امامزادگان عشق

بگذار اغیار درنیابند که این قلبهای ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال است و روح ما در چه ملکوتی شادمانه سر می کند و سرِ ما در هوای کدامین یار خود را از پا نمی شناسد.بگذار اغیار هرگز درنیابند.چه روزگار شگفتی !
جمعه, ۱۰ فروردين ۱۴۰۳، ۰۲:۳۰ ق.ظ

شهید محمدرضا علیزاده

🖇
 با افتخار، اهل کاشانم. تا یادم می‌آید ایام عید، برای عیددیدنی، خانه‌ی هرکدام از بستگان پدری یا مادری که می‌رفتم، عکس یک یا چند شهید، کنار سفره‌های هفت‌سین، یا طاقچه‌های اتاق مهمان‌خانه‌شان، توجهم را به خود جلب می‌کرد.
با اینکه چهره‌هایشان در خاطرم می‌ماند، اما بچه بودم و به سادگی از کنارشان می‌گذشتم.
تا اینکه از همان سال ۱۳۸۹، که فعالیت سی‌روز سی‌شهید را با یک گوشی دکمه‌ای معمولی شروع کردم، یک روز از ماه مبارک را گذاشتم به نیت این شهدا. شهدای هم‌شهری و حتی‌المقدور شهدای فامیل! خداوکیلی هیچ‌وقت اهل پارتی‌بازی و فامیل‌بازی نبوده‌ام؛ اما این شهدا حق به گردنم داشته‌اند!

حالا امروز نوبت «زهرا خانم مجدی» نازنین، مادر بزرگوار «شهید محمدرضا علیزاده‌» و دخترعمه‌ی پدرم است که سفره‌ی دلتنگی‌هایش را باز کند و از عزیز دردانه‌اش با عشق، برای‌مان تعریف نماید.

🌸🦋
نام و نام خانوادگی شهید: محمدرضا علیزاده
تولد: ۱۳۴۱/۹/۱۱، کاشان.
شهادت: ۱۳۶۰/۸/۸، محور آبادان_ماهشهر.
گلزار شهید: کاشان، دارالسلام گلابچی.
🕯

🌸🦋
📚 مادر! چشم بپوشان

ته کاسه‌ی حنا را دست کشیدم. امتحانات مدرسه‌اش تمام شده بود و فردا می‌خواست اعزام شود. انگار دامادی بود که با عجله پیش عروسش می‌رفت. در دلم قربان صدقه‌اش رفتم.
- خب دیگه بسه! حسابی حنابندونت کردم. راضی شدی؟ تا وقتی از جبهه برگردی پاک شده.
- مامان! من دیگه برنمی‌گردم. همینطور با دست و پای حنا بسته شهید می‌شم. از همین الان چشم ازم بپوشون!
نگاهش را از چشم‌هایم برداشت.
...همین چند شب پیش آمده بود کنارم. در نگاهش حرفی داشت:
- مامان!
- جانم؟ بگو محمدرضا!
-من یک خوابی دیده‌‌ام! برای آقاجون تعریف کردم و برام تعبیرش کرد. می‌خوام ببینم شما تعبیرتون چیه؟!
همینطور که به وجد آمده بود، از خوابش گفت. صدای نفس‌هایش...
- مامان! تعبیر شما چیه؟!
- یعنی تو هم به‌زودی جبهه می‌ری و شهید می‌شی.
- به‌به! آقاجون هم همین تعبیر رو گفت.
و حالا، صدای نفس‌هایم...
- من سپردمت به خدا. هرطور اون بخواد.

خدایا خودت شاهد باش، برای تو چشم پوشاندم!

✍🏻سوده سلامت ۱۴۰۲/۱۱/۱۷
👩🏻‍💻طراح: مطهره‌سادات میرکاظمی
🎙با صدای: الهام گرجی
🎞تدوین: زهرا فرح‌پور
🕯

🌸🦋
محمدرضا علیزاده، در آذرماه سال ۱۳۴۱ در شهرستان کاشان پا به عرصه گیتی گذاشت. از همان کودکی در دامان پرمهر و محبت پدر و مادری مؤمن و خداجو و عاشق اهل‌بیت علیهم‌السلام بزرگ شد تا عشق به امام حسین علیه‌السلام و اولاد طاهرینش در وجودش نهادینه شود.
او که دوران کودکی‌اش، با جلسات مذهبی و انس و الفت با اهل‌بیت علیهم‌السلام خصوصا امام حسین علیه‌السلام می‌گذشت، پس از طی دوران ابتدایی و راهنمایی برای ادامه‌ی تحصیل به دبیرستان امام خمینی(ره) رفت.
دوران دبیرستانش، با اوج شکل‌گیری انقلاب همراه شد؛ لذا او که حکایت ستم پادشاهان و بالاخص رژیم ستمشاهی پهلوی را بارها شنیده بود، با انقلابیون همراه شد و با پخش اعلامیه‌های امام و شرکت فعّال در تظاهرات، نقش خویش را ایفا نمود و از ناحیه کمر مورد ضرب و شتم مزدوران شاه قرار گرفت.
بسیار کوشا، سازش‌پذیر و قانع بود و چیزی برای خودش نمی‌خواست.
به ورزش فوتبال علاقه داشت. آنقدر که سال آخر دبیرستان، به علت کمبود امکانات ورزشی شهرش، به قم رفت و در دبیرستان حکیم نظامی تحصیل کرد.
پس از اخذ دیپلم، مشغول آموزش نظامی شد. در کنار درس، بنایی و کاشی‌کاری یاد گرفت ‌و به مزد کمی که در قبال آن عایدش می‌شد قانع بود‌.
با پیروزی انقلاب و آغاز هشت سال دفاع مقدس، محمدرضا عزم خود را جزم کرد تا دِین خویش را به اسلام و انقلاب ادا کند؛ بنابراین در سال ۱۳۶۰ به عضویت پایگاه بسیج درآمد و دوره‌های آموزشی را با موفقیت سپری نمود.
شوق وصال و شهادت، غوغایی عجیب در او به‌وجود آورده بود؛ آنقدر که انگار می‌دانست در اولین اعزام، به شهادت خواهد رسید. لذا در آخرین خداحافظی به مادرش گفته بود:
«مادرم! من رفتم؛ دیگر شما در انتظار دیدن من نباشید!»
سرانجام، او در محور آبادان_ماهشهر به شهادت رسید و در دارالسلام کاشان به خاک سپرده شد...
شادی روحش صلوات.🌸
🕯

🌸🦋
در ادامه دو خاطره از زبان زهرا خانم مادر مهربان شهید بشنویم 📖

🦋محمدرضا دانش‌آموز دبیرستان پهلوی بود. در تظاهرات قبل از انقلاب، مسئول عوض کردن تابلوی سردر دبیرستان شده بود تا با کمک دوستانش آن را پایین بیاورند و تابلوی جدید را که نام «دبیرستان امام خمینی» روی آن نوشته شده را به جای آن نصب کنند.
 کار هر روزشان شده بود همین که تابلو را بالا برده و در جای خود بگذارند و فردا بیایند و ببینند تابلو پایین آمده و تابلوی قبلی جای آن را گرفته است.
تا اینکه یک روز ساواک اصفهان توی مدرسه ریختند و بچه‌ها را در دبیرستان به باد کتک گرفتند. وقتی ماجرا را فهمیدم دخترم که آن موقع طفل کوچکی بود را بغل زدم و دوان‌دوان خودم را به مدرسه رساندم و همراه دیگر اولیاء با گریه و زاری نفرینشان کردم.
محمدرضا همیشه موتورش را دوتا کوچه پایین‌تر از مدرسه می‌گذاشت. آن روز هم توانسته بود زودتر فرار کند و خودش را به خانه برساند.
چند وقت بعد روی کمرش خط قرمز بزرگی را دیدم که تا قبل از آن متوجه نشده بودم.
وقتی پرسیدم این چیست گفت که اثر باتوم آن روزی است که ساواک به مدرسه هجوم آورده بود.
همانجا او را تحسین کردم و گفتم: «احسنت پسرم تو آن دنیا نشانه‌ای روی بدنت داری که باعث شفاعتت پیش خدا خواهد بود.»

خاطره دوم اینکه🌸
خواهرزاده‌ و پسر دایی‌ام تازه شهید شده بودند. رفته بودیم قم برای تشییع و خاکسپاری‌شان.
 ما رسم داریم دو نفر که پشت سر هم از دنیا می‌روند پایین پای نفر دوم، مرغ یا خروسی قربانی کرده و خاک کنیم تا نوبت به نفر سوم نرسد.
محمدرضا همانجا به من گفت: «مادر چرا پایین پای حمید، مرغ خاک کردید؟!» دلیلش را که گفتم گفت: «اگر شتر هم خاک کنید نفر سوم من هستم.»
 خواب دیده بود که به زودی شهید خواهد شد و بالاخره به آرزویش هم رسید.
🕯

🌸🦋
مادر و پدر عزیزم!
سلام گرم مرا که از سوی جبهه‌های خونین‌شهر به سوی شما آمده را بپذیرید...
 امیدوارم که این قدرت را داشته باشید که برای من عزاداری نکنید. آخر شما به من بگویید! آیا کسی که پسرش داماد شده باید در جشن عروسی او گریه کند؟!
این سخن من با تمام خویشان و دوستان است:
مادر و پدر عزیزم! من امانتی بودم نزد شما و این امانت را شما باید با آغوش باز می‌دادید؛ بنابراین زانوی غم در بغل مگیرید.
 مادر و پدر عزیزم! برای من سیاه نپوشید چون ما مُرده نیستیم بلکه زندگانی هستیم که تا قیامت نزد خدا روزی می‌خوریم.
وقتی به جسد من دست یافتید اگر مشت‌هایم بسته بود آنها را باز نکنید تا دشمن بداند که مشت‌های من هنوز آماده و گره کرده است؛ و اگر لب‌ها یا دهانم باز بود آن را نبندید تا ندای الله اکبرم لرزه بر وجود و پیکر آمریکا و ظالمین بیندازد.
در مورد به خاک سپردن من، اختیار این کار را به مادرم می‌دهم تا هرجا بخواهد مرا به خاک بسپارید...


قسمتی از نامه شهید محمدرضا علیزاده به پدر و مادرش✉️💌
🕯

🌸🦋
گزیده‌ای از وصیت‌نامه شهید محمدرضا علیزاده📝
 
... سعیدها و حمیدها خون دادند و خود را فدای اسلام کردند و این‌ها بودند که با دادن خون خودشان پیروزی‌های چشم‌گیری برای ما به ارمغان آوردند.
... توانستند خیلی ها را عوض کرده و به راه راست هدایت کنند؛ از جمله خودم.
... امیدوارم که من هم در صف حمیدها و سعیدها قرار بگیرم و از جمله شهدای راه حق و حقیقت قبول واقع شوم...
بله دنیایی که ما در حال زندگی کردن در آن می‌باشیم دارالفنا می‌باشد؛ بالاخره نیست و نابود می‌شود و همگی باید به دارالبقا هجرت کنیم.
 پس خویشان و دوستان خوب من!  
...اکنون خوب قضاوت کنید و بگویید حالا که مردن هر انسان حتمی است آیا بهتر نیست که هر آدمی در راه خدا بمیرد؟!...
 اسلام را می‌توان به یک درخت تشبیه کرد و همانطور که می‌دانید درختان احتیاج به آب دارند ولی آبی که درخت اسلام به آن سیراب می‌شود خون می‌باشد. باید با دادن خون خود درخت اسلام را استوار و محکم نگهداریم...📝
🕯

صد شکر که می‌روم به میدان مادر
ای کاش نبینمت پریشان مادر
مستانه شهید می‌شوم در ره عشق
دیگر تو ز من چشم بپوشان مادر

✍🏻سارا رمضانی ۱۴۰۳/۱/۱۰
🕯🌸🦋

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی