امامزادگان عشق

بگذار اغیار درنیابند که این قلبهای ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال است و روح ما در چه ملکوتی شادمانه سر می کند و سرِ ما در هوای کدامین یار خود را از پا نمی شناسد.بگذار اغیار هرگز درنیابند.چه روزگار شگفتی !
پنجشنبه, ۲۴ تیر ۱۴۰۰، ۱۰:۳۲ ب.ظ

شهید حسن طهرانی مقدم

نام و نام خانوادگی: حسن طهرانی مقدم
تولد: 6 آبان 1338
شهادت: 21 آبان 1390
گلزار شهید: تهران، بهشت زهرا(سلام الله علیها)، قطعه 24
سِمت: پدر موشکی ایران

 

روایتی از حیات و جهاد و شهادت حسن طهرانی مقدم...
کابوس همیشه زنده آمریکا و اسرائیل
معصومه سپهری. تابستان 1394

قد آدم ها به بزرگی آرزوهایشان است!

حسن طهرانی مقدم، قد و قواره و چهره ای معمولی داشت. از زمان تولدش در آبان 1338 در محله سرچشمه تهران تا زمانی که تنور جنگ با تهاجم دشمنان روشن شد، روزگاری گر چه سخت و پر ماجرا ولی باز هم معمولی داشت. فقر و سختی ایام در کنار خانواده ای پر مهر و با ایمان که با نان حلال پدر و کادری خیاط روزگار می گذراندند، گذشت.
مهمترین دانه های ایمان را مادر در دل بچه ها کاشت، وقتی برای احیای مسجد کوچک مخروبه ای که روبروی خانه استیجاریشان بود با آیت الله لواسانی همکاری کرد. بچه های محل دوشادوش پسران خانواده طهرانی مقدم در آباد کردن این مسجد کوچک کوشیدند. مسجدی پانزده متری به نام "زینب کبری سلام الله علیها". آن مسجد کوچک هم، روح و جان این پسرها را آباد کرد. حسن در اوج عشق و علاقه به فوتبال، مثل دوستان دیگرش برای نماز اول وقت به مسجد می شتافت. معلمی بزرگ به نام "آقا سیدعلی لواسانی" با پسرهای شلوغ محل، طوری برخورد می کرد که آنها در محله ای که همه جور فساد و مشکلی در آن وجود داشت، زیبائی اسلام را دیدند و پسندیدند و طولی نکشید که مردان بزرگی برای جامعه شدند.
خانواده طهرانی مقدم در روزهای انقلاب روزهای پرشوری می گذراند. فریده، احمد ،محمد، حسن و علی در حسینیه ارشاد یا مساجد یا گروه های مبارز مخفی فعال بودند. حسن و علی بیشتر با برادر بزرگترشان محمد همراه بودند. محمد برای اکثر بچه های محل حکم معلم و فرمانده را داشت. آنها از سالها پیش گروه سرودی از بچه های محل تشکیل داده بودند که به خاطر سرودهای انقلابیشان، ساواک چند بار برای دستگیریشان برنامه ریخته بود و هر بار با حمایت مردم ناموفق شده بودند. این گروه سرود در روز ورود امام خمینی به وطن در 12 بهمن 1357 بخشی از همان گروه سرودی شدند که سرود ماندگار "خمینی ای امام" را در فرودگاه اجرا کردند...
در روزهای اول انقلاب، عمویشان برای ادامه تحصیل پسرها در آلمان دعوتنامه فرستاده بود. مادر گفت:" ببینید الان شما کجا می توانید بیشتر خدمت کنید. خمینی به شما جوان ها احتیاج دارد."
پسرها به خارج نرفتند و بعدها هم هرگز افسوس رفتن به خارج را نداشتند.
حسن در سال 56 در دانشگاه پلی تکنیک از رشته متالوژی قبول شده بود. اما کماکان همراه برادرش محمد و سایر دوستانش مشغول کارهای فرهنگی انقلاب بود. محمد آن روزها مسئول اطلاعات سپاه فومنات شده بود. روزهای سخت و پرکاری داشتند. در روستاهای محروم شمال، از کارگری در ساخت مسجد و حمام و مدرسه گرفته تا کار فرهنگی برای بچه ها و آموزش نظامی مشغول بودند. قد آرزوهای حسن هم مثل بیشتر دوستانش داشت قد می کشید. برای حسن، آن جوان لاغر اندام و مهربان و خوش روئی که با اخلاق بی نظیر، کلمات صمیمی و شیرینش خیلی زود در دل همه جا باز می کرد، عرصه وسیعی گشوده شده بود...
او با صداقتی که ذاتی وجودش بود با هر آنچه در توان داشت می کوشید کاری برای کشور اسلامی اش انجام بدهد...
جنگ آمده بود تا آرمان و امید مردم مسلمان ایران را به یغما ببرد. حسن بی درنگ به جبهه شتافت. برادر کوچکترش علی هم به جنوب رفته و به گروه شهید چمران پیوسته بود. حسن با گروهی بود که به غرب کشور اعزام شدند، در سرپل ذهاب اولین تجربه هایش را از تلخی و سختی جنگ دریافت. شهادت دوستانش را دید و خیلی زود دریافت که اگر جسارت و شجاعت نداشته باشد و اگر سلاح سنگین نباشد، از لوله کوچک کلاشینکف کاری ساخته نیست!
اواخر آیان ماه 59 در سرپل ذهاب بود که خبر شهادت برادر کوچکترش علی را دریافت. با دلی سوخته و سکوتی سنگین به تهران بازگشت. برادر دفن شده بود و تنها خواهرش که در حکم مادر و علم برای او بود برای رفتن حسن، رضایت نمی داد. اما حسن تاب ماندن نداشت و فکر می کرد که در شرایط جنگ می تواند کاری برای دفاع از کشور بکند...
کسی کاری از او نخواسته بود. ماموریتی به او نسپرده بودند. اما ذهن خلاق و اراده استوار و روح مخلص او، او را در تکاپو واداشت که باری از زمین بردارد. در ان مدت کم، تجارب ارزشمندی کسب کرده و نقاط ضعف جبهه ایران را دریافته بود: سپاه، سلاح سنگین نداشت!
اما او از صفر شروع کرد. می شد با همین خمپاره ها هم کاری کرد!
پیشنهاد داد آتش خمپاره که تا آن روز به طور پراکنده در نقاط مختلف، به روی دشمن آتش می گشودند، با هم تطبیق شوند تا آتششان موثرتر شود.
طرح او به سرعت مورد توجه فرماندهان جنگ، محسن رضائی و حسن باقری قرار گرفت و در جبهه موثر واقع شد. چند ماه بعد وقتی فرماندهان سپاه به فکر تاسیس توپخانه از غنایم دشمن افتادند در سپردن فرماندهی آن به یک نفر تردید نکردند: حسن مقدم!
حسن به کمک یار دیرینش حسن شفیع زاده (در اردیبهشت 66 به شهادت رسید) توپخانه را تاسیس کرد. ماجرای درخشان حضور او در جنگ با شیبی تند داشت اوج می گرفت. او با یارانی که عشق به دفاع از وطن اسلامی و یاری امام، فصل مشترکشان بود یک به یک مرزهای تردید را در هم شکستند و کاری پیچیده و تخصصی را آغاز کردند. از بسیجی های ساده، توپچی های کاربلد و متخصص ساختند. مرکز تخصصی تعمیرات توپخانه سپاه راه انداختند. مرکز آموزش نیروهای توپخانه را سازمان دادند و هرروز قدرت و تاثیر توپخانه سپاه را به رخ کشیدند. حمایت های بی دریغ علی صیاد شیرازی که خود افسر توپخانه بود و هنر بی بدیل حسن مقدم که همه موانع را با اخلاق خاص خود رفع و همه را با خود همراه می کرد، آرزوهای دست نیافتنی سپاه را محقق می کرد...و یارانی که تیزهوشی، خلاقیت و ایمانشان توان این مجموعه نوپا را تصاعدی بالا می برد.
شهیدان علیرضا ناهیدی، حسن غازی، حسن شفیع زاده، غلامرضا یزدانی و صدها توپچی و دیده بان گمنام دیگر...
ناتوانی دشمن بعثی در میدان جنگ، باعث شده بود بمباران و موشک باران شهرها برای تضعیف روحیه مردم و رزمندگان شدت بگیرد. حسن مقدم با هوش سرشار و ایمانی که به خاطر اتصال با منبع بیکران، هیچ غیرممکنی را متصور نبود در اندیشه دستیابی به موشک بود تا بتواند با بُرد بیشتر ار مرزها بگذرد و آسایش صدام و نیروهای متجاوز بعثی را در قلب شهرهایشان در هم بریزد. فرماندهان رده بالای جنگ هم این را دریافته بودند و پائیز 63، مرحله عزیمتی بزرگ بود...
13 نفر از پاسداران مخلص توپخانه به فرماندهی حسن مقدم به سوریه اعزام شدند تا در اقدامی محیر العقول، آموزش های پیچیده موشکی را فرا بگیرند. آنها می خواستند کاری را که حداقل دو سال زمان نیاز داشت در سه ماه فرا بگیرند....افسانه ای که حتی شاه پهلوی علیرغم همه حمایت های غرب از او، خوابش را هم نمی دید، داشت محقق می شد: ایران به سلاح موشکی دست می یافت.
در اسفند 63، صدای مهیب انفجاری خواب صدام را برآشفت و موشک های اسکاد B که از لیبی وارد کشور شده بودند توسط مستشاران لیبی بر مراکز مهم اقتصادی و نظامی عراق فرود آمد...
حسن مقدم مطمئن بود لیبیائی ها هر جا منافعشان اقتضا کند ا زهمکاری با فرماندهی موشکی ایرانف سرباز خواهند زد. او و یارانش در طول دو سال حضور لیبیائی ها در ایران، آموخته های خود در سوریه را کاملتر کرده بودند. در ماه 65 وقتی لیبیائی ها در سیستم موشکی ایران کارشکنی و سیستم پرتاب را از کار انداختند، حسن مقدم با کمک یارانش توانستند در دو هفته کار شبانه روزی و با امید به فضل الهی و توسل به اهل بیت(علیه السلام)، عیوب سیستم را رفع و آن را شلیک کنند. اولین شلیک مستقل موشک توسط پاسداران جوانی که عشق به اسلام و امام و میهن در انها موج می زد، راه درخشان و سختی را روشن کرد: اقتدار ایران اسلامی با توان موشکی...
در طول جنگ نیروهای متخصصی کمتر از 30 نفر به عنوان یگان موشکی کشور اسلامی ایران، به فرماندهی حسن مقدم، هر ا و هر زمان که لازم بود ماموریت های سخت موشکی را به خاک دشمن متجاوز اناجم دادند و به تعبیر این شهید بزرگ، موشکی جمهوری اسلامی ایران چون شمشیری بر گلوی صدام بود که تاثیری بزرگ بر روند جنگ داشت. فرمانده سپاه در زمان جنگ، سردار محسن رضائی، ارزش و اهمیت شلیک هر موشک را به مثابه یک عملیات می دانست! یگان موشکی ایران در طول جنگ تحمیلی، 88 فروند موشک اسکاد B و دو فروند موشک سوخت جامد را که در داخل کشور ساخته شده بود به سمت شهرهای بغداد، کرکوک، موصل و العماره پرتاب کردند، تنها با کمتر از 30 نیروی متخصص!
در حالی که عراق در طی دو ماه از 8 اسفند 66 تا آخر فروردین 67، 182 موشک بُرد بلند به شهرهای بزرگ ایران شلیک کرده بود و این علاوه بر هزاران موشکی بود که بر سر شهرهای مقاوم مرزی ایران ریخته بود!
جنگ به پایان رسید اما او که شناخت خوبی از دشمن داشت، می دانست که برای تامین استقلال و حفظ امنیت کشور باید با دست پُر در برابر دشمن ایستاد. در روزگاری که انگیزه های الهی کمرنگ می شد و رفاه و ثروت و قدرت و ... و حتی وابستگی های عاطفی خانواده، بسیاری از مردان جنگ را از آن روحیه دور کرده بود، حسن مقدم در غربتی سخت، برای آماده سازی مقدمات، تحقیقات و ساخت موشک هائی که به قول خودش"Made in sheaa" بودند، گمنامانه می کوشید...
بارها گفته بود:"من هم می توانم مثل خیلی های دیگر پشت میزنشین بشوم و دیگران به من احترام نظامی بگذارند و عصرها با آرامش راهی خانه شوم اما من سراغ کاری می روم که کس دیگری نمی تواند انجامش دهد..."
در طول این مسیرسخت یک نفر چون کوه پشت او را گرم کرده بود: "الهام حیدری". زن جوانی که از سال 62 با بله گفتن به حسن مقدم، همراه و یار و یاور غمخوار او در راه پر تلاطمش بود...او تنهائی ها، سختی ها و کمبودهای دوران جنگ را به جان خریده بود چون بیش از آنکه عاشق حسن باشد، عاشق راه حسن بود و وفا و استواری اش بر این عشق را در طی 28 سال زندگی مشترک ثابت کرد... اگر حسن طهرانی مقدم در بیابان ها، در پادگان های مختلف که گاه متروکه بودند و او آنها را برای انجام تحقیقات و ساخت موشک برمی گزید و فعال می کرد، در کارگاه ها و کارخانه های پراکنده در اقصی نقاط کشور، روی قدم قدم پیشرفت توان موشکی کشورش کار کرد، می دانست که همسرش جای خالی او را در خانواده و برای بچه ها پر کرده است. الهام نه تنها با آرزوهای الهی همسرش بازی نکرد و بندی بر پای او نشد بلکه خستگی های او را زدود و به واسطه ارتباطی که با قرآن داشت و خود طلبه و مدرس حوزه علمیه بود، تمامی سختی ها را در راه عزت اسلام دید و با روی خوش صبوری کرد...
مردی که بیش از آنکه سخن بگوید سکوت و فکر می کند...
بیش از آنکه قضاوت کند، در عملکردها دقت می کند و حتی از دشمنش، نقاط قوت را یاد می گیرد به کار می بندد و بیش از آنکه به تائید و تشویق این و آن چشم بدوزد به رضایت الهی چشم داشته باشد می تواند غیرممکن ها را ممکن کند. حسن مقدم چنین مردی بود. هرگز منتظر نماند تا در برابر کارهای مهمی که می کند کسی به او درجه بدهد. گر چه عده ای از مسئولین اگر در زمان حیاتش، اهمیت کارهای او را به خوبی می دانستند شاید کمتر برایش مانع تراشی می کردند و انرژی اش برای توجیه کارهایش کمتر صرف می شد.
...اما او همیشه هشت سال دفاع مقدس را به یاد داشت و در برابر مشکلات و کج فهمی ها و مانع تراشی ها، با ایمان به آینده به پیش می رفت.
همیشه می گفت: "وقتی مغز آمریکائی عرق خور می تواند این قطعه را اختراع کند و این مشکل فنی را رفع کند، چرا ما نتوانیم. ما که با ایمان به خدا همه چیز برایمان امکان پذیر است. منتهی آن آمریکائی زحمت می کشد و سالها تحقیق و آزمایش می کند و وعده خداست که به هر کس زحمت بکشد نتیجه می دهد." او باور داشت که در سایه ایمان واقعی به الله، خداوند تاریکی ها را روشن می کند و راه طولانی آزمایش ها را کوتاهتر می کند. دوستانش از تنهائی و توسل های عجیب او به اهل بیت خصوصاً به حضرت زهرا(سلام الله علیها) در روزهای تست موشکی خاطره ها دارند. او بارها به دوستانش یاد داده بود کارهای دشوار خود را به نیت تقدیم به حضرت زهرا(سلام الله علیها) انجام دهند تا برکات عنایت آن حضرت را در کارشان دریابند...


ساعاتی قبل از یک تست
همه تست ها مهم بودند و حسن آقا قبل از این تست ها ساعاتی در تنهائی قدم می زد ،خلوت می کرد، توسل می کرد، و بعد چون کوه پشت بچه هایش می ایستاد. بعد از تست ها، اولین کاری که می کرد سجده شکر بود...و موفقیت را بلافاصله به خدا نسبت می داد...

جنگ برای حسن مقدم هرگز تمام نشد. او با روشن بینی، تحولات منطقه را می دید و زمانی که در آموزش نیروهای مقاومت حزب الله و توانمندسازی آنها در عرصه موشکی می کوشید به خوبی می دانست که موشک هائی که او و یارانش تولید کرده اند ،آرزوی یکه تازی اسرائیل را در منطقه خواهد شکست. عجیب آنکه وقتی این مرد بزرگ در جریان جنگ سی و سه روزه لبنان، همراه خانواده اخبار مقاومت حزب الله را می شنید و شلیک های موشک آنها را می دید که ابهت اسرائیل را در هم شکسته و ذلت را به او ارمغان دادند، هرگز لب نگشود تا از نقش خود و یارانش در این پیروزی حتی برای خانواده اش سخن بگوید...
او همراه با بُرد موشک هایش، روح خود را نیز بر فراز همه تعلقات و دلبستگی های انسانی، بالاتر برده بود! برای کسی که به فکر زمینه سازی ظهور است و سختی راه و اهمیت ساز و برگ برای آخرین نبرد حق و باطل را باور دارد، جائی برای خودنمائی و ریاکاری و کسب وجهه و مقام و قدرت نیست!
او در طول 23 سال پس از جنگ با تشویق ها، با طرح آرزوها و ایده های بزرگ، با زنده نگه داشتند روح تلاش و ایثار، و بیش از همه با بودن در خط مقدم این تلاش ها، همه دانشمندان جوان و نیروهای مخلص یگان موشکی سپاه و بسیجیانی را که در خطرناکترین شرایط کار می کردند پای کار نگه داشت. شعله تحقیقات علمی را روشن نگه داشت و به دوستانش یاد داد که "ما در پناه ایمان به نیروی خداوند می توانیم در تحقق ظهور مولایمان موثر باشیم"
در سالهای آخر عمر پربارش بود که نوشت: " پیش به سوی گسترش دین الهی در تمامی کره زمین و ایجاد زمینه اطاعت مطلق او در سرتاسر زمین و ایجاد زمینه ظهور منجی و بسط و گسترش فرهنگ تشیع علوی در سرتاسرجهان.."


اگر کسی او را نمی شناخت و بازی اش را در مستطیل سبز فوتبال می دید تصور می کرد فوتبالیستی حرفه ای است...اگر فقط صعودهای مداوم او را به بلندترین قله های ایران و صخره نوردی و یخ نوردی اش را می دید و برنامه ریزی اش برای فتح قلل مرتفع جهان را می شنیدند می پنداشتند کوهنوردی حرفه ای است. اگر کسی دوهای 12 کیلومتری روزانه اش را می دید و او را نمی شناخت تصور می کرد از سر بیکاری و علاقمندی به ورزش صرف است که این همه ورزش می کند...اما دوستانش خوب به یاد دارند که بعد از هر کوهنوردی و هر برنامه دو و استخر و تفریحی، فرمانده شان یک برنامه جدید و یک ایده جدید را تعریف کرده و تقسیم کار می کند....او بارها گفته بود اگر ورزش نکنم می میرم! همه وسایل و امکانات و شرایط را برای نیروهایش نیز فراهم کرده بود تا به ورزش روی بیاورند. باور داشت با این کار فکری و جسمی سنگین اگر بدن آماده و قوی نداشته باشد، اگر بعد از یک ساعت دو عرق نکند و سموم بدنش دفع نشود، نخواهد توانست ساعت ها در آزمایشگاه ها روی ترکیبات شیمیایی که برای رسیدن به سوخت مورد نظرش انجام می داد، کار کند....آری او حتی ورزش و تفریح و سفر را با هدف بهبود کار خود و نیروهایش ضروری م یدانست...
او فرمانده مهربان و گشاده روئی بود که هر چه برای خود می خواست حتی برای نیروهای ساده اش نیز می خواست و بارها در قبال کسانی که از رسیدگی او به نیروهایش گزارش رد کرده بودند! گفته بود که اینها هر روز روی بمب کار می کنند! راست می گفت تیمی که روی سوخت کار می کردند هر روز با مرگ دست و پنجه نرم می کردند. به خاطر سختی و اهمیت کار این تیم بود که خودش هم سه چهار سال آخر را با این گروه گذراند در پادگانی به نام مدرس که قبل از آنها نیمه تعطیل بود ولی با استقرار این تیم و شهدائی چون مهدی دشتبان زاده، محمد غلامی، سیدرضا میرحسینی و ...دو یار دیرینش محمد قاسم سلگی و مهدی نواب به مجموعه ای تبدیل شد که زیباترین خاطره ها در آن رقم می خورد...
او که جوانها را باور کرد ،در نهایت در میان همان جوانانی که دوستشان داشت و همه را به نام کوچک صدا می کرد در مسیرتحقق برای سوخت موشک، در حادثه ای خونین در 21 آبان ماه 91 در پادگان مدرس در بیابان های اطراف ملارد، به شرافت شهادت دست یافت...
در آستانه روز عید غدیر و یک روز پیش از تست بزرگترین کاری که در آرزویش بود، با 38 نفر از یاران جوانش به ملکوت عروج کرد و نه فقط خانواده و دوستان، بلکه رهبر و ملتی را داغدار خود نمود...
در حالی که درس امید و ایمان و تلاش و اخلاص به همه مردم داد...
آری! می توانی قد زندگی ات را به اندازه آرزوهای الهی ات بالا ببری و زیبا زندگی کنی به شرط آنکه به راهت مومن باشی و در آن مسیر خالصانه بکوشی...

مقام معظم رهبری در پیامی عجیب، مزد سالها تلاش گمنامانه این یار باوفا را با سه عبارت گویا و عجیب بیان نمودند: "سردار عالی قدر، دانشمند برجسته و پارسای بی ادعا" ...و در صحبتشان با خانواده شهید فرمودند: "حسن آقا هر قولی که به من داد به آن وفا نمود"...و در روز تشییع و تدفین به همسر بزرگوار شهید فرمودند: "من خودم در این داغ، مصیبت زده ام!"


حسن مقدم همواره کوشید کاری را که به عهده دارد عالی انجام دهد. چه آن زمان که تویخانه و موشکی را تاسیس کرد و چه زمانی که به عنوان پدر، در کنار فرزندانش بود و دوست داشت نبودن هایش را جبران کند....او با سرعتی شگفت به ایده های بزرگ موشک ماهواره بر می اندیشید و چنان در راه کسب علومی که برای کارش لازم بود سخت کوش بود که در جلسات تخصصی با اساتید دانشگاه و سر طراح های موشکی به تبادل نظر می چرداخت..."موشکی" برای او فرزندی بود که از تولد در کنارش بود و بالیدنش را با شب زنده داری ها و تحمل گرمای سوزان بیابان ها و تکرار تست ها و کار مداوم دیده بود...او را به حق "پدر موشکی ایران" می نامند..."فاتح" ،"قیام"، "قدر"، "زلزال"، "سجیل"، "شهاب3" و ...قدم هائی بود که حسن مقدم در به ثمر رسیدنشان نقش اساسی داشت، حضورش اراده ها را محکم می کرد و مشکلات را در هم می شکست. شکوه ها و تنهائی اش را به کوه می برد و به سجاده نمازهای شب که هرگز ترکش نکرد...
حسن مقدم مطمئن بود در برابر تهدیدات آمریکا و اسرائیل صهیونیست باید همیشه با دست پر آماده باشیم. دو هفته قبل از شهادتش در جلسه ای کاری، با یکی از تیم های موشکی، برای اینکه عزم و خواست محکم خود را برای ادامه دادن این راه تذکر دهد و حجت را برای یاران جوانش تمام کند، با مشت روی میز کوبیده و گفته بود: " حتی اگر من نبودم روی قبرم بنویسید این مرد می خواست اسرائیل را نابود کند!"
هفده ماه قبل از شهادتش وقتی در بازدید مقام معظم رهبری، گزارش کارهای اخیرشان را که قدم هائی بسیار بزرگ و مهم در پیشرفت صنعت موشکی کشور بود، به فرماندهی معظم کل قوا دادند، این پیام مقام معظم رهبری را دریافت کردند. پیامی که بعد از شهادت مظلومانه ایشان رسانه ای شد و بی شک برای هر کس که به فکر تعالی کشور عزیزمان، ایران اسلامی می باشد، رهگشاست.

 


بسم الله الرحمن الرحیم
شما به کمک و هدایت خداوند علیم و قدیر توانسته اید کار بزرگی را به سامان برسانید. این، بار دیگر معجزه توانائی های عزم راسخ انسان مومن را در معرض نگاه ما می گذارد و ما را امیدوارتر از همیشه به همت و تلاش بر می انگیزد. از پیشروی در راه شناختن هدف های بلند و راه های میانبر برای رسیدن به آن و آنگاه همت گماشتن و گام برداشتن خسته نشوید؛ به خدای بزرگ اعتماد کنید و همه توان خود را به عرصه بیاورید. خداوند یار و نگهدار شما مردان مومن و دانشمند و پرتلاش باد.
سید علی خامنه ای 03/09/1389

 

 

حال می شنویم از زبان زینب عزیز، دختر ارشد این شهید والا مقام، در گفتگو با سی روز سی شهید:
...من تازه متوجه شدم که این همه عزت و اقتدار موشکی برای زحمات شبانه روزیش بوده...و تازه فهمیدم چرا همیشه منافقین دنبالش بودند و همیشه در حال اسباب کشی بودیم....و بعد از ملاقات با سید حسن نصرالله فهمیدم که چه نقش مهمی در پیروزی های لبنان و فلسطین داشته...و کابوس اسرائیل و تمام متجاوزین بوده...از یاران و دوستان صمیمی شهید عماد مغنیه، شهید چمران، شهید همت و ...بوده و هیچ کدام را خودش به من نگفت...
و الان هنوز هم دارم می شنوم، می شنوم و می سوزم از غفلتم و از این که یاد نگرفتم...آن قدر با انگشتش به من انسان های وارسته دیگر و قله های موفقیت را نشان داد که یادم رفت صاحب انگشت را هم نگاهی اندازم و یاد بگیرم.
شاید هم رهبر عزیزم فریاد مرا شنید و پدر گمنام مرا با سه لقب بزرگ صدا زد:
" سردار عالی قدر
دانشمند برجسته
پارسای بی ادعا"
و وقتی ما را دیدند فرمودند: "من مصیبت زده ام." و نفرمودند بابایم مخلص بود بلکه فرمودند: "ایشان سر تا پا اخلاص بود."
حالا می فهمم که چرا همیشه چشمانش قرمز بود و چرا پوست بدنش همیشه تاول داشت ولی می خندید و وقتی از نبودن همیشگی اش گلایمند بودم می گفت: "می خواهم امر رهبر را انجام دهم و مقدمات ظهور را آماده کنم." آن چنان با شور و شعف حرف می زد که گوئی چیزهائی را می بیند که ما از آن بی خبریم...
و تازه فهمیدم چرا رهبر فرمود ایشان هر قولی به من داد انجام داد.
خاطرات جالب از بابا زیاد دارم ولی یک خاطره که از خودشان شنیده ام و دوست دارم را تقدیمتان می کنم.
سال 57 بود و انقلاب. ولی مگر یک جوان 19 ساله چقدر می توانست در آن بحبوحه مثمر ثمر باشد؟!
عمو به او گفته بود حیف می شود اینجا بمانی. پاسپورتش را هم گرفته بود که او را همراه پسرش بفرستد خارج ولی می گفت خیلی فکر کردم که چه راهی درست است و احساس کردم شاید به درد امام بخورم و همین باعث شده بود پشت پا بزند به تمام موقعیت های مادی و بماند و در شرایط سخت، کشورش را تنها نگذارد.
اگر می رفت شاید دانشمند برجسته ای می شد. از دانشمندان ناسا. ولی بعید بود شهید شود. بعید بود با پارسائی کامل برود و آرزویش سربلندی اسلام باشد و بلندترین مقام کشور بر بالینش حاضر شود.
و مردی شود که تا ابد کارهایش مثل خاری در چشم دشمنان اسلام فرو رود و خیلی ها بخواهند بعد از او حسن مقدم شوند.

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی