن داشت، برای تدریس حاضر شد!
 
بار دوم: روزی برای رفتن به دانشگاه تهران وقتی سوار اتوبوس شده و در حال جا به جاشدن بود، دوستش از بیرون اتوبوس او را صدا می‌زند و علیرضا پیاده می‌شود و در حال صحبت و احوال‌پرسی بودند که اتوبوس حرکت می‌کند و علیرضا مجبور می‌شود با اتوبوس بعدی به تهران برود. در میان راه اتوبوس اول که تصادف کرده بود را می‌بیند و همان صندلی که روی آن نشسته بود دچار حادثه‌ی شدیدی شده و فردی که روی آن صندلی نشسته بود، مرده بود.
 
بار سوم: برای انجام کاری از دانشگاه خارج شده بود، یک ماشین باری بزرگ در حالی که به سمت عقب حرکت می‌کرد، به علیرضا برخورد کرده و او به داخل جوی آب کنار خیابان پرت شده و بیهوش می‌شود. راننده‌ی ماشین هم فرار می‌کند. فرد دیگری که نور ماشین او به داخل جوی آب افتاده بود، علیرضا را می‌بیند و او را به بیمارستان می‌رساند؛ سر او شکسته بود و خونریزی داشت که منجر به بخیه شد و اگر او را به بیمارستان نمی‌رساندند به خاطر شکستگی و خونریزی جان خود را از دست می‌داد.
 
📌علیرضا از جبهه برگشته بود، چند دست لباس بسیجی با خود آورده بود، یک تفنگ ساچمه‌ای برداشت تا دوستان خود را به کوه برده و به آنها آموزش نظامی بدهد.
کلاس او علاوه بر آموزش نظامی، کلاس خداشناسی هم بود و همان طور که خودش اهل تفکر بود، دوستانش را با مثال‌های ساده و زیبا به تفکر وامی‌داشت؛ سنگ‌های با نقش و نگار را نشان آنها می‌داد و می‌گفت:
«اگر حتی در این سنگ‌ها هم دقت کنید، خدا را می‌بینید».
 
📌علاوه بر مداومت بر تلاوت قرآن به خواندن نهج البلاغه هم علاقه داشت، وقتی علیرضا برای خواندن نهج البلاغه به باغ انگور می‌رفت، محو خواندن آن می‌شد تا جایی که وقتی به خانه برمی‌گشت، از انگور داخل یخچال برای خوردن استفاده می‌کرد، وقتی از او می‌پرسیدم: «مگر در باغ انگور نبودی!؟» تازه متوجه می‌شد این همه مدت در باغ انگور مشغول خواندن نهج‌البلاغه بوده است.

 

خاطرات پدر شهید📖
📌در یکی از روزهای ماه رمضان بود، علیرضا به باغ کوچکی که داشتیم آمد. من از قبل آنجا بودم و خودم را مخفی کرده بودم تا متوجه حضور من نشود. در همین حال دیدم دستان خود را بالا کرد، اشک صورتش را پر کرده بود، با صدایی که شنیده می‌شد، به خدا التماس می‌کرد که «خدایا گناهان من را ببخش، مرا بیامرز، مرا از عذاب آتش قیامت نجات بده». تعجب کردم که مگر علیرضا که نوجوانی بیش نبود چه گناهی کرده که اینطور می‌نالد و ما با این همه گناه چنین ناله نمی‌زنیم؟!
 
📌وقتی که می‌خواستند جنازه علیرضا را از اصفهان به میمه بیاورند، ما از شهادت او خبر نداشتیم، چون اولین شهید دفاع مقدس شهر بود و فکر می‌کردند ما آمادگی نداریم، نمی‌خواستند زود به ما خبر بدهند، شب قبل از آوردن علیرضا، خواب دیدم که شهر را نور عجیبی فرا گرفته و من روی نورها در حال حرکتم. یک حال خوشی داشتم. صبح که بیدار شدم و به سمت مسجد جامع حرکت کردم تا برای این حال خوشم سجده‌ی شکر به جا آورم و با این حال معنوی نماز بخوانم.
یکی از آشنایان گمان کرد که من از شهادت پسرم خبر دارم و برای دیدن جنازه‌ی او به مسجد می‌روم، می‌خواست مانع شود و مرا دلداری دهد، که کم‌کم از حرف‌های او متوجه شدم پسرم به شهادت رسیده، باز خدا را شکر کردم که پسرم به این افتخار رسیده و مرا روسفید کرده است،  آن قدر حال خوشی به من دست داد که احساس کردم هر دعایی بکنم مستجاب است و عزمم را برای خواندن نماز شکر در مسجد جزم کردم.

 

معرفی کتاب درباره شهید :

📙 دست نوشته‌های ایشان در کتابی، پیرامون ارتباط با فردی کمونیست در دوران دانشگاه، بسیار مورد توجه است که با گفتار، رفتار، مباحث منطقی، کار فرهنگی و همچنین منش پهلوانی‌اش موجب شد که دوست کمونیستش اسلام را بپذیرد و به اتفاق هم مسیر شهادت را انتخاب نمایند.
 
داستان کامل این سرگذشت را می‌توانید در کتاب "از کویر تا دریا" 📙نوشته علی لقمان‌پور و مریم اسماعیلی(خواهرزاده شهید) بخوانید.
 
این مجموعه که از دو بخش تشکیل شده، در ابتدا به روایت ماجرای مسلمان شدن فردی مارکسیست با هدایت و عنایت خدا و راهنمایی‌های شهید ایراندوست پرداخته و سپس به زندگی‌نامه، یادداشت‌ها و خاطرات این پاسدار شهید اشاره دارد.

کتاب از کویر تا دریا📙
نوشته علی لقمان‌پور
مریم اسماعیلی
دست‌نوشته‌ها و خاطرات شهید
هدایت فرد مارکسیست به اسلام توسط شهید ایراندوست

 

حالا از حمید بشنویم:
 
صورت زیبایی داشت با یک عینک بزرگ روی چشمان زیبایش. آن قدر چشمانش ضعیف بود که اگر عینکش را برمی‌داشت دیگر نمی‌توانست کاری انجام دهد. مرد جوانمردی بود. هم مرد بود هم جوانمرد. می‌دید مادر دست تنهاست، مثل یک دختر لباس می‌شست. جارو می کرد. می‌چید و تمیز می‌کرد. بعد می‌رفت سراغ کارهای خودش که درس خواندن بود. فرمانده گروهان بود. موهای صورتش هنوز درست و حسابی درنیامده بود اما در فهم و کمالات بیست بود.
 
یک بار از جبهه آمده بود و شروع کرد خانه را تمیز کردن. مثل تمیز کردن شب عید. مادر آمد دید حمید آمده خانه را کن فیکون کرده. مادر دیگر بعد از علی‌رضا قدرت گذشته را نداشت. مانده بود که از آمدن حمید خوشحالی کند یا گریه. رفته بود خانه دخترش و حمید هم چند روزه خانه را کرده بود مثل دسته گل. وقتی که وارد شد دید حمید نشسته و ژست مردهای با ابهت را گرفته. یک پا را روی پای دیگر انداخته بود و با حالت شوخی صدایش را کلفت کرد که: مادرجان، حالا خوب کار کردم؟! مادر خندیده بود.
حمید گفته بود: مادر من! تو هی می‌گویی مرا ببر لباس بچه‌های جبهه را بشورم. خوب من یک رزمنده‌ام. لباس های مرا بشور دیگر. ثوابش را هم می‌بری. یک ریز شوخی کرده بود.
تا خنده را بر لبان مادرش ببیند.
مادر به لبخند شیطنت حمید و صورت گل انداخته اش نگاه کرده بود.
 
حمید خیلی هوای سروصورتش را داشت. کرم می زد و ماساژ می‌داد. همه به کارش می‌خندیدند. او هم خیلی جدی جواب می‌داد: هرکسی یک چیزی در راه خدا می‌دهد. من هم این چشم و صورت را می خواهم بدهم.
 
دنبال جلب توجه هیچ کس نبود. اگر آراسته بود و به سر و رویش می‌رسید فقط می‌خواست یکی نگاهش کند. می‌خواست محتاج توجه عین الله باشد و حمید از این چشم لذت ببرد...

 

حقوق جبهه‌اش را که می‌گرفت، می‌ریخت به حساب ۱۰۰ امام. بار آخر که آمده بود، مادر گفت: نفت برایمان می‌گیری؟! حمید رفته بود سراغ بشکه نفت و دیده بود هنوز خالی نشده. گفته بود: مامان، دو تا پیت داریم. اینها که تمام شد، اگر زنده بودم، می‌گیرم.
 
راهی جبهه شده بود. چند روز بود از حمید خبری نبود. خبر عملیات اما در همه کشور پیچیده بود. گردانی که حمید فرمانده‌اش بود، خط شکن بودند. کوه‌های کله‌قندی محل عملیات موفق آمیز رزمنده‌ها بود.

مشغول پاک‌سازی سنگرهای دشمن شده بودند که یک نارنجک سهم چشم‌ها و صورت حمید شده بود. بچه‌ها دیده بودند نمی‌توانند حمید را بیاورند پایین. زیر تخته سنگی پنهانش کرده بودند. آنجا همه بچه‌های گروهان شهید شدند، جز یک نفر که او جای حمید را می‌دانست. بعد از ۱۶ روز توانستند بروند به نشانی حمید. سالم و معطر، منتظر مانده بود. حمید را آوردند پایین و رساندندش میمه.
حمید که رسید میمه مادر رفت استقبال. پدر هم و خواهرها. همه به امید این که آخرین بار صورت حمید را ببینند و ببوسند تا وعده قیامت صورت زیبای حمید در نظرشان بماند. اما وقتی او را دیدند جای بوسه را پیدا نکردند. مادر وقتی یاد صورت زیبای حمید افتاده بود حالش منقلب شده بود و ...

و شهید حمیدرضا ایراندوست از زبان خواهرزاده‌اش سرکار خانم مریم اسماعیلی:
 
نوزده ساله بود. یک بچه دبیرستانی باهوش و درسخوان و بسیار مهربان.
به جبهه که رفت شد فرمانده یکی از گردان‌های لشکر ۱۴ امام حسین علیه‌السلام اصفهان.
 
چشم ایشان ضعیف بود و عینکی بودند.
هر دفعه که به جبهه می‌رفتند چشمانشان ضعیف‌تر می‌شد.
یک‌بار که آمده بودند مرخصی، من در یک اتاق ۱۲ متری گوشه اتاق، ایستاده بودم. ۸ ساله بودم. دایی جان عینک نداشت. وارد که شد از مادربزرگ پرسید:" این کیه"؟
مادربزرگ زد به سرش.
- مریمه مگه نمی‌بینی؟!
- یه قلمبه سیاهی میبینم!
گرد و خاک و گرما برای چشمش خوب نبود.
مادربزرگ گفت:
_ اینقدر برو جبهه که چشمات رو از دست بدی!
دایی گفت:
_مردم دست می‌دن پا می‌دن،
من می‌خوام دو تا چشمم را برای اسلام بدم.
 
وقتی شهید شد جنازه‌اش را دیدم.
در همان هشت سالگی.
دایی حمید زیبا و مهربان، صورتش سوخته بود.
و چشم‌هایش را داده بود ...

 

حالا در میمه نه حمید هست و نه علی‌رضا. اما صدای گام های استوارشان و روح بلندشان در تمام کوچه‌های میمه پیچیده. میمه بیدار شده و پر از شهید. حالا مردمی که شاید روزی هم مخالف کارهای علی رضا بودند، محل توسل‌شان علی‌رضاست.

مشکلات و حاجاتشان را با علی‌رضا و حمید می‌گویند و جواب‌هایشان را به زیبایی می‌گیرند و بیشترین محبت را به مادر تنهای حمید و علی‌رضا می‌کنند.
مادر روی تختش می‌نشیند. درست روبروی عکس بچه‌ها و خاطرات شیرین‌شان دست نوازش می‌شود بر صورت خسته و تکیده‌اش. این دو بعد از شهادتشان همان قدر مسلط به او هستند که زمان بودنشان.

عالم محضر شهداست اما کو محرمی که این حضور را دریابد و در برابر این خلا ظاهری خود را نبازد.
"شهید آوینی"
 
شادی روح آن دو طائر سبکبال آسمانی صلوات🌸🌸

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی