شهید مهدی احمدخانی
نام و نام خانوادگی: مهدی احمدخانی
ولادت: نیمه شعبان 41/10/22
شهادت اسفند: 65/12/14 شلمچه
عملیات کربلای پنج ، گلزار شهید: تهران، بهشت زهرا سلام الله علیها، قطعه ۶۹ ، ردیف ۱۶ شماره ۶۴ .
مادرش تعریف میکرد: با سن کم ازدواج کرده بودم، بچه هایم زنده نمی ماندند. خصوصا پسرهایم. و این باعث شماتت بعضیها شده بود تا این که بالاخره روز نیمه شعبان پسرم به دنیا آ مد. اسمش را گذاشتیم مهدی. زنده
ماند. سال 1341 .
جزء همان هایی بود که امام فرموده بود سربازان من توی گهواره اند. سال 65 هم شهید شد. در عملیات کربلای پنج. از ناحیه پهلو تیر خورده بود.
وقتی جنازه اش را آ وردند با چفیه محکم پهلویش را بسته بودند. میگفتند خیلی از شهدای این عملیات که مهدی خط شکنش بود از ناحیه پهلو و سینه تیر و ترکش خورده بودند.
مهدی در وصیت نامه اش نوشته بود مادرم ما رفتیم جبهه تا انتقام سیلی حضرت زهرا سلام الله علیه را از این نانجیبها بگیریم چرا که اینها از نسل همان نانجیب هستند؛ تا در قیامت در مقابل حضرت زهرا سلام الله علیه رو سفید باشیم...
خواهر شهید تعریف میکرد:
روزی که از جبهه آ مد تا خبر شهادت دوستش نوید را به خانواده اش بدهد، چون جنازه اش نیامده بود منصرفش کردند. خواست که برگردد.
خداحافظی کرد و رفت اما نمیدانم چطور شد که به خانواده شهید نوید، اطلاع دادند و او ماند تا در مراسمش شرکت کند.
وقتی از مراسم به خانه برگشت، من مشغول جارو کردن بودم. ناگهان دیدم مهدی در راهرو ایستاده است. آنقدر خوشحال شدم که انگار نه انگار تازه دیدمش.
روزی هم که خواست برود روزی بود که من، باید به مدرسه میرفتم . خواستم از خواب بیدارش کنم و با او خداحافظی کنم اما دلم نیامد. گفتم مثل همیشه میرود و می آید.
رفت و آمدش برایمان عادی شده بود. مدرسه ام دور بود. نزدیک مدرسه که رسیدم پشیمان شدم. خواستم برگردم ولی دیدم اگر دیر بشود دیگر در مدرسه راهم نخواهند داد. هنوز حسرت آن خداحافظی روی دلم مانده است. کاش برگشته بودم.
حدود دو ماه گذشته بود. یک روز رفتم توی اتاقش و برای اولین بار کنجکاوی کردم. پاکتی که در بسته بود و جوری در کتابخانه اش گذاشته بود تا دیده شود را باز کردم. داخلش یک عکس با لباس سپاه بود؛ در سایز بزرگ. همه چیز
دستم آ مد ولی نمیخواستم همه چیز را باور کنم.
یک شب خواب مهدی را دیدم. کنار در مسجد پیغمبر، که پایگاه بسیجشان بود، مشغول بستن حجله بود برای خودش. خیلی خوشحال بود و لبخند رضایت بخشی به لب داشت.
یکی دو روز بعد، خبر شهادتش را آ وردند. وقتی خبر شهادتش را شنیدم دیگر توان ایستادن روی پاهایم را نداشتم.
ناگهان پاهایم سست شد و روی زمین افتادم. بقیه خواهرانم هم گریه میکردند. همانجا بود که مادرم گفت: حق ندارید گریه کنید. معلوم بود شهید میشود. لیاقت پسرم همین بود. همیشه در جبهه بود و چند بار هم زخمی شده بود.
یک روز به خانه ی یکی از خواهراش رفته بود. خیلی گریه کرده بود. به او گفته بود تو را به خدا دعا کن شهید بشوم.
قبل از رفتنش هم انگار خبر شهادتش را از بالا گرفته بود. به شوهر خاله اش گفته بود من این بار دیگر برنمیگردم...
در جبهه هم به دوستانش غذا داده بود و به آ نها گفته بود فردا نگویید شام عروسی ندادی این هم شام من...!!!
دو ماه قبل از شهادتش تعریف میکرد:
در سنگر با نوید نشسته بودیم. عراق پاتک زد. نوید یکدفعه خم شد و پهلویش را گرفت. فکر کردم مثل همیشه شوخی میکند. گفتم الان وقتش نیست، پاشو برویم بیرون. ولی دیدم تکان نمیخورد. فهمیدم شهید شده است.
دستور عقب نشینی داده بودند. آمدم بلندش کنم و با خودم به عقب ببرم. آخر چند روز قبلش به من گفته بود مهدی اگر یک موقع شهید شدم یک وقت من را نگذاری بروی! به او گفته بودم خدا خیرت بدهد، تو سنگینی من زورم نمیرسد بلندت کنم و خندیدیم اما حالا شهید شده بود و من واقعا
نمیتوانستم بلندش کنم. زخمی ها واجب تر بودند.
نوید، همان شهید اسماعیل زاده بود از دوستان صمیمی و همکار شهید که الان مزارش درست کنار مزار مهدی است. چند سال پیش بالاخره جنازه اش را آوردند. همان روزها، خواهر مهدی خواب برادرش را دیده بود که خیلی خوشحال است. او را بغل کرده بود. میگفت: از خوشحالی برادرم تعجب کرده بودم که مگر چه شده که او آ نقدر خوشحال است؟
بعد فهمیدم جنازه نوید را آوردند و کنار مهدی دفن کردند. آخر مهدی وقتی آمد خبر شهادت نوید را به خانواده اش بدهد به آنها گفته بود برمیگردم و جنازه اش را هم برایتان می آورم. من میدانم کجاست اما نتوانسته بود این کار را بکند چون منطقه در تیررس عراقیها بود. دو ماه بعد هم که خودش شهید شد. اما انگار حالا از این که جنازه دوستش آمده بود خیلی خوشحال بود.
خبر شهادت مهدی را که آ وردند کمکم فامیلها جمع شدند. برای بعضیها که خیلی دوستش داشتند شهادتش قابل تحمل نبود. یکی از آ نها از شدت ناراحتی با اعتراض به مادر شهید گفت حالا خوب شد او را فرستادی جبهه تا شهید شود؟!!!
مادرش هم جواب داد: افتخار میکنم پسرم شهید شده.
خودش هم تا چهلم پسرش سیاه نپوشید و گریه هم نکرد مگر وقتی که در رثای اهل بیت خوانده میشد . بعد از چهلم وقتی همه رفتند خانواده صدای گریه مادرشان را سر نماز برای پسرش می شنید که میگفت دلم برایت تنگ شده پسرم ...
مادرش میگفت:
روز آخری که میخواست برود تا دم در با او رفتم و با او روبوسی کردم. همین که چند قدم رفت خواستم ظرف آب را بردارم پشت سرش بریزم که دیدم نیست. هر چه نگاه کردم در آن کوچه طولانی مهدی را ندیدم. انگار پر زده بود و رفته بود. فهمیدم این رفتن دیگر برگشتی ندارد.
وقتی جنازه را به معراج آ وردند، رفت پایین پایش و پاهای پسرش را از روی پوتین بوسید. کلی قربان صدقه اش رفت پنبه ای برداشت و دور چشمها و صورتش را از خاک و خون پاک کرد. میگفت وقتی من مردم آن را برای تبرّک در کفنم بگذارید تا پسرم شفاعتم را بکند. روز تشییع هم دستانش را به طرف آسمان بلند کرد و گفت: خدایا این امانتت را از ما قبول کن.
مدتها گذشته بود بارها میشد که میگفت کاش کفش های پسرم را از پایش درآ ورده بودم تا خستگیش در برود.
مادر بود دیگر . جانش فدای مادر سیدالشهدا علیه السلام . حضرت زهرا سلام الله علیه چه کشید وقتی نعش فرزندش را غرق خون در گودال قتلگاه دید …
پدر شهید تعریف میکرد:
روزی که ترکش خورده بود و او را برای عمل جراحی برده بودند، دکترش میگفت تا حالا چنین چیزی ندیده بودم وقتی بیهوش بود یک دفعه دیدم دستش را گذاشت روی سینه اش و گفت: سلام آقا! ببخش ید من خوابیدم.
وقتی او را از اتاق عمل بیرون آوردند، با وجود اینکه کاملا به هوش نیامده بود مدام ذکر یا حسین میگفت به طوری که تمام کادر بیمارستان و مردمی که در راهرو بودند تحت تاثیر قرار گرفته بودند و گریه میکردند.
مهدی به خاطر حساسیت شغلی که در تهران داشت، نمیتوانست هر وقت خواست به جبهه برود. باید حتما از مافوقش اجازه میگرفت. آنقدر جبهه رفتن هایش زیاد شده بود که وزیر گفته بود هیچکس حق ندارد بدون اجازه به جبهه برود.
ولی مهدی طاقت نداشت وقتی که رفت به همکارش گفت از وزیر حلالیت بطلب من باید بروم.
وصیت نامه شهید مهدی احمدخانی
بسم الله الرحمن الرحیم
"انا لله و انا الیه راجعون"
خدایا!
با صنع تو در هر مورچه رازی دارد
باشوق تو هر سوخته سازی دارد
ای خالق ذوالجلال نومید مکن
آ ن را که به درگهت نیازی دارد
خدایا شکر و سپاس که پوشانیدی از دیگران اشتباهاتم را و عزت و آ برو بخشیدی مرا.
معبودا! بیکس و تنها با کوله باری از گناه چه کنم؟
خدایا! غیر از در خانه تو کدامین در را بزنم؟ تو نیز اگر راهم ندهی و از من روی گردانی به که روی بیاورم؟
بارالها! خودت گنهکاران را خطاب کردی و باز خواندی و به آنها وعده مغفرت دادی سزاوار نیست که بنده رو سیاهی را که با دلی شکس ته به در
خانه تو روی آورده جواب کنی.
معبودا من روسیاهم با این همه بار گناه که پیش تو آبرویی ندارم خدایا اهل بیت محمد صلی الله علیه و آله را پیش تو واسطه قرار دادم، دستم گیر که جز تو پناهی ندارم.
خدایا هر چند که من گنهکارم اما تو غفاری ، هرچند من زشتکارم اما تو ستاری، سزاوار است که از خطاهای من نگذری؟!
بارالهی ، در این دنیا لطف و کرمت شامل حالم گردیده و از تو میخواهم که در آن دنیا هم لطفت را شامل حالم کن و به فضل و کرمت گناهانم عفو کن و مرا بیامرز.
هر روز من از روز پسین یاد کنم
بر درد گنه هزار فریاد کنم
از ترس گناه خود شوم غمگین باز
از رحمت تو خاطر خود شاد کنم
بارالهی ، خودت در قرآن فرمودی "آنان که میخرند آخرت را به زندگانی دنیا و کسی که پیکار کند در راه خدا پس کشته و یا پیروز گردد میدهم بدو پاداش گران"
خدایا! من هم به عشق دیدار تو و اهل بیت محمد صلی الله علیه و آله پا به جبهه گذاشتم.
خدایا! مرا به جز تو امیدی نیست و جز تو مرا معشوق و مرادی نیست.
خودت را معشوق ترین من قرار بده، و عاشق ترین خویش، بار الهی مبادا مرا ناامید سازی.
در عشق تو من کیم که در منزل من
از وصل رخت گلی دمد بر گل من
این بس نبود ز عشق تو حاصل من
کاراسته ی وصل تو باشد دل من
خدایا درد عاشقان را تو دردمندی
مرا تا باشد این درد نهانی
تو را جویم که درمانم تو دانی
بارالهی با دلی شکسته اینطور با تو سخن میگویم، این دل شکس ته را جز با دست های مهربان تو درمانی نیست.
خدایا چشمانم، در انتظار دیدار توست، "طلب جانم کن که دیگر طاقت دوری تو را ندارم."
در این لحظات آ خر لازم دیدم که چند کلمه را به خانواده خود نوشته باشم.
پدر و مادر عزیزم!
از اینکه شما را در این موقعیت تنها گذاشتم عذر میخواهم. خب دیگر تکلیفی است که اسلام و خون شهدا بر گردنمان گذاشته اند و باید آ ن را ادا کرد.
پدر و مادر عزیزم این لحظات زمان آزمایش است و خداوند بر ما منت نهاده و میفرماید:
"هر آ یینه می آزماییم شما را به چیزی چند از ترس و گرسنگی و کاهش مالها و جانها و میوه ها و مژده ده به صبرکنندگان " قرآ ن کریم بشارت داده به کسانی که از این آزمایشات سرافراز بیرون آ یند.
این راهی است که باید رفت و اگر در این راه به شهادت رسیدیم که چه بهتر، چرا که مرگ حق است و خوشا به حال کسانی که جان خود را در این راه داده و به شهادت رسیدند و به خدمت حضرت اباعبدالله الحسین مشرف شده و ان شاءالله که خداوند این بنده حقیر و گناهکار را در صف شهدا قرار دهد.
مادر! ما رفتیم به جبهه به اتفاق بچه ها انتقام آن سیلی که به صورت خانم فاطمه زهرا سلام الله علیه که در جبهه ها در حق ما مادری میکند را از این کفار بگیریم چرا که اینها از نسل همان نانجیب می باشند تا در روز محشر در مقابل رسول خدا و آ قا امیرالمومنین و حضرت سیدالشهداء اباعبدالله الحسین و فرزندانش روسفید باشیم.
ان شاالله که شفاعتشان در قیامت شامل حالم شود.
پدر و مادر عزیزم!
نکته مهمی که باید آوری کنم این است که در تمام کارها توکلتان به خداوند قادر متعال باشد و وفا کنید به آن پیمانی که با امام امت بسته ایم و قدر این نعمت خدادادی را بدانید و تا آخرین لحظات دست از این مرد بزرگوار برندارید. در غیر اینصورت به علت ندانستن قدر این نعمت، دچار عذاب سختی از جانب خداوند خواهیم شد.
وصیّتی که به خواهرانم دارم این است که سعی کنید نمازهای خود را سروقت بجای آوردید. قرآن زیاد بخوانید و فرزندان خود را چنان بار بیاورید که مفید به حال اسلام و مسلمین باشند.
در آخر از شما پدر و مادر عزیزم و کلیه اعضای خانواده ، دوستان و فامیلها، آشنایان حلالیت میطلبم و در ضمن به بچه های مسجد بگویید که در سر نمازها و دعاها و مجالس عزاداری که شرکت میکنند به فکر این بنده حقیر و گنهکار باشند و برایم دعا کنند.
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار
والسلام
مهدی احمدخانی 09 / 12 / 65
65/12/14