شهید یوسف داورپناه
🏴🕯
نام و نام خانوادگی: *یوسف داورپناه*
تاریخ تولد: ۱۳۴۴/۴/۱۵، کرمان.
شهادت: ۱۳۶۲/۶/۵، روستای کوتاجوق، پیرانشهر، آذربایجان غربی.
گلزار شهید: قتلگاهش در روستای کوتاجوق.
یادمان شهید: باغ رضوان ارومیه.
🏴🕯
🏴🕯
📚 *یوسف*
گوشش به اخبار بود و چشمش به در. وقتی دلتنگ و کلافه میشد، شروع میکرد به غر زدن و گریه کردن.
_مرد! اینقدر بیخیال نباش. پاشو برو از یوسف خبری بگیر. میدونی چند وقته ازش خبری نداریم؟! شاید دوباره زخمی شده، شاید خدایی نکرده...»
گریه امانش نداد و جملهاش ناتمام ماند. حتی از گفتنش هم وحشت داشت. پیرمرد در دلش آشوب بود، اما دم برنمیآورد. از کوچه و خیابان که عبور میکرد، کومولهها بد نگاهش میکردند. از چشمهایشان شر زبانه میکشید. آنها از یوسف زخمهای بزرگی خورده بودند.
«یوسف، یوسف، کی تو آرام میگیری پسر؟! مادرت حق دارد. خیلی وقت است که نیامدی. دلش تنگ است، کاش خبری از خودت میدادی.» ترکشهای دلتنگی مادر به تن پیرمرد اصابت میکرد و لب باز نمیکرد. استغفرالله بلندی گفت و از جا بلند شد تا به مسجد برود. شاید آنجا خبری از یوسف باشد. به آرامی، جوری که سخت شنیده میشد گفت: «آخه مگه بچهست، یا رفته سر کوچه چیزی بخره! جبههست دیگه. این جا هم که باشه آخه تو آروم نداری و تا پاشو بذاره بیرون دلت شور میزنه. اینجا هم براش خطرناکه. اینجا هم کم دشمن نداره.»
مسجد هم خبری از یوسف نبود. یکی از همسایهها پرسید: «حاجی تو همی؟ ناراحتی؟ اتفاقی افتاده؟»
_نه از یوسف بیخبریم، مادرش نگرانه. بیخبری خوشخبری...»
مرد تکانی خورد و جابه جا شد و گفت: «حاجی یه چی میگم از ما نشنیده بگیر.»
حاجی خودش را صاف و صوف کرد و تمام تن گوش شد.
_شنیدم اگر دموکراتها دستشون به یوسف برسه، تکهتکهاش میکنند. آخر یوسف نقشههایشان را لو داده و کلی از سرانشون دستگیر شدند. من اگر جای شما باشم میگم این طرفها آفتابی نشه. حاجی اینها دین ندارند. ایمان ندارند. بلایی سر یوسف میارنها.
پیرمرد سریع از جا بلند شد و زیر لب گفت: «به خدا سپردمش.» سنگین قدم برمیداشت. توی سرش صدا میپیچید. ناگهان پایش به یک سنگ گیر کرد و زمین خورد. سرش گیج میرفت. به هر سختی بود بلند شد و به راهش ادامه داد. رفته بود که از یوسف خبری بیاورد، اما الان دعا میکرد که از یوسف خبری نشود.
فیروزه تا چشمش به شوهرش افتاد هول شد.
_چی شده؟ چرا رنگت پریده؟ چرا لباسات خاکیه؟
دوید آب قند درست کرد و به دست مردش داد. پیرمرد کمکم زبانش باز شد. اما فقط گفت زمین خوردم. توی دلش آشوب بود. دلش برای فیروزه میسوخت. فیروزه راه میرفت و زیر لب با خودش حرف میزد: «بس که این مرد فکر و خیال میکنه. یوسف هم که خبری ازش نیست.»
هر حرفی میزد چه در شادی چه در دلتنگی، آخرش به یوسف ختم میشد. یوسف دیگر همیشه گم است.
💠💠💠
فیروزه خوابش نمیبرد. بالای سر یوسف نشست. چه آرام خوابیده بود. انگار اولین بار است که او را میدید. مدتها بود این قدر دقیق او را نگاه نکرده بود. زیر چشمهایش گود افتاده بود و پوستش را آفتاب سوزانده بود. آرام خوابیده بود. آنقدر آرام که کودکیاش را به یاد میآورد. دستش را روی قلب یوسف گذاشت و زیر لب برایش خواند: «لالا لالا گل چایی، چقد تو دیر میآیی.»
سرش را به بافتنی گرم کرد. رجهای آخر جلیقه را هم بافت. وضو گرفت و به نماز ایستاد. آرام نمیشد. ترسی به جانش افتاده بود. در دلش رخت میشستند. پدر یوسف مثل مرغ مریض توی رختخوابش کز کرده بود. چشمش روی یوسف خشک شده بود. آن قدر تسبیح گردانده بود که سر انگشتانش سِر شده بود. از همان لحظه که از مسجد برگشته بود انگار مرده بود. هرچه گوشت بر بدن داشت، از خوف و اضطراب آب شده بود. سیاهی شب بود و زوزه باد. فیروزه گُر گرفته بود. خدایا این چه حالیست؟! چرا اینجوری شدهام؟! کنار سجاده نشسته بود که ناگهان چند مرد که صورتهایشان را پوشانده بودند، از روی دیوار به داخل خانه پریدند و با لگد در اتاق را باز کردند. اسلحههایشان را سمت فیروزه گرفتند و گفتند: «برای خمینی نماز میخوانی؟» و با قنداقهی تفنگ محکم به بازوی او کوبیدند.
یوسف از جا پرید و جلوی تفنگداران ایستاد...
_دنبال من میگردید؟ بیایید من اینجام. به او چه کار دارید؟
آنها قنداقه را محکمتر به سینهی یوسف کوبیدند. آه از جگر مادرش بلند شد. دستهای یوسف را بستند و بنا به خواستهی خود یوسف او را از پشت بام بردند.
فیروزه از جا پرید و پسرش را کشید و چند قدمی دنبال آنها دوید. یکی از تفنگداران با قنداقه او را هل داد. فیروزه محکم به دیوار خورد.
_کجا میبریدش نامردها؟
یوسف سرش را به عقب برگرداند و لبخند زد.
هوا کاملا تاریک و شهر در خواب و سکوت بود. تنها صدایی که شنیده میشد، صدای زوزه سگهای ولگرد بود که هر از گاهی بلند میشد و شهر را ترسناکتر میکرد. تنها چراغ روشن شهر، مقر دموکراتها آن طرف رودخانه بود. هر دو کنار رختخواب خالی یوسف نشسته بودند و به جای خالی او نگاه میکردند. هیچ حرفی رد و بدل نمیشد اما دلشان گواهی اتفاقی را میداد.
منتظر چه بودند؟ خود هم نمیدانستند. هنوز سپیده نزده بود که یکی از دموکراتها خبر آورد که یوسف کشته شده، بیایید آن طرف رودخانه و تحویلش بگیرید. پیرمرد در جا سنگکوب کرد. فیروزه بر سرش کوبید. نمیدانست چه کار کند. دوباره خودش را جمع کرد. ملافهای روی شوهرش کشید و آماده شد تا خودش برود و پیکر یوسفش را تحویل بگیرد. چادرش را به سر کرد. چند قدمی رفت و برگشت و چادر دیگری روی چادر اولش به سر کشید. با قدرت و محکم قدم برمیداشت. احساس میکرد پشت و اطرافش دم به دم خالیتر و زمین زیر پایش هر لحظه گودتر میشود. پایش گزگز میکرد. گویی آب سرد بر بدن او میپاشند. صدای فیروزه مقر دموکراتها را قرق کرده بود. چشمش که از دور به بدن مثله شده افتاد، بدنش لرزید. کبوتر روحش از قفس جسم او بالبال زنان میگریخت. پایی پس از پایی به پیش جلو میرفت تا نزدیکی بدن مثله شده رسید. خودش بود. کشته. کشتهای زندهتر از دیروز. صد تکه بود، اما نباید فرو میریخت. باید داغ شکستن و خمیدن را به دل دموکراتها میگذاشت. از هر طرف چشمها به او خیره بود. کنار تکههای بدن پسرش زانو زد و چادرش را روی خود و یوسفش خیمه کرد تا هیچ نامحرمی آنها را نبیند. سر یوسف را بغل کرد. دهانش را کنار گوش او گذاشت و با نفسی که برایش نمانده بود گفت: «تحمل داری سرت را به طرف دشمن پرتاب کنم و بگویم من چیزی را که در راه خدا دادم پس نمیگیرم؟!»
پنجه به صورتش کشید و لبهایش را بر چشمهای پسرش گذاشت. فدای این چشمهایی که پنجرهای بود برای تماشای خدا، بیا زیر چادر مادر. دست روی خاک میکشید تا تکههای بدن یوسفش را در آغوش بکشند. هرکاری میکرد همهی یوسفش در آغوشش جمع نمیشد. صدای پوتینهایی که به سمت او میآمد را میشنید. صاحب پوتین به پهلوی فیروزه کوبید و در حالی که اسلحهاش را روی سر او فشار میداد گفت: «پر حرفی بسه، دفنش کن.» فیروزه بلند شد و محکم گفت: «کجاست بیل و کلنگتون؟ من آمادهام.» سرباز دوباره ضربه به او زد و گفت: «وسیلهای نیست. دفنش کن.» فیروزه با سر انگشتانش زمین را میکند و مثل یک شیر فریاد میکشید و شعار میداد. «الله اکبر_ خمینی رهبر، الله اکبر_ خمینی رهبر»
کفشهایش را کند و خاک را با کفشهایش کنار میریخت. بازوانش قوتی چند برابر پیدا کرده بود. زمین گود و گودتر میشد. از سر انگشتانش خون میچکید. وقتی گودال آماده شد. چادرش را پهن کرد و تکههای بدن یوسفش را بویید و بوسید و در چادرش گذاشت. درست مثل زمانهایی که میدوید زیر چادر مادر و پناه میگرفت و آرام به خواب میرفت. سر مبارک پسرش را به سینه چسباند. موهای سرش را با سرانگشتهای زخمیاش شانه زد و زلف او را به یک سمت خم کرد. ابروانش را صاف کرد و سعی کرد با گوشهی دامنش صورت پسرش را پاک کند. دوباره لبهایش را بر چشمهای یوسفش گذاشت. قلبش داشت از هم میپاشید. سر را وسط چادر قرار داد. دستهای یوسف را دست کشید. آهی عمیق از جانش برآمد. چند انگشت نداشت. پی انگشتها به هر سو نگاه کرد. یافت. درون چادر گذاشت. دوباره با دقت به اطراف نگاه کرد چیزی از بدن جا نمانده باشد. درون گودال رفت. صورتش را به خاک گودال مالید و دور از چشم نامحرم نالید و گریست. خاک خیس خیس بود. صورتش را خشک کرد و بالا آمد. یوسفش را محکم در چادر پیچید و قنداق کرد. درست مثل کودکی. در چادری که امنترین جای زمین برای یوسف بود و درون گودال گذاشت. مشت مشت خاک بر روی بدن یوسفش میریخت.
«آرام بگیر یوسفم، آرام بگیر پسرم. خون تو هرگز از جوشش نخواهد افتاد. از این خاک، هزاران یوسف بر خواهد خواست. من تو را کاشتم. من تو را دفن نکردم. من دانهای را در زمین کاشتم که از مستعدترین و پربارترین دانههاست و خدا وعده به بار نشستنش داده است. آرام بگیر یوسفم.»
کارش که تمام شد بلند شد. مثل سرو محکم و استوار ایستاد. ذرهای ترس از دشمن به دل نداشت. باز یوسفش پنهان شده بود. آفتاب کمکم داشت بالا میآمد. روزی تازه آغاز میشد. فیروزه در تشییع بدن شوهرش مردهتر از او بود.
✍🏻عاطفه قاسمی ۱۳۹۸/۱۱/۲۲
🏴🕯
🏴🕯
شهید یوسف داورپناه در ۱۵ تیر ۱۳۴۴ در کرمان چشم به جهان گشود. او مقطع دبستان را با موفقیت به پایان رساند. سپس وارد مقطع متوسطه شد و تحصیلات خود را تا پایه سوم رشته برق ادامه داد. وی پس از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی به عضویت سپاه پاسداران درآمد. پس از ایجاد اغتشاش از سوی گروهکهای منافقین و ضدانقلاب در غرب کشور داوطلبانه به منطقه کردستان رفت و با پیوستن به گروه ضربت سپاه پاسداران پیرانشهر، به مبارزه با منافقین و ضدانقلاب پرداخت.
سرانجام در ۵ شهریور۱۳۶۲ حزب منحله دموکرات با هجوم به منزل شهید وی را به اسارت گرفتند و پس از شکنجه فراوان او را به شهادت رساندند و پیکر مطهر این شهید بزرگوار را مُثله کرده به مادرش برگرداندند.
🏴🕯
🏴🕯
مادر داغدار این شهید بزرگوار، زیر چشمهایش گود رفته است، اما نه به عمق رنجی که از فراق یوسف دردانهاش تحمل میکند. انگار داستانِ عشقبازی انتظار و چشم و یوسف تا ابد ادامه خواهد داشت.
مادر شهید یوسف داورپناه درباره جزئیات شهادت یوسف میگوید: 🎤
من مظلومترین مادر شهید هستم، منافقین من و فرزندانم را اسیر کردند، من تنها مادر شهیدی هستم که بچهام را جلویم سر بریدند، شکم بچهام را پاره کردند و جگرش را در آوردند.
با ساتور بدن فرزندم را قطعه قطعه کردند و من ۲۴ ساعت با این بدن تنها ماندم و خودم با دستم قبر کندم و کفن کردم و دفن کردم.
یوسف بعد از انقلاب وارد سپاه شد، جنگ که شروع شد دائما به منطقه کردستان، رفت و آمد داشت. چند بار به شدت مجروح شده بود. خوب یادم هست، در همین ماه مبارک رمضان از طرف سپاه آمدند و گفتند که یوسفت زخمی شده و حالا در بیمارستان امام تبریز بستری است.
افطار نکرده راهی تبریز شدم. در بیمارستان چشمم از دور یوسف را شناخت، مادر قربانش بشود، چوب زیر دستش گذاشته و در میان تعداد زیادی از مجروحین ایستاده بود. از دور صدایش زده و خود را دواندوان به آغوشش رساندم. صدای شیون و زاریام بیمارستان را به هم زد. همه داشتند ما را نگاه میکردند. مادری که مدتهاست پسر دلبندش را ندیده و یوسفی که مجروح در آغوش مادرش آرام گرفته است.
یوسف گفت: «مادر! تو را به خدا آرام باش! گریه نکن. من را از آغوشت بیرون بکش؛ بچهها با دیدنت یاد مادرشان میافتند و دلشان میگیرد.»
رنگ به رخسار نداشت. بعد از چند روز از بیمارستان مرخصش کردیم و آمدیم خانه در روستای کوتاجوق. در منطقه همه او را میشناختند، ضدانقلاب و دموکرات کینه عجیبی از یوسف در سینه داشتند. او چندین نفر از سرکردههایشان را غافلگیر و در بند کرده بود.
🏴🕯
🏴🕯
شب خوابید! گفته بود برای نماز بیدارش کنم. نیم ساعتی به اذان مانده بود که بیدار شدم، دیدم دموکراتها روی دیوارهای خانه با چراغ به یکدیگر علامت میدهند، پدرش را بیدار کردم، گفتم: «دموکراتها بیرون خانه هستند.» گفت: «آنها هیچ کاری نمیتوانند بکنند.» آقا یوسف بیدار شد. گفت مامان چه خبره؟ «گفتم چیزی نیست»، نگاهی به ساعت کرد و برای نماز وضو گرفت. رکعت اول نمازش را خوانده بود که دموکراتها وارد خانه شدند. همه جا را گرفتند، یوسف بدون توجه به آنها نمازش را خواند و تمام کرد.
اسلحه را به سمت من گرفتند. گفتند: «لامصب! تو هم حزباللهی هستی؟» یوسف تفنگ را از پیشانیم کشید و گفت: «شما برای گرفتن من آمدهاید، پس با مادرم کاری نداشته باشید». وقتی میخواستند یوسف را ببرند یوسف گفت: «مرا از پشت بام ببرید!» گفتند: «میترسی که از نگاههای مردم روستا شرمسار باشی؟» گفت: «میترسم که زنان روستا مرا ببیند و هراس دلهایشان را فرا بگیرد و فکر کنند که شما به منطقه مسلط شدهاید!»
گفتند: «تو نماز میخوانی؟ این نماز برای رهبرت است؛ این نماز برای خدا نیست و این عبادتها قبول نیست.»
یوسف گفت: «نام رهبرم را به زبان نیاور. من برای رهبری میجنگم که یک ملت در نماز به او اقتدا میکنند.» در این حال، یکی از زنان دموکرات با قنداق تفنگ، ضربه محکمی به دهان یوسف زد که غرق در خون شد. خلاصه یوسفم را بردند...
صبح که شد پیغام آوردند که یوسف را شهید کردهایم. پدر و مادرش برای تحویل جنازه به مقر حزب بیایند. پدرش با شنیدن این خبر همان جا دق کرد و جان سپرد.
من و برادرش به آن سوی رودخانه رفتیم، یوسف را همان جایی که سپاه چندی از اعضای ضدانقلاب را به هلاکت رسانده بود، شهید کرده بودند. بدن یوسفم تکهتکه شده بود، انگشتهایش، جگرش، اعضا و جوارحش...
گفتند: «اجازه نداری از اینجا خارجش کنی، همین جا دفنش کن.» در حالی که اعضای ضدانقلاب، مسلح بالای کوه ایستاده بودند، با دستهایم زمین را کندم و تکه تکه یوسفم را در قبر گذاشتم. یک مهر کربلا در دستم بود، خرد کرده و روی تکههای جسدش پاشیدم.
با فریاد لااله الا الله، الله اکبر و خمینی رهبر دفنش کردم. با دستهای خودم. خدایا! تو خودت شاهد هستی که بالای سرش خانومی با چادر سیاه ایستاده بود و به من میگفت که آرام باش و بگو لا اله الا الله.
امروز با گذشت سالها، مزارش در منطقه به امامزاده معروف شده است. مردم منطقه از دعا در مزارش حاجتهای زیادی گرفتهاند. قبر یوسف و پیکر تکهتکهاش امروز محبوب و آرامبخش مردم منطقه است.
اما این تمام زندگی و رنجهای این مادر بزرگوار نیست. بعد از شهادت پسرش، داماد او نیز به کاروان شهدا پیوست. او پس از آن، مسئولیت نگهداری و زندگی نوههایش را بر عهده گرفت.
🏴🕯
در ادامه روایتی از نحوه شهادت و اتفاقاتی که پس از شهادت بر مادر این شهید وارد شد را از زبان یکی از راویان دفاع مقدس بشنوید.
🏴🕯
🏴🕯
💠یوسف حجاب را همانند خون شهید میدانست. رعایت حجاب و حفظ آن از سفارشهای این شهید بود؛ وی معتقد بود حجاب همانند خون شهید با ارزش بوده و دشمن به دنبال این است که حجاب نباشد. اگر حجاب نباشد بیعفتی زیاد شده و جوانان منحرف میشوند.
💠یوسف من کمتر غذا میخورد و به دیگران کمک میکرد. حتی لباس نو خود را به افراد فقیر میداد و محله محرومی را شناسایی کرده بود و همواره به آنان رسیدگی میکرد.
💠همواره حرفهای امام را محور فعالیتهای خود قرار میداد؛ ولایتپذیر بود چنانکه دموکراتها از او خواستند به امام و انقلاب توهین کند تا آزاد شود اما این ذلت را قبول نکرد.
💠او تاکید داشت که اگر حلال و حرام رعایت نشود، خون شهدا گریبانگیر خواهد شد.
💠یوسف به همراه خواهرش برای لبیک گفتن به فرمان امام خمینی (ره) قبل از انقلاب وارد عرصه مبارزه شد و پس از شروع جنگ تحمیلی نیز همانند دیگر جوانان به میدان جنگ حق علیه باطل رفت.
پایبندی به مسایل اعتقادی و شجاعت از ویژگیهای یوسف بود.
💠یوسف در کنار نترس بودن، بیان زیبایی داشت و صحبت خود را با حدیثی از اهل بیت علیهمالسلام یا آیه قرآن شروع میکرد.
🏴🕯
خواستم از تو بگویم، این زبان یاری نکرد
شعر من امروز با عهدش، وفاداری نکرد
قصه آنجا که به مظلومیت مادر رسید
هرچه کردم این قلم، جز آه و جز زاری نکرد🖌😭😭
خانواده شهدا حلالمون کنید 😭😭
#شهید_یوسف_داورپناه🌷